This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, January 24, 2018

The Famous Visitors

 


As the child looked down, she froze. Of course, there were some Christmas presents under the tree, but nothing from Santa Claus; the logo of the Santa workshop wasn't on them.
 
Parmis exploded. She folded her arms, shook her head sadly, “Oh no, I don't have the mood.”

Mommy seemed confused, she didn't say anything.
Parmis yelped, I'm tired of your silly pranks. Where are my presents, Mommy?”

Mother shrugged, I'm really sorry, but I don't know.”
Parmis thought, Maybe Santa was afraid of getting scarlet fever. So he hadn't come.”
she sighed and turned her eyes to the fireplace. At that time, the carol played again. Parmis shouted excitedly, "Oh, the music is coming from the Christmas stocking." Now she could see the wire that led to the plug.


She took a step forward and searched the stocking and found a Google home. Her eyes shone with excitement, "Santa, you're awesome!"
 
At that time Aunt Kate jumped out of the behind the sofa with a pixel in her hands and said happily, “Merry Christmas Parmis. It's your pixel. I set up Google home for you. Now you can talk to it.”

Parmis asked, “How it works?”
Aunt Kate replied, "Only talk to it."
Parmis looked excited, Now she had a pixel and a google home, but where were the rest of her presents?
She asked Google home, “Okay Google, where are my Christmas presents”
Google home replied, “They're not in Gmail.”

Parmis rolled her eyes, “Gmail?” then her eyes glinted, she checked out her Gmail. "Oh, Santa sent me an email," she shouted gleefully. The email said, "Thanks, Parmis. It was Yummy! I know you love party, as well as you love football. Good news, You had many famous visitors. Follow the autographs to find your presents. Take it easy."

​Best Wishes​
      M.T☺




Monday, January 22, 2018

بزرگ‌ترین انتقام، ساختن دلارهای میلیونی است



هر جواب سربالا انگیزه‌ای برای حرکت دوباره است
فکرهای خلاق شما اغلب جدی گرفته نمی‌شوند؛ آنها رد می‌شوند. بعد چی‌ می‌شود؟ اگر تسلیم بشوید آنها محو می‌شوند.😞😞😞 ولی اگر عوض تسلیم‌شدن از ایده‌های بزرگ‌‌تان حمایت کنید، امپراطوری کوچک‌تان را می‌سازید، همان کاری که «کُردیا هرینگتون» انجام داد. کردیا یکی از الهام‌بخش‌ترین سرمایه‌گذارانی است که در برنامه‌ی «فکر بزرگ» شرکت کرده است. فلسفه‌ی کُردیا که برایش میلیون‌ها دلار  آورده، این است: «نه، یک راه حل نیست.»


بانوی کلوچه
چند دهه‌ پیش، کردیا مادری تنها با سه فرزند خردسال بود. او به دنبال کاری می‌گشت که تمام وقتش را اشغال نکند تا بتواند زمانی را در کنار فرزندانش سپری کند. کسی به او پیشنهاد داد که نمایندگی فروش همبرگر «مک‌دونالد» را آزمایش کند. کردیا در خودش توانایی انجام این کار را می‌دید که البته کار چندان ساده‌ای هم نبود.

در آن زمان، تعداد اندکی از زنان به این کار می‌پرداختند. او نخست می‌بایست مقام‌‌های بالای شرکت را متقاعد می‌ساخت. واکنش اولیه‌ای آنان از این قرار بود: «چه چیزی باعث شده است، فکر کنید که می‌توانید نمایندگی فروش مک‌دونالد را اداره کنید؟» کردیا با سرسختی محض بدون هیچ تجربه‌ای خودش را به سر صف رساند و زمانی که فرصتی در «ایلی‌نویز» پیدا شد، به همراه فرزندانش به آنجا نقل‌مکان کرد.

این تقریباً یک فاجعه بود. کردیا ناچار بود ماهانه بیست و هفت هزار دلار به شرکت مک‌دونالد بپردازد؛ و این در حالی بود که به اندازه کافی مشتری نداشت. پس تصمیم گرفت با نقشه بسیار جالبی شمار مشتریانش را بالا ببرد. قصه‌ی شیرینی دارد.

همچنان درها را به صدا درآورید تا کسی به شما پاسخ مثبت دهد. این شخص همین اطراف است. فقط کافی است که او را پیدا کنید. پشتکار همواره پاداش‌بخش است.

کردیا نمایندگی اتوبوس «گری‌هاند» را گرفت و اتوبوس‌ها را در کنار همبرگرفروشی‌اش پارک کرد. هر روز هشتاد و هشت اتوبوس از آن نقطه رفت و آمد می‌کردند و مسافران گرسنه مشتاقانه وارد همبرگرفروشی کردیا می‌شدند. ناگهان کردیا به ستاره‌ای در آسمان امپراطوری مک‌دونالد بدل گشت.

اما این برای کردیا کافی نبود. او تصمیم گرفت که تأمین نان‌های همبرگر را خود بر عهده بگیرد او اعتقاد داشت که می‌تواند کار بهتری ارائه کند. بنابراین شروع به تحقیق کرد و پرسید که چگونه می‌تواند یک تولیدکننده شود. در این زمان بود که سی‌ و یک مرتبه پاسخ منفی شنید. در سی‌‌ و دومین مصاحبه‌اش، سرانجام به پاسخ مثبت رسید. امروزه شرکت نان تنسی بیش از پنجاه میلیون دلار ارزش دارد.

این به راستی قصه‌ی فقر تا ثروت است. شکی نیست که به سال ها کشمکش و تقلا نیاز داشته، اما کلید اصلی در تسلیم نشدن کردیا بود.


کتاب: فکر بزرگ
اثر:  دانی دویچ
 
 
Cordia Harrington
 McDonald 
Greyhound
 Tennessee Bun Company



 

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com