This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, August 7, 2015

این است فریاد ما، صلح در تمام دنیا



« چون پهلوان وارد شد، آواز خود را بلندتر کرد، با یک دست زنگی را ک بالای سرش بود به صدا درآورد و گفت: صفای قدمِ پهلوانِ صاحب زنگ، صلوات بلند ختم کنید.»

_______________________________________

جمعه ی غم انگیز/ شنبه ی حادثه خیز

روی نیمکت نشسته بود و به پرنده ها غذا می داد
و برایشان خرده نان می ریخت
و حتی یک کلمه هم حرف نمی زد
کنارش نشستم
و از فقر و جنگ
و این که چرا باید به زندگی ادامه داد حرف زدم

پارمیس جان، سلام

امروز از اون جمعه هاست، از همون جمعه های دلگیر و بی روح؛ از همون جمعه های دوستدارِ رخوت و سکوت و بیزار از درود و بدرود؛ از همون جمعه های حمله به ترانه و کتاب و گریز از نامه و ثواب ، خلاصه برای نوشتن حس و حالی نیست ولی می نویسم چون دلم برات تنگ شده؛ به خاطر این که حرفهایی دارم گفتنی و خبرهایی شنیدنی (؟)

خبر؟ راستی فردا ، شنبه 17 مرداد روز خبرنگار است. این روز حزن انگیز ( = شهادت شهید صارمی) را تبریک می گویم به تمامی خبربینان، خبرخوانان، خبرشنینان (= شنوندگان خبر)، خبرسازان، خبرچینان، خبرگویان (= گویندگان خبر)، عکاسان خبری، خبرنگاران حرفه ای، نیمه حرفه ای، افتخاری، مردمی و خلاصه همه ی حادثه نگاران حتی کبوتران نامه بر و کلاغ ها.

شاید فکر کنی کبوتر نامه بر که جی میل است و کلاغ هم که لابد خودم ( به هر حال خبرها را جار می زنیم دیگر)

« میان دار، که در دایره ی وسط ایستاده بود، رو به پهلوان کرد و گفت: رخصت، پهلوان سر خود را به نشانه ی اجازه پایین آورد و گفت: فرصت »

_______________________________________

جهاد دانشگاهی

آرام جواب داد:
در تمام زندگی ام سعی کردم وجودم اندکی دنیای پیرامونم را تغییر بدهد
امروز این آرزویم را به تو می بخشم
تا بتوانی با کارهای بسیار کوچک
اندکی دنیای پیرامونت را تغییر بدهی

امروز 16 مرداد است مقارن با تشکیل جهاد دانشگاهی؛ راستی کنکور فنی-حرفه ای هم صبح امروز برگزار شد. سپیده دم با سردرد شدیدی بیدار شدم، کنکور نداشتم ولی استرس چرا ، تا دلت بخواد، یه عالمه.

خب، یکی از شرکت کنندگان آزمون دوست خوب من است؛ بسیار باهوش و بااستعداده، قبولیش را از خدا بخواه! خودم تا نیمه های شب تو فکرش بودم، حتی از ساداکو هم خواستم آرزوش را برآورده کند. امیدوارم همه ی دانش آموزان در رشته ی مورد علاقه شان قبول بشوند.

کمی خوابیدم، حدود 10 دوباره بیدار شدم تا مابقی « خانه ی کج » را بخوانم، اما چشمهایم صفحات را تار می دید و کوششم برای باز نگه داشتنشان بیهوده بود، پس دوباره چشم برهم گذاشتم و خوابیدم تا ظهر، سپس خواندن کتاب را از سر گرفتم، خواندم تا به پایان داستان رسیدم.

خلاصه ی خانه ی کج اثر آگاتا کریستی

پیرمرد هشتاد و چند ساله ی صاحب عمارت کج با تزریق سم به جای انسولین به قتل می رسد. همه ی اعضای خانواده به زن جوان و زیبای پیرمرد مشکوک می شوند، چون او و معلم سرخانه مدتی بود که رو هم ریخته بودند و وجود پیرمرد را مانعی برای رسیدن به خواسته ی پلیدشان می دانستند.

زن جوان قویاً این اتهام را رد می کرد و می گفت که از زندگی با شوهرش کاملاً راضی بوده است؛ اما با کشف مدرک ، نامه های عاشقانه ، شک کارآگاهان به یقین مبدل شد؛ آنها زن و مرد جوان را دستگیر کرده، برای بازجویی به اداره ی پلیس بردند.

در همین حین، آشپز خانواده با خوردن شکلات داغ ژوزفین مسموم شده، آنی فوت می کند.این طور به نظر می رسد که قاتل قصد کشتن ژوزفین، دختر بچه ی یازده ساله و بسیار کنجکاو عمارت کج ، را داشته ، ولی خاله ی ژوزفین نظر دیگری دارد.

او بچه را به بهانه ی گردش از خانه بیرون می برد تا خانه را از وقوع قتل دیگری نجات دهد ، چند ساعت بعد خبر می رسد که آن دو در یک سانحه ی رانندگی کشته شده اند؛ ظاهراً خواندن اعترافات تکان دهنده ای که ژوزفین در دفترچه ی یادداشتش ثبت کرده بود، باعث حیرت اعضای خانه ی کج نمی شود، گویا آنها از پیش می دانستند که کودک گناهکار است.

ژوزفین نوشته بود، پدربزرگ را کشتم چون اجازه نمی داد به کلاس رقص بروم ، آشپز را کشتم چون زیادی در کارهایم دخالت می کرد.


داستان جذابی بود با پایانی غم انگیز. همه می گفتند: ژوزفین تمایل زیادی به خودنمایی و جلب توجه دیگران دارد، شیطان صفت و فضول است و نباید با کودکان دیگر معاشرت کند.

ژوزفین کوچک خودنما نبود، می خواست دیده شود او به محبت نیاز داشت، هیچ یک از اعضای خانواده به او اهمیت نمی داد، برایش وقت نمی گذاشت و به استعدادهایش بهایی نمی داد؛ ژوزفین بسیار زیرک و نکته سنج بود، قوه ی تخیل فوق العاده و شم کارآگاهی قوی و تیزی داشت. کیست که نخواهد دیده شود؛ همه به نوعی ابراز وجود می کنند: بعضی با تحصیل دانش، برخی با هنر ، گروهی با تحصیل مال و ثروت، دسته ای با ورزش و ...

خودشیفتگی صفت شایسته ای نیست ولی بیان خود خطری ندارد که برای هر انسانی لازم است ، حتی خدا هم انسان را آفرید تا شناخته شود:

حُسنت به ازل نظر چو در کارم کرد/ بنـــــــــــمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بودم به ناز در کتم عـــدم / حُسن تو به دست خویش بیدارم کرد
                                                                                          عراقی

« پهلوان تخته شنا را گرفت و قدم به گود گذاشت. وارد گود که شد، دست راست خود را به کفِ آن زد بعد دستش را به نشانه ی بوسیدن خاکِ کفِ گود، به لب برد.»

_______________________________________

درناهای کاغذی و آرزوی صلح

آینده از آن توست
هر وقت ناامید می شوی
و احساس دلسردی می کنی
چشم هایت را باز کن
و به اطراف بنگر
دنبال کسی نباش که تقصیر را به گردنش بیندازی
بلکه دنبال انگیزه ای باش
که دوباره از جا بلند شوی
ممکن است تغییراتی که ایجاد می کنی
همیشه هم به چشم نیایند
اما از کجا معلوم؟
شاید به یک کودک فرصت بدهی
که آرزویی بکند.

ششصد و چهل و چهار ... امیدوارم حالم ... و این آخرین درنایی بود که ساداکو ساخت. دیروز پنج شنبه ششم اوت بود روز صلح. روزی که بچه های ژاپنی هزارتا درنای کاغذی زیر مجسمه ی ساداکو می گذارند تا ترانه ی ساداکو، ترانه ی صلح تا ابد در یاد دنیا زنده بماند.

من هم به یاد ساداکو ساختن درنای کاغذی را یاد گرفتم ، درست کردنش سخت نیست، تا حالا 4 تا ساخته ام، 996تای دیگر لازمه تا آرزوم برآورده بشه.

داستان زیبای « ساداکو و هزار درنای کاغذی» را الینور کوثر آمریکایی نوشته است. اگر چه تو کتاب آمده ساداکو 644تا درنا ساخت و پرواز کرد و همکلاسیهاش با ساختن 356 درنای دیگر درناهای ساداکو را تکمیل کردند تا به 1000تا برسه ولی ویکیپدیا می گوید که ساداکو  قبل از درگذشتش بیش از 1000تا درنای کاغذی درست کرده بود.

به هر حال تعداد درناها مهم نیست، چه 644تا چه بیش از 1000تا، مهم اینه که آرزوی ساداکو برآورده شد. ساداکو با شوقش به دویدن به سلامتی به زندگی ، دنیا رو تغییر داد و به کودکان فرصت داد آرزویشان را فریاد بزنند :« این است فریاد ما
                                                    این است آرزوی ما
                                                     صلح در تمام دنیا.»

« پهلوان میان گود ایستاد، میل ها را چنان بالا می انداخت که گویی می خواست فکر آزاردهنده ای را از خود دور کند. پس از مدتی میل ها را رها کرد و دو زانو روی زمین نشست.»
_______________________________________
 
مشروطه و اکسیژن حقوق بشر

پس دست به کار شو
شاید برای کمک به نوع بشر راه حل کوچکی به ذهن تو برسد
در تمان زندگی ام سعی کرده ام
وجودم اندکی دنیای پیرامونم را تغییر بدهد
امروز این آرزویم را به تو می بخشم

چهارشنبه 14 مرداد همزمان بود با صدور فرمان مشروطیت و روز حقوق بشر اسلامی و کرامت انسانی .  اعتراف می کنم که زنگ تاریخ مشروطه خواه نبودیم زیرا مبحث مشروطه زیادی مفصل بود و حفظ کردنش آسان نبود.

 ولی بیرون زنگ تاریخ ما همه به مشروطه بدهکاریم و بهش احترام می گذاریم . ارمغان جنبش مشروطه برای مردم ایران بیداری سیاسی، حاکمیت قانون و آزادی از چنگال استبداد و استعمار بود، اگر مشروطه نبود قانون اساسی نبود، مجلس نبود و خیلی چیزهای دیگر.


و درباره ی حقوق بشر این محبوب پر طرفدار
هر چند اکسیژن جامعه ی انسانی است و همه دولتها ادعا می کنند که طرفدار پر و پا قرصش هستند و به دقت مراعاتش می کنند، متأسفانه نشانی از آن در هیچ جای عالم پیدا نمی شود، در هر صورت بقای جوامع بشری به حقوق بشر وابسته است.

« نوبت به پهلوان رسید. او چرخش خود را به آهستگی شروع کرد، اما لحظه به لحظه بر سرعتش اضافه می شد، به طوری که دیگر دست ها و پاهایش به آسانی دیده نمی شد، در تمام مدتی که پهلوان می چرخید و پا می زد ، مرشد به احترام او که پهلوان صاحب زنگ بود، زنگ می زد. »

_______________________________________

پهلوان نه قهرمان


امروز تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم
و از کنار نوجوانی گذشتم
که صدای ضبط صوتش را خیلی بلند کرده بود
صدای آن را کم کرد
و چند دقیقه ای با هم گپ زدیم


دوشنبه روز فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانه ای بود. تا حالا به درون یه زورخانه قدم نگذاشته ام ولی با خواندن داستان دلنشین « پهلوان، نه قهرمان» ترانه امیر ابراهیمی، نه تنها با اصطلاحات ورزش باستانی آشنا شدم بلکه می توانم خوب تصورش کنم با تمام جزئیات: سَردَم، مرشد، زنگ، شلوار چرمی گل میخ دار، تخته شنا، رخصت، فرصت، گود، مشت مالچی، لُنگ، میل، چرخش، نوچه، کباده، جرینگ جرینگ.

میل را از نزدیک دیده بودم در خانه ی عمه ام، شوهر عمه ام که ارتشی بود هر صبح میل می گرفت .

حالا من هم هر صبح ای میل می زنم :) ولی بچه که بودم چرخ می زدم به تقلید از فیلم های زورخانه ای. آره، اینقدر دور خودم می چرخیدم که سرم گیج می رفت و می افتادم زمین، ولی خیلی کیف می داد، حس می کردم زمین با من می چرخد. دوست دارم الآن هم بچرخم ولی سرم گیج می رود.

« وقتی پا زدن پهلوان تمام شد. باز هم یکی از نوچه ها جلو آمد و پس از آن که از پهلوان اجازه گرفت، کبّاده ی کوچک تر را برداشت. صدای جرینگ جرینگ حلقه های آهنی درشتی که به زنجیر کبّاده وصل بود در فضای زورخانه پیچید.»

_______________________________________

پیشونی ما رو کجا می شونی؟

از بی خانمانی
و از خیابانهای پر از جنایت
پرسید: « آیا نسل من فرصت پیدا نمی کند
تا با اطعام گرسنگان
و پناه دادن به بیچارگان
اندکی از این نابهنجاری بکاهد؟»

شنبه 10 مرداد، روز خاصی نبود برای دیگران و تقویم. برای من چرا، تا حدودی سرنوشت ساز بود، به سایت سنجش رفتم و رشته های نهایی را انتخاب کردم؛ تقریباً پذیرفته شدنم محاله ظرفیت پذیرش ادبیات انگلیسی روزانه دانشگاههای دولتی تهران به زحمت به 100 نفر می رسد ( نمی رسد)، ولی به هر حال همواره باید امیدوار بود. بعد از انتخاب رشته نفس راحتی کشیدم، احساس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده است.

اصولاً از تکمیل هر کاری لذت می برم، حتی اگر پایانش خوش نباشد، وقتی کاری را نصفه نیمه رها می کنم اغلب افسوس می خورم که چرا ادامه ندادم. به خاطر همین کلی از خودم قدردانی کردم و رفتم سراغ کلش.

« نه هیچ کس نفهمید که چه طور پشت پهلوان بزرگ شهر به خاک رسید. همه ساکت بودند و آن چه را که دیده بودند باور نمی کردند، خیال می کردند ، خواب می بینند.»
_______________________________________


لحظات خوش با دو سِل : یاد گرفتم نخندم

با ملایمت گفتم:
« در تمام زندگی سعی کرده ام
وجودم اندکی دنیای پیرامونم را تغییر بدهد
امروز این آرزویم را به تو می بخشم
تا بتوانی با کارهای بسیار کوچک
اندکی دنیای پیرامونت را تغییر بدهی
خدا کند دنیای مان را به جای بهتری تبدیل کنیم
ولی باید سخت و جدی کار کنیم

سخت و جدی؟ آره، من هم یه هفته سخت و جدی کار کردم البته روی دهکده ام ( نخند)، داستانهایم را هم نوشتم، غیر از داستان انگلیسی که ننوشتنش ربطی به بازی و اتک و وار نداشت، چون وقتی تصمیم جدی برای نوشتن یک داستان، مقاله یا نامه دارم، آنقدر اشتیاق و انرژیم بالاست که هر کاری را کنار می گذارم حتی بیدار می مانم و فقط می نویسم. با داستان مَچ نشدم، می دونی تو ذهنم باهاش کلنجار رفتم ولی مغز و قلبم به مرحله ی آمادگی نرسیدند یکی نشدند، خب، بهشون فرصت دادم و از فرصتی که شرکت سوپرسل در اختیار کاربرانش گذاشت ، نهایت استفاده را بردم مشابه دیگران، ماجرا از این قرار بود که:


جمعه ی قبل پس از تایپ نامه گوشی را برداشتم وارد دهکده ی کوچکم شدم و یک اعلامیه جدید را دیدم ... هورا! با یک جم می توانید یک هفته منابع تان را دو برابر کنید.

فوق العاده بود، با خوشحالی با 13 جم تولید 13 تا معدن و کارخانه ی اکسیرسازی را 2 برابر کردم تا با پول و اکسیر به دست آمده چندتا سرباز و تجهیزات دفاعیم را ارتقا بدهم.

گفتم یک هفته سختی می کشم، بیشتر رو کلش وقت می گذارم، اگه لازم شد کمتر می خوابم، تا این دهکده ترقی کند، عوضش هفته های بعد با خیال راحت از دفاع مستحکم و سربازان نیرومند تمام حواسم را می دهم به نوشته هایم.

بله، رویای شیرینی بود، تا ظهر امروز، ایرانسل حتی امان نداد هفت روز به اتمام برسد، تمام زحمات شبانه روزی مرا به باد داد؛ ماه قبل هم همین بلا رو سرم آورده بود، چند روز که مدام به دهکده ام می رسیدم یک دفعه شارژ مودم وایمکس در کمال شگفتی تمام شد و لحظات خوش من با ایرانسل ( با کلش ) به پایان رسید، این بار ضربه خیلی سنگینتره، الآن شانزدهم برجه و هفتم ماه مودم را شارژ کردم، هفتم؟ هیچ کس باورش نمی شه هفت هشت روزه 3 گیگ تموم شده آن هم فقط برای یک بازی آن لاین؛  نه دانلودی، نه آپلودی، نه آپدیتی فقط اجرای یک گیم ظاهراً کم حجم، راستی حجمش چقدره؟

دیگران مدام در شبکه های اجتماعی لاین و وایبر و تلگرام و ... عکس و آهنگ و ویدیو دانلود می کنند و به ریش من می خندند و می گویند ما نصف تو هم پول نمی دهیم چی کاری می کنی با این همه اینترنت؟ ماه قبل 5 گیگ مصرف کردم تازه یک هفته هم مودم قطع بود اوه به نظرم 10 گیگ هم بخرم همین آش و همین کاسه ست.


کوتاه این که، امروز صبح که حس و حال نداشتم، ظهر هم با شیرینی کاری ایرانسل ضربه فنی شدم و به کما رفتم، دیدم به جشن گل ریزون نیاز دارم؛ عصر به خودم اومدم با آهنگ « بد شدم» یاس و گفتم آره، خوشی به ما نیومده « چه سرنوشت بدیست عادتم دادند/ چهار فصل سال پی خزان باشم.» درسته، یه سِل ( سوپر سل) ما رو تو شادیش شریک کرد ، دمش گرم یک پله ما رو انداخت جلو، تا خندیدیم سِل بعدی ( ایرانسل) چنان زد تو سرمون که پلکان کلاً فرو ریخت و من در اندیشه ی آنم که قید گوشی و بازی آنلاین را بزنم و بچسبم به همون بازیهای آفلاین بی ضدّحال.

« متأسفانه اینو یاد گرفتم
نخندم
حتی بعد اینکه فاز گرفتم
تا بلند خندیدم
سریع محکم دستمو گاز گرفتن
فهمیدم که خوب بودن بازتاب نداره
وجدان تا آخر این داستان سرابه
فهمیدم کبابی آثار ثوابه
به محتاج فقط بگو بازار خرابه
                                                     یاس »

و حالا « درگیریم / که سکوت کنم و مظلومتر بشم/ اجازه بدم همه از روم رد شن/ یا بشم یه نامرد ...»    پنج ... امیدوارم حالم بهتر بشه. با به سر رسیدن این نامه پنجمین درنای کاغذیم را هم می سازم. راستی با تمام شدن بابا لنگ دراز پست های صبحم حذف می شود، خوشحال شدی؟

همچنان گام بردار
تا آرزوها و تغییرات نسل تو به وقوع بپیوندند
روزی ما با هم یکی خواهیم شد
و تو آن زمان
تو ان نسل قدیمی خواهی بود
که به پشت سر نگاه می کنی
تا ببینی پاسخ سؤالاتت را چگونه گرفته ای
تثبیت فردا
کار امروز توست


دیشب وبلاگ یه نوجوان رو می خوندم، متن ها همه زیبا ، حرفه ای و تأثیر گذار بودند، ولی درد و دل هایش شبیه درددل های نوجوانی من نبود، بیشتر شبیه گلایه های حالای منه، از دورویی، فریب ، دوستان غیر قابل اعتماد و خیانت نوشته بود. به نوجوانی خودم افتخار کردم، دنیای پاک و ساده ای بود یا حداقل من خیلی ساده بودم و به دوستانم اطمینان کامل داشتم، و آنها را پاک و راستگو می دانستم نه خائن و دروغگو، دنیا چقدر گاهی غیر قابل تحمل می شود اما این دنیایی است که ما ساختیم و می توانیم با کارهای کوچک اطرافمون را تغییر دهیم. شعر امروز آرزویم را به تو می بخشم همیشه به من انرژی مثبت می دهد، امیدوارم فاز دوستمون هم تغییر کند.

هفته ی خوبی داشته باشید.
                                                               M.T

در تمام زندگیم سعی کرده ام
وجودم اندکی دنیای پیرامونم را تغییر بدهد
امروز این آرزویم را به تو می بخشم
تا بتوانی با کارهای بسیار کوچک
اندکی دنیای پیرامونت را تغییر بدهی

پنی کالدل، ترجمه ی فاطمه امامی


باورم نمی شه، الآن ساعت یک ربع از پنج صبح شنبه گذشته که تایپ نامه تمام شد.
نگرانی که هفته بعد یکشنبه نامه به دستت برسه؟



M.T☺

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com