This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, October 17, 2014

یک روز فراموش نشدنی




خاطرتون هست، پارسال همین موقع ها پارمیس خبرنگار افتخاری جزیره شد ؟


​او که یکی از هواداران پر و پا قرص داستانهای خودش هست ، میکروفن به دست به میان دوستان جزیره رفت و دیدگاه آنها را درباره ی داستانهای پارمیس جویا شد . بعد از انتشار آن مصاحبه، پارمیس خیلی به خودش افتخار می کرد، چون همه ی هم کلاسانش گزارشش را پسندیدند

امسال هم انتظار داشتیم مصاحبه ی تازه ای از خبرنگار جزیره مون بخوانیم ، اما سر پارمیس پر از ایده های جالب است ، او که همین چند روز قبل مصاحبه ی جنجالیش را در وبلاگش منتشر کرد - مصاحبه با عموهایش که هنوز نویسنده فرصت نوشتنش را پیدا نکرده است - امسال  سوژه ی جدیدی برای مصاحبه پیدا کرده؛ هم مدرسه ای های پارمیس  کنجکاوی های زیادی درباره ی داستانهای پارمیس و خانم نویسنده دارند ؛ به همین خاطر دیروز پارمیس شال و کلاه کرد و به سراغ نویسنده ی داستانهایش رفت

M.T هم که نمی خواست قهرمان داستانش را برنجاند ، به ناچار روی صندلی داغ نشست





پارمیس : سلام M.T  امیدوارم  که حالت خوب باشه ، تولد iIslandbooks رو بهت تبریک می گم و از اینکه وقتت رو در اختیارم گذاشتی خیلی ممنونم

نویسنده : سلام پارمیس گلم ،خوبم ، تو چطوری ؟ منم تولد iIsandbooks را بهت تبریک می گویم

پارمیس : منم خوبم مریم جون و خیلی سوال دارم اما سعی می کنم که خسته نشی  ، سؤالاتم در مورد داستانها ، وبلاگت و خودت هست . آماده ای ؟

مریم : آره ، بپرس

پارمیس : تازه چه خبر؟ امروز پنج شنبه است و خوانندگانت بی صبرانه منتظر شنیدن خبرهای تازه هستند ، همین طور خودم

مریم : اوه ، من فکر می کردم امروز بی خیال خبر می شی . ولی به سر تیتر مهمترین خبرها توجه فرمایید. iIslandbooks دو ساله می شود. :) صبح یک گزارش از اندروید و Lollipop خواندم ،چند روز پیش هم در خبرها آمده بود که برند اپل در صدر برندها ایستاده و گوگل و کوکا کولا با فاصله ی کمی تعقیبش می کنند ، چند تا مقاله ی از ساعت اپل خوندم و بیشتر

پارمیس: بیشتر خبرهایی که گفتی از اپل بود نه گوگل ؟

مریم : نه ، گوگل در همه ی خبرهایی که گفتم بود ، این چند ماه اخیر کمتر مقاله ای از اپل خوندم که گوگل در آن نباشد . رقابتشون به مرحله ی حساسی رسیده

پارمیس : خب ، این یک سؤالی در ذهنم ایجاد کرد ، تو گوگلی هستی یا اپلی ؟ این پرسش خیلی از هم کلاسانم هست

مریم : با هر دو و با هیچ کدام. علاقه ی من به گوگل که بر کسی پوشیده نیست ، اما از آنجایی که از طرفداران نوآوری و تکنولوژی هستم با نگاهی منتقدانه و مشتاقانه تازه های فن آوری را دنبال می کنم : گوگل ، مایکروسافت ، اپل ، دل ، سامسونگ ، ال جی ، موتورلا، لنوو و ... فرقی ندارد ، همه ی برندها را دوست دارم ، درست مثل خودت
البته اعتراف می کنم که اپل برایم خاص تر است ، چون یکی از هواداران " استیو جابز " هستم و گوگل هم که خودت بهتر می دانی

پارمیس : که این طور، خب کمی از وبلاگت بگو ، به اهدافی که سال قبل در نظر داشتی رسید یا نه ؟

مریم : نه ، نرسیدم . سال قبل تصمیم گرفتم ترافیک وب لاگم را سنگین تر کنم ، اما خب نشد . هنوز خیابانها خلوت هستند . تقریباً از زمستان سال قبل ( بعد از خریدن دامنه ی جدیدم ) آمار خوانندگان وبلاگم به نحو چشمگیری کاهش یافت، البته این مطلب را نمی دانستم تا تابستان که به بلاگر سر زدم و آمار را دیدم

پارمیس : حتماً شوکه شدی ؟

مریم : آره ، اول ناراحت شدم و گفتم بهتر است این کار را کنار بگذارم ، اما بعد نظرم عوض شد و به کارم ادامه دادم

پارمیس : چرا؟

نویسنده :  به چند دلیل ؛ اول اینکه به سحری که وبلاگم را ثبت می کردم ، فکر کردم ؛ به انگیزه هام و قول و قرارهام. من دنبال خواننده ی بیشتر نبودم ، اگر بودم بلاگر را انتخاب نمی کردم ، چون بلاگر در ایران تحریم است ، فقط می خواستم ، بنویسم ، بیندیشم و باشم . دکارت می گوید:« من فکر می کنم ، پس هستم .» و نویسنده ای می گفت :« من می نویسم ، پس هستم.» خب ، اولین هدفم خواندن ترانه ی زندگیم بود، شعار گوگل پلاسم این است :« ترانه ای دارم که می خواهم بخوانم

سالها قبل در مجله ای خواندم ، انیشتین در روزهای پایانی عمرش در اتاقی می نشست و با خودش صحبت می کرد ، چون اعتقاد داشت ، صدا پابرجاست ، سالهای سال است که دانشمندان روی این زمینه تحقیق می کند ، امواج فکری هم مثل امواج صوتی هستند ، منتشر می شوند و جاودانه می مانند ، پس اگر ساکت باشی و حرفی نزنی و دنیا را از شنیدن نظریاتت محروم کنی ، در حق خودت و بشریت ظلم کرده ای ، حق بندگی را به جا نیاورده ای ، تو باید قدردان  همه ی نعمت هایی باشی که خداوند به تو عطا کرده است ، حتی اگر دیگران دستت بیندازند و بگویند حرفهایت ارزشمند نیست، قضاوت دیگران مهم نیست ، آنها که خدا نیستند

دوم اینکه ، بزرگترین اشتباهم این بود که فقط نوشتم ، وبلاگ نویسی فقط نوشتن نیست ، ارتقا وبلاگ ، ارتباطات ، معرفی وبلاگ به دوستان ، اطرافیان از نوشته های وبلاگ مهمتر هستند . اگر حرفم را قبول نداری گشتی در اینترنت بزن و چند تا وبلاگ را با هم مقایسه کن

بعضی وبلاگ های حرف تازه ای ندارند ، شاید تمام مطالبشان کپی باشد ، اما خوانندگان فوق العاده زیادی دارند ، چون دوستان زیادی دارند ، پنج ، شش سال قبل که وبلاگی نداشتم با یک گروه وبلاگ نویس آشنا شدم ، شرط عضویت در گروه خواندن روزانه ی وبلاگهای گروه بود ، با این روش همه ی اعضا هم خوانندگان زیادی به دست آورده بودند ، و هم دوستان خوبی که راهنماییهای مفیدی ارائه می کردند

اما دلیل سوم ، در این دو سال خیلی ها به من گفتند وبلاگت را رها کن و برو سراغ یک سایت تازه . چند بار وسوسه شدم ، اما نرفتم چون وبلاگم را دوست داشتم و دارم ، ما از دید متفاوتی به وبلاگم نگاه می کنیم ، برای من وبلاگم برندم است ، فیس بوک ، وبلاگ و گوگل پلاسم با اسم " پارمیس " پرشده است ، چرا باید از اسمی که چند سال وقتم را رویش گذاشتم ، دست بکشم ، می توانم یک سایت دیگر را شروع کنم ، اما هرگز نباید پارمیس را رها کنم، چون پارمیس علامت و نشان من هست و بود ، حتی قبل از این که وبلاگم را بسازم

پارمیس : پس برایت تعداد خوانندگان مهم نیست ؟

نویسنده: اتفاقاً خیلی مهم است ، اما هدفم نیست . هرقدر خوانندگان بیشتری داشته باشی ، انگیزه های بیشتر داری و هم چنین مسئولیت بیشتری . باید دل همه را به دست بیاوری ؛ مطالب متنوع ، جدید و با کیفیت در اختیارشان بگذاری

نظر خوانندگانم برایم مهم است ، اما نمی خواهم به تأیید و تصدیق دیگران وابسته باشم ، وقتی قلم را بردارم ، با این تصور که خوانندگان فراوانی دارم ، صفحه ی سفید را پر می کنم و اصلاً به آمار وبلاگ فکر نمی کنم




پارمیس : اما قبول داری که بهتره درباره ی افزایش ترافیک وبلاگ کارهایی انجام بدی؟

مریم : بله ، همان طور که گفتم ، بهینه سازی وبلاگ از کیفیت مطالب مهمتر هستند ، فقط با خوب نوشتن نمی توانی یک نویسنده ی مطرح و پرتیراژ شوی. گاهی که یک کتاب فوق العاده جذاب اما کم تیراژ را با یک کتاب پرفروش مقایسه می کنی ، می بینی از لحاظ کیفیت و محتوا اولی به دومی سرتراست ، اما زمزمه ی دلنشینش در هیاهوی دیگران گم شده است
البته همه ی کتابهای پرفروش آنقدر جذابیت داشته اند که پرفروش شده اند ، اما کم فروش بودن یک کتاب دلیل بر کیفیت پایین مطالبش نیست

پارمیس : چرا اسم وبلاگت iIslandbooks است ، چون استیو جابز را دوست داری؟

مریم: استیو جابز یکی از چهره های تأثیر گذار زندگیم در چند سال گذشته بوده ، من جذب اندیشه و طرز نگرشش به زندگی هستم ، اما آنقدر شیفته ی محصولات اپل نبودم که نام وبلاگم را از آنها وام بگیرم

پیدایش وبلاگم یک تصمیم آنی و لحظه ای بود ، سالها رویای داشتن یک وبلاگ را در سر داشتم ، اما جرأت ابراز وجود نداشتم ، این شعر را شنیده ای :« گوشم از خنده های تمسخرآمیزتان پر است...» ساختن یک وبلاگ کمتر از 20 دقیقه زمان می برد ، اما بیان کردن نظراتت جسارت می خواهد
آن نیمه شب آنقدر پریشان و مضطرب بودم که پای کامپیوتر نشستم ، تا نگرانی هایم را فراموش کنم ، ناخودآگاه روی دکمه ی ایجاد وبلاگ کلیک کردم و برای اسم وبلاگم در افکارم جستجو کردم ، Blue bird  به ذهنم رسید ، ثبت شده بود بعد island books را امتحان کردم آن هم ثبت شده بود، یک آی به اولش اضافه کردم ، و این بار تأیید شد . اوایل خودم این اسم را دوست نداشتم ، چون تلفظش راحت نیست ، اما بعدها که با اپل بیشتر آشنا شدم ، دیدم یک آی اول اسم بد که نیست بامزه هم هست

پارمیس : پس به خاطر همین از من زیاد استفاده می کنی ؟
مریم : :) نه و بله . همه می گویند از من استفاده نکنید ، ما را بیشتر دوست دارم ، چون کار تیمی نتیجه ی بزرگتری دارد ، اما تا عاشق من نباشی ، تا هویت خودتت را نپذیری به ما نمی رسی . این مسأله را سالها قبل متوجه شدم. روزی یکی از همکارانم به من گفت :« دقت کرده ای هر کسی که بیشتر از خودش و قیافه اش تعریف می کند ، به چشم دیگران هم خوشگلتر است؟» من هم با گفته اش موافق بودم

بیشتر گفتگوهای دوستانم درباره ی زیبایی ، تیپ و قیافه بود و من هم با دقت بحث هایشان را دنبال می کردم  و متوجه شدم دخترانی که قیافه ی عادی داشتند ، اما ادعا داشتند که از همه خوشگلتر هستند ، در مدت کوتاهی به نظر دیگران هم زیباتر می آمدند . خب ، این راز موفقیت در هر کاری است ، مردم آدم لاف زن را دوست ندارند ، اما تا خودت ، خودت را باور نکنی ، دیگران هم باورت نمی کنند ؛ می گویند اگر دروغ خودت را باور نکنی ، دیگران هم باور نمی کنند



پارمیس : چه جالب ! راستی خاطرات وبلاگت دروغ است یا واقعیت

مریم : صد در صد واقعیت ، البته گاهی بعضی از نامها را تغییر می دهم ، یا بعضی قسمتها را حذف می کنم ، اما تمام خاطراتم واقعی است . خب ، اگر راست هایم را باور نکنی یعنی دروغگوی بدی هستم

پارمیس : تازگی از سیاست کم می نویسی ! قبلاً خیلی شاکی بودی ؟ نه ؟
نویسنده: آره . وقتی وبلاگم را شروع کردم ، تحریم ها وارد مرحله ی جدیدی شده بود، قیمت ها به یکباره چند برابر شد، تورم بیداد می کرد ، کاغذ کمیاب شد ، داروهای مورد نیاز بیماران وارد کشور نمی شد و غیره . نق زدن را دوست ندارم ، اما وقتی حس کنم که باید داد بزنم ، فریاد می زنم

آن روزها با خودم حساب کردم اگر وضع همین طور پیش برود ؛ کارخانه ها و کارگاههای تولیدی که مواد اولیه شان از خارج وارد می شود ، می خوابند ، بیماران زیادی از بین می رود ، شوینده ها و مواد غذایی با کیفیت نازل و قیمت بالا به دست مردم می رسد ، بعضی از محصولات نایاب می شوند و خیلی فکرهای دیگر
 
همیشه فکر می کردم اختلاف ایران و آمریکا مسئله ی غامض و پیچیده ای نیست ، که نشود حلش کرد . قضیه ی به سالها قبل برمی گردد ، به اوایل انقلاب ، وقتی محمد رضا شاه از ایران رفت و امام به ایران آمد ، شور و شوق زیادی در بین جوانان پدید آمده بود ، این خاصیت همه ی انقلاب هاست

انقلاب اگرچه تولد است ، اما به معنای هرج و مرج ، آشوب و ناامنی و فعالیت های خارج از برنامه است. آن روزها من نبودم ، اما حدس می زنم که دسته ای از جوانان که هیجان زیادی داشتند و می خواستند با دست خودشان کشورشان را بسازند ، با یک تصمیم عجولانه به سفارت آمریکا یورش بردند ؛ اعضای سفارت را گروگان گرفتند و لانه ی جاسوسی! را تسخیر کردند

شاید آنها نیتشان خالص بود ، اما از دیدگاه حقوقی اشتباه کردند . مدتی بعد آمریکایی ها هم یواشکی برای بازگرداندن گروگانهایشان با چرخ بال به ایران آمدند و در طوفان شن گرفتار شدند

هر دو طرف اشتباهاتی داشتند ، اما نه ایران پذیرفت که حمله به سفارت یک کشور تعرض به حریم خصوصی آن کشور است و نه آمریکا به جاسوسی اعتراف کرد

ظاهراً این قضیه با عذرخواهی طرفین قابل حل است ، اما موضوع به همین سادگی ها هم نیست . داستان هدیه ی کریسمس پارمیس یادت هست؟



پارمیس : بله ، پارمیس دلش می خواست زودتر عمو لری و مامانش آشتی کنند ، تا مثل سالهای قبل یک هدیه ی ویژه از عمویش بگیرد

نویسنده: درسته ، اما اول داستان پارمیس می گفت که قهر آنها همیشه برایش منافع زیادی دارد ؛ مامانش وقت بیشتری برایش می گذارد ، عمویش هم با او مهربانتر است
داستان همه ی قهرها مثل هم است ، آمریکا و ایران با هم قهرند ، مردم دو کشور ضرر می کند و مثل همیشه واسطه ها سود می برند . ایران مجبور است نفتش را ارزانتر از معمول به واسطه ها بفروشد ، و مایحتاجش را با قیمت چند برابر و کیفیت پایین از واسطه ها بخرد . آمریکا هم برای در تنگنا گذاشتن ایران هوای کشورهای همسایه و دشمنان ایران را دارد

پارمیس : پس اونهایی که سود می برند با آشتی مخالف هستند ؟
مریم : بله ، اگر دو طرف توافق کنند کاری به کار هم نداشتند باشند و گذشته را هم فراموش کنند ، سازش ممکن است . اوایل که از مشکلات مردم می گفتم ، مخاطبان بیشتری هم داشتم. پیش بینی می کردم تعداد بازدید کنندگانم بعد انتخابات کمتر بشود ، همین طور هم شد، اما تصمیم گرفتم بنشینم و مذاکرات را خوش بینانه دنبال کنم ، شاید معجزه ای شود

پارمیس: الان اوضاع بهتر شده است؟
مریم : فکر نکنم ، مجله هایی که دو سال قبل با کاغذ گلاسه و ورق های زیاد چاپ می شد ، حالا با کاغذ کاهی اونهم نصف صفحات قبلی منتشر می شه ، درباره ی مواد غذایی هم که قبلاً نوشته بودم کیفیتشون پایین تر از قبله و سرشار از ناخالصی هستند. امیدوارم پرونده ی هسته ای ایران به خوبی و خوشی و برای همیشه بسته بشه ، چون تا چشم به هم بزنیم دوران ریاست جمهوری باراک اوباما سپری شده و معلوم نیست رئیس جمهور بعد در قبال ایران چه سیاستی اتخاذ کند

پارمیس : این آخرین سؤال سیاسی است ، چه نظری درباره ی رئیس جمهور باراک اوباما داری؟

مریم : من از اول دموکرات بودم و هستم . به نظرم آقای اوباما بهترین رئیس جمهور آمریکا در دوران زندگی من بوده است . در سالهای اخیر که دوران رکود اقتصادی بود کشورش را با تدبیر مدیریت کرد ، هزینه ی جنگ را کاهش و بیمه های اجتماعی را گسترش داد و بسیاری کارها ی دیگر. اگرچه سیاست های ایشان در داخل و خارج از آمریکا مخالفان زیادی دارد ، اما رئیس جمهور اوباما بحران را مهار کرده و رئیس جمهور خوبی برای آمریکا بوده است

من رئیس جمهور فعلی آمریکا را باور دارم ، اما وقتی از باران شعر می نویسم منظورم رئیس جمهور اوباما نیست ، خیلی عصبانی می شوم که گروهی برداشت نادرستی از حرفهای من دارند. فقط می توانم بگم برای این دسته متأسفم و امیدوارم که رئیس جمهور بعدی آمریکا هم سیاست های رئیس جمهور باراک اوباما را ادامه بدهد

پارمیس : منم همین طور ، منم باراک اوباما رو دوست دارم . حالا بریم سراغ داستانهای  پارمیس
نویسنده : موافقم





پارمیس : جرقه ی این داستانها کی زده شد؟
نویسنده: راستش نمی دانم . من داستان نویسی را دوست داشتم و می خواستم روزی یک رمان بنویسم، هر چند عاشق بچه ها هستم و همیشه کتابهای کودکان را می خوانم ، اما می دانستم نوشتن داستان بچگانه سختتر از نوشتن برای بزرگترهاست ، پس اصلاً درباره اش فکر نمی کردم. به گمانم جی دی زیاد بی تقصیر نبود

وقتی با گوگل دودل آشنا شدم ، چند ماهی هر روز ایده هایم را برای گوگل می فرستادم ، همیشه به دور و برم خوب نگاه می کردم ، تا یک موضوع بامزه برای طرح گوگل پیدا کنم ، کم کم متوجه شدم آفرینش کار سختی نیست ، تا این که ایمیلی از My pc backup دریافت کردم ، اگرچه فقط یک ایمیل تبلیغاتی بود ، اما ذهنم را مشغول کرد ، نوشته بود می توانی داستانی کوتاه درباره ی اهمیت پشتیبان گیری از فایلهایت بنویسی ؟

چند روز بعد به عمویم که در ایران نبود فکر می کردم ؛ به لحظه ای که از ایران رفت و من خبر نداشتم؛ شربت های آلبالویی که باهم خوردیم ؛ عکس هایی که با هم نگرفتیم ؛ کاردستی هایی که باهم می ساختیم ؛ به کتابها و مجلات ورزشی اش

کاغذ و خودکار را برداشتم ، من پارمیس شدم و عمویم عمولری و داستان روزی که عمو رفت ؛ لحظه ی جدایی را ترسیم کردم ؛ به همین سادگی اولین داستان پارمیس را نوشتم

پارمیس : اگه دوباره این داستان را بنویسی همین طوری می نویسی ؟
نویسنده: نه دقیقاً ، روزی که داستان را نوشتم نمی خواستم یک داستان دنباله دار بنویسم ؛به همین خاطر برای جور شدن این داستان با بقیه ی داستانها کمی تغییر لازم هست



پارمیس: قرار است داستانهایت را بازنویسی کنی ؟
نویسنده: البته ولی هنوز نه ، اول جاده ی نویسندگی هستم به تجربه ی بیشتری نیاز دارم . همه ی داستانهایم به ویرایش ، حذف و بازنویسی نیاز دارند

پارمیس : حالا به سراغ شخصیت های داستان می رویم ، چرا گوگل ؟ چرا عمو لری و عمو سرگئی؟ چرا از یک شخصیت ناشناس استفاده نکردی؟

مریم : مطمئن باش برای سری داستانهای بعدیم قهرمانی های معمولی برمی دارم ، نوشتنش درباره ی شخصیتهای مطرح  پردردسر است

اما پاسخ سؤالت ، اولین داستان پارمیس را در ماه اوت نوشتم ، یعنی تا تولد گوگل زمان زیادی نمانده بود ، همان روزها هم سرگرم ساخت یک اسلاید شو برای گوگل بودم ، با جی دی هم مکاتبه داشتم ، بنابراین لری و سرگئی برای داستانهایم بهترین انتخاب بودند، چون من کمی فمنیست هستم و اصلاً نمی توانم با مردها کنار بیایم ، بنابراین ترجیح می دهم شخصیت های داستانهایم همه دختر باشند و چون با گوگل دوست بودم ، شخصیت های مرد داستان را از گوگل انتخاب کردم

پارمیس : مارتین چی ؟ اون همون مارک زاکربرگ است ؟
نویسنده: بله . من شناخت کمی از فیس بوک و زاکربرگ داشتم ، چون خجالتی هستم ، اهل دوستی و فیس بوک نبودم. اما بعد که مقالاتی از فیس بوک در وبلاگم گذاشتم و مخاطبان زیادی هم داشت به فیس بوک علاقه مند شدم. در واقع شخصیت مارتین را برای قدردانی از فیس بوک به داستانم اضافه کردم . تنها مطلبی که درباره ی مارک زاکربرگ می دانستم این بود که از دوران کودکی به کامپیوتر علاقه داشته ، مارتین هم بچه مثبتی است که خوره ی کامپیوتر است ، البته اسم کمپانی مارتین یعنی فیچ همین طور اتفاقی به اسم فیس بوک شبیه است ، وقتی حروف تغییر احساس را کنار هم گذاشتم فیچ شد

شخصیت تینا را هم از روی گیدئون ساختم ، دختری که عاشق فیلم برداری ، اپل و یوتیوب است ، البته گیدئون پسر است



پارمیس: خب، حالا که صحبت از شناخت شخصیت ها شد ، بگو ببینم چقدر لری پیج و سرگئی برین را می شناسی ؟ عمو سرگئی همیشه گریه می کند؟

نویسنده: از آنها هم شناخت زیادی ندارم و تا حالا هیچ تصویر گریانی از سرگئی ندیده ام. من فقط از اسم آنها استفاده کردم ، چون به آنها علاقه داشتم ، بعد از بیل گیتس که اولین مدل موفقیت برای من بود ، آنها الگویم شدند. اما شخصیت های داستانم هیچ شباهتی به لری ، سرگئی ، مارک یا گیدئون واقعی ندارند ، آنها ساخته و پرداخته ی ذهن من هستند

پارمیس: گفتی بیل گیتس ، یک سالی است که داستانهای موفقیت را می نویسی ، نوشتن این داستانها تأثیری هم بر خودت گذاشته ؟

مریم: بله ، چند سالی است که درباره ی موفقیت کتاب می خوانم و فیلم می بینم ، اما امسال وقتی سرگذشت زندگی چهره های موفق را بررسی کردم ، دیدگاهم درباره ی موفقیت عوض شد. قبلاً کارهایی را شروع می کردم ، و بعد رهایشان می کردم ، حالا دور اندیشتر شده ام، وقتی به نتیجه نمی رسم ، سریع تسلیم نمی شوم ، کمی می ایستم ، موضوع را بررسی می کنم و دوباره ادامه می دهم

اشکال فیلم ها و داستانهای موفقیت این است که تمام زندگی یک نفر را در یک ساعت خلاصه می کنند و موفقیت های خیره کننده را با شکست های کوچک می پوشانند ، و تو فکر می کنی ، اگر کاری را شروع کردی باید خیلی سریع به هدف برسی ، اگر نرسیدی ، اشتباه کرده ای باید یک کار تازه را شروع کنی ، شاید گاهی این فرمول خوب باشد ولی نه همیشه

​موفقیت یک شبه به دست نمی آید؛نقطه نقطه ، سطر سطر ، صفحه صفحه شکل می گیرد و کتاب می شود، سند موفقیت یک نفر را که می بینیم خیال می کنیم به محض این که تصیمش را گرفته ، زمین و زمان دست به دست هم داده اند و او را به هدفشان رسانده اند ، زمین خوردن ها ، نا کامی ها ، گریه ها  و نا امیدیهایش را ندیده ایم ، فقط پایان خوش داستان را می بینیم

پارمیس : همه می پرسند چرا موضوع ساده تری را انتخاب نکردی ؟ نوشتن درباره ی فن آوری سخت نیست ؟

نویسنده: چرا ، چون من در این زمینه حرفه ای نیستم برایم سخت است . اما چرا این موضوع را انتخاب کردم ؟
فرض کن وارد یک اتاق می شوی که همه غریبه هستند ، در کنار چه کسی می ایستی ؟





پارمیس : کسانی که به من شبیه تر هستند ، مثلاً بچه هستند یا مثل من لباس پوشیده اند
نویسنده: من هم در نوجوانی عاشق کامپیوتر شدم، و همیشه پیگیر تازه های فن آوری بودم .در بین چهره های سرشناس دنیای دیجیتال بیل گیتس ، بنیانگذران گوگل و جری یانگ در ایران محبوبتر بودند ، و من از همان روز نخست که لوگوی گوگل را دیدم ازش خوشم آمد و جذبش شدم، اگر چه یاهو در ایران محبوبتر بود
 
خوب که بهش فکر می کنم می بینم همه چی اشتباهیه ، من علامت تعجب را دوست دارم ، اما گوگلی هستم ، به نظرم این دنیا وارونه ی وارونه است


پارمیس : تا کی داستانهای پارمیس را ادامه می دی ؟
نویسنده: نمی دانم ، شاید تا وقتی انگلیسی من اونقدر خوب بشه که داستانهام رو بازنویسی کنم





پارمیس : و سؤال پایانی، یک خاطره بگو . پارمیس از کمک به دیگران لذت می بره ، عموهاش هم همین طور ، تو خاطره ی تأثیرگذاری از کمک به دیگران داری؟

مریم : در گوشه ی ذهنم و کنج قلبم یک خاطره فراموش نشدنی از کمک دیگران دارم ، خاطره ای که با گذر سالها رنگ نباخته و همیشه قلبم را پر از پروانه های صورتی می کند . محبت اشخاص زیادی شامل حالم شده ، خودم هم کمک به دیگران را دوست دارم 
، اما این خاطره درباره ی دختری است که اصلاً منو نمی شناخت

یک روز برفی که امتحان ریاضی داشتیم ، به خانه ی دوست صمیمی ام محجوبه رفتم ، تا باهم ریاضی بخوانیم، اولین باری بود که به خانه شان می رفتم ، سوار تاکسی شدیم و چند دقیقه بعد جلوی در خانه شان بودیم . گفتم : « چقدر آدرستان سر راست است

ما یکی دو ساعتی درس خواندیم ، و من پاشدم و گفتم : « دیر شده، به خانه می روم .» اصرار داشت که بمانم گفت:« با هم ناهار می خوریم و به مدرسه می رویم .» گفتم :« مرسی ، نمی مانم باید بروم.» از خانه شان که بیرون زدم ، مستقیم رفتم ، همان طور که تاکسی مستقیم آمده بود ، خلاصه رفتم و رفتم اما به جایی نرسیدم

خیلی نگران شدم ، به ایستگاه اتوبوس رسیده بودم ؛به دختری که منتظر اتوبوس ایستاده بود ، اسم مدرسه مان را گفتم و پرسیدم چطور باید به آنجا بروم ، دختر گفت :« خیلی دور از اینجاست ، نمی توانی پیاده بروی باید تاکسی بگیری .» گفتم :« واقعاً؟ من با خودم پولی نیاورده ام .» دختر لبخندی زد ، از جیبش یک اسکناس بیست تومانی درآورد و به من داد ، گفت : « همین جا سوار تاکسی شو و جلوی مدرسه تان پیاده شو

من با تعجب به اسکناس زل زده بودم ، دختر مهربانی بود ، دخترانی که کنارش ایستاده بودند ، یک سرویس مدرسه را نشانم دادند ، گفتند : «شاید از کنار مدرسه تان بگذرد ، برو سوار شو. » رفتم و از راننده پرسیدم ، او با تأسف گفت :« خیلی دلم می خواست کمکت کنم، اما به مینی بوس نگاه کن ، کیپ تا کیپ پر است ، اصلاً جای سوزن انداختن نیست

گفت :« چرا با اتوبوس نمی روی؟» گفتم :« بلیط ندارم.» او هم دو تا بلیط در دستانم گذاشت ، به سمت دخترها برگشتم و گفتم :« راننده گفت همین اتوبوس جلوی مدرسه مان نگه می دارد.» همه سر تکان دادند

سوار اتوبوس شدم ، جلوی مدرسه که رسیدم ، بیست تومان دختر را برگرداندم و از آنها خداحافظی کردم . محجوبه که قضیه را فهمید پکر شد ، گلایه کرد که تقصیر خودت است، تو که راه را بلد نبودی ، باید می ماندی تا با هم به مدرسه برویم. او هم برایم ساندویچ خرید . خلاصه آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود ، همه به من کمک کردند ، کمکشان خالصانه و بی هیچ چمشداشتی بود ، و من حقیقتا تحت تأثیر محبتشان قرار گرفتم

پارمیس : مرسی از این که در این مصاحبه شرکت کردی
مریم : ممنون، فکر می کنم این طولانی ترین مصاحبه ی من و تو باشد

پارمیس : همین طور است :)






 

M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com