This blog is about books, eBooks , my memories .

Saturday, March 8, 2014

درک کنیم که دیگران چگونه درک می کنند


Image by : IM Free

هر یک از ما برای درک موضوعات و پردازش اطلاعات از شیوه های متفاوتی استفاده می کنیم ؛ برخی اشخاص به شدت دیداری هستند ، آنها برای آموختن و درک یک مطلب به تصاویر ، نمودارها و رنگ ها متکی هستند ، در مقابلِ اشخاص تصویری ، اشخاص شنیداری قرار دارند ، اشخاص شنیداری با آواها ، صداها و موسیقی بهتر ارتباط برقرار می کنند ، دسته ای دیگر از مردم احساسی هستند ؛ لمس کردن و احساس کردن ، عاطفه و الهام ابزار ارتباطی این گروه است
از همین رو درک اشخاص تصویری برای شنیداری ها و یا احساسی ها سخت است و این نقطه ی شروع سوء تفاهم و بروز اختلاف است . زن که شنیداری است می گوید : « شوهرم به حرف های من گوش نمی دهد .» مرد که دیداری است می گوید :« وقتی ما با هم حرف می زنیم ، زنم در چشمانم نگاه نمی کند .» آنها نمی توانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند ، چون می پندارند که طرف مقابل مانند آنها می اندیشد

" سوء تفاهم زمانی بروز می کند که اشخاص خود به خود فرض را بر این می گذارند که دیگران هم مانند آنها فکر می کنند. "
                               رابرت سومر ، نویسنده ی کتاب چشم ذهن


از همین رو برای برقراری ارتباط مؤثر با دیگران ابتدا باید بدانید که آنها چگونه می فهمند ، اگر بدانید که آنها به چه نحو اطلاعات را پردازش می کنند ---دیداری ، شنیداری یا لمسی --- می توانید اطلاعاتی را که با درکشان همخوانی دارد ، به آنها منتقل کنید ، هنگامیکه با زبان ذهن دیگری تماس می گیرید ، او راحت تر منظور شما را درک می کند و تفاهم برقرار می شود . در حقیقت ارتباط به معنای برخورد متفاوت با اشخاص متفاوت است ، در حالی که ما غالباً با اشخاص متفاوت برخورد یکسانی داریم

" گوردون رات ری تیلور" می گوید : « من شخصی به شدت دیداری هستم و برای آموختن مطالب باید تصویر آن ها را ببینم ، به همین دلیل آثار فیلسوفان را به سختی درک می کنم زیرا مطالب آن ها به شدت ذهنی و ادراکی است .» شما از چه شیوه ای برای پردازش اطلاعات استفاده می کنید ؟ به خودکارها و ماژیک ها رنگی علاقه دارید ؟ نمودارها و تصاویر جزء جدایی ناپذیر زندگیتان هستند ؟ یا این که برای یادگیری یک مطلب از موسیقی و صدا استفاده می کنید ؟ خود من هم تقریباً دیداری هستم ، اما نه کاملاً



Image by : Pixabay
یازده ، دوازده ساله بودم که متوجه شدم خواندن نوشته های تخته ی کلاس برایم دشوار است ، به زحمت آنها را می دیدم ، برای من که مطالب را معمولاً به صورت دیداری درک می کنم ، ندیدن تخته مشکل بزرگی بود ، اما به آن اهمیت ندادم ، خیلی خوب بود که معلمانم همیشه مطالبی را که بر روی تخته می نوشتند ، می خواندند بنابراین من هم سعی می کردم از درک شنیداریم بیشتر استفاده کنم ، البته مسلماً برای هندسه و نمودارهایی که روی تخته کشیده می شد ، نمی توانستم از گوشهایم استفاده کنم و متکی به کتاب ، دوستان کنار دستیم و تخیلم بودم

اول دبیرستان بالاخره عینکی شدم  ---وقتی قصّه ی عینکم از کتاب شلوارهای وصله دار را می خواندم دقیقاً توانستم حس نویسنده را درک کنم چون من هم همان حس را داشتم --- اما چند ماه بعد عینک را کنار گذاشتم  و به شیوه ی سابق ادامه دادم ، چند سال به همین منوال درس خواندم و کسی متوجه نشد ( البته شاید ) تا این که در سال سوم دبیرستان که امتحان زبان داشتیم ، دستم رو شد

آن روز آزاده برای نوشتن سوالات پای تخته رفته بود ،ابتدا سوالات را با صدای بلند می خواندو بر روی تخته می نوشت، من هم همزمان سوالات را  بر روی کاغذ می نوشتم ، هنوز چند سوالی را ننوشته بود که برای سرعت بیشتر از خواندن آنها صرف نظر کرد ، من ماندم که چه کنم ، چون امتحان بود ، نمی توانستم از روی دست بغل دستیم بنویسم ، برای همین مات و مبهوت به تخته زل زدم ،  هر لحظه چشمانم را تنگ و تنگ تر می کردم تا شاید بتوانم قسمتی از سوالات را ببینم ، اما تلاشم ثمری نداشت

زمان امتحان به سرعت سپری می شد و من به صفحه ی تقریباً سفیدی که در مقابل دیدگانم بود خیره شده بودم . بغض گلویم را می فشرد ، می خواستم موضوع را با خانم مقتدایی دبیر زبانم در میان بگذارم ، اما می دانستم اگر بگویم حسابی سرزنشم خواهد کرد ، پس چیزی نگفتم و ساکت سرجایم نشستم ، اما تصور چهره ی درهمش هنگام دیدن برگه  ی خالیم و نمره ی وحشتناکی که در دفتر کلاس نقش می بست لحظه ای آرامم نمی گذاشت

تقریباً یک ربع به پایان امتحان مانده بود که دیگر طاقتم تمام شد ،بغضم در گلو شکست و قطرات درشت اشک همانند رودخانه ای  آرام بر صورت من جاری شدند ، خانم مقتدایی مهربان که در کلاس قدم می زد ، وقتی اشکهایم را دید ، بسیار ناراحت شد و سبب گریه ام را پرسید ، دستم را از روی برگه ام برداشتم تا کاغذ تقریباً سفید را مشاهده کند ، او گفت : چرا این قدر دیر گفتی ، سپس از من خواست بر روی اولین نیمکت بنشینم و سوالات امتحانی را از روی برگه ی نمونه بنویسم ، در فرصت باقی مانده بیشتر سوالات را نوشتم ، زنگ خورد و چند سوال پایانی باقی ماند ، مهم نبود من نمره ی پایینی نمی گرفتم

اگر چه امتحان تمام شد ولی دردسر من تازه شروع شده بود ، به نظر می رسید خانم معلم همه جا هست ، در حیاط ، کلاس ، راهرو  هر جا مرا می دید می گفت : پس عینکت کو ؟ و من مجبور شدم تا روز آخر با چشمان مسلح در کلاس بنشینم

کارل یونگ که اعتقاد داشت ما برای درک مطالب از چهار بعد اندیشه ، حس ، احساس و شهود استفاده می کنیم ، می توانیم برای برقراری ارتباط روشن و مطلوب با دیگران هر چهار وجه رفتاری را در خودمان تقویت کنیم

 کتاب : معجزه ی ارتباط و ان . ال .پی اثر جری ریچارسون
                                                               M.T


M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com