This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, October 9, 2015

روز کودک نبود؟



پارمیس جان، سلام

« دوستی یعنی چه؟
دوستی یعنی گل
                      با کمی پروانه

دوستی یعنی من
روی دوشِ بـــابـــا
                      در میان خانه »

دیروز شانزدهم مهر و روز کودک بود. روز کودک مبارک ☺

« تو ولی وقتی که
در دل آفریقا
                         بچّه ای می میرد

دل تو، نه خیلی
قّدِ یک تکّه ی نان
                             واقعاً می گیرد؟»

روز کودک بود و آبجی کوچیکه زیادی هیجان زده؛ با خوش حالی کنار پنجره نشسته بود و از تماشا لذت می برد. نگاه کنجکاوش مدام بین مسافران اتوبوس و رهگذران خیابان می آمد و می رفت، هروقت هم چیزی توجه اش را جلب می کرد، چند لحظه هاج و واج به آن خیره می شد، بعد دستم را می کشید و می گفت :« اون را دیدی؟ » و پقی می زد زیر خنده، قیافه ی بامزه اش با چالی که روی گونه اش پیدا شده بود، واقعاً دیدنی بود.

 مردم سر تا پای کاراگاه کوچولو را ورانداز می کردند و کودک خردسالی را می دیدند با  چشمان سیاه، پوست گندمی و موهای صاف ، شبیه ژاپنی ها؛ لبخندشان با تو حرف می زد و می گفت که این دخترک خندان با موهای دم موشی، تی شرت کارتونی، دامن پلیسه ی سورمه ای و کفش های بندی بسیار دلنشین است.


« روی میز کارت
کُره ای داری که
                       جنس آن از چوب است

هر چه کشور دارد
می شماری هر روز
                           چون حسابت خوب است.»


اتوبوس مدام بین راه ایستاد؛ چند نفری پیاده کرد، هزار نفری سوار کرد تا  رسیدیم به مقصد ، شادمانه از جا برخاستیم، با هر مشقتی که بود از لای مسافران گذشتیم و درست یک هزارم ثانیه قبل از این که پای راننده به پدال گاز برسد، با قیافه ای آویزان به آسفالت قدم گذاشتیم، پس از یک نفس عمیق با دیگر رهگذران همراه شده، از خط عابر گذشته، خود را به آن سوی خیابان رساندیم.

بعد از ظهر بود و پارک دانشجو مطابق معمول شلوغ، هنوز دقایقی وقت داشتیم بنابراین در پارک قدم زدیم، دور ساختمان تئاتر گشتیم، مجسمه ها را تماشا کردیم ،کنار قوهای سفید رفتیم و خلاصه تا رسیدن گروه نمایش وقت را کُشتیم.


« آن کُره مال تو است
می توانی آن را
                              ناگهان ریز کنی

یا نه، چون زیباتر
می توانی آن را
                              زینت میز کنی

این زمین اما نه
این زمین، باور کن
                            واقعاً مال خداست

هر چه نفت و آهو
هرچه ماهی دارد
                        مال ما انسان هاست »
 
چند نفر بیشتر نبودند، چند متر دورتر از پله های ساختمان ایستادند، بچه ها که جمع شدند، نمایش شروع شد و صدای خنده بچه ها رفت هوا؛ تئاتر خیابانی خنده داری بود، هر بار که بچه ها می خندیدند بازیگران سر ذوق آمده،
نمک بیشتری می ریختند؛ من همراه چند مادر و پدر دیگر در ردیف آخر ایستاده، از شیرین کاری های بازیگران و شادمانی کودکان غرق لذت بودم که اتفاق غیر منتظره ای رخ داد، ناگهان یک پیشی پرید وسط بچه ها.

میو میو ها پاک حواس بچه ها را پرت کرد، دیگر تک و توک نمایش را نگاه می کردند، بیشترشان به سمت بچه گربه برگشته بودند، چند دختر کوچولو گربه را نوازش می کردند و می خندیدند، آبجی کوچیکه هم که جک و جانور زیاد دوست داشت از دیدن گربه ذوق زده شده بود اما نه به اندازه ی دیگران، می دانید از وقتی یادم هست گربه ها علاقه ی ویژه ای به خانه مان داشتند.


« تو ولی خود خواهی
ماه را هم حتی
                          مال خود می خواهی

چون نمی دانی که
                             ماه، یعنی مادر
                             آب یعنی ماهی


اول که بچه گربه مثل جن ظاهر شد، مامان و باباها لبخند زدند و از این که کودک دلبندشان دمی نوازشگر گربه شده است ، هیچ احساس خطر نکردند، اما همین که صاحب گربه را دیدند چهره در هم کشیدند و رو ترش کردند؛ دختر ملوسی بود ، پنج شش ساله با موهای ژولیده؛  تی شرت و شلوار رنگ و رو رفته ای به تن داشت، دخترک دنبال بچه گربه می دوید و می گفت:« این گربه ی منه، مال منه، یک دفعه فرار کرد.»

همیشه این بچه ها را با یک دسته گل، چند بسته آدامس یا چسب زخم کنار خیابان دیده بودم، بعضی هایشان واقعاً سمج بودند :« خانم تو رو خدا، تو رو خدا یک بسته بخر، فقط یک بسته--»، حالا ماتم برده بود از دیدن دختر بچه ای  که نه گلی داشت و نه آدامسی ،فقط یک بچه گربه داشت.

« تو بخواهی یا نه
ماه، مالِ همه است
                                مالِ من، مالِ رضا
مال هر که الآن
توی ننو خواب است
                                      مثل معصومه ی ما »

 همین که دخترک به گربه اش نزدیک شد، یکی از مادرها با لحن خشنی دست دختر کوچکش را گرفت و او را از جمع بچه ها بیرون کشید و گفت:« اینا پر از میکروب هستند، کثیفند ، نباید به آنها دست بزنی.» نگاه غضبناکم را به آن مادر دلسوز دوختم، هرچند که فایده ای نداشت بی توجه به نگاه سرزنش بار من و بازیگران نمایش به تحریک والدین ادامه داد:« دروغ که نمی گم اینها هزارتا درد و مرض دارند، بچه های ما رو مریض می کنند...» چند تا مامان دیگر هم با تکان سر حرفش را تأیید کردند.

دخترک چیز زیادی نمی خواست، همانند سایر کودکان برای تماشای تئاتر آماده بود، اما از رفتار دیگران فهمید که اینجا جای او نیست، بچه گربه اش را بغل گرفت و همان طور که ناگهانی ظاهر شده بود، ناگهانی غیب شد و رفت. مدتی نگاهم در بین عابران پیاده سرگردان شد شاید ببینمش ، نه واقعاً دود شده بود، رفته بود هوا.

بچه ها دوباره دل به نمایش دادند و بازیگران پکر با تلاشی مضاعف کوشیدند غبار غم را از چهره ی کودکان بزدایند و موفق شدند لبخند به چهره ها برگشت؛ بغض گلویم را گرفته بود، واقعاً دلم نمی خواست بیشتر بمانم، از مادر تمیز فاصله گرفتم، خواهرم قاه قاه می خندید و  ساعتم می گفت یک خرده دیگر صبر کن فقط به خاطر آبجی کوچیکه، چاره ای نبود ماندم و با چشمان غمبار نظاره گر تئاتر خیابانی شدم، تئاتری که نقش آفرینانش کودکانی بودند که زود بزرگ شده بودند، خیلی زود.

« شعر من پایان یافت
کاشکی شعرم را
                                     خوب می فهمیدی
کاشکی دنیا را
لااقل مثل مار
                                  با صفا می دیدی.»

 
آفتاب غروب کرده بود، با آبجی کوچیکه به خانه برگشتیم هنگامی که بچه ها هنوز سر چهار راه گل می فروختند؛ آن روز ،روز کودک نبود.


« نه! نمی فهمی تو
چون نمی دانی که
                                 گل نرگس زرد است

چون نمی دانی که
خانه ی بی بابا
                             بی نهایت سرد است.
چون نمی دانی که
 این زمین جز آهن
                          شاپرک هم دارد
چون نمی دانی که
سینه ات تو خالی است
                        قلب را کم دارد.»
 

با امید به فردایی روشن، بدرود
M.T☺

شعر راستی قلبت کو؟ از محمد کاظم مزینانی




M.T☺

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com