This blog is about books, eBooks , my memories .

Saturday, April 25, 2015

کار، همان مهری است که به چشم می آید




« واقعاً؟ موقع سرکار رفتن هیچ وقت احساس نکرده ای که چیزی تو را به عقب می کشد؟ طوری که انگار نگهت داشته باشد و مانع رفتنت بشود؟ ... خب، اژدها همین است.» شاه دسامبر کوچک، اکسل هکه

این اژدهای غول پیکر و هولناک، صبحگاهان، سرِ راه شما هم سبز می شود؟ نه؟ شما عاشق کارتان هستید؟ خوش به حالتان! بنابراین شما از معدود انسانهای خوشبختی هستید که حتی یک روز هم در عمرتان کار نکرده اید؛ یعنی، کار و تفریح برایتان یکسان است.


نگاه مرسوم به کار و سرگرمی

واژه ی  «کار» برای بسیاری مترادف است با تحملِ رنج و سختی یا انجام وظیفه به امیدِ دریافت پاداشی مادی یا معنوی.
در حقیقت کار؛ یعنی، آن چه تمایلی به انجامش ندارند ، در مقابل تفریح؛ یعنی، آن چه از انجامش لذّت می برند.


راستی چرا کار می کنیم؟

در شیوه ی مرسوم جامعه، از نوجوانی حرفه ی آینده امان را برمی گزینیم، پس از کسب دانش و مهارت لازم ، وارد بازار کار می شویم و به طور معمول تا بازنشستگی بی وقفه کارمان را ، که مدتی بعد دیگر یکنواخت و خسته کننده شده، دنبال می کنیم.

فرق کار و سرگرمی برای ما مثل تفاوت زمین و آسمان است؛ صبح ها با غرولند از خواب برمی خیزیم، در شکنجه گاه نگاهمان دائم به ساعت است و فکرمان حول سریال های آخر شب، دورهمیِ های آخر هفته و دوران بازنشستگی دور می زند.

دست کم روزی هزار بار از خودمان می پرسیم چرا این جا کار می کنم؟ و با هزار تا پاسخ کاملاً قانع کننده ، احساسات و هیجاناتمان را سرکوب می کنیم:

- خب، چون هر کس باید کاری انجام دهد
- برای کسب درآمد
- چون درسش را خواندم.
- به خاطر پدر و مادرم.
- به هرحال، هرکسی در برابر جامعه اش وظیفه ای دارد.
- نمی خواهم بهم بگویند بیکار.
- نمی شود که راست راست و عاطل و باطل ول گشت.
- فقط به خاطر هزینه ی جراحی زیبایی.
- یک کمی اینجا بمان، خدا را چه دیدی ، شاید کار بهتری پیدا شد.
- از خانه نشینی که بهتر است.
- درسته که الان سخت است ولی عوضش چند سال دیگر بازنشست می شوم.
- ازش متنفرم، ولی کار دیگری بلد نیستم
و ...

به این صورت، جویبار انرژی و خلاقیت درونی مان راکد می ایستد و ما نیلوفر مرداب می شویم، خسته و بی حوصله ایم،به کسانی که با عشق کار می کنند غبطه می خوریم: کاش من جای او بودم.

گاهی احساس خفگی می کنیم؛ پول تنها دست آورد کارمان است و شدیداً به آن وابسته ایم؛ یعنی، اگر مدتی بیکار باشیم، هیچ نداریم. از سوی دیگر، از این که عمرمان را با افسوس سپری می کنیم ، پریشانیم.

راستی چرا با فداکاری لحظه های اکنون چشم به راه شادی آینده می مانیم؟ راه بهتری وجود ندارد؟


کار و سرگرمی به شیوه ی نوین


هر یک از ما تابلوی نقاشی پروردگار هستیم، بنابراین برای هدفی ویژه پا به این دنیای خاکی نهاده ایم، قرار نیست که چون در دوازده سالگی تصمیم گرفتیم که نویسنده شویم، تا آخر عمر نویسنده بمانیم ، همچنین قرار نیست فقط بابت پول کار کنیم، بلکه هدف ،دنبال کردن انرژی درونی و یافتن مسیری است که برای آن آفریده شده ایم « از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود؟»

ممکن است این مسیر زیاد سرراست نباشد ، پر از پیچ و خم ، دور زدن یا تغییر مسیر باشد، می توانیم امروز نقاش باشیم و ده سال بعد خواننده ، یا این که نقاش و خواننده در آن واحد، مهم رضایت خاطر از کاری است که انجام می دهیم.

البته هنگامی که با هستی هماهنگ می شویم و به کار دلخواهمان می پردازیم، پول هم به سراغمان می آید، ولی دیگر کارمان به پول وابسته نیست، بلکه به خودمان وابسته است و به خشنودی که از کارکردن حاصل می شود؛ پول پاداش هستی است برای بیان خودمان.

در جاده ی روشنایی یاد می گیریم: بزرگی و کوچکی کار اهمیتی ندارد، سطح انرژی که منتقل می شود مهم است؛یعنی، هرگاه کاری هرچند کوچک را از صمیم قلب انجام دهیم، چنان از شادی و انرژی لبریز می شویم که دوروبرمان مملو از عشق می شود، اطرافیان نیز این انرژی را حس می کنند و شادتر و پر انرژی تر می شوند.

دیگر حتی یک دقیقه هم کار نمی کنیم، چرا که کار و تفریح برایمان یکسان است، اکنون بیشتر کار می کنیم و کمتر خسته می شویم.



زندگی در روشنایی، شاکتی گاوین
                                                                                                                M.T


« کار، همان مهری است که به چشم می آید و اگر تو نتوانی با مهر و علاقه و به دور از نفرت کار کنی، بهتر است که دست از کار بکشی و در کنار دروازه ی معبد بنشینی و از کسانی که با شادی و خرسندی کار می کنند، صدقه بگیری.

زیرا اگر نان را از روی بیزاری و بی اعتنایی بپزی، نان تلخی خواهی پخت که فقط خورنده را نیم سیر می کند و اگر انگور را از روی نارضایتی و بی میلی در چرخشت بریزی، این ناخشنودی تو شراب را تلخ و زهرآلود خواهد ساخت و اگر همچون فرشتگان آواز بخوانی و به آوازت عشق نَوَرزی گوش مردم را از شنیدن صداهای روز و شب باز می داری.
                                                                                             جبران خلیل »






M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com