This blog is about books, eBooks , my memories .

Saturday, January 31, 2015

Fishing, Shooting, Riding & More



صبح بخیر، امروز 12 بهمن است

"بزرگ فکر کن . نیروهای نامرئی وجود دارند که از آمال و آرزوهای تو حمایت می کنند.
                                                     شریل ریچاردسون "

----------------------------------------------------
26th March
Mr. D.-L.-L. Smith,

SIR: You never answer any questions; you never show the slightest interest in anything I do, You are probably the horridest one of all those horrid Trustees, and the reason you are education me is, not because you care a bit about me, but from a sense of Duty.

I don't know a single thing about you. I don't even know your name. It is very uninspiring writing to a Thing. I haven't a doubt but that you throw my letters into the waste-basket without reading them. Hereafter I shall write only about work.

My re-examination in Latin an geometry came last week. I passed them both and am now free from conditions.

Yours truly,
Jerusha Abbott
صفت
horridest  ترسناک ترین، نفرت انگیزترین،

قید
Hereafter زین پس ، از این به بعد


26 ماه مارس
آقای ب . ل. د. اسمیت،

عالیجناب ، شما هرگز به نامه های من پاسخ نمی دهید. هیچ علاقه ای به کار من ندارید. به نظرم شما یکی از دل سخت ترین موجودات خیرخواه هستید. دلیل این که هزینه ی تحصیل مرا قبول کرده اید به خاطر علاقه به من نیست، بلکه این کار را می کنید به خاطر این که وظیفه تان را انجام دهید. من به هیچ عنوان چیزی در مورد شما نمی دانم. حتی نام شما را هم درست نمی دانم

آخر چطور ممکن است یک انسان به یک چیز نامه بنویسد. فکر می کنم مطمئن هستم شما بدون اینکه نامه های مرا حتی نگاه کنید، یکراست توی سطل آشغال می اندازید
.
من از امروز به بعد فقط در مورد درس و تحصیل می نویسم. همین، من امتحانات تجدیدی هندسه و لاتین را دادم و در هر دو آنها نمره ی قبولی آوردم.

با تقدیم احترام
جروشا آبوت


--------------------------------------
شنبه
باز هم صبح بخیر،

دیروز من این نامه را در پاکت نگذاشته بودم که پستچی آمد. پس چند کلمه ی دیگر به آن اضافه می کنم
.
پستچی روزی یک مرتبه بعد از ظهر ها نامه ها را می آورد. توزیع پست به رسم روستایی برای کشاورزان لطفی دارد
.
این پستچی نه تنها نامه ها را می رساند بلکه با پنج سنت به شهر می رود و خبر هم می برد و خرید هم می کند
.
دیروز چند بند کفش، یک شیشه کرم ( پیش از اینکه کلاه جدیدم را بخرم آفتاب پوست بینی مرا سوزاند) و یک قوطی واکس سیاه رنگ و روبان آبی برای من فقط به 10 سنت خرید.

یکی دیگر از ارزش های پستچی این است که اخبار را برای ما تعریف می کند و می گوید که چه اتفاقی کجای دنیا افتاده است
.
چند نفر هستند که برایشان روزنامه می آید و پستچی در حالیکه برای توزیع پست می رود روزنامه ها را می خواند و مطالبشان را برای آنها که روزنامه نمی خرند تعریف می کند
.
از این رو اگر جنگی میان آمریکا و ژاپن ایجاد شود. یا رئیس جمهور آمریکا به قتل برسد ، یا آقای راکفلر یک میلیون دلار به پرورشگاه جان گریر ببخشد، دیگر هیچ احتیاجی نیست که شما این خبر را برای من بنویسید، شما می توانید مطمئن باشد که این خیرها به من می رسد
.
هنوز خبری از ورود آقای جروی نداریم اما اگر بدانید چقدر خانه تمیز شده و ما با چه دقتی پیش از ورود به ساختمان پاهایمان را پاک می کنیم . خدا کند زودتر بیاید، خدا کند یکی پیدا شود که من بتوانم حداقل چهار کلمه با او حرف بزنم، حرف زدن با خانم سمپل گاهی مواقع خیلی خسته کننده می شود
.
این مردم کارشان خنده آور است، دنیای آنها این قله است. مردم اجتماعی نیستند . امیدوارم منظورم را درست فهمیده باشید. درست مثل پرورشگاه ، تمام افکار و اندیشه ها به یک حصار آهنی محدود می شود
.
آن روز من به این موضوع زیاد توجه نمی کردم چون بچه بودم و مشغولیاتم هم زیاد بود، رختخواب مرتب می کردم ، صورت بچه ها را می شستم ، جوراب تعمیر می کردم ، شلوار فردی پرکینز را وصله می کردم ( این پسرک هر روز شلوارش را پاره می کرد) با تمام این کارها درسهایم را می خواندم و بعد توی رختخواب می رفتم
.
من آنقدر خسته و کوفته بودم که به هیچ عنوان مسائل و نارسایی های اجتماعی را حس نمی کردم، اما پس از دو سال زندگی در یک دانشکده ی پر سر وصدا دیگر احتیاج را لمس می کنم، حس می کنم. اگر کسی را ببینم که زبان مرا می فهمد از حرف زدن با او خوشحال می شوم.

خب، بابا، دیگر نامه ام تمام شد و خبرهای تازه ای هم نیست. نامه ی بعدی را کاملتر می نویسم.

ارادتمند همیشگی شما

جودی

( پیوست نامه) چون اول این فصل باران درست و حسابی نبارید، کاهوهای امسال خوب نشده است.


----------------------------------------------------
25th August

Well, Daddy, Master Jervie's here. And such a nice time as we're having! At least I am, and I think he is, too--he has been here ten days and he doesn't show any signs of going. The way Mrs. Semple pampers that man is scandalous. If she indulged him as much when he was a baby, I don't know how he ever turned out so well.

He and I eat at a little table set on the side porch, or sometimes under the trees, or--when it rains or is cold--in the best parlor. He just picks out the spot he wants to eat in and Carrie trots after him with the table. Then if it has been an awful nuisance, and she has had to carry the dishes very far, she finds a dollar under the sugar bowl.

He is an awfully companionable sort of man, though you would never believe it to see him casually; he looks at first glance like a true Pendleton, but he isn't in the least. He is just as simple and unaffected and sweet as he can be--that seems a funny way to describe a man, but it's true. He's extremely nice with the farmers around here; he meets them in a sort of man-to-man fashion that disarms them immediately. They were very suspicious at first. They didn't care for his clothes! And I will say that his clothes are rather amazing. He wears knickerbockers and pleated jackets and white flannels and riding clothes with puffed trousers.

Whenever he comes down in anything new, Mrs. Semple, beaming with pride, walks around and views him from every angle, and urges him to be careful where he sits down; she is so afraid he will pick up some dust. It bores him dreadfully. He's always saying to her:

'Run along, Lizzie, and tend to your work. You can't boss me any longer. I've grown up.'

It's awfully funny to think of that great big, long-legged man (he's nearly as long-legged as you, Daddy) ever sitting in Mrs. Semple's lap and having his face washed. Particularly funny when you see her lap! She has tow laps now, and three chins. But he says that once she was thin and wiry and spry and could run faster than he.

Such at lot of adventures we're having! We're explored the country or miles, and I've learned to fish with funny little flies make of feathers. Also to shoot with a rifle and a revolver . Also to ride horseback--there's an astonishing amount of life in old Grove. We fed him on oats for three days, and he shied at a calf and almost ran away with me.



M.T






با ابراز احساسات به کانالی خلاق تبدیل شویم


عواطف و احساسات

می گویند گاهی تنها باید لبخند زد و گذشت؛ گاهی و نه همیشه. راستی چرا ما این قدر نسبت به خودمان نامهربانیم؟ چرا به سادگی از روی احساساتمان رد می شویم؟

مدتی بود که خواهر دوستم درد نسبتاً شدیدی در قلبش احساس می کرد، پدر و مادرش که نگرانش بودند، او را به دکتر بردند. پس از معاینه و نوار قلب مشخص شد که نگرانیشان بی مورد است ، قلب دخترک کاملاً سالم و ضرباهنگ قلبش مثل ساعت منظم و پیوسته بود.

دکتر با شگفتی از او پرسید:« چه وقتهایی بیشتر قلبت تیر می کشد؟»
سکوت و سکوت. دخترک سر به زیر انداخته به زمین خیره شد . پدر عصبی به نظر می رسید، مادر با لبخند پرسید:« به آقای دکتر بگو؟»
سرانجام دختر به حرف آمد ، در حالی که با انگشتان دستش بازی می کرد، با صدایی آهسته و لرزان گفت: « خب، وقتهایی که زیادی عصبی می شم و نمی تونم هیچی بگم ، وقتهایی که حرفم را می خورم.»

دکتر خندید، پدر و مادرش هم. متخصص قلب گفت:« پس من بعد، نگذار حرفی رو دلت بمونه، درد دل کن، داد بزن ، جیغ بزن، فریاد بزن، خودت را خالی کن» بعد به والدین بچه رو کرد و گفت:« بگذارید حرفش را بزند ، شما که نمی خواهید کارش- خدای نکرده- به جراحی قلب بکشد!»

پس از آن روز قلب خواهر دوستم دیگر تیر نکشید، خوش و خرم شد مثل روز اولش ، حرفهای نگفته قلبش سر زبان آمدند و بیان شدند.


خدای خوب ، خدای بد

" یک بار خدای خوب و خدای بد روی قله ی کوهی با هم ملاقات کردند. خدای خوب گفت:« روزت بخیر ای برادر!» خدای بد پاسخی نداد، بنابراین خدای خوب گفت:« رفیق ، این طور که پیداست امروز بدخلقی!»

خدای بد پاسخ داد :« آری، من ناراحت و خشمگینم، زیرا این روزها ، غالباً مردم میان من و تو تفاوتی قائل نیستند و مرا به جای تو می گیرند و با نام تو صدا می زنند. من از این کار متنفرم.» خدای خوب گفت:« عزیزم! این اتفاقی است که هر روز برای من نیز می افتد ، گاهی مردم مرا با نام تو صدا می زنند و گمان می کنند که من تؤام»

خدای بد در حالی که به نادانی و حماقت مردم لعنت می فرستاد به راه خود ادامه داد و رفت. "


ما احساسات عاطفی مان را به دو دسته ی عواطف مثبت و منفی تقسیم می کنیم؛ عواطفی مانند : خشم ، ترس ، نومیدی و غم را احساسات منفی و شادی ، محبت ، عشق ، امید و نوعدوستی را به احساسات مثبت تعبیر می کنیم.

در صورتی که جنس این احساسات یکی است، سرچشمه ی آنها هستی است، نگاه ماست که آنان را زشت و زیبا، نیک و بد می پندارد؛ « هر گاه شاد شدید در اعماق قلب خود جستجو کنید تا ببینید که سرچشمه ی شادی های شما همان سرچشمه ی غم و اندوه شماست و نیز هر گاه که غمگین هستید به اعماق قلب خود با دقت بنگرید تا ببینید به راستی ، گریه ی شما برای آن چیزی نیست که مایه ی شادی شما بوده است.» در حقیقت ما عواطفی را که می پذیریم احساسات خوب و آنهایی را که نمی پذیریم احساسات منفی می نامیم.


نشان دادن احساسات خطری ندارد

احساسات مسیر شهود هستند، اگر با حسمان در تماس نباشیم، هرگز نمی توانیم به دنیای روشنایی گام بگذاریم.

راستی چرا با احساساتمان بیگانه ایم و آنها را همانند غولی مهیب در شیشه ی قلبمان زندانی کرده ایم؟

شاید به این سبب که از کودکی هر بار که احساساتمان را ابراز کرده ایم با واکنش تند والدین یا آموزگارانمان روبه رو شده ایم:« این قدر بچه نباش، تو دیگر بزرگ شده ای ، قوی و محکم باش!» البته آنها هم بی گناهند، چون نمی دانستند چطور از عواطف و احساساتشان حمایت کنند و پاسخگو و یار و غمخوار چینی نازک قلبشان باشند.

این گونه بود که ما راه سرکوبی احساساتمان را آموختیم و بزرگ شدیم؛ وقتی دانستیم که کسی نیست که به درد دلمان گوش ، خشم و قهرمان را تأیید و غم و اندو همان را ترمیم کند، گفتیم :هیس! ساکت باش !و صدایشان را خفه کردیم ، با سد محکمی جلویشان را بستیم تا راحت و بی دغدغه زندگی کنیم.

غافل از این که آنها منبع شور و سرزندگی ، خلاقیت و الهام ما هستند، مگر می شود عواطف را کشت؟ مگر می شود بی نور بی انرژی زیست؟

نه ، عواطف سرکوب شده ی ما نمرده اند، آنها پشت سد می مانند و تالاب می شوند، بعد ذره ذره یا یکهو ما را از پای می اندازند، وقتی بیماری های ناخوشایند ، افسردگی ، پوچی و پریشانی ، بی تفاوتی و سنگدلی از راه می رسند بدان که احساسات به گل نشسته کار خودشان را کرده اند.


عواطف منفی

"من سنگ نیستم  / فراموش کنم
            آرام بایستم / فراموش کنم
 خندیدنمان می رود زِ یاد، ولی
               من با تو گریستم ، فراموش کنم"

اگر چه انسانها از هر دو حس منفی و مثبت گریزانند ، اما میانه شان با منفی ها شکرآب است و از ابراز خشم ، رنجش، غم ، نگرانی و یأس بیشتر واهمه دارند تا از بیان شادی. شاید گمان می کنند اگر به ضعفشان اقرار کننند این برچسب را تا ابد با خود یدک می کشند، در حالی که واقعیت خلاف باورشان است، اگر به جای سرکوب و انکار احساسات با آنها راحت باشیم ،بپذیریمشان و با تمام وجود حضورشان را حس کنیم، با آنها مأنوس شویم ، چنان از مهمان نوازی و حمایتگری ما سرخوش می شوند که قبل از اینکه به خود بیاییم می بینیم رفته اند و جز ردّ پای اکلیلی شان نشانی در سرسرای قلبمان نگذاشته اند.

دلیل دیگری که مردم احساسات منفی را پس می زنند، این است که احساسات منفی را خیلی دردناک و زجرآور تصور می کنند و چون درد را دوست ندارند، در برابر این عواطف از خود مقاومت نشان می دهند.

باید بیاموزیم که از درد لذت ببریم و از وجودش خوشحال باشیم ، اگر خودمان را به دست درد بسپاریم کمتر احساسش می کنیم . درد دوست ماست، مکانیسم دفاعی بدن برای حفظ بقا و فرار از خطر است ؛ اما احساسات هر قدر شدید ، واقعاً خطرناک نیستند، در نتیجه دردی هم ندارند، ولی لحظه ای که احساسی را خاموش می کنیم ، درد زیادی را حس می کنیم ، دردی که با یادآوری آن لحظه خاص دوباره برمی گردد ، این طور نیست؟



عواطفی که دوستشان نداریم

ترس : ترس برادر مرگ است، بی خود نیست که همیشه کتمانش می کنیم . بهتر نیست ترسهایمان را بشناسیم، بپذیریم و حمایت شان کنیم . به این ترتیب با آرامش، تسلط بیشتری بر احساساتمان داریم و به تدریج ترس مان هم از بین می رود.

دلتنگی : بعضی وقت ها دلمان می گیرد، به خصوص غروب های جمعه ، خیالی نیست، با دلتنگی آلبوم عکس ها را مرور می کنیم و آه می کشیم ، اگر حس کردیم که پلک هایمان داغ شده اند اشکی نیز می ریزیم، می گذاریم قلب گرفته و فشرده مان آرام آرام گشوده شود.

غم : همان دلتنگی است به توان بی نهایت، باید در دریای غم فرو رفت، باید تا مغز استخوان غم را احساس کرد، مهم نیست چقدر طول می کشد؛ اکثراً چند دقیقه ابرهای تیره و تار آسمان دلمان را می پوشانند و بعد شتابان پراکنده می شوند.

گاهی نه، این غم ماهها و حتی سالها در ما می ماند، گاه می آید و می رود. مشکلی نیست، بیشتر هوای دل غمدیده مان را داریم تا روزی که آسمان قلبمان آبی و صاف بی لک شود،

جریحه دار شدن :همه می رنجند، رنجش حساسیت و آسیب پذیری ما را نشان می دهد، اغلب حس رنجش را رد می کنیم ، و می کوشیم بار اشتباهاتمان را به گردن سایرین بیاندازیم و از خودمان دفاع کنیم.
خوب است به جای انکار جریحه دار شدن احساساتمان و یا مقصر دانستن دیگران، آن را مستقیماً و بی شیله پیله بیان کنیم ، بگوییم :« از این که باهام بیرون نیامدی خیلی رنجیدم.» و نگوییم :« تو اصلاً به احساسات من اهمیت نمی دهی !»

درماندگی: وقتی امیدمان را از دست می دهیم ، سرخورده و درمانده می شویم، در واقع تسلیم می شویم . برای رسیدن به آرامش و راحتی خیال بهتر است درماندگی را عمیقاً درک کنیم.

خشم : به نظر ما عصبانیت خطرناک ترین احساسات است، به شدت از آن بیم داریم. در صورتی که انسان های فرزانه خشم را سلاحی قدرتمند برای بازپس گیری نیرویشان از هستی می دانند آنها به جای وحشت از خشم آن را خردمندانه اداره می کنند.

خشم نشانه ی بدی نیست، به معنی بازگشت قدرت از دست رفته مان است، وقتی قدرت واقعی مان را نادیده می گیریم ، خودمان را با اطرافیان وفق می دهیم، و می گذاریم دیگران بر زندگیمان مسلط شوند و برای ما تصمیم بگیرند، یا در زندگیمان بیش از حد دخالت کنند، حس خشم و به سراغمان می آید .

با سرکوب این احساس  اوضاع از اولش هم بدتر می شود، افسرده و پریشان می شویم، ولی هنگامی که این نیروی ذخیره شده آزاد شد، وجودمان سرشار از انرژی و قدرت می گردد.

بهترین راه برای تبدیل خشم به قدرت واقعی مان ، بیان خویشتن است؛ یعنی خواسته هایمان را شفاف بیان کنیم و بی آنکه تحت تأثیر دیگران قرار بگیریم کارهای دلخواهمان را انجام دهیم ، زمانی که توان واقعی مان را به کار گرفتیم ، دیگر جایی برای خشم نمی ماند.




زندگی در روشنایی ، شاکتی گاوین
                                                                                                  M.T
سروده ی : سید مهدی نقابی



خلاصه

اغلب انسانها با حس هایشان در تماس نیستند.

احساسات و عواطف راه دریافت شهود و الهامات هستند، با مسدود کردن عواطف از ارتباط با دنیای درون محروم می شویم.

انسانها عواطف را در دو دسته ی مثبت و منفی قرار می دهند ، در حالی که عواطف مثبت یا منفی نیستند، بلکه طرد کردن یک حس آن را منفی و پذیرشش آن را مثبت می سازد.

می ترسیم احساسات منفی را ابراز کنیم،از ترس آن که همیشه در ما بمانند ، و از طرفی فکر می کنیم که آنها دردناک هستند، بنابراین پنهانشان می کنیم.


اگر فکر می کنیم برای رهایی از ترمزهای عاطفی و تماس با احساساتمان به کمک نیاز داریم،، می توانیم از یک روانکاو حرفه ای یا مشاور خوب ( کسی که با عواطفش در تماس است) یاری بگیریم و یا گروهی که تکنیک هم سنخ را اجرا می کند.




M.T

Friday, January 30, 2015

No Sign Yet Of Master Jervie

دوباره سلام،

پرودگار به تو و این هفته خیر و برکت دهد.


" خانه ات را با عشق و محبت، متبرک کن. در هر گوشه ای از خانه ات عشق و محبت پراکنده کن. خانه ات هم با محبت  جوابت را می دهد. خدا به تو خیر و برکت دهد.            لوئیز الی هی "

---------------------------------------
The Ides of March Dear D.-L-L.,

I am studying Latin prose composition. I have been studying it. I shall be studying it. I shall be about to have been studying it. My re-examination comes the 7th hour next Tuesday, and I am going to pass or BUST. So you may expect to hear from me next, whole and happy and free from conditions, or in fragments.

I will write a respectable letter when it's over. Tonight I have a pressing engagement with Ablative Absolute.

Yours--in evident haste
J.A.

اسم
BUST انفجار، ترکیدگی
fragment پاره ، تکه، قطعه، قطعات متلاشی ، باقیمانده ،

صفت
evident  آشکارا، مشهود، ظاهر ، بدیهی

فعل
to bust بیچاره کردن، ورشکست شدن، خرد شدن


اول ماه مارس

ب. ل. د. عزیزم ،


من دارم انشاء نثر لاتین می خوانم . من آن را خوانده بودم ، من آن را خواهم خواند ، من می خواهم که آن را بخوانم. امتحان من روز سه شنبه زنگ هفتم انجام خواهد شد. من باید قبول شوم یا منفجر شوم
.
پس نامه آینده ی من یا از جودی تندرست و خوش حال خبر می دهد و یا از جودی ریز ریز شده شما را آگاه می سازد
.
به هر حال هر وقت که امتحان تمام شد، نامه ای با کمال احترام برای شما خواهم نوشت، اما امشب خیلی کار دارم

آن که خیلی عجله دارد
ج . آ
-----------------------------------------------------



  10 ماه اوت

 
آقای بابا لنگ دراز

قربان، من این نـامه را از بالای دو شاخه بید مجـــــنون کنار جویبار در چراگاه به شما می نویسم. از پایین قورباغه ای ، قور قور می کند و ملخی از بالا آواز می خواند. دو تا مارمولک از تنه ی درخت دارند بالا می روند . حالا یک ساعت است که من اینجا نشسته ام دو شاخه خیلی راحتی است، دو تا از ناز بالش های نیمکت سالن را آورده ام و گذاشته ام زیر پاهایم و بر روی آنها نشسته ام ، قلم و کاغذ آورده ام . امیدوارم که بتوانم داستان کوتاهی بنویسم .

 اما قهرمان داستان خیلی خودش را لوس می کند و گوش به حرف من نمی دهد. من هم حالا آنرا کنار گذاشته ام و دارم به شما نامه می نویسم . ( هر چند که شما هم مطابق میل من رفتار نمی کنید. اما چه فایده؟)

اگر شما در آن هوای آلوده و کثیف نیویورک هستید . کاش من می توانستم کمی از هوای پاکیزه و خوب اینجا را برای شما بفرستم . به خصوص این مناظر پس از یک هفته بارندگی اینجا درست مثل بهشت شده است. راستی از بهشت گفتم . یادم آمد که ... شما آقای "کلوک" را به یاد می آورید که تابستان سال گذشته درباره ی او نوشتم ؟ او کشیش یک کلیسای کوچک که به ما نزدیک می باشد بود. بیچاره زمستان گذشته به مرض ذات الریه مرد . من چند مرتبه برای شنیدن موعظه او رفتم و خیلی خوب با عقاید مذهبی او آشنا شدم.

او تا هنگام مرگ به عقاید خود وفادار بود. به نظر من اگر مردی 47 سال در راه راست سیر کند و هرگز خلاف حقیقت و راه راست نرود باید او را به عنوان یک چیز گرانبها و کمیاب نگاهداری کرد. امیدوارم که جایش در بهشت خوش باشد و با فرشتگان دمساز گردد. او مطمئن بود که به این سعادت خواهد رسید.

حالا یک جوان ناشی به جای او کلیسا را اداره می کند و مردم از او رضایت ندارند. طرفداران کمینگر می خواستند دو دسته شوند. حال آنکه مردم این منطقه به دو دستگی معتقد نیستند.

در یک هفته ای که باران می بارید من تمام مدت در اتاق زیر شیروانی نشستم و با مطالعه کیف کردم و حالا بیشتر آثار استیونستن را خوانده ام. به نظرم استیونسن خودش از شخصیت های داستانهایش جذاب تر است. فکر می کنم برای این که شخصیت داستانهایش جالب بشوند او شخصیت خودش را در قالب قهرمانان داستانهایش جایگزین می کند.

جالب است او تمام ده هزار دلاری را که پدرش به او بخشید برداشت و با آن پول کلان یک کشتی شخصی خرید و بعد بادبان کشید و به طرف دریای جنوب رفت.

بدین ترتیب او به عقاید ماجراجویانه خودش وفادار ماند.

اگر پدر من هم ده هزار دلار برای من گذاشته بود، من هم همین کار را می کردم . دوست دارم به مناطق حاره سفر کنم، دوست دارم همه ی دنیا را بگردم ، من روزی این کار را خواهم کرد.

روزی که یک نویسنده ی معروف بشوم، یا یک هنرپیشه ی مشهور شوم، یا یک نقاش یا شخصیت بزرگ شوم ، بدون تردید این کار را خواهم کرد. من شیفته ی سفر و سیاحت و آوارگی هستم . دوست دارم کلاه سر بگذارم ، چترم را دست بگیرم و حرکت کنم.

پیش از آن که بمیرم باید نخل ها و معبدهای جنوب را ببینم.



غروب روز پنج شنبه همانطور که در آستانه ی در نشسته ام


به نظر خیلی سخت می آید که چیزی به عنوان خبر به این نامه اضافه کنم. جودی تازگیها آن قدر فیلسوف شده که دوست دارد درباره ی اخبار دنیا حرف بزند نه جزئیات پیش پا افتاده زندگی. حالا اگر به اخبار علاقه دارید ملاحظه بفرمایید.

سه شنبه هفته ی گذشته همه ی 9 خوک ما داخل جوی آب شدند و فرار کردند. هشت خوک برگشتند. دوست نداریم غیر عادلانه کسی را متهم کنیم ، اما حدس زده می شد که تعداد خوک های بیوه داود یکی بیشتر از معمول است.

آقای ریور اسطبل و دو انبار خودش را رنگ زرد زده ، کدویی رنگ ، رنگ خیلی زشتی هست. اما خودش معتقد است که به تدریج خوش رنگ می شود.

خانواده ی برور این هفته مهمانی دارند. خواهر خانم برور دو تا بچه دارد که از اوهایو می آیند.

یکی از مرغهای ما که از نژاد رد-آیلند-ردر است از هر پانزده تخم مرغ تنها سه جوجه درآورد. علتش نامعلوم بود. فکر می کنم اینها بدترین مرغها هستند . من نژاد بوف ارینگتون را ترجیح می دهم.

کارمند جدید اداره ی پست در "بانی زیگ فرکرنرز" یک شیشه جین جامایکا که هفت دلار ارزش داشت و متعلق به اداره بود پیش از این که کسی متوجه شود تا قطره ی آخرش نوشید.

ایراهاچ پیر به شدت بیماری رماتیسم گرفته است. از همه بدتر این که این مرد هنگامی که جوان بود و خوب پول در می آورد برای روز مبادا هیچی پس انداز نکرده بود، حالا مردم باید به او کمک کنند.

شنبه ی آینده جشنی در مدرسه برپا خواهد شد و بستنی می دهند. شما تشریف بیاورید و همه ی خانواده را هم با خودتان بیاورید.

من یک کلاه تازه به قیمت 25 سنت خریده ام و این آخرین عکس من است. همان طور که می رفتم علف خشک جمع کنم از من عکس گرفته شده.

هوا تاریک شده و دیگر نمی توانم بنویسم . به هر حال اخبار هم به پایان رسید.

شب بخیر
جودی


جمعه

صبح بخیر، این هم چند خبر تازه ی دیگر، ها چی فکر می کنید؟

شما هرگز هرگز هرگز نمی توانید حتی حدس بزنید که چه کسی می خواهد به لاک ویلو بیاید.

نامه ای از طرف آقای پندلتون برای خانم سمپل آمده که چون با اتومبیل به یورکشایر می روند و خسته هستند ، مایلند در ییلاق زیبایی چند روزی استراحت کنند. اگر یک شب به آنجا پناه بیاورند خانم سمپل می تواند به آنان جا بدهد؟

به قرار اطلاع آقای پندلتون یک یا دو یا سه هفته خواهد ماند. بستگی به فرصت آنها دارد.

نمی دانید چه برو بیایی شده است. تمام خانه مثل دسته ی گل تمیز و مرتب شده ، همه پرده ها را شسته اند.

امروز صبح قرار است من بروم و مقداری مشمع برای راهرو و دو قوطی رنگ قهوه ای برای پله های سرسرا بخرم.

خانم داود فردا می آید تا پنجره ها را تمیز کند ( بدلیل شروع این کارها موضوع گم شدن یک بچه خوک فراموش شد)

شاید فکر کنید که خانه از قبل تمیز بوده است، اما بدانید که هر عیبی روی خانم سمپل می شود گذاشت غیر از خانه دار نبودن.

بابا جان، آیا این کار آقای پندلتون ناشی از بی فکری نیست؟ ایشان به هیچ عنوان اشاره ای نکرده اند که چه موقع نزول اجلال می فرمایند. امروز ؟ فردا؟ یک هفته ی دیگر؟

تا ایشان تشریفشان را بیاورند همه چشم به راهند و اگر هم زودتر نیایند باید یک مرتبه ی دیگر خانه را نظافت کرد.

آماسی ، گروور را به گاری بسته و منتظر من است ، خودم آن را خوب می رانم. اسب خوبی است هیچ نگران من نباشید.

آن که با همه خداحافظی می کند
جودی


----------------------------------------------------------
Saturday Good morning again! I didn't get this ENVELOPED  yesterday before the postman came, so I'll add some more. We have one mail a day at twelve o'clock. Rural delivery is a blessing to the farmers! Our postman not only delivers letters, but he runs errands for us in town, at five cents an errand. Yesterday he brought me some shoe-strings and a jar of cold cream ( I sunburned all the skin off my nose before I got my new hat) and a blue Windsor tie and a bottle of blacking all for ten cents. That was an unusual bargain, owing to the largeness of my order.

Also he tells us what is happening in the Great World. Several people on the route take daily papers, and he reads them as he jogs along, and repeats the news to the ones who don't  subscribe. So in case a war breaks out between the Untied States and Japan, or the president is assassinated, or Mr. Rockefeller leaves a million dollars to the John Grier Home, you needn't bother to writer; I'll hear it anyway.

No sign yet of Master Jervie. But you should see how clean our house is--and with what anxiety we wipe our feet before we step in!

I hope he'll come soon; I am longing for someone to talk to. Mrs. Semple, to tell you the truth, gets rather monotonous. She never lets ideas interrupt the easy flow of her conversation. It's a funny thing about the people here. Their world is just this single hilltop. They are not a bit universal, if you know what I mean. It's exactly the same as at the John Grier Home. Our ideas there were bounded by the four sides of the iron fence, only I didn't mind it so much because I was younger, and was so awfully busy. By the time I'd got all my beds made any my babies' faces washed and had gone to school and come home and had washed their faces again and darned their stockings and mended Freddie Perkins's trousers ( he tore them every day of his life) and learned my lessons in between--I was ready to go to bed, and I didn't notice any lack of social intercourse. But after two years in a conversational college, I do miss it; and I shall be glad to see somebody who speaks my language.

I really believe I've finished, Daddy. Nothing else occurs to me at the moment--I'll try to write a longer letter next time.
 
Yours always, Judy


PS. The lettuce hasn't done at all well this year. It was so dry early in the season.



M.T

Thursday, January 29, 2015

قصه ی یک شهر برفی ؛ اینترنت و گوگل فایبر



"امشب عبـور می کنم از رنج پیکرم
تنها هوای توست که افتاده در سرم

قصه ی برفی عکس ها


​source: Instagram, snowshelleyjackson



          سلام ، داستان برف تماشایی است نه؟

چه خاطراتی مرور شد ! نگارگری روی برف های تازه نشسته ، طراحی صورتکهای خندان روی بخار شیشه ، قلعه سازی و جنگ با گلوله های برفی و دست های سرمازده و کبود ، چه خاطراتی مرور شد ! خوش ذوقی یک عکاس حس سرما و گرما را توأماً به قلبم آورد .




Google_Fiber_3334



در فصل عاشقانه ی من برف، زندگی ست
ایمان به بیت یــــــــخ زده ای داشت دفترم

اینترنت ، گوگل ، سر درد


صادقانه الان سرم شدیداً درد می کند، سر چی ؟ سر اینترنت! مثل این که مذاکرات گوگل به خانه ی ما هم رسیده است.

 اینترنت پر سرعت حق شهروندان آمریکایی است ، این حرف گوگل است، پر بی راه هم نمی گوید، اینترنت پر سرعت برای آمریکایی ها رویای زیبایست( به مانند ما ایرانی ها) ،چرا که سرعت اینترنت شهروندان آمریکایی در میان کشورهای توسعه یافته کندترین است . آنها برای 150 مگابایت در ثانیه از 80 تا 150 دلار در ماه می پردازند.

این بود که گوگل عزمش را جزم کرد، تا رویای ساکنان سرزمین کابوها شکلی واقعی بگیرد؛ از هفته ی جاری اهالی  خوش شانس 4 شهر نشویل، آتلانتا، رالی و شارلوت مزه ی اینترنت سریع و مقرون به صرفه ی گوگل را می چشند، نرخ  پیشنهادی گوگل فایبر برای 1 گیگا بایت در ثانیه فقط 80 دلار در ماه است، معرکه است نه؟

پس چرا سر درد؟ داستان ما کاملاً متفاوت است. از وقتی ایرانسل تعرفه های اینترنتش را بالا برد، برادر کوچکم به صرافت افتاد که مودم ایرانسلش را بفروشد و از یک شرکت خصوصی اشتراک ای دی اس ال بگیرد. خب، به هر زحمتی بود مودم ایرانسلش را رد کرد ، بعد نوبت تهیه ی خط تلفن رسید.

 خط تلفن ما ای دی اس ال داشت ، به ناچار داداش کوچیکه شتابان به مخابرات محل سری زد و پس از پر کردن فرم ثبت نام پرسید می توانم روی این خط از شرکت های خصوصی اینترنت بگیرم یا نه؟ گفتند: مشکلی نیست.

چند روز بعد ( همین امروز) کارمند مخابرات و کابلهایش از راه رسیدند، خط وصل شد و برادرم کلی ذوق زده. بی معطلی گوشی تلفن را برداشت و به شرکت پرسرعت زنگ زد، اما حرفهای اپراتور آب یخی بود که روی آتش اشتیاقش ریخت، کوپ کرد: متأسفم ما روی فیبر نوری اینترنت نمی دهیم ."

چند دقیقه بعد هم جوش آورد و گفت :  یعنی چی ؟ چرا از اول نگفتید ؟ مگر من مسخره ام ، حالا باید چی کار کنم؟ گفتند: بگرد و یک خط قدیمی پیدا کن.

خط خانه که ای دی اس ال مخابرات را داشت داداشم اصرار داشت که ما به مخابرات برویم و قرارداد ای دی اس المان را فسخ کنیم. خلاصه ، از ظهر تا غروب  ما درباره ی این موضوع بگو مگو داشتیم ، برادر بزرگم اعتقاد داشت : چرا باید یک اینترنت نامحدود را از دست بدهیم که یک اینترنت پر سرعت محدود بگیریم؟

برادر کوچکم می گفت: شما از قافله ی سرعت جا مانده اید! اینترنت کمتر از 10 گیگ اصلاً اینترنت نیست!

من هم میانجی بودم و می خواستم همه ی طرفهای مذاکره رضایتمندانه جلسه را ترک کنند، اما در نهایت پادرمیانی فایده ای نداشت و  هیچ یک از طرفین کوتاه نیامد ، من هم یک سردرد شدید گرفتم  که نگو و نپرس.

خب، حق با هر دو برادرم بود ، یکی سرعت بالاتر می خواست و دیگری هم راست می گفت: اینترنت دولتی مقرون به صرفه تر بود و حاشیه ی امنیت بیشتری هم داشت.

من هم حرص می خوردم و فکر می کردم  همه ی این گرفتاری ها فقط به خاطر ایرانسل است که تعرفه هایش را بالا برده  است، یا مخابرات که فیبر های نوری می کارد،یا شرکت خصوصی که با کابل های قدیمی و مسی جور است،یا برادرم که اینترنت کمتر از 10 گیگ را قبول ندارد و یا خودم ؟

 به گمانم بیشتر از همه خودم مقصر هستم که خواستم دو طرف مذاکره سود ببرند، اوه، حالا که گذشت، شاید این یک رابطه ی برنده / برنده بود ؛ اندیشمندی می گوید اگر دو راه حل وجود دارد در جستجوی سومی باشی، برادرانم هم  به این نتیجه رسیدند بهتر است برای منافع بیشتر به فکر راه سوم باشند.

اما راستش را بخواهید ، این یک رابطه ی بازنده / بازنده برای ما و یک رابطه ی برنده / بازنده برای شرکت های مخابراتی بود، به باور من اصلاً منطقی نیست که یک خانواده چند تا خط ای دی اس ال داشته باشند- با یک  ADSL و یک ایرانسل / رایتل ( برای روز مبادا) موافقم- ،" تو چه فکر می کنی؟ راستی کدام یک درست گفته اند؟"




از پشت شعرهای تو هر شب پرنده ای
ســـــــر می زند به آیـــــنه ای در برابرم


خواندن این مقاله  three Secrets of Transmitting Naked Emotions  خالی از لطف نیست، بی اغراق یکی از بهترین مقالاتی است که درباره ی خوب نوشتن خوانده ام .





                              پروانه ای شبیه خودم لحظه ی دعا
                            پر می کشد به جانب دنـــــیای دیگرم

تا حالا کجا بودی ، خیلی منتظرت بودیم

این هفته هنوز بوی گلس را می داد؛ هنوز فوربس و چند سایت دیگرمطالب غم انگیزی از گلس و تجربه ی ناموفقش می نوشتند ، من اما مقاله ی سه راهی که گوگل گلس را نجات می دهد را بیشتر از دیگر نوشته ها پسندیدم ،  3 Ways Google Inc. Can Save Google Glass 

بیشتر از  همه خوش به حال مایکروسافت و هولولنزش شد، با این که هولولنز اختراعی است که شاید از سالهای دور چشم به راهش بودیم ، اما چه بد وقتی به بازار آمد، البته بد برای گلس و شاید خوب برای مایکروسافت.

من که از دیدن هولولنز واقعاً هیجان زده شدم، آفرین به مایکروسافت. اما هنوز دلم با گلس است و حرفهای ناگفته اش. این وبگاه هولولنز است و بی شک تماشایی است .



پیراهنم پر از شب و دریاچه می شود
آن لحظه که سمت دعـای تو می پرم

از قضا روزی روباهی به گله زد :)، از قضا امروز دوباره اخبار را مرور کردم ، پر از مذاکره و مناظره ، دورهمی و راهپیمایی ، شهادت و جنایت و سیاست و ریاست بود ، و همه طبق معمول دیدنی و شنیدنی ( بخوانید کسل کننده و تکراری ) ، شاید جالبترینش سخنان آقای علی مطهری گله مند از فضای سیاسی نه چندان آزاد جامعه بود.

خانم اجازه ، من قضیه را حل کردم :با توجه به دستگیری روزنامه نگاران و خبرنگاران می توانیم ثابت کنیم که ( این مثلث قائم الزاویه است) یعنی آزادی سیاسی پس از انتخابات اصولاً بیشتر نشده است.
در آخرین سحر که سپید است هر چه هست
من چـــــــرخ می زنم به دور تو در بیت آخرم "


این کتاب الکترونیکی را دیروز دانلود کردم ، کنجکاوم از آینده ی حمل و نقل بیشتر بدانم ، اگر شما هم  کنجکاوید با دانلود کتاب لامپی را که در ذهنتان روشن شده است، تابنده تر کنید.




پایان هفته دلپذیری داشته باشید
M.T
                                                   سراینده :لیلا احمدی



"آب شور

مردی از دست روزگار سخت می نالید . پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟

آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل است
استاد ، وی را کنار دریا برده و به او گفت : همان مقدار آب بنوشد و بعد مزه اش را پرسید؟

مرد گفت : ...
خوب است و می توان تحمل کرد

استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است . شوری این دو آب ، یکی ولی ظرفشان متفاوت است. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعیین می کند ، پس وقتی در رنج هستی ، بهترین کار، بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است
                   " 
                                                 


صبح جمعه منتظر جودی و بابا لنگ دراز نباشید.

Authors and publishers may constrain the rise of e-book subscriptions

News leaks that Google Fiber is speeding to four new cities

What Happens if Apple Drops Google From Its Browser?

Google Wireless Service Aims to Switch Between Carriers, Sources Say



M.T

Wednesday, January 28, 2015

Listen to Today's News



سلام ، تعطیلات خوبی داشته باشید :)

"دیگران را از صمیم قلب دوست بدار. نترس و عقب نشینی نکن. هر چه به دیگران عشق بیشتری بدهی، چندین برابر آن به خودت برمی گردد.          برایان ویس"

---------------------------------------------
Dear Daddy-Long-Legs,

This is an extra letter in the middle of the month because I'm rather lonely tonight. It's awfully stormy. All the lights are out on the campus, but I drank black coffee and I can't go to sleep.

I had a supper party this evening consisting of Sallie and Julia and Leonora Fenton--and sardines toasted muffins and salad and fudge and coffee. Julia said she'd had a good time, but Sallie stayed to help wash the dishes.

I might, very usefully, put some time on Latin tonight but, there's no doubt about it, I'm very languid Latin scholar. We've finished Livy and De Senectute and are now engaged with De Amicitia ( pronounced Damn Icitia).

Should you mind, just for a little while, pretending you are my grandmother? Sallie has one and Julia and Leonora each two, and they were comparing them tonight. I can't think of anything I'd rather have; it's such a respectable relationship. So, if you really don't object--When I went into town yesterday, I saw the sweetest cap of Cluny lace trimmed with lavender ribbon. I am going to make you a present of it on your eighty-third birthday. ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !

That's the clock in the chapel tower striking twelve. I believe I am sleep after all.


Good night, Granny.
I love you dearly.
Judy
​​

صفت
languid  ضعیف
pretendingمدعی
فعل

 to strike ضربه زدن، ضربه خوردن، سکه ضرب کردن، اعتصاب کردن، 


بابا لنگ دراز عزیز

این یک نامه فوق العاده است که نیمه ی ماه می نویسم. چون من امشب خیلی احساس تنهایی می کنم. طوفان بد و هولناکی در گرفته است. برف به شدت می بارد و ضربات باران به شیشه ها کوفته می شود. چراغهای بیرون همه خاموشند. من قهوه خورده ام و خوابم نمی برد. برای امشب چند نفر مهمان داشتم . سالی ، جولیا و لئونورا. شام ما هم عبارت بود از ساردین-نان برشته . سالاد و قهوه. جولیا گفت : خیلی خوش گذشت.
اما سالی پیش من ماند تا در شستن بشقاب ها کمکم کند

امشب وقت داشتم که چند ساعتی را لاتین بخوانم. اما یک چیز مسلم است و آن اینکه من در درس لاتین شاگرد خوبی نیستم

خب بماند، آیا شما حاضرید در نقش مادربزرگ من بازی کنید؟ سالی یک مادربزرگ دارد. جولیا و لئونورا هر کدام ، یک مادربزرگ دارند. امشب آنها را با هم مقایسه می کردند.

دیروز که به بازار رفتم بودم یک کلاه تور ظریف دیدم که رویش را با روبان گل ریز نقش تزئین کرده بودند. برای یک مادربزرگ معرکه بود. ( با اجازه) می خواهم آن را برای هشتاد و سومین سال تولدتان به شما هدیه بدهم.

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این صدای زنگ کلیسا بود که ساعت 12 را اعلام کرد، مثل همیشه حالا خوابم می آید، شب بخیر مادر بزرگ جان

 
آن که عمیقانه دوستتان دارد

جودی

------------------------------------


9 ژوئن
آقای جان اسمیت

قربان، نامه هفتم ژوئن شما رسید، طبق دستوری که به وسیله ی منشی جنابعالی به اینجانب ارسال شد. اینجانب روز جمعه آینده برای رفتن به ییلاق لاک ویلو حرکت خواهم کرد.

ارادتمند همیشگی

(دوشیزه) جروشا آبوت



ییلاق لاک ویلو

سوم ما اوت

بابا لنگ دراز عزیز،

حدود دو ماه است که برای شما چیزی ننوشته ام
.
می دانم که کار خوبی نکرده ام، اما رک و راست بگویم که امسال شما را خیلی دوست نداشته ام
.
شما نمی دانید که نرفتن به اردوی خانوادگی مک براید تا چه اندازه موجب دلتنگی و ناراحتی من شد
.
البته این را قبول دارم که شما سرپرست من هستید و باید در همه کاری به نظر شما احترام بگذارم، اما من دلیل این کار شما را ندانستم
.
به نظر خودم من فرصت مغتنمی را از دست دادم، اگر من بابا بود و شما جودی آن وقت می گفتم
:
" برو بچه جان ، برو خوش بگذران . با اشخاص تازه آشنا شو ، چیزهای تازه یاد بگیر، در هوای آزاد گردش و زندگی کن . حسابی استراحت کن و خودت را برای یکسال دیگر حاضر کن در پناه خدا."

اما اینکار را نکردید ، در یک جمله ی خشک و خالی که توسط منشی شما به من ابلاغ شد قرار شد من به ییلاق لاک ویلو بروم
.
همین دستورات غیر مستقیم است که روی احساسات ساده من اثر می گذارد. اگر یک ذره از آن علاقه ای که من به شما دارم شما به من می داشتید به جای آن نامه های کوتاه و ماشین کرده، گاهی چند کلمه با دستخط مبارک خودتان مرقوم می فرمودید. حداقل اگر من می فهمیدم که شما کمی مرا دوست دارید، برای دلخوش کردن شما هر کاری می کردم
.
از اول قرار بود که من به شما خیلی مؤدبانه نامه بنویسم و هرگز هم انتظار جواب نامه را نداشته باشم. شما به آنچه قول داده بودید عمل کردید و من هم هنوز به یاری شما مشغول درس خواندن هستم، اما شاید شما فکر می کنید که من برخلاف میل شما رفتار می کنم
.
اما بابا جان باور کنید که شرط های این قرار داد سخت است، شما نمی دانید من چقدر تنها هستم. من یک نفر را برای خودم مجسم کرده ام که شاید شمای حقیقی با شمای خیالی به هیچ عنوان با هم شباهت نداشته باشند
.
یک بار وقتی در درمانگاه بستری بودم شما کارتی برایم فرستادید که من آن را نگاهداشته ام و هرگاه احساس تنهایی می کنم کارت را بیرون می آورم و آن را می خوانم
.
من این نامه را برای نوشتن این حرف ها شروع نکردم، به کل معتقدم این زشت است که آدمی اینطور یکطرفه و خودخواهانه و ظالمانه کسی را به دست تقدیر بسپارد.
اما هنگامیکه که کسی مثل شما آن همه مهربان و دست و دلباز باشد ، اگر چنین کسی چیزی اراده کند آن وقت باید بدون معطلی مطابق با خواست او رفتار کرد
.
بهترین کاری که می توانم بکنم اینست که من هم شما را ببخشم و باز خوش و خرم شوم . از طرفی وقتی سالی در نامه اش می نویسد که آنها چقدر خوش و خرم هستند من دلم تنگ می شود

به هر حال از گذشته چشم می پوشم و خبرهای تازه را شروع می کنم. در تابستان من مدام مشغول نوشتن بوده ام ، تا حالا چهار داستان کوتاه تمام کرده ام و برای چهار مجله مختلف فرستاده ام . می بینید که برای نویسنده شدن دارم سخت کوشش می کنم، یک اتاق کار برای خودم در اتاق زیر شیروانی درست کرده ام . همانجایی  آقای جروی در روزهای بارانی در آنجا بازی می کرد. این اتاق خیلی خنک است ، دو پنجره شیب دار از سقف به پایین دارد که درخت های افرا بر روی آنها سایه می اندازند.
چند سنجاب قرمز هم در گوشه آن لانه کرده اند

من پس از این که چند روزی بگذرد ، نامه بهتری خواهم نوشت و تمام اخبار ییلاق را برای شما خواهم گفت

ما به باران احتیاج داریم.

ارادتمند جودی




------------------------------------------------
10th August Mr. Daddy-Long-Legs,

SIR: I address you from the second crotch in the willow tree by the pool in the pasture. There's a frog croaking underneath,a locust singing overhead and two little 'devil downheads'  darting up and down the trunk. I've been here for an hour; it's a very comfortable crotch, especially after being upholstered with tow sofa cushions. I came up with a pen and tablet hoping to write an immortal short story, but I've been having a dreadful time with my heroine--I CAN'T make her behave as I want her to behave; so I've abandoned her for the moment, and am writing to you. (Not much relief though, for I can't make you behave as I want you to, either.)

If you are in that dreadful New York, I wish I could send you some of this lovely, breezy, sunshiny outlook. The country is Heaven after a week of rain.

Speaking of Heaven--do you remember Mr. Kellogg that I told you about last summer?--the minister of the little white church at the Corners. Well, the poor old soul is dead--last winter of pneumonia. I went half a dozen times to hear him preach and got very well acquainted with his theology. He believed to the end exactly the same things he started with. It seems to me that a man who can think straight along for forty-seven years without changing a single idea ought to be kept in a cabinet as a curiosity. I hope he is enjoying his harp and golden crown; he was so perfectly sure of finding them! There's a new young man, very consequential, in his place. The congregation is pretty dubious, especially the faction led by Deacon Cummings. It looks as though there was going to be an awful split in the church. We don't care for innovations in religion in this neighborhood.

During our week of rain I sat up in the attic and had an orgy of reading--Stevenson, mostly. He himself is more entertaining than any of the characters in his books; I dare say he made himself into the kind of hero that would look well in print. Don't you think it was perfect of him to spend all the ten thousand dollars his father left, for a yacht, and go sailing off to the South Seas? He lived up to his adventurous creed. If my father had left me ten thousand dollars, I'd do it, too.
The thought of Vailima makes me wild. I want to see the tropics. I want to see the playwright--or whatever sort of a great person I turn out to be. I have a terrible wanderthirst; the very sight of a map makes me want to put on my hat and take an umbrella and start. 'I shall see before I die the palms and temples of the South.'


Thursday evening at twilight, sitting on the doorstep.


Very hard to get any news into this letter! Judy is becoming so philosophical of late, that she wishes to discourse largely of the world in general, instead of descending to the trivial details of daily life. But if you MUST have news, here it is;
Our nine young pigs waded across the brook and ran away last Tuesday, and only eight came back. We don't want to accuse anyone unjustly, but we suspect that Widow Dowd has one more than she ought to have.

Mr. Weaver has painted his barn and his two silos a bright pumpkin yellow--a very ugly color, but he say it will wear.

The Brewers have company this week; Mrs. Brewer's sister and two nieces from Ohio.

One of our Rhode Island Reds only brought off three chicks out of fifteen eggs.

We can't imagine what was the trouble. Rhode island Reds, in my opinion, are a very inferior breed. I prefer Buff Orpingtons.

The new clerk in the post office at Bonnyrigg Four Corners drank every drop of Jamaica ginger they had in stock--seven dollar's worth--before he was discovered.

Old Ira Hatch has rheumatism and can't work any more; he never saved his money when he was earning good wages, so now he has to live on the town.
There's to be an ice-cream social at schoolhouse next Saturday evening. Come and bring families.

I have a new hat that I bought for twenty-five cents at the post office. This is my latest portrait, on my way to rake the hay.
It's getting too dark to see; anyway, the news is all used up.
Good night,
Judy



Friday
Good morning! Here is some news! What do you think? You'd never, never, never guess who's coming to Lock Willow. A letter to Mrs. Semple from Mr. Pendleton. He's motoring through the Berkshires, and is tired and wants to rest on a nice quiet farm--if he climbs out at her doorstep some night will she have a room ready for him? Maybe he'll stay one week, or maybe two, or maybe three; he'll see how restful it is when he gets here.
Such a flutter as we are in! The whole house is being cleaned and all the curtains washed. I am driving to the Corners this morning to get some new oilcloth for the entry, and tow cans of brown floor paint for the hall and back stairs. Mr. Dowd is engaged to come tomorrow to wash the windows ( in the exigency of the moment, we waive our suspicions in regard to the piglet). You might think, from this account of our activities, that the house was not already immaculate; but I assure you it was! Whatever Mrs. Sample's limitations, she is a HOUSEKEEPER.
But isn't it just like a man, Daddy? He doesn't give the remotest hint as to whether he will land on the doorstep today, or two weeks from today. We shall live in a perpetual breathlessness until he comes--and if he doesn't hurry, the cleaning may all have to be done over again.
There's Amasai waiting below with the buckboard and Grover. I drive alone--but if you could see old Grove, you wouldn't be worried as to my safety.
With my hand on my heart--farewell.
Judy

PS. Isn't that a nice ending? I got it out of Stevenson's letters.



M.T


--

M.T

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com