This blog is about books, eBooks , my memories .

Tuesday, August 4, 2015

بهترین لحظات زندگی من



« لحظه های شاد زندگی من کم بوده اند و این لحظه ها زمانی بوده که در آغوش خانواده ام قرار داشته ام.
                                                                    توماس جفرسون »


سلام،صبح بخیر

______________________________
_________



Yesterday was the most wonderful day that could ever happen. If I live to be ninety-nine I shall never forget he tiniest detail. The girl that left Lock Willow at dawn was a very different person from the one who came back at night. Mrs. Sample called me at half-past four. I started wide awake in the darkness and the first thought that popped into my head was, 'I am going to see Daddy-Long-Legs!' I ate breakfast in the kitchen by candle-light, and then drove the five miles to the station through the most glorious October colouring [coloring] . The sun camp up on the way, and the swamp maples and dogwood glowed crimson and orange and the stone walls and cornfields sparkled with hoar frost; the air was keen and clear and full of promise. I knew something was going to happen. All the way in the train the rails kept singing, 'You're going to see Daddy-Long-Legs.' It made me feel secure. I had such faith in Daddy's ability to set things right. And I knew that somewhere another man--dearer than Daddy--was wanting to see me, and somehow I had a feeling that before the journey ended I should meet him, too. And you see!

When I came to the house on Madison Avenue it looked so big and brown and forbidding that I didn't dare go in. so I walked around the block to get up my courage. But I needn't have been a bit afraid; your butler is such a nice, fatherly old man that he made me feel at home at once. 'Is this  Miss Abbott?' he said to me, and I said, 'Yes,' so I didn't have to ask for Mr. Smith after all. He told me to wait in the drawing-room. It was a very sombre, magnificent, man's sort of room. I sat down on the edge of a big upholstered chair and kept saying to myself:

'I'm going to see Daddy-Long-Legs! I'm going to see Daddy-Long-Legs!'


اسم
swamp  باتلاق، مرداب
dogwood  زغال اخته
crimson  قرمز سیر
frost شبنم منجمد، شبنم

صفت
crimson  به رنگ خون، لاکی رنگ
hoar  سفید مایل به خاکستری، پیر
sombre سایه دار، تاریک ، غم انگیز
magnificent عظیم ، مجلل
upholstered  مبله

فعل
pop پراندن، زدن، بی مقدمه فشار آوردن
upholster مبلمان کردن خانه، رو مبلی زدن


دیروز بهترین روز زندگی من بود. حتی اگر نود و نه ساله هم شوم، هرگز جزئیات لحظه های دیدار را فراموش نمی کنم. دختری که سپیده دم لاک ویلو را ترک کرد، با دختری که در تاریکی شب به آنجا برگشت، از زمین تا آسمان فرق داشت . خانم سمپل ساعت چهار و نیم صبح مرا بیدار کرد، با این که هوا تاریک بود، کاملاً بیدار و هوشیار بودم و اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که من امروز بابا لنگ دراز را می بینم. صبحانه ام را زیر نور شمع و در آشپزخانه خوردم و پنج مایل راه را تا ایستگاه قطار زیر نور ماه اکتبر طی کردم. بین راه خورشید طلوع کرد. درختان افرای حاشیه ی مرداب به رنگ ارغوانی و نارنجی درآمدند و شبنم های یخ زده بر روی دیوارهای سنگی و مزارع ذرت برق زدند. هوا لطیف و تمیز و پر از امید بود. حس می کردم اتفاقی روی خواهد داد، در همه ی راه ریلهای آهنی زمزمه می کردند :« تو بابا لنگ دراز را می بینی .» و با این فکر احساس امنیت و آرامش می کردم. باور داشتم که بابا همه ی کارها را سر و سامان می دهد و می دانستم که جایی دیگر، مردی- عزیزتر از بابا- می خواهد مرا ببیند و به دلم افتاده بود که قبل از پایان سفرم او را می بینم و دیدی که دیدم.

وقتی که به خانه تان در خیابان مدیسون رسیدم، عظمت آن عمارت بزرگ و قهوه ای رنگ چنان مرا گرفت که جرئت نکردم وارد شوم و به همین سبب دور خانه قدم زدم تا شهامتم را دوباره به دست بیاورم. بی خود می ترسیدم ؛ چون خدمتکار مخصوص تو، همچون پدری پیر و مهربان به استقبالم آمد؛ طوری که حس کردم در خانه ی خودم هستم . او با لبخند و صدای مهربان گفت:« شما دوشیزه آبوت هستید؟»

من گفتم:« بله.» و مجبور نشدم اسم آقای اسمیت را بر لب بیاورم. او گفت که در اتاق پذیرایی منتظر شوم. اتاق پذیرایی بسیار مجلل بود و با سلیقه ی مردانه ای تزیین شده بود. من روی یک صندلی بزرگ روکش دار نشستم و دائم به خودم می گفتم:« به زودی بابا لنگ دراز را می بینم، او را می بینم.»


_______________________________________



M.T☺

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com