This blog is about books, eBooks , my memories .

Monday, June 29, 2015

ایرانی ها را مثل حشرات موذی امشی کردیم

دوشنبه هشتم تیر، روز مبارزه با سلاح های شیمیایی و میکروبی نامگذاری شده است، حیفم آمد که در این روز مطلبی ننویسم.

داستان درناهای کاغذی ساداکو را همه شنیده ایم ، خوانده ایم و یا فیلمش را دیده ایم ، این قصه به حدی تأثیرگذار است، که هر سال با یادآوری بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی اشک از دیدگانمان جاری می شود.

ولی درباره بمباران شیمیایی چندان اطلاعی نداشتم، اگرچه نام حلبچه را زیاد در تلویزیون  شنیده بودم. تا این که در نوجوانی داستان کوتاهی از یک کودک سردشتی خواندم.

دخترک که نامش در خاطرم نمانده ، اول مهرماه با عینک آفتابی به مدرسه رفت. می گفتند چشمانش بسیار حساس است،همکلاس های هفت ساله اش این مسئله را درک نمی کردند و از تبعیضی که خانم مدیر برای دختر کوچولو قائل شده بود، حسابی دلخور بودند.

حتی خانم معلم هم دوست داشت چهره ی کودک را یک بار بدون عینک آفتابی ببیند، اما کودک اجازه نداشت عینک را لحظه ای از چشمانش بردارد، کسی نمی دانست که کودک شب ها بیدار است و مادر مهربانش تا صبح کنار بسترش می نشیند و او را با قصه سرگرم می کند. متأسفانه دختر کوچولو هرگز نتوانست کلاس اول را تمام کند، وقتی پرستوی کوچک از این دنیا بی رحم کوچ کرد، همه دانستند که او پلک هایش را در بمباران شیمیایی از دست داده بود و چشمان آبی زیبایش نمی توانست برابر نور آفتاب تاب بیاورد.

 پس از خواندن این داستان واقعی دیگر نتوانستم به سرنوشت کودکان و زنان و مردان سردشت نیندیشم.


خب، امسال هم مثل سال پیش روایتگر خاطراتی از کتاب خاطرات سوخته می شوم که برگه هایی است از دفتر خاطرات یک شهید شیمیایی :



برگه ی چهاردهم : در این سفر با یک خانم جوان آشنا شدم که با همسرش برای درمان به آلمان آمده است. باز هم حادثه ی هفتم تیر ماه شصت و شش و 9 بمب خردلی که به شهر سردشت اصابت کرد. وقتی بمب در ده متری منزل خانم پروین واحدی منفجر می شود، او در حمام بوده است. می شود حدس زد گاز خردل که به پوست خشک و دست و صورت بچه آن آسیب را می رساند، او را به چه وضعیتی انداخته باشد. در همان زمان به دلیل وخامت حالش به اتریش اعزام شده و پس از قطع علائم حیاتی به سردخانه منتقل شده است و به طور تصادفی بخار جمع شده در نایلون مقابل بینی اش، او را نجات داده و دوباره به زندگی بازگشته است.
او تعریف می کرد پس از اصابت بمب ، گرد سفیدی بر سر و صورت بچه هایی که در کوچه بازی می کردند پاشیده شده و الآن هم آن ها زنان جوان صاحب فرزندی هستند که نیمی از عمرشان را مجبورند در بیمارستان سپری کنند. یک نفر را هم نام برد که در آن تاریخ سرباز بوده و هنگامی که با شنیدن خبر حمله ی شیمیایی، به سردشت می رسد، در می یابد مادر و پدر و مادربزرگ ها و پدربزرگ ها، عمه ها و عموها ، خاله ها و دایی هایش ، همه و همه را از دست داده است. از آن جا که مصدومان سردشت به بیمارستان های کشور پراکنده شده بودند، برای دیدن برادرش به مشهد می رود و می فهمد روز قبل به شهادت رسیده است. سپس به تبریز می رود تا خواهرش را ببیند و در می یابد صبح همان روز به شهادت رسیده است.
حتی نقل این خاطرات هم آزار دهنده است. می گفت سردشت یک بیمارستان فوق تخصصی دارد که فقط پزشک عمومی دارد این بیمارستان با همکاری سازمان منع سلاح های شیمیایی OPCW و دفتر مقام معظم رهبری تأسیس شده است.

مردم سردشت همگی اهل سنت هستند و این شهر تنها شهر کردنشین در استان آذربایجان شرقی است!

در طول جنگ هرگز این شهر که چند کیلومتر بیشتر با مرز فاصله ندارد، از ساکنان غیر نظامی خالی نشده است. مردم این شهر در طول جنگ به بمباران های هواپیماها عادت داشته اند و حتی می گفتند اگر برای هواپیماهای عراقی هنگام بازگشت بمبی باقی می مانده، حتماً آن را در سردشت خالی می کرده و می رفته، اما این بار گاز خردل صد و سی شهید و هزاران مصدوم شیمیایی برجا گذاشت.


برگه ی بیست و دوم : در بیمارستان ساسان بستری بودم که خبر رسید چند فلسطینی را بستری کرده اند . به دیدن یکی شان رفتم، یکی از دانشجویان فلسطینی که برای تحصیل آمده بود، در اتاقش نقش مترجم را بازی می کرد.

پرسیدم، چه کشوری بیش از همه مدافع فلسطین است. انتظار داشتم بگوید ایران ولی گفت عراق! باور کردم تبلیغات دروغین صدام ملعون، نافذتر از آن است که ایران با درمان مصدومان فلسطینی بتواند ذهنشان را روشن کند. دیگر نپرسیدم پس چرا برای درمان به عراق نرفتی؟ لابد می گفت صدام بیچاره به دلیل به خطر انداختن منافع آمریکا در منطقه و شلیک موشک به تل آویو و بیرون رانده شدن از کویت، شرایط خوبی برای پذیرایی و درمان ندارد!

یاد کتاب « لابی مرگ» افتادم . « تیمرمن » در این کتاب نوشته است، شعار حزب بعث این بود که سه نژاد موذی در جهان هست که معلوم نیست خداوند چرا آن ها را خلق کرده است. بنابراین وظیفه ی ما نابودی آن هاست : یکی مگس، یکی یهود و دیگری ایرانی!

وقتی آن سرلشکر عراقی در مصاحبه ی مطبوعاتی در اروپا گفت ایرانی ها را مثل حشرات موذی امشی کردیم، همان گونه که شما به حشرات موذی خود سم می پاشید و هیاهویی در رسانه های غربی ایجاد کرد. همه تصور می کردند این جمله ها از دهانش در رفته است. غافل از این که شعار حزب بعث همین است.

صدام کینه ای از ایرانی ها در دل عراقی ها کاشته است که به رغم روابط پنهان با اسراییل، همه باور کرده اند بزرگترین مرد عرب در مقابل صهیونیست، صدام است.




​از کتاب خاطرات سوخته : تدوین مهدی نیرومنش​




M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com