This blog is about books, eBooks , my memories .

Tuesday, June 30, 2015

هنگامی که موفق شدید



صبح بخیر، خوبید؟

« هنگامی که موفق شدید خداوند را در درون قلبتان تقدیس کنید، او را همه جا خواهید دید.
                                                                             سوامی شیواناندا »✌👏

وای ! از دیدن شکلک های جی میل حسابی غافلگیر شدم، اینها را دوست دارم همون شکلک های چت هستند ولی شکلک های قبلی خیلی زیاد بودند و من بهشون انس گرفته بودم ، به هر حال سفر بخیر شکلک های قبلی . راستی کجا رفتید؟ دلم براتون خیلی تنگ می شه. 😌 در ضمن هوا وحشتناک گرمه، چه خوب شد که ماه رمضان امسال زودتر شروع شد! این جمله ای است که این اواخر زیاد با خودم تکرار می کنم.😰

_______________________________________


3rd October Dear Daddy-Long-Legs,

Back at college and a Senior-- also editor of the Monthly. It doesn't seem possible, does it, that so sophisticated a person, just four years ago, was an inmate of the John Grier Home? We do arrive fast in America!

What do you think of this? A note from Master Jervie directed to Lock Willow and forwarded here. He's sorry, but he finds that he can't get up there this autumn; he has accepted an invitation to go yachting with some friends. Hopes I've had a nice summer and am enjoying the country.

And he knew all the time that I was with the McBrides, for Julia told him so! You men ought to leave intrigue to women; you haven't a light enough touch.
Julia has a trunkful of the most ravishing new clothes-- an evening gown of rainbow Liberty crepe that would be fitting raiment for the angels in Paradise.

And I thought that my own clothes this year were unprecedentedly ( is there such a word?) beautiful. I copied Mrs. Paterson's wardrobe with the aid of a cheap dressmaker, and though the gowns didn't turn out quite twins of the originals, I was entirely happy until Julia unpacked. But now--I live to see Paris!

اسم
inmate  ساکن، اهل، زندانی
crepe  کرپ

صفت
sophisticated  خبره و ماهر، مشکل و پیچیده، در سطح بالا

فعل
intrigue  دسیسه کردن، توطئه چیدن
ravish مسحور کردن، از خود بیخود شدن


ماه اکتبر
بابا لنگ دراز عزیز

در سال آخر دانشکده ، من یک بار دیگر مدیر مجله ماهانه دانشکده هستم. باور کردنی نیست که این دختر شیطان بلا چهار سال قبل در پرورشگاه جان گریر بوده است
ما در آمریکا خیلی زود ترقی می کنیم

نظرتان چه هست؟ آقای جروی در یادداشتی که به لاک ویلو فرستاده و آنها هم از آنجا یادداشت او را برای من فرستاده اند نوشته است به خاطر این که بنا به دعوت تعدادی از دوستانش به گردش دریا می رود، متأسف است که نمی تواند به لک ویلو بیاید و امیدوار است که در این تابستان در ییلاق به من خوش گذشته باشد

حال آن که آقای جروی می دانست که من با خانواده ی مک براید هستم . چون جولیا این موضوع را به او گفته بود. همان بهتر که شما مردها این حقه ها را به عهده ی زن ها بگذارید. چون مهارت زنها را ندارید

جولیا یک چمدان پر از لباس نو با خود آورده است. یکی از لباس هایش لباس شب است که از کرپ می باشد و نقش رنگین کمان دارد و مخصوص فرشتگان بهشت است. فکر می کنم لباسهای تازه من هم قشنگ هستند. من از روی لباسهای خانم پاترسون به یاری یک خیاط ارزان قیمت تعدادی لباس دوختم. خوب هر چند که مثل اصلش نشد. اما ای... بد نیست. من به خاطر لباس هایم خیلی افاده می کنم
 
اما حالا زنده ام به خاطر این که یک روز پاریس را ببینم


_______________________________________



M.T

America is near here.




The old lady, " Don't be silly, Little Girl --- you can't take a snowman to the United States, it melts--- well, America is too far from here."

The old man grins, " That's right. It must be eaten right now -- we can help you. "
Monika, " So, you can count on me to. "
The Mom, " Oh, Thanks a lot ... You're very friendly."
Armis giggles, " Sorry, but the Icy-man has gone."
Parmis, " Yeah, now our Icy-man is near the U.S, it moved at 3 P.M. "

The eyebrows are raised in surprise, the children can't help laughing. Armis, " It is inside a freezer. "
" On our friend's luxurious yacht. " Parmis adds as she puts last ice-cream stick into the trolley cases. The Mom's mouth drops open in surprise, " Is Tina's family sailing to America?"

Parmis and Armis nod their heads. " This summer Tina and Martin have joined us on vacation, so we will enjoy ourselves a lot, won't we?" Armis tells her friend; Parmis's cheeks glow, she looks up at the ceiling, and wonders about their trip, " Yes, why not? again my busy days will start: working for Google, watching 2015 Women's World Cup, a two-week trip to Antarctic, visiting Iran and Europe, having delicious ice-creams in Gloria's ice-cream shop, taking photos, reading books, learning codes, birthday party, flight and a lot of things else -- it must be so amusing! I'm looking forward to seeing these days. "

Monika sighs deeply, " Sounds look fun! You are lucky."
Armis, " So, Join us -- We leave for San Francisco tonight."

A bitter smile emerges on the waitress's face, " Oh, thanks ... but I can't leave my cafe alone."

The writer lets out a terrible shriek, " Tonight? It is too early."
Parmis pulls up a chair, sits just opposite her Mom at the table and so does Armis. Parmis takes a look at the menu for a while, then says, " The sooner the better. Can I have some chocolate cake?"

 The Mom smiles at her, and looks at Armis, she laughs, " Please, banana split."
The Mom, " And a coffee for me, Please."
Monika, " All right -- Yet you haven't said where Mino is?"

Armis points to outdoors, " She's coming."

Just the moment, Mino appears at the doorway with a huge dog. Monika's expression shows her happiness, she takes a step forward, and stares at the entrance, Mino enters, and says hello.

Best Wishes
M.T
 



M.T

Monday, June 29, 2015

نکند شوخی ات گرفته !



سلام، صبح بخیر

« خداوند تمام دعاهای ما را مستجاب می کند. گاهی پاسخ آن بله است، گاهی نه، گاهی پاسخ این است که نکند شوخی ات گرفته!
                                                                                جک دمسی »

______________________________
_________



CAMP MCBRIDE, 6th September
Dear Daddy,

Your letter didn't come in time ( I am pleased to say). If you wish your instructions to be obeyed, you must have your secretary transmit them in less than two weeks. As you observe, I am here, and have been for five days.

The woods are fine, and so is the camp, and so is the weather, and so are the McBrides, and so is the whole world. I'm very happy!

There's Jimmie calling for me to come canoeing.
Goodbye-- sorry to have disobeyed, but why are you so persistent about not wanting me to play a little ? When I've worked all the summer I deserve two weeks. You are awfully dog-in-the-mangerich.

However--I love you still, Daddy, in spite of all your faults.
Judy

اسم
instruction فرمان، سفارش، راهنمایی، دستورالعمل

فعل
transmit  مخابره کردن، رساندن، فرستادن
deserve  سزاوار بودن، شایستگی داشتن، لایق بودن


اردوی مک براید
6 سپتامبر

بابای عزیز

نامه شما به موقع به دستم نرسید . اگر مایل هستید که من مجری دستورات شما باشم، خواهشمندم به منشی خودتان دستور بدهید که اوامر شما را دو هفته زودتر به من ابلاغ نماید

همانطور که ملاحظه می فرمایید من 5 روز است که اینجا هستم و همین حالا نامه ی شما رسید
 
جنگل ها سر سبز و خرم ، اردو قشنگ ، هوا مطبوع و روح نواز و خانواده مک براید لبریز از محبت و دنیا پر از لذت است، من هم بسیار شاد و خرسندم

همین حالا جیمی دارد مرا صدا می کند که با او به قایق رانی بروم. خدانگهدار


از این که دستورات شما را اجرا نکردم عذر می خواهم . اما من نمی فهم که شما چرا با تفریح من مخالف هستید؟ من که تمام تابستان را کار کرده ام. حق دارم دو هفته تفریح کنم. خیلی نسبت به من سخت گیری می کنید
 
به هر حال بابا جان، با همه ی این اشتباهاتتان دوستتان دارم

جودی


_______________________________________



M.T

ایرانی ها را مثل حشرات موذی امشی کردیم

دوشنبه هشتم تیر، روز مبارزه با سلاح های شیمیایی و میکروبی نامگذاری شده است، حیفم آمد که در این روز مطلبی ننویسم.

داستان درناهای کاغذی ساداکو را همه شنیده ایم ، خوانده ایم و یا فیلمش را دیده ایم ، این قصه به حدی تأثیرگذار است، که هر سال با یادآوری بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی اشک از دیدگانمان جاری می شود.

ولی درباره بمباران شیمیایی چندان اطلاعی نداشتم، اگرچه نام حلبچه را زیاد در تلویزیون  شنیده بودم. تا این که در نوجوانی داستان کوتاهی از یک کودک سردشتی خواندم.

دخترک که نامش در خاطرم نمانده ، اول مهرماه با عینک آفتابی به مدرسه رفت. می گفتند چشمانش بسیار حساس است،همکلاس های هفت ساله اش این مسئله را درک نمی کردند و از تبعیضی که خانم مدیر برای دختر کوچولو قائل شده بود، حسابی دلخور بودند.

حتی خانم معلم هم دوست داشت چهره ی کودک را یک بار بدون عینک آفتابی ببیند، اما کودک اجازه نداشت عینک را لحظه ای از چشمانش بردارد، کسی نمی دانست که کودک شب ها بیدار است و مادر مهربانش تا صبح کنار بسترش می نشیند و او را با قصه سرگرم می کند. متأسفانه دختر کوچولو هرگز نتوانست کلاس اول را تمام کند، وقتی پرستوی کوچک از این دنیا بی رحم کوچ کرد، همه دانستند که او پلک هایش را در بمباران شیمیایی از دست داده بود و چشمان آبی زیبایش نمی توانست برابر نور آفتاب تاب بیاورد.

 پس از خواندن این داستان واقعی دیگر نتوانستم به سرنوشت کودکان و زنان و مردان سردشت نیندیشم.


خب، امسال هم مثل سال پیش روایتگر خاطراتی از کتاب خاطرات سوخته می شوم که برگه هایی است از دفتر خاطرات یک شهید شیمیایی :



برگه ی چهاردهم : در این سفر با یک خانم جوان آشنا شدم که با همسرش برای درمان به آلمان آمده است. باز هم حادثه ی هفتم تیر ماه شصت و شش و 9 بمب خردلی که به شهر سردشت اصابت کرد. وقتی بمب در ده متری منزل خانم پروین واحدی منفجر می شود، او در حمام بوده است. می شود حدس زد گاز خردل که به پوست خشک و دست و صورت بچه آن آسیب را می رساند، او را به چه وضعیتی انداخته باشد. در همان زمان به دلیل وخامت حالش به اتریش اعزام شده و پس از قطع علائم حیاتی به سردخانه منتقل شده است و به طور تصادفی بخار جمع شده در نایلون مقابل بینی اش، او را نجات داده و دوباره به زندگی بازگشته است.
او تعریف می کرد پس از اصابت بمب ، گرد سفیدی بر سر و صورت بچه هایی که در کوچه بازی می کردند پاشیده شده و الآن هم آن ها زنان جوان صاحب فرزندی هستند که نیمی از عمرشان را مجبورند در بیمارستان سپری کنند. یک نفر را هم نام برد که در آن تاریخ سرباز بوده و هنگامی که با شنیدن خبر حمله ی شیمیایی، به سردشت می رسد، در می یابد مادر و پدر و مادربزرگ ها و پدربزرگ ها، عمه ها و عموها ، خاله ها و دایی هایش ، همه و همه را از دست داده است. از آن جا که مصدومان سردشت به بیمارستان های کشور پراکنده شده بودند، برای دیدن برادرش به مشهد می رود و می فهمد روز قبل به شهادت رسیده است. سپس به تبریز می رود تا خواهرش را ببیند و در می یابد صبح همان روز به شهادت رسیده است.
حتی نقل این خاطرات هم آزار دهنده است. می گفت سردشت یک بیمارستان فوق تخصصی دارد که فقط پزشک عمومی دارد این بیمارستان با همکاری سازمان منع سلاح های شیمیایی OPCW و دفتر مقام معظم رهبری تأسیس شده است.

مردم سردشت همگی اهل سنت هستند و این شهر تنها شهر کردنشین در استان آذربایجان شرقی است!

در طول جنگ هرگز این شهر که چند کیلومتر بیشتر با مرز فاصله ندارد، از ساکنان غیر نظامی خالی نشده است. مردم این شهر در طول جنگ به بمباران های هواپیماها عادت داشته اند و حتی می گفتند اگر برای هواپیماهای عراقی هنگام بازگشت بمبی باقی می مانده، حتماً آن را در سردشت خالی می کرده و می رفته، اما این بار گاز خردل صد و سی شهید و هزاران مصدوم شیمیایی برجا گذاشت.


برگه ی بیست و دوم : در بیمارستان ساسان بستری بودم که خبر رسید چند فلسطینی را بستری کرده اند . به دیدن یکی شان رفتم، یکی از دانشجویان فلسطینی که برای تحصیل آمده بود، در اتاقش نقش مترجم را بازی می کرد.

پرسیدم، چه کشوری بیش از همه مدافع فلسطین است. انتظار داشتم بگوید ایران ولی گفت عراق! باور کردم تبلیغات دروغین صدام ملعون، نافذتر از آن است که ایران با درمان مصدومان فلسطینی بتواند ذهنشان را روشن کند. دیگر نپرسیدم پس چرا برای درمان به عراق نرفتی؟ لابد می گفت صدام بیچاره به دلیل به خطر انداختن منافع آمریکا در منطقه و شلیک موشک به تل آویو و بیرون رانده شدن از کویت، شرایط خوبی برای پذیرایی و درمان ندارد!

یاد کتاب « لابی مرگ» افتادم . « تیمرمن » در این کتاب نوشته است، شعار حزب بعث این بود که سه نژاد موذی در جهان هست که معلوم نیست خداوند چرا آن ها را خلق کرده است. بنابراین وظیفه ی ما نابودی آن هاست : یکی مگس، یکی یهود و دیگری ایرانی!

وقتی آن سرلشکر عراقی در مصاحبه ی مطبوعاتی در اروپا گفت ایرانی ها را مثل حشرات موذی امشی کردیم، همان گونه که شما به حشرات موذی خود سم می پاشید و هیاهویی در رسانه های غربی ایجاد کرد. همه تصور می کردند این جمله ها از دهانش در رفته است. غافل از این که شعار حزب بعث همین است.

صدام کینه ای از ایرانی ها در دل عراقی ها کاشته است که به رغم روابط پنهان با اسراییل، همه باور کرده اند بزرگترین مرد عرب در مقابل صهیونیست، صدام است.




​از کتاب خاطرات سوخته : تدوین مهدی نیرومنش​




M.T

Sunday, June 28, 2015

زندگی پر از فرصت است



صبح بخیر

« وجد و شعف زندگی را فقط در یک نگاه رو به کمال می توان یافت. این دنیا بسیار هیجان انگیز است. پر از فرصت است. لحظه های بزرگ در هر گوشه و کناری در انتظارند.
                                                                                            ریچارد دوس »

______________________________
_________



19th August Dear Daddy-Long-Legs

My window looks out on the loveliest landscape-- ocean-scape, rather--nothing but water and rocks.

The summer goes. I spend the morning with Latin and English and algebra and my two stupid girls. I don't know how Marion is ever going to get into college, or stay in after she gets there. And as for Florence, she is hopeless--but oh! such a little beauty. I don't suppose it matters in the least whether they are stupid or not so long as they are pretty? One can't help thinking, though, how their conversation will bore their husbands, unless they are fortunate enough to obtain stupid husbands. I suppose that's quite possible; the world seems to be filled with stupid men; I've met a number this summer.

In the afternoon we take a walk on the cliffs, or swim, if the tide is right. I can swim in salt water with utmost ease you see my education is already being put to use!

A letter comes from Mr. Jervis Pendleton in Paris, rather a short concise letter; I'm not quite forgiven yet for refusing to follow his advice. However, if he gets back in time, he will see me for a few days at Lock Willow before college opens, and if I am very nice and sweet and docile, I shall ( I am led to infer) be received into favor again.

Also a letter from Sallie. She wants me to come to their camp for two weeks in September. Must I ask your permission, or haven't I yet arrived at the place where I can do as I please? Yes, I am sure I have-- I'm a Senior, you know. Having worked all summer, I feel like taking a little healthful recreation; I want to see the Adirondacks; I want to see Sallie; I want to see Sallie's brother-- he's going to teach me to canoe-- and (we come to my chief motive, which is mean) I want Master Jervie to arrive at Lock Willow and find me not there.

I MUST show him that he can't dictate to me. No one can dictate to me but you, Daddy-- and you can't always! I'm off for the woods. Judy

اسم
recreation خلق مجدد، تفریح ، سرگرمی
motive انگیزه

صفت
docile رام، سربه راه، مطیع
concise مختصر
فعل
obtain به دست آوردن، گرفتن ، حاصل کردن
infer  استنتاج کردن، استنباط کردن، پی بردن به

19 اوت
بابا لنگ دراز عزیز

از پنجره ی اتاق من منظره سرزمین - در حقیقت اقیانوس- بسیار زیبایی نمایان است. تا چشم می بیند ، آب و صخره است

تابستان می گذرد. صبح ها وقت من به آموزش انگلیسی - لاتین و جبر به دو شاگرد تنبل خودم می گذرد

به هیچ عنوان نمی توانم حتی فکر بکنم که ماریون به چه نحوی پا به دانشکده خواهد گذاشت. یا اگر موفق شد، چطور در دانشکده خواهد ماند از فلورانس که به کلی قطع امید کرده ام. اما خیلی قشنگ و ناز است

اینها که تا این اندازه قشنگ هستند - من فکر می کنم- برایشان تفاوتی ندارد که باهوش باشند یا نباشند. اما گاهی فکر می کنم که گفتگوی اینطور خوشگل ها برای شوهرانشان چقدر خسته کننده است. مگر این که شانس بیاورند و شوهرشان هم کودن و بی استعداد باشد، تازه خیلی هم خوب است ، چون دنیا پر از آدم های کودن و ابله است. در این تابستان من خیلی مرد کودن دیدم

بعد از ظهرها من روی صخره قدم می زنم، و یا اگر دریا طوفانی نباشد شنا می کنم. من در آب شور خیلی خوب شنا می کنم. ملاحظه می فرمایید که هر چه یاد گرفته ام مورد استفاده قرار می دهم

نامه آقای جرویس پندلتون از پاریس رسید. نامه خیلی کوتاه بود . از این که من به حرف او گوش نکرده ام ، هنوز مرا نبخشیده است
 
به هر حال نوشته که اگر به موقع برگردد، پیش از گشایش دانشگاه چند روزی برای دیدن من به لاک ویلو می آید و اگر تا آن موقع من دختر حرف گوش کن و عاقلی شده باشم با من آشتی خواهد کرد

یک نامه هم از سالی داشتم که از من دعوت کرده تا دو هفته در سپتامبر به اردوی آنها بروم. آیا باز هم باید از شما اجازه بگیرم؟ یا حالا آن قدر بزرگ شده ام که خودم می توانم تصمیم بگیرم؟ فکر کنم حالا دیگر بزرگ شده ام ،حالا دیگر بچه نیستم . آخر سال آخر دانشکده هستم مگر نه؟

چون تمام تابستان را کار کرده ام فکر می کنم احتیاج به کمی تفریح دارم . دوست دارم آدیرن داکز را ببینم. دوست دارم برادر سالی را ببینم. قرار شده که جیمی به من قایق رانی یاد بدهد و اما ( حال رسیدیم سر اصل موضوع ، یعنی نرفتن. موضوعی که خیلی احمقانه به نظر می آید) می خواهم آقای جروی از اروپا برگردد و به لاک ویلو برود و من آنجا نباشم

من باید به او بفهمانم که حق ندارد به من امر و نهی کند
 
باباجان ، هیچکس - غیر از شما که حق دارید- نباید به من امر و نهی کند

هر چند که گاهی شما هم این حق را ندارید. من می خواهم برای گردش به جنگل بروم

جودی


_______________________________________



M.T

I want to surprise him




The trolly cases is pushed into the cafe, and moves straight towards the server as quickly as it can; Monika turns so pale that the girls burst into laughter; the mother gets up from her seat and spreads her arms, smiling.

Parmis races Armis to reach the mom's embrace first while the roll along comes closer to the waitress; Monika takes two steps left, and grins. Now she feels safe, but something strange happens: the trolly cases turns to the old couple and scare them.

When brave Monika notices their fear, she jumps in front of the crazy suitcase to save her clients, and unfortunately the roll along runs into the waitress, drops her down, and pulls into the couple's table and forces them to let out a terrible shriek, and cry for help.

Without any reactions to shouts, Parmis throws herself into her mother's arms, and cries aloud, " Mommy, I miss you." and Armis does too.

The mother kisses them both, and says, " Oh, My Children! you have grown since I last saw you."

Armis nods, " Yeah-- Aunt Mary, you've got prettier since I saw you this morning."

The Mom brings a sweet smile on her face , and strokes Armis's hair softly, " Where is Mino?"
Armis wants to reply but a crash surprises them: the suitcase had hit one of the table legs, and stopped under the table, and because of that strong strike its door had opened, and its contents had split out.

Parmis shouts at Armis, frowning, " Gee, Uncle Larry's gift -- Let's gather them." the two kids rush for the thousands of ice-cream sticks covered all over the floor. the mother's eyes grow wide, " What are these?"

Parmis, " Ice-cream stick."
The Mom sulks, " I can see."
Armis, " Aunt Mary, Parmis bought 10,000 ice-creams this noon. "
Monika and the couple shout together, " 10, 000?"
Parmis points to the sticks, " Aren't they beautiful? it took us more two hours to paint them. "
The Mom's worried look shifts from the sticks to Parmis's face, " What did you do with the ice-creams? I hope you hadn't eaten them all. "

Parmis, " No, I ate only 6 ."
Armis, " We made an iceman with them."

While Parmis is putting the sticks into the suitcase, she says, " We want to take these to the US."

The Mom, " Why?"
Parmis, " The Father's day is coming up, this is my present for Uncle Larry."

Monika begins laughing, " Ice-cream sticks for the Uncle? aren't you mad? you should have shopped a valuable gift for your Uncle -- Throw away them, I will help you to choose a nice present, OK? "

Parmis shakes her head, " No, Uncle Larry likes my gift, I have a great idea."
Armis laughs, " Yes, she has. I'm sure that Uncle Sergey will also like that iceman. "





​Best Wishes
M.T





M.T

Saturday, June 27, 2015

کشف آتش




صبح بخیر دوستان

« یک روز وقتی ما صاحب بادها، موج ها و جزر و مد و نیروی جاذبه شویم، انرژی های عشق را برای خدا مهار خواهیم کرد آن وقت انسان برای دومین بار در تاریخ جهان، آتش را کشف خواهد کرد.
                                                                       تایلهارد د شاردین »


______________________________
_________



In any case, I packed my trunk fast and camp up here. I thought I'd better see my bridges in flames behind me before I finished writing to you. They are entirely reduced to ashes now. Here I am at Cliff Top ( the name of Mrs. Paterson's cottage) with my trunk unpacked and Florence ( the little one) already struggling with first declension nouns. And it bids fair to be a struggle! She is a most uncommonly spoiled child; I shall have to teach her first how to study--she has never in her life concentrated on anything more difficult than ice-cream soda water.

We use a quiet corner of the cliffs for a schoolroom-- Mrs. Paterson wishes me to keep them out of doors-- and I will say that I find it difficult to concentrate with the blue sea before me and ships a-sailing by! And when I think I might be on one, sailing off to foreign lands-- but I WON'T let myself think of anything but Latin Grammar.

The prepositions a or ab, absque, coram, cum, de e or ex, prae, pro, sine, tenus, in ,subter, sub and super govern the ablative.

So you see, Daddy, I am already plunged into work with my eyes persistently set against temptation. Don't be cross with me, please, and don't think that I do no appreciate your kindness, for I do--always-- always.

The only way I can ever repay you is by turning out a Very Useful Citizen (Are women citizens? I don't suppose they are. ) Anyway, a Very Useful Person. And when you look at me you can say, ' I gave that Very Useful Person to the world.'

That sounds well, doesn't it, Daddy? But I don't with to mislead you. The feeling often comes over me that I am not at all remarkable; it is fun to plan a career, but in all probability I shan't turn out a bit different from any other ordinary person. I may end by marrying an undertaker and being an inspiration to him in his work.

Yours ever, Judy



اسم
declension  صرف کلمات، عدم قبول چیزی به طور مؤدبانهablative مفعول به
preposition حرف اضافه
temptation اغوا، وسوسه، آزمایش، فریب
probability  احتمال
undertaker   مقاطعه کار کفن و دفن ، متعهد، پاسخگو

صفت
spoiled لوس

فعل
bid ،فرمودن، امر کردن، پیشنهاد کردن
concentrate متمرکز کردن، تمرکز دادنgovern  حکمرانی کردن، حاکم بودن، تابع خود کردنrepay  پس دادن، برگرداندن
mislead  گمراه کردن، به اشتباه انداختن

کوتاه این که من به سرعت لباسهایم را بسته بندی کرده حرکت کردم. صلاحم را در این دیدم که وقتی این نامه را تمام کنم که اینجا باشم و دیگر آب از آسیاب افتاده و تغییر عقیده بی فایده باشد

حالا من "کلیف تاپ" هستم ( این نام ویلای خانم پاترسون است) چمدان هایم را باز کرده ام و فلورانس ( دختر کوچولو) دارد با ضمایر سرو و کله می زند. بچه ی خیلی لوسی هست، اول باید نحوه ی درس خواندن را به او بیاموزم. فکر نکنم توی عمرش جز بستی و سودا درباره ی چیز دیگری فکر کرده باشد

ما بالای تپه گوشه ی دنجی را به درس خواندن اختصاص داده ایم. خانم پاترسون دوست دارد بچه هایش در فضای آزاد درس بخوانند

راستش این است که هوا دیوانه می کند، دریا آبی است، کشتی ها در حال عبورند ، حتی برای من هم مشکل است که حواسم را به کارم مشغول کنم

فکر می کنم اگر من توی یکی از این کشتی ها بودم و به سرزمین های دور سفر می کردم... اما نباید این طور خیالات را به خودم راه بدهم. باید حواسم جمع آموزش دستور زبان لاتین باشد

باباجان می بینید که چطور جدی مشغول کار شده ام. دریچه همه ی وسوسه ها و هوس ها را روی خودم بسته ام. خواهش می کنم عصبانی نشوید و فکر نکنید که محبت های شما را فراموش کرده ام. من همیشه -همیشه - محبت های شما را به یاد دارم

تنها پاسخی که می توانم به محبت های شما بدهم این است که برای جامعه فرد مفیدی باشم ( نمی دانم زنها هم می توانند برای جامعه ی خودشان افراد مفیدی باشند یا نه؟ فکر نکنم

به هر حال ، هر وقت شما مرا ببینید. آن وقت می توانید بگویید

 این است آن انسان مفیدی که من به جامعه تحویل دادم

جمله ی خیلی قشنگی است بابا، مگر نه؟ اما نمی خواهم حقیقت را در نظر شما واژگون کنم

اغلب حس می کنم که آدم بخصوصی نیستم. البته خیلی خوب است که آدم بتواند راهی برای زندگی خودش انتخاب کند. اما هر چه باشد من هیچ تفاوتی با یک فرد عادی ندارم. دست آخر هم ممکن است من با یک پیمانکار ازدواج کنم و در کارش به او نظر و عقیده بدهم

دوستدار همیشگی شما

جودی


______________________________
_________



M.T

برای کاهش وزن ، بیان خویشتن امری ضروری است



راز و رمز تناسب اندام اعتماد به خویشتن است

پذیرش این حقیقت برای اغلب مردم چندان آسان نیست؛ احتمالاً وحشت زده و عصبی می پرسند : جدی می گویی؟ یعنی می توانم هر آن چه را میلم کشید بخورم؟ مخت که تاب بر نداشته؟ این طوری ظرف یک هفته درست می شوم مثل یک بشکه .

ولی تجربه می گوید که آدمی هرگز از اطمینان به خودش ضرر نکرده است؛ احتمالاً چند روز نخست آزادی از خوشحالی زیاد ، جسم گیج و سرگشته می شود و به جبران تمام سالهای پرهیز و رژیم، هوس خوراکی های جورواجور می کند تا حدی که یخچال را فراری می دهد، اما همین که مستی از سرش پرید و چشم دلش سیر شد، به کارکرد طبیعیش باز می گردد.

بنابراین بیایید دل به دریا بزنیم و از طوفان نهراسیم، چرا که تا شب نرود صبح پدیدار نباشد.
 


اضافه وزن بازتاب باورها و عقاید ماست

راستی چرا اضافه وزن؟ چرا پرخوری؟ دلیل گرایش بیش از حد ما به غذا چیست؟ همان طور که پیشتر گفته شد جسم ما بیانگر و بازتاب اندیشه ها و باورهای ماست، بنابراین ریشه ی اضافه وزن در ذهن ماست و نه در جسم ما. در زیر عمده ترین دلایل گرایش به پرخوری و اضافه وزن آمده است:

 حفاظت از خویشتن : گاهی تمایل به کناره گیری از دیگران داریم تا از حریم شخصی مان محافظت کرده، مستقل بمانیم. در این مواقع ناآگاهانه الگوی اضافه وزن را برمی گزینیم، این وضعیت بیشتر درباره ی اشخاص بسیار حساس و کسانی که توانایی نه گفتن به خواسته های اطرافیان را ندارند مشاهده می شود.

ترس از جذابیت: دسته ای دیگر - به خصوص خانم ها - از جذابیت می هراسند، این اشخاص دوست ندارند که نگاههای بیشتری را به سمت خودشان جلب کنند، پس به وسیله ی اضافه وزن از این اتفاق پیشگیری می کنند.

قدرت : کسانی هم هستند که از سبکبال شدن واهمه دارند، وزن زیاد به آنها قدرت و شوکت می بخشد، بنابراین طبیعی است که خواهان حفظ این وضعیت باشند تا همچنان پرقدرت و بانفوذ بمانند.

وحشت از تغییر: با کاهش وزن ، متناسب و جذاب می شویم، بعید نیست که علاقه ی همسرمان به ما بیشتر شود و بخواهد وقت بیشتری را با ما بگذراند، شاید زندگیمان بیش از حد انتظارمان عالی و باشکوه شود؛ بله ،گاهی چنان به زندگی کنونی مان خو گرفته ایم که حاضر نیستیم به هیچ قیمتی دست از آن برداریم.

انتظار کشیدن : مواقعی هم هست که اضافه وزن نمودی از انرژی مسدود شده ی درون است، هنگامی که آرزوهایمان را سرکوب می کنیم و یا تعقیبشان را به تأخیر می اندازیم، این انرژی مسدود شده به شکل اضافه وزن ، پرخوری، اعتیاد به الکل و مواد مخدر خودش را بیان می کند.

چه خوب است که چشم به راه زمان ایده آل نمانیم و به سوی آرزوهایمان قدمی هر چند کوچک برداریم، حرکت به سوی رویاها حتی اگر به نتیجه ی مطلوب منجر نشود، از بی تحرکی و سستی بهتر است، با دست روی دست گذاشتن و منتظر نشستن فقط مانع جاری شدن انرژی درونیمان می شویم.


تنفر از خویشتن : متأسفانه بعضی ها خودشان را دوست ندارند، از هیکل ،شخصیت و رفتارهایشان بیزارند، مدام از خود انتقاد می کنند و یا به خود برچسب می زنند، این اشخاص نیز اکثراً از مسئله ی اضافه وزن رنج می برند.


بنابراین برای رهایی از اضافه وزن ، بیان خویشتن و دوست داشتن بی قید و شرط خود امری ضروری به نظر می رسد. خانمی که 40 کیلو اضافه وزن داشت و تمامی رژیم های لاغری و ورزش را امتحان کرده و نتیجه ای نگرفته بود ، با شرکت در یک گروه خودیاری و بیان عقاید و نگرانی هایش ظرف چند هفته 20 کیلوگرم کاهش وزن داشت.



زندگی در روشنایی: شاکتی گاوین
                     M.T         





M.T






Friday, June 26, 2015

کسی بهتر می خندد که بیشتر بخندد



سلام

« تقسیم کردن خنده با دیگران مانند آن است که دریچه های اتاقی نیمه تاریک را ناگهان باز کنی و بگذاری هوای تازه و نور خورشید وارد آن شود.                  
                                                                        لیلا گرین »

______________________________
_________



MAGNOLIA, Four days later

I'd got just that much written, when--what do you think happened? The maid arrived with Master Jervie's card. He is going abroad too this summer; not with Julia and her family, but entirely by himself I told him that you had invited me to go with a lady who is chaperoning a party of girls. He knows about you, Daddy. This is, he knows that my father and mother are dead, and that a kind gentleman is sending me to college; I simply didn't have the courage to tell him bout the John Grier Home and all the rest. He thinks that you are my guardian and a perfectly legitimate old family friend. I have never told him that I didn't know you--that would seem too queer!

Anyway, he insisted on my going to Europe. He said that it was a necessary part of my education and that I mustn't think of refusing. Also, that he would be in Paris at the same time, and we would run away from the chaperon occasionally and have dinner together at nice, funny, foreign restaurants.

Well, Daddy, it did appeal to me! I almost weakened; if he hadn't been so dictatorial, maybe I should have entirely weakened. I can be enticed step by step, but I WONT be forced. He said I was a silly, foolish , irrational, quixotic, idiotic, stubborn child ( those are a few of his abusive adjectives; the rest escape me) , and that I didn't know what was good for me; I ought to let older people judge. We almost quarreled-- I am not sure but that we entirely did!

اسم
guardian قیم، پشتیبان
appeal  درخواست، التماس، جذبه

صفت
legitimate  مشروع، برحق، قانونی
queer عجیب و غریب ، غیرعادی
irrational غیر منطقی، نامعقول
quixotic آرمان گرای وابسته به دون کیشوت
idiotic ابلهانه
stubborn  کله شق، لجباز
abusive  توهین آمیز

فعل
chaperon نگهبانی کردن

مانگولیا
چهار روز بعد

داشتم مطالب بالا را می نوشتم که ... می دانید چه شد؟ پیشخدمت کارت آقای جروی را برایم آورد

آقای جروی هم تابستان به اروپا می رود. البته نه با جولیا و خانواده اش ، خودش تنها
من برایش گفتم که شما از من دعوت کرده اید که همراه با یک عده دختر به سرپرستی یک خانم به اروپا بروم

آقای جروی از وضع شما مطلع است. می داند که پدر و مادر من مرده اند و یک آقای مهربانی مرا به دانشکده فرستاده است

اما راستش این است که من آن شجاعت را نداشتم که در مورد پرورشگاه جان گریر چیزی به او بگویم. او فکر می کند که شما سرپرست من هستید، یک دوست قدیم و قابل اطمینان خانواده من هرگز به او نگفته ام که حتی شما را ندیده ام و نمی شناسم. چون خیلی خنده دار می شد

به هر حال آقای جروی اصرار داشت که من دعوت شما را قبول کنم و به اروپا بروم . او عقیده دارد که سیاحت و سفر یک نوع آموزش و پرورش است و من نباید این دعوت را رد کنم. آقای جروی هم به پاریس می رود. می گفت اگر من هم به پاریس بروم می توانیم یواشکی به رستورانهای قدیمی برویم و شام بخوریم . همانجاهایی که اغلب خارجی ها می روند
 
به هر حال آقای جروی می گفت که من دختری خود رأی، لجبار، حرف نشو و کم عقلی هستم. ( اینها چند تا از صفاتی است که او به من نسبت داده است. بقیه را فراموش کرده ام

بعد می گفت من حس تشخیص ندارم . درک نمی کنم که چه چیزی برای من خوب است و چه چیزی بد است. باید بگذارم بزرگترها در مورد من تصمیم بگیرند. به هر حال حرف ما به جرو بحث کشید



_______________________________________



M.T

Wednesday, June 24, 2015

لبخندی روی چهره ای بنشان


سلام، صبح بخیر

« اگر کاری کنی که شخصی روی این زمین لبخند بزند، زندگی ات ارزشمند بوده است.
                                                                       موی کرایستل ماکالوسو »
تعطیلات خوش بگذرد
_______________________________________


10th June Dear Daddy,

This is the hardest letter I ever wrote, but I have decided what I must do, and there isn't going to be any turning back. It is very sweet and generous and dear of you to wish to send me to Europe this summer--for the moment I was intoxicated by the idea; but sober second thoughts said no. It would be rather illogical of me to refuse to take your money for college, and then use it instead just for amusement! You mustn't get me used to too many luxuries. One doesn't miss what one has never had; but it's awfully hard going without things after one has commenced thinking they are his--hers( English language needs another pronoun) by natural right.

Living with Sallie and Julia is an awful strain on my stoical philosophy. They have both had things from the time they were babies; they accept happiness as a matter of course. The World, they think, owes them everything they want. Maybe the World does--in any case, it seems to acknowledge the debt and pay up.
 But as for me, it owes me nothing, and distinctly told me so in the beginning. I have no right to borrow on credit, for there will come a time when the World will repudiate my claim.

I seem to be floundering in a sea of metaphor-- but I hope you grasp my meaning? Anyway, I have a very strong feeling that the only honest thing for me to do is to teach this summer and begin to support myself.

اسم
strain درد سخت، کشیدگی عضله، تقلا، صفت موروثی
 metaphor استعاره، کنایه، تشبیه


صفت
intoxicated مست
illogical  غیر منطقی، نامعقول

قید
distinctly به وضوح، به روشنی
فعل
repudiate رد کردن، انکار کردن، منکر شدن


دهم ژوئن
بابای عزیز

این سخت ترین نامه ایست که من تاکنون نوشته ام. اما به هر حال من تصمیم خودم را گرفته ام و تغییر ناپذیر هم هست

این کمال لطف جنابعالی است که می خواهید تابستان مرا به اروپا بفرستید. اول وقتی این موضوع را خواندم لذت بردم. اما یک لحظه بعد که به خودم آمدم گفتم «نه» .
آیا این درست هست که پول هزینه ی دانشکده را از شما قبول نکنم آن وقت برای گردش و تفریح از شما پول بگیرم؟ این درست نیست که شما مرا به تجمل بازی عادت بدهید
آدم تا چیزی را نچشیده هوس آن را ندارد. اما به محض این که چیزی را چشید آن وقت نداشتن آن برایش محرومیت تلقی می شود مشکل است چون از آن به بعد آدم خودش را مستحق داشتن آن چیز می داند

زندگی با جولیا و سالی به اعتقادات انسانی من لطمه می زند. آنها از کودکی هر چه خواسته اند به دست آورده اند. آنها حالا سعادتمندی را حق مسلم خودشان می دانند. به نظر آنها دنیا باید هرچه آنان می خواهند به آنها بدهد. شاید هم این طور باشد، چون دنیا این بدهکاری را قبول کرده است اما این دنیا از همان روز اول به من فهمانده است که به من هیچ بدهکاری ندارد. حالا من حق ندارم بدون هیچگونه اعتباری از دنیا چیزی قرض کنم. چون هیچ بعید نیست دنیا حق مرا نشناسد و به من جواب منفی بدهد

مثل این است که من با گفتن این جمله خودم را در گردابی انداخته ام و دارم دست و پا می زنم. اما امیدوارم شما منظور مرا فهمیده باشید

به هرحال من بطور جدی اعتقاد دارم که راه درست این است که این تابستان درس بدهم و برای زندگی خودم قدم مثبتی بردارم


_______________________________________



M.T

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com