دورانی
بود که عجیب فوتبالزده شده بودم؛ نه فوتبال تماشا میکردم، نه اخبارش را
پیگیری. نمیدانستم کی آمد استقلال، یا کی از استقلال پرید. کی آقای گل لیگ شد، کی لژیونر. تمام زندگی من وقف داستان شده بود و جستوجوی حقیقت در دنیای مجاز. حقیقتاً دور بودم از جعبهی جادو و محوطهی جریمه. سرم پایین بود تو کتاب و نت، و شده بودم یک کتابخور تمام عیار. و سهمم از فوتبال محدود بود به نتیجه شهرآورد و چککردن صدرنشین در پایان فصل. هرچند، فوتبال با من نفس میکشید و نمیشد داستانی بنویسم که بوی فوتبال از آن به مشام نرسد. به هرحال، فوتبالزده شدم بودم دیگر، تا روزی که آن اتفاق افتاد.
یک روز گرم تابستانی خسته از وبگردی زدم بیرون به قصد سفری درون شهری و مثل همیشه رسیدم به دکهی همشهری. یکی خریدم و تو صفحهی ورزشی....باور کنی یا نه... تو را دیدم. چه شوکی! باورم نمیشد، چشمانم اشتباهی نمیدیدند. پدر، خودت بودی، خودت. چقدر خسته و شکسته! پدر، روی نیمکت استقلال چه میکردی، شنیده بودم که سخت بیماری!
پدر، وقتی آنجا روی نیمکت استقلال دیدمت، تمام خاطرات گذشته در ذهنم جان گرفتند: یاد همهی روزهای درخشانی که تو برای ما ساختی و ستارهی دومی که به خانه آوردی. آن روزها شعارنوشته «استقلال سرور آسیا» میهمان در و دیوار شهرم شده بود. پدر آبی، کمسن و سالتر از آن بودم که ارزش ستارهی درخشانت را درک کنم، اما نمیدانی چقدر به استقلالیبودنم میبالیدم. پدرم، روزگار جوانیم نیز با بازگشت مجددت به استقلال، آسمانی شد. یادش بخیر، حتی تماشای یک مسابقه را از دست ندادم. با تو همیشه در اوج بودیم، گاهگاهی نیز طعم شکست را میچشیدیم، اما میدانستیم این تلخی موقتی است چرا که روی نیمکت اساس ژنرال پورحیدری را داشتیم. و چه روز شومی بود آن روزی که جام از دست رفت و تو با مقصر دانستن خود با ما وداع گفتی.
«عمری چراغ خانهی من بود و دوستان
در حیرت از مقـــــــاومت و پـــایداریش »
برگردیم به همان روز تابستان. پدر، تو را چه شده بود؟ چرا با آن حال و روزت دوباره برگشته بودی؟ چه سؤال بیاحساسی! پرسش نداشت که، مگر عاشقتر از تو به استقلال وجود داشت؟ آمده بودی تا پناه استقلال عزیزت باشی، شاید بر زخمهایش مرهم بگذاری. تو تا پای جان پای استقلال ایستاده بودی، من چه؟ چه هوادار بیغیرتی بودم من؟ از خودم بدم آمد و تصمیم گرفتم قدری آبیتر باشم. حیف که دوباره به تله داستاننویسی افتادم و استقلال کمکمَک از خاطرم پرید.
«آسمان، آبیتر
آب، آبی
من در ایوانم، رعنا لب حوض،
رخت میشوید
برگها میریزد...»
و بعد آن روز پاییز آمد، روزی درست بعد از روز دانشآموز. معلم ما، مربی ما، پدر ما، چرا رفتی؟ چطور دلت آمد استقلال عزیزت را تنها بگذاری؟ چرا رفتی؟ چرا؟
میدانی، هرچند دلنازکم، اهل اشک و گریه و زاری در سوگ عزیزان نیستم. شاید بیصدا چند قطرهای اشک بریزم ولی نه بیشتر. اما فردای رفتنت، دلم تمام قواعد خودش را شکست و زار زار گریستم، به یاد تمام روزهای آبی که با هم داشتیم. و با خود عهد بستم از یادگاریت تا پای جان مراقبت کنم. و خدا شاهد است که از چهارده آبان نود و پنج تا این ساعت دمی از یاد استقلال غافل نشدهام.
پدر، بعد رفتنت استقلال عزیزت طبق پیشبینی خودت اوج گرفت و تا بالای جدول پرواز کرد و نایب قهرمان شد. از آن پس، رویای استقلالیم فتح کاپ قهرمانی آسیا بود. پدر، مشتاق بودم در فصلی که برای آخرین بار روی نیمکت استقلال نشسته بودی، ستارهی سوم را دشت کنیم، به یاد همان فصلی که سرمربی استقلال بودی و با توقف برابر نماینده عربستان متوقف شدیم.
آره، پدر، دلم بیتاب نوشتن یک یادداشت تبریک در مدح ستارهی سوم بود. فکر میکردم باید بنویسم: پدرجان، ستارهی سوم مبارک، بالاخره به دستش آوردی. افسوس، که این رویا در حد رویا ماند و گل نداد. و خدا میداند چقدر شرمندهی تو شدم و چقدر غصه خوردم و آه کشیدم. و از خودم هزار تا چرا پرسیدم: چرا دیگر دست ما به ستارهها نمیرسد؟ ما آب رفتیم، یا ستارهها بالاتر رفتند؟ چرا سهم کشورم از جام باشگاههای آسیا فقط سه تا جام است و نه بیشتر؟ و چرا پرسپولیس ستاره ندارد؟ کاش پرسپولیس، تیم پاس را خریده بود تا ستارهی پاس به پرسپولیس برسد. میدانی، دلم برای خودم سوخت، دلم برای پرسپولیس هم سوخت. درد مشترکی داشتیم. برای همین آرزو کردم حداقل آنها کاپ را ببرند. آنها هم بدشانسی آوردند، بهترین بازیکنشان را از دست دادند و به فینال نرسیدند. و دوباره من پرسشهایم را از سر گرفتم: چرا دست ما به ستاره نمیرسد. چرا قهرمانی کرهایها تقریباً چهار برابر ماست؟ چرا ما به تیمهای عربی میبازیم. آنها عالی هستند، یا ما متوسطیم؟
پدر، شکست نمایندگان ایران در آسیا، شکست استقلال و پرسپولیس زنگهای خطر را برایم به صدا درآورد. دیدم فاصلهی ما از رقبا دارد کمکم زیاد میشود. اگر در آن سال کذایی شکست استقلال را گردن توطئه رقبا، شرایط بد آب و هوایی و داوری غیر منصفانه و ضعیف انداختیم. این بار به چشم دیدم تیمهای ما در میدان کم میآورند، و رقبا به اعتبار لیگ قدرتمندشان یک سر و گردن بالاتر از ما هستند. دیدم اگر به خود نیاییم و دست نجنبانیم دستمان هرگز به ستاره نمیرسد. این شد که به خود آمدم و هدفم را عوض کردم، هدفم را توسعه دادم و بزرگترش کردم.
پدر، دیگر نهایت آرزوی من کسب ستارهی سوم آسیایی نیست. آرزویم حالا شانزده برابر بزرگتر شده است، دیگر موفقیت را برای یک تیم نمیخواهم. چه فایده دارد اگر استقلال قهرمان شود، در حالی که باقی تیمها ضعیف هستند؟ حاصل یک لیگ ضعیف، یک قهرمان ضعیف است. در حالی که محصول یک لیگ قدرتمند، چند نمایندهی گردنکلفت است. پدر، آره، حالا آرزوی من داشتن لیگی قدر یعنی شانزده تیم مطمئن است.
پدر، فردا سیزده آبان است، روز ستارهها. زمانی یادداشت ستارههای سوخته را به مناسبت سیزده آبان نوشتم. یادداشتم به ستارههای پرچم ایالات متحدهی آمریکا اشاره داشت که در روز سیزده آبان میسوختند. در پرچم آمریکا هر ستاره نماد یک ایالت است، در پرچم فوتبالی که به تازگی در آسمان ذهنم در اهتزاز است، هر ستاره نماد یک تیم است. میبینی حالا دیگر دو ستاره نیستم، شانزده ستارهام. حالا شانزده ستاره دارم و آرزویم موفقیت لیگ برتر ایران است. البته تا ابد عشق استقلال عزیز، یادگار ارزندهی تو در قلبم جاوید خواهد ماند. مدتی است اگر فرصت باشد به تماشای مسابقاتش مینشینم و تکتک اخبارش را دنبال میکنم. شهرآورد امسال را هم تماشا کردم، درست است که نبردیم، اما نمایش خوبی داشتیم.
منصورخان پورحیدری، پدر عزیزی که هر چه داشتی، در طبق اخلاص گذاشتی و تقدیم استقلال کردی. جایت خالی نیست، جای تو در قلب ماست، آبیتر از همیشه هستیم و قدر یادگاریت را خوب میدانیم.
تو هم لطفاً سلام ما را به خدا و فرشتهها برسان و به خدا بگو انصاف نیست که به دلیل بستهشدن سفارت عربستان و روابط سرد دولتهای ایران و عربستان، باشگاههای ما امتیاز میزبانی را از دست دهند و هوادارانمان از لذت تماشای بازی خانگی بینصیب بمانند. پدر، کنفدراسیون فوتبال آسیا و دیپلماتهای دو کشور که به فکر نیستند، شما با خدا یک سلسله مذاکراتی داشته باشید بلکه سال بعد، دعای سرمربی باشگاهمان این نباشد که «الهی به تیمهای عربستانی نخوریم، که امتیاز میزبانی را نداریم.»
پدر، تو همیشه در اوج بودی، ولی هرگز به حاشیه نرفتی. همواره مظهر انسانیت، متانت، صبر، نجابت و بردباری بودی، بنابراین از فرشتهها بخواه بیشتر مراقب فوتبالیستهای جوان ما باشند که به حاشیه نروند تا سالهای سال بدرخشند و افتخار ایران و ایرانی باشند. و امیدوارم ما مردم و اصحاب رسانه هم آنها را به حاشیه نبریم، قدر استعدادها را بدانیم و برای شکوفایی آنها بیش از پیش بکوشیم.
پدر، خسته شدی. دست خودم نیست، وراجم. حرف آخر، تو یکبار دیگر در آبان نود و پنج قلب ما را تسخیر کردی، برای همهی مهربانیهایت از صمیم قلب سپاسگزارم.