This blog is about books, eBooks , my memories .

Monday, September 23, 2013

راستی یادش به خیر



 

آموزگارمان هم بر روی صندلیش نشست و از ما خواست که به نوبت جلوی تخته سیاه بایستیم و خود را معرفی کنیم. البته تخته ی کلاس ما سبز بود و این اولین موردی بود که توجهم را به خود جلب کرد . چرا وقتی تخته مان سبز بود ،به آن تخته سیاه می گفتند؟

دانش آموزان از ردیف اول به ترتیب به کنار تخته سیاه می رفتند و خود را معرفی می کردند، آموزگارمان هم نام ما را در دفترش یادداشت می کرد. سرانجام نوبت به من رسید . من در جلوی تخته سیاه ایستادم و خودم را معرفی کردم. همان طور که قبلاً گفته بودم، نام خانوادگی ام ، برای دیگران ، کلمه ای نا آشنا و غریبه بود و از طرفی تن صدای من چندان بلند نبود. بنابراین معلمم از من خواست با صدای بلند خودم را بار دیگر معرفی کنم، سعی کردم بلندتر صحبت کنم، چند بار فامیلمم را گفتم تا سرانجام معلمم متوجه شد و آن را در دفترش نوشت. سپس سرجایم نشستم

 

آن روز ، روز بسیار خوبی برای همگی مان بود، آموزگارمان درباره ی مدرسه، خودش و وظیفه ی ما به عنوان یک دانش آموز صحبت کرد و از ما خواست یک روبان صورتی تهیه کنیم  و نام خودمان و کلاسمان را هم بر روی مقنعه امان با سنجاق نصب کنیم

 

زنگ مدرسه به صدا در آمد و معلم از ما خواست به ترتیب از کلاس خارج شویم . همه ی بچه ها با هیجان خاصی به سمت در مدرسه دویدند. من هم دویدم و در کنار در مدرسه ایستادم که ناگهان فاطمه را دیدم ، او به سمتم آمد و گفت:« آدرس خانه اتان را بلد هستی؟» گفتم :« آره، درست آنور خیابان .» او گفت :« پس بیا برویم، ترا به خانه اتان می رسانم.» فکر کردم باید منتظر مادرم باشم، اما می توانستیم خیلی زود ، قبل از اینکه مادرم بیاید به خانه برسیم و او را غافلگیر کنیم. بنابراین با فاطمه همراه شدم، او مرا از خیابان رد کرد و من به سمت خانه دویدم. زنگ خانه را زدم . کسی در را باز نکرد. باز زنگ زدم. مثل اینکه کسی خانه نبود، خواهر کوچکم از پنجره آشپزخانه گفت:« زنگ نزن، در قفل است، مامان در را بست و به مدرسه ی تو آمد.» من خیلی تعجب کردم ،با خودم فکر کردم، حتماً همان موقعی که ما جلوی در مدرسه ایستاده بودیم مادرم هم آنجا بوده است اما به دلیل ازدحام بیش از حد جمعیت   در جلوی  مدرسه ما را ندیده است،زیرا کوچه و خیابان خیلی خلوت بود، اگر او آنجا بود حتماً او را می دیدیم

 

نمی دانستم چه کاری باید انجام بدهم. بهتر بود همانجا می نشستم تا او برگردد ، اگر به مدرسه بر می گشتم ممکن بود ، او به خانه آمده باشد، پس بهتر بود همانجا بنشینم بالاخره مادرم به خانه بازمی گشت.مدتی گذشت اما مامانم نیامد ، نزدیک بود گریه ام بگیرد، من گرسنه و تشنه و خسته بودم و مادرم معلوم نبود که کجاست.ناگهان خانم همسایه مرا دید. او به من گفت:« مریم، تو چرا اینجا نشسته ای؟» گفتم:« منتظر مامانم هستم.» او گفت:« اینجا خسته می شوی، بیا به خانه ی ما ،تا مادرت برگردد.» من که از نشستن در کوچه خسته شده بودم، پذیرفتم و به خانه ی آنها رفتم. آنها همسایه ی دیوار به دیوار ما هستند. من و دخترشان آن روزها دوستان صمیمی بودیم و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، البته می دانستم مادرم دوست ندارد به خانه ی دیگران بروم ، اما از نشستن جلوی در خانه امان بهتر بود. در خانه ی همسایه همراه آنها تلویزیون تماشا کردم در حالیکه نگران مادرم بودم ، پس از مدتی مادرم به دنبالم آمد، من از دیدن او بسیار خوشحال بودم و او  از عصبانیت به حد انفجار رسیده بود . او از خانم همسایه تشکر کرد و کمی با او درباره ی گم شدن من صحبت کرد ، سپس به خانه برگشتیم

 

در خانه  او به من گفت:« تو کجا بودی؟ کی به خانه آمدی؟» من گفتم:« وقتی مدرسه تعطیل شد، با فاطمه به خانه آمدم.» مادرم با عصبانیت گفت:« من چند بار به تو گفتم ، خودم دنبالت می آیم، چرا منتظرم نماندی؟ می دانی چند ساعت است که دنبال تو می گردیم، فکر کردم تو گم شده ای....»

 

آن روز متوجه شدم که برای پیدا کردن من معلم، ناظم و مدیر مدرسه کلی به دردسر افتاده اند. آنها همه ی کلاسها و کوچه های اطراف مدرسه را گشته بودند، حتی به کمیته ای که درست سر کوچه ی مدرسه بود نیز خبر داده بودند. می خواستند به اداره ی پلیس بروند که مادرم برای سر زدن به بچه ها به خانه برگشته بود. آن وقت خواهرم گفته بود که من ساعتی قبل به خانه آمده بودم و جلوی در خانه نشسته بودم. مادرم حدس زده بود به خانه ی همسایه رفته باشم . بنابراین آنجا به دنبال آمده بود


خلاصه روز اول مهر ، اگر چه برای من یک روز جالب و مهیج و دوست داشتنی بود ، برای مادرم یک روز پر از استرس، نگرانی ، عصبانیت و ترس و دلهره بود

 

بعد از آن روز همیشه در کنار پیاده رو به انتظار مامان، بابا و یا دوست پدرم می ایستادم ، تا مرا از خیابان رد کنند، گرچه خیلی دوست داشتم زودتر به خانه برسم، اما درسی که روز اول مهر یاد گرفته بودم را به خاطر داشتم. چند دقیقه منتظر ماندن بهتر از یک ساعت پشت در بسته نشستن  و به دردسر انداختن دیگران بود. اما هنوز هم آن روز را خیلی دوست دارم و وقتی آن روز را به یاد می آورم خنده ام می گیرد                      



یاد تابستان بخیر

 

راستی یادش به خیر

یاد زنگ هندسه

یاد دعواهای توی مدرسه

یاد تابستان به خیر

یاد حوض خانه ی بی بی به خیر

یاد بابا، پول تو جیبی به خیر

راستی یادش به خیر

یاد تعطیلات تابستان به خیر

یاد دوران دبیرستان به خیر

یاد آن پسکوچه ها و کوچه ها

یاد بابا، یاد بابای دبستان هم به خیر...

 

 

یادت آمد؟

با تو هستم....؟

با تو هستم هم کلاسی با توأم

یادت آمد موقع زنگ حساب

می کشیدی عکسهایی تو کتاب

یادت آمد امتحان آخری

از خودت هی می نوشتی سرسری؟

راستی یادش به خیر

ثلث آخر ، روز آخر توی صف

کیف و دفتر هر کدامش یک طرف

یاد آن دوران بخیر

واقعاً یادش به خیر


کیوان کاتب


​                                                             M.T​



0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com