This blog is about books, eBooks , my memories .

Monday, September 28, 2015

زندگی خود را با این باور هدر ندهید



هر وقت به واژه ی « نمی توانم » می اندیشدم، آرزو می کنم که این واژه از کل واژه نامه ها حذف بشود، چون بیشتر ضربه های وارده در زندگی، برخاسته از این باور مخرب « نمی توانم » است، این طور نیست؟

این یکی از الهام بخش ترین داستان هایی است که تاکنون خوانده ام، داستانی درباره ی « من می توانم»


زندگی خود را با این باور که نمی توانید هدر ندهید

در سال 1977 در تالاهاس فلوریدا، لورا شولتز که در آن زمان 63 ساله بود، عقب یک بیوک را از روی زمین بلند کرد تا دست نوه اش را از زیر آن بیرون بیاورد، قبل از آن هیچ چیزی سنگین تر از کیسه ی بیست و دو سه کیلویی غذای حیوانات خانگی را بلند نکرده بود.

دکتر چارلز کارفیلد، نویسنده ی کتاب « عملکرد عالی و عاملان عالی»، بعد از این که ماجرای او را در روزنامه خواند، با او مصاحبه کرد. وقتی به خانه اش رفت، لورا شولتز از هرگونه صحبت در مورد آنچه خودش آن را « رویداد » می نامید، امتناع ورزید. دائم از چارلی می خواست که صبحانه بخورد و به مادربزرگش زنگ بزند، که او هم این کار را کرد.

بالاخره چارلز موفق شد او را وادار کند تا در مورد « رویداد » صحبت کند. او گفت دوست ندارد در مورد آن فکر کند چون باورهایش را درباره ی آنچه می تواند و آنچه نمی تواند در مورد کاری ممکن انجام دهد ،به چالش می کشد. او گفت: « اگر زمانی که خیال می کردم نمی توانم این کار را انجام بدهم، توانستم انجامش بدهم، در مورد بقیه ی زندگی ام چه بگویم؟ آیا آن را هدر نداده ام؟»

چارلی لورا را متقاعد کرد که زندگی هنوز تمام نشده و او هنوز هم می تواند هر کاری دلش می خواهد انجام دهد. چارلی از او پرسید دلش می خواهد چه کار کند و نسبت به چه کاری شور و شوق دارد؟ او گفت که همیشه عاشق صخره ها بوده و دلش می خواسته زمین شناسی بخواند، اما والدینش آن قدر پول نداشتند که هم زمان او و برادرش را به دانشگاه بفرستند بنابراین فقط برادرش به دانشگاه رفته بوده است.

لورا شولتز در 63 سالگی ، با راهنمایی چارلی تصمیم گرفت به مدرسه برگردد و زمین شناسی بخواند. بالاخره مدرک تحصیلی خود را در آن زمینه گرفت و در دانشکده ی محلی به تدریس مشغول شد.

منتظر نشوید 63 ساله شوید و بعد تصمیم بگیرید که می توانید هر کاری که دلتان می خواهد انجام دهید. سال های عمر خود را هدر ندهید. تصمیم بگیرید که شما قابلیت و توانایی انجام هر کاری را که می خواهید دارید و از همین الآن شروع به تلاش در جهت به دست آوردن آن کنید.

از کتاب مبانی موفقیت نوشته ی جک کنفیلد






M.T☺

Happy Birthday



🎂HAPPY BIRTHDAY GOOGLE🎂


​LOVE IS TO THINK ABOUT SOMEONE ELSE MORE TIMES IN A DAY THAN YOU THINK ABOUT YOURSELF...

 
👏​search... search... and again search... life passes such👏

 Oh, My God! I just discovered we love you
​, I can prove it: as we think about you more than we think about ourselves...

M.T☺







M.T☺

Saturday, September 26, 2015

Have You Tried This New App?



T-shirt Message

The airplane touches down at the Vancouver Airport around 10 o'clock, and its passengers exit, three familiar faces can be seen among them: Little Martin and his happy parents.

" I feel light as a feather." Martin's father says as he crosses the jet bridge, a bright smile emerges on the woman's face, she admires her charming man, " Oh, Mike! You look more attractive now." Martin begins giggling, the mother throws her arm around the son's shoulders, and proudly says to her husband," Our son is Really a genius at computing."

Martin's cheeks glows with embarrassment, the little boy is wearing a white T-shirt with a pair of blue skinny jeans, he seems to be a computer nerd because of his plastic glasses, and the message on his T-shirt admits this guess: " Say Hello to Feetch."

Martin is watching around him, the airport is very noisy and busy as many people travel to Canada for watching the Women's World Cup; a crowd of blond girls waving the flags of USA are at the center of attention, likely they are U.S. team supporters, the match will be held tomorrow, Martin smiles because Parmis is supposed to arrive in Vancouver on the same day.



Missed Calls

Quick as a flash Martin pulls out his smartphone, his mother asks, " Who are you calling?" Martin replies, " Parmis.. I want to say that we are in Canada." his parents look at each other and laugh.

A few short beeps .... then the call connects for a split second, Martin can hear Parmis's shout for help, then the call disconnects, Martin cries, " Parmis, Parmis, what's happened? Are you OK? ", silence... there is no answer and Martin can't get the number again; though he is disappointed, he keeps phoning that a football is shot at him, after touching his white soccer cleats, it stops just 5 inches away from Martin.



What A Warm Welcome!

The daddy, " Look! The Thomsons are here!" Martin's look turns to where his daddy pointing at, and sees Herr and Frau Thomson who wave their hands at them; and Sabine whom has a bar of chocolate in her left hand, and a model plane in the other hand, Sabine is jumping about, and shouting, " Hr. Martin ... Mr. Martin." ; and Julius whom comes running towards him; and Renate, that Angry bird standing with crossed arms, looking angry like before. The siblings are dressed alike, they all have Germany soccer Jerseys.

A few minutes later, the two families have joined together, and they are busy with greeting . Hr. Thomson asks, " Why today? I thought that you would come tomorrow morning."
Martin's daddy, "Yeah, but Martin got through his work last night, so we flew. Have you heard about his new app?"

Hr. Thomson puts his hand on his friend's shoulder, grinning: " Right now, I see it-- Mike! you look at least 10 years younger."

Martin's daddy, " Oh, thanks...well, I have a smart boy. "

Martin is still busy with his smartphone as Hr. Thomson strokes his hair, " Excellent, the other success... I congratulate you."

Martin responds, smiling, " Thanks , it was so easy that everyone could make." Hr.Thomson, " No, You are really wonderful."

Sabine shows Martin her plane, " Do you know that we have a private jet?" Julius's eyes shine, " By flying around the Canada we watched all the matches ." Martin's look shifts from Julius's happy face to Sabine's model plane, he smiles at the little girl, " How pretty, Lucky you!"

Renate glances at her watch, shout , " Come on, we have to leave right now, it's getting late.... have you forgotten? the interviewers are waiting."

As soon as Martin hears this, his eyes grow large and his mouth drops open in surprise, " What are you talking about?"

Hr. Thomson laughs, " Well, we arranged a news conference-- you'd better introduce your new application to people."
Martin's eyes grow larger " What? right away? "
Hr. Thomson nods, " Why not?"
Martin's mother brings a soft smile on her face, " How soon! we just arrived."
Renate's mom , " We have little time, the match will start at 3 o'clock."
Martin's family checks their watches, then their eyebrows are raised in surprise, Martin's mom says, grinning, " We have enough time, now it's 10 ."

Renate replies impatiently, " No, it's 12."
Martin checks the time once again, " No, your watch is fast, It's is exactly ten past ten by my watch."

Julius mentions, " The match will be held in Winnipeg."
Renate adds, smirking, " Yes, it's in other time zone, now it's 12 in Winnipeg time, so we have to fly after news conference at once."
Martin, " sorry, we have to put off it, I can't come."
Martin's daddy, " why not? what is the problem? I thought the app worked well."
Martin," No, there is no problem with that-- just for Parmis ... Daddy! we should wait for her till tomorrow."

Best Wishes
M.T




http://blog.freepeople.com/2013/02/10-ways-feel-light-feather/



M.T☺

وضو با نور



از قلب تان پیروی کنید

سلام، کتاب زندگی در روشنایی هفته ی پیش تمام شد، اما برای ما زندگی در روشنایی تازه شروع شده است: چه لحظاتی خوشی با این کتاب سپری شد، امیدوارم سفر به سرزمین نور برای شما نیز سرورانگیز بوده باشد.

شاکتی گاوین رسم نوین زیستن را به ما آموخت، دست ما را گرفت و گفت : چشم ها را باید با نور شست، یک جور دیگر هم می شود دید، نه یک جور، بلکه هزار جور، میلیون ها و میلیاردها جور دیگر هم می شود به زندگی نگاه کرد. آری؛به قدر ما آدم ها برای زیستن راه هست، دیگر بس است پیروی از یک الگوی تکراری، چرا که زندگی چیزی نیست که لب تاقچه ی عادت از یاد من و تو برود، باید از تکرار گسست و به نور پیوست، باید به اصل بازگشت و با نور یکی شد.

برای ما که عمری از روی کتاب ها مشق نوشته ایم، سرمشق شدن آسان نیست، می پنداریم که دنباله روی از دیگران کم هزینه تر است، اگر به مقصد نرسیم حداقلش این است که تنها نمی مانیم با دیگرانیم، به همین خاطر است که تنها یک درصد مردم سرشناس می شوند و بقیه ی مردم یکی مثل همه.


یک چرت کوچولو
شما به خواب نیمروز عادت دارید؟ چند سال قبل مقاله ای خواندم از یک ایرانی مقیم آمریکا، نوشته بود برای بسیاری از ایرانی ها خواب نیمروز از نان شب واجب تر است غربی ها این گونه نیستند، ظاهراً تا وقتی که ایشان در ایران کار می کردند ظهرها کار را تعطیل کرده، به خانه می رفتند تا نیم ساعتی چرت بزنند، اما وقتی به آمریکا مهاجرت کردند، باید از خیر خواب نیمروز می گذشتند، پس از مدتی کوشش بیهوده دریافتند که ترک عادت از محالات است، چاره ای نبود باید سرکار استراحت می کردند، ناگزیر دفترشان را با یک قالی ایرانی مفروش کردند تا سر ظهر با خیال راحت روی قالی بخوابند به منشی هم سپردند که ورود ممنوع است.

مدتی به خوبی گذشت تا این که یک بار رئیس سرزده به دفتر ایشان وارد شد و مچش را گرفت. شانس آورد که رئیس خوبی داشت و تصدیق کرد یک چرت کوچولو که ضرری ندارد، به این ترتیب آقای ایرانی به صورت کاملاً علنی و با خیالی آسوده به خواب نیمروز ادامه داد.



خود بودن خطری ندارد؟!

حتماً می پرسید این قضیه چه ربطی به خود بودن دارد؟ الآن توضیح می دهم: خب،در زمان های بسیار دور خانواده ی ما هم به خواب نیمروز عادت داشتند برعکس من، بر طبق قانون خانوادگی خواب نیمروز اجباری بود حتی برای میهمانان! بر خلاف حالا که همه اش از کم خوابی رنج می برم ، آن وقت ها شب ها هم به زور خوابم می برد ( البته فردایش تا لنگه ی ظهر می خوابیدم) ، با این وصف تصور کنید که خواب نیمروز چه مصیبتی بود برای بنده، حتی اگر قرص خواب هم می خوردم محال بود خوابم ببرد، اوایل سعی کردم به طریقی فرار کنم، یا خودم را مخفی کنم ولی فایده ای نداشت چند دقیقه دستگیر شده ، بالش به دست گوشه ی اتاق ایستاده ،مجبور بودم بخوابم، گاهی بالاخره خوابم هم می برد.

خردسالی به همین منوال سپری شد، سرانجام در کودکی فکری به ذهنم رسید، تصمیم گرفتم نقش آدم های خواب را بازی کنم، یک کیهان بچه ها زیر بالشم می گذاشتم، چشم بسته، بی حرکت دراز می کشیدم، وقتی مطمئن می شدم که همه به خواب رفته اند، کیهان بچه ها را برداشته، لبه هایش را تا زده و با دقت می بریدم.

الآن را نمی دانم، اما قدیم ها لبه های اوراق کاهی کیهان بچه ها رنگی بود، من با این کاغذهای باریک رنگی آدمک های ساده ای می ساختم و برای خودم یک نمایش کوچولو راه می انداختم، آنها می شدند هنرپیشه و من کارگردان؛ آنها را حرکت می دادم و قصه ای را که در ذهنم بود اجرا می کردم.

کم کم این بازی که ابتکار خودم بود به بلای جانم تبدیل شد، مادرم اسمش را گذاشته بود کاغذ بازی، خلاصه هر وقت که بیکار بودم سراغ این نمایش می رفتم، آدمک هایم با تغییر مکانم عوض می شد، اغلب آنها را در زیر فرش ها مخفی می کردم، اغلب در همه ی اتاق ها یک دسته آدمک داشتم، مادرم که اتاق را جارو می زد آدمک ها را روانه ی سطل آشغال می کرد، مامان تصور می کرد من خیلی عجیب و غریب و غیر عادی هستم، آرزو داشت یک دختر عادی که عاشق گلدوزی، قلاب دوزی و کارهای خانه باشد نصیبش می شد، همیشه به بخت بدش لعنت می فرستاد، خلاصه ما سر این بازی زیاد با هم دعوا داشتیم، تا این که به نوجوانی رسیدم و این عادتم را ترک کردم، البته اعتراف می کنم که مامانم واقعاً حق داشت.

راستش شاید به خاطر این بازی و به خاطر خیلی بازیهای دیگر که اختراعی خودم بود، مثل موشک بازی، عادت داشتم با دفتر مشق های باطله موشک بسازم و در بزرگترین اتاق خانه که هنوز مجزا نشده بود، مسابقه ی پرواز برگزار کنم، آنها را پرتاب می کردم و دور بردترین را برمی گزیدم.

یا وسایل شخصیم :کیف و عروسک و شانه و ... را می چیدم و کلاس برگزار می کردم، از آنها امتحان می گرفتم، برایشان کارت امتیاز درست می کردم و کارهایی شبیه این، همچون یک معلم و مدرسه ی واقعی، یکی از درهای خانه هم تخته سیاهم شده بود، مادرم از این یکی هم حسابی حرص می خورد، چون با گچ می نوشتم ، نه تنها گرده های گچ در محیط پراکنده می شد که اثر گچ هم روی در می ماند.

با وجود همه ی این کارها به اضافه ی عادت کتابخوانی، تماشای بیش از حد تلویزیون ( همه ی برنامه ها حتی اخبار سیاسی ، گزارش هفتگی، اخبار ناشنوایان و ... را می دیدم) یا گیاهخواری ( که مادرم می گفت جایی نگو واقعاً مایه ی آبروریزی است)؛ واقعاً باورم شده بود که به قول مادرم زیادی غیرعادی هستم، حتی تصور می کردم خانواده ی ما هم غیر عادی هستند ، چون ما مثل دیگر همکلاسی هایم که تابستانها به شهرستان و به دیدار پدربزرگ و مادربزرگشان می رفتند، نمی رفتیم، خب، آخر آنها در شهرستان نبودند و در تهران زندگی می کردند.

یا آن قدرها به میهمانی و جشن نمی رفتیم، بابای من تا بعد از ظهر در اداره بود و بعدش هم اکثراً سرگرم دلالی و کار آزاد، خلاصه به نظر می رسید ما متفاوت هستیم سالها از این موضوع ناراحت بودم .

و حالا با خواندن این کتاب کاشف به عمل آمده است که اصلاً غیر عادی نیستم و خانواده ام هم کاملاً معمولی هستند، چون اصلاً قرار نیست مثل دیگران باشیم یا باشم فقط باید خودم باشم و می توانم به انجام کارهای غیرعادی از نظر سایرین ، ادامه دهم؛مطمئنم آن ها نیز یواشکی کارهای غیرعادی زیادی انجام می دهند ولی رو نمی کنند.


تا بعد
M.T☺
درباره ی کتاب بعدی هنوز مرددم.




M.T☺

Wednesday, September 23, 2015

Monday, September 21, 2015

ارزش صبر و شکیبایی




یک هیئت شش نفره ی ژاپنی برای خرید گاو به تگزاس رفتند. کشاورز آمریکایی گاوها را به آن ها نشان داد و به ژاپنی ها گفت که قیمت منصفانه ای را به آن ها پیشنهاد خواهد کرد. آن پیشنهاد منصفانه این بود :« اگر هیئت ژاپنی گاوها را انتخاب کنند هر گاوی صد دلار می شود و اگر خودش گاو را انتخاب کند هر گاو نود دلار می شود.»

خب، مرد آمریکایی انتظار تصمیمی سریع داشت، یک تصمیم فوری، آن طور که ما هندی ها و آمریکایی ها می گیریم. اما ژاپنی ها معتقدند که آهسته و پیوسته برنده ی مسابقه است. آن ها عذر خواهی کردند و اتاقی خواستند که یک ساعت در آن مذاکره کنند. مرد آمریکایی داشت دیوانه می شد و ژاپنی ها را به خاطر آن که خیلی کند فکر می کنند و تصمیم می گیرند، نفرین می کرد.

سرانجام وقتی ژاپنی ها بیرون آمدند، مرد آمریکایی با نگرانی درباره ی تصمیم شان پرسید. رئیس هیئت ژاپنی آهسته با انگلیسی دست و پا شکسته گفت:« آقای بیل، ما دوست داریم که شما گاوها را برای ما انتخاب کنید.»
آمریکایی:« چند رأس؟»
ژاپنی:« « همه را.»

ژاپنی خواب آلود، معامله را انجام داد و آمریکایی باهوش همه ی گاوها را با قیمت کمی پایین تر فروخت!


از کتاب همیشه یک برنده باشید، اثر : پرمودا باترا، ویجی باترا








M.T☺

Saturday, September 19, 2015

خزان باورهای منفی


    « ای باد غرب، تو با فصل پاییز نفس می کشی
    تو از حضور غایب برگ های رفته حکایت می کنی
    که مانند ارواح از افسون گران می گریزند »

درخت در جامه ی زرینش باشکوه به نظر می رسید، تازه به پادشاهی رسیده بود که باد یغماگر از کوچه گذشت، پیکرش لرزید و تاج از سرش افتاد. پاییز فصل خانه تکانی طبیعت است؛ فصل برگ ریزان، رستن از زندگی و پیوستن به خاک؛ به امید روییدن در بهار.

راستی شما چطور، برای خانه تکانی آماده اید؟ نگویید کو تا اسفند و خانه تکانی؟ زیرا برای خلاق شدن و زیستن در روشنایی حتی یک لحظه را هم نباید از دست داد، نگذارید پاییز ما را جا بگذارد و سبز شود و ما همچنان با باورهای بی ریشه و محدود کننده سر کنیم، قلم و مداد را بردارید که زمان پاکسازی اتاق های ذهن فرا رسیده است.


مرحله ی اول : باور به یکی بودن با هستی

خب، چشم ها را می بندیم، سه تا نفس عمیق می کشیم؛ هنگام اولین بازدم بدن را آرام می کنیم؛ با بازدم دوم ذهن را آرام ساخته، آماده می شویم تا با بازدم سوم به عمق وجودمان برویم و با ذهنمان ارتباط برقرار کنیم.

 پیش از پاکسازی لازم است باور کنیم که حق انتخاب با ماست؛ یعنی، ما با هستی یکی هستیم، می توانیم اندیشه، باور و عادتی را خلق کنیم و سرنوشت مان را تغییر دهیم، ما پرنده ای پر و بال بسته  و محبوس در قفس نیستیم، آزادیم و توانایی پرواز داریم.

 می توانیم از باورهای محدود کننده و رفتارهای نادرستی آگاه شویم که جاده ی دست یابی به آرزوهایمان را مسدود کرده اند، تا با جایگزینی آن ها با باورها و رفتارهایی که خود واقعی مان را ابراز می کنند
، زندگی پربارتر و شادتری را تجربه کنیم.

 
درست همانند خانه تکانی است می توانیم انتخاب کنیم فرش های نخ نما را نگه داریم یا نه؟ پس بیایید باور کنیم که گزینشگریم و قادریم از شر تمام این اسباب اثاثیه های بدرد نخور و بی استفاده خلاص شویم، حالا می رویم سراغ مرحله ی بعد، آماده اید؟


مرحله ی دوم: انتخاب باور محدود کننده

به مرحله ی گزینش باور رسیدیم، باور، یا رفتاری که ذهن مان را به خودش مشغول کرده است، یا مایل به تغییرش هستیم انتخاب کرده، بر روی کاغذ می نویسیم.


مرحله ی سوم : بیان افکار، نگرانی ها و ترس ها

 توضیح می دهیم چرا می خواهیم از شر این رفتار خلاص شویم؟ هر فکری که از ذهن مان گذشت یادداشت می کنیم؛ تمام ترس ها، نگرانی ها، بایدها و شایدها، اما و اگرها، همه را بی رو دربایستی می نویسیم؛ لازم است مطمئن شویم که واقعاً قصد جدایی از این عادت را داریم، پس همه ی افکار را از مثبت و منفی و خنثی بر روی کاغذ می آوریم :

 خب یک گوشه ای هستند چرا نگه شان نداریم، شاید فردا پس فردا لازم مان شد، از قدیم گفتند هر چیز که خار آید روزی به کار آید؛ این فرش های نخ نما شایسته ی خانه ی ما نیستند و ...


مرحله ی چهارم: درک احساسات عاطفی

 در این قسمت کلیه ی احساسات مثبت و منفی عاطفی خود را بیان می کنیم، واقعاً از لحاظ عاطفی چه حسی داریم؟ خوشحالی ، ناراحتی، تأسف، اندوه، ترس؟ آن را می نویسیم:

یک خرده دل شوره دارم ، فکر می کنم می ترسم.



مرحله ی پنجم: درک حالات جسمانی

پس از بازگویی احساسات عاطفی بهتر است حالات جسمی مان را به دقت بررسی کنیم، هر احساس اثر خاصی بر جسم دارد؛ تپش قلب، پریدن رنگ، تنفس نامنظم و ...

از دور ریختن این آت و آشغال ها حس خوبی ندارم؛ فکم قفل شده است ؛ صدای دندان قروچه هم آزار دهنده است ؟ قلبم تند تند می زند، شاید چشمانم دو دو می زنند، دقیقاً نمی دانم؟ وضعیت تنفسم؟ اوه، بد نیست. رنگم ؟ نه هنوز نپریده است . همه را می نویسیم بی اغراق و بی کم و کاست.


مرحله ی ششم: رویارویی با ترس

حالا رسیدیم به رویارویی با ترس ها ؛ راستی بزرگترین ترس مان در رابطه با این تغییر چیست؟ بهتر است بدترین بدترین حالت ممکن را تصور کنیم؛ یعنی اگر این باور یا رفتار را ترک کنیم، بدترین اتفاقی که برای ما رخ می دهد چیست؟

 بدشومی می آورد؟ ممکن است خانه ی قشنگ مان منفجر شود؟ شاید همسرمان از خانه بیرون مان بیندازد؟ شاید عتیقه باشد و قیمتی ؟ بعید نیست
که محلی ها از این که کوچه چند ساعتی زشت و بدقواره شده ، آزرده خاطر شوند؟  شاید با اخطار شهرداری رو به رو شویم؟ حتی بدتر از این ؟ هر چه هست روی کاغذ می ریزیم.

حالا چشم ها را بسته ، به ملاقات وحشتناک ترین ترس مان می رویم، باید با ایشان رو به رو شویم ، پس فرار بی فرار ، سر جایمان محکم می ایستیم و به چشمانش زل می زنیم ، زور بازو و هیکل و قد و قواره اش را ارزیابی می کنیم، چقدر قوی است؟ می توانیم از پسش برآییم؟ می توانیم به آن بخندیم؟ یا نه خیلی قدرتمند است و کاملاً مسلط به ما ؟

برای غلبه بر این هراس از هستی یاری می طلبیم، از هستی می خواهیم انرژی، قدرت، مشاور، یا هر آن چه برای شکست دشمن نیاز داریم به ما عطا کند، سپس نفس عمیقی کشیده، با بازدمی خودمان را آسوده ساخته، چشم ها را گشوده ، آماده ی مرحله ی بعد می شویم.

تجربه را تمام و کمال روی کاغذ می نویسیم.


مرحله ی هفتم: رویارویی با هدف

 خب در این مرحله روی دیگر سکه را می بینیم؛ یعنی ،به چشم انداز زیبای زندگی مان نظری می افکنیم، به بهترین رویدادی که مایلیم برایمان اتفاق بیفتد:

واقعاً دلم چی می خواهد؟

 لطفاً چشم ها بسته -غر نزن دیگه، کلاً سه بار چشم ها را بستیم- زندگی ایده آل مان را تصور می کنیم گویی همینک در دسترس است، چه احساسی داریم؟ برازنده ی ماست؟ با افکار ، عقاید و سلایق مان جور است؟ چه عالی!

بعد چشم انداز زیبا را به شکل یک حباب خوشگل صورتی تصور کرده، آن را برداشته، با تمام قدرت به سمت هستی پرتاب می کنیم؛ اکنون رویای ما در دستان پر توان هستی است، دیگر نگران رسیدن یا نرسیدن نیستیم؛ این دیگر وظیفه ی اوست که خواسته امان را برآورده سازد.


مرحله ی هشتم: یافتن باور منفی


 هم چشم سر و هم چشم دل را می گشاییم، این مرحله به صداقت کامل نیاز دارد؛ صادقانه می گوییم اگر شایسته ی آن چشم انداز زیبا هستیم، چرا آن را نداریم، کدام باورها سد راه هستند؟ باورهای محدود کننده را شناسایی کرده ، آن ها را می نویسیم :

نمی توانم آنچه را می خواهم به دست بیاورم.

خجالت ندارد، مجلس بی ریاست ، هرچی رو دایره است می ریزیم بیرون ؛ ارزش آن را ندارم؟ توانایی خریدشان را ندارم؟ این ها مال از ما بهترون هستند؟ هر چی هست بگوییم و بعد روی کاغذ بیاوریم.



مرحله ی نهم : آفرینش باور مثبت

 رسیدیم به مرحله ی آخر، به مرحله ی تبدیل باورها، حالا که سرنخ ها را دنبال و معما را حل کردیم و متوجه شدیم در کوچه ی بن بست کدام باور منفی گرفتاریم ، برای رهایی به یک مبدّل نیاز داریم، مبدلی که از باوری منفی تأییدی مثبت بسازد.

خوشبختانه به هیچ دستگاه گران قیمت، یا ابزار پیچیده ای نیاز نیست، دفتر و خودکارمان هنوز همراه مان است ، فوراً یک تأیید ( باور مثبت جایگزین) برای باور منفی می سازیم، و به خاطر داریم که تأیید بایستی کوتاه، مثبت و مستقیماً مربوط به باور منفی باشد.


همه اش همین بود، از این که حوصله به خرج دادید و تا مرحله ی آخر پیش آمدید، سپاسگزارم، تنها کاری که مانده است فقط تجسم است و تکرار ؛ مدام ، صبح و شب به تأییدت فکر کن، سرسرای ذهنت را با تابلوهای خوش آب و رنگ تأییدت آراسته ساز؛ تأییدت را بنویس، و تکرار کن به تنهایی، جلوی آینه، یا با دوستت. به قدری که برایت حقیقی و عادی شود



زندگی در روشنایی: شاکتی گاوین
                                                                                                                         M.T☺
شعر از پرسی بیش شلی





M.T☺

Tuesday, September 15, 2015

Raise Your Glass!


I Am A Follower of Yours

Sergey, "... Yes, I looked him in the eye and said, " Thank you for taking us all of Russia," it happened in the summer of 1990, the weather was nice, and Moscow shone in the sun, the streets were busy, and full of signs all in Russian, oh, I wish I had had Google Glass to read them;  unfortunately, Google Glass  hadn't been invented yet-- Glass is the best friend for a tourist; for example no one gets lost in Paris with Glass, its wonderful translator application is able to show all road/traffic signs in English."

The elderly lady raises one eyebrow, stares at him in surprise, " Really, Brian?"
Sergey nods, " Yeah... of course I knew Russian very well, so there was no problem with Russian Signs." he starts laughing, his laugh voice awakens some of spectators, Sergey smiles at them gladly.

 The nice lady takes her glasses off, Sergey shouts at her, " Immediately Put it on again-- I'm afraid, Ma'am, but wearing Glass is required in this place."

The lady blushes, " Oh, I just wanted to polish them."
Sergey feels embarrassed, " Oh, I'm Sorry, Ma'am-- I thought you didn't like them."

The lady , " Oh, No, Brain-- In fact I enjoy wearing glasses, I look more interesting with them, " she laughs loudly, " These glasses are really great , I am a fan of them."

_________________________
Your Pretty Jacket

A grin spreads across Sergey's face, " Oh, thanks a lot, Glass is proud to have fans like you, Ma'am."
The Lady says, grinning, " Please call me Nicole," then she points at the dotted jacket lying on the counter, " Why had you taken off your pretty jacket, you looked more attractive in the green."

Sergey looks at the jacket sadly, " The TV producer obliged me to take off, because the TV Cameras badly contrasted with patterned designs."
Nicole , " Oh, What a pity! where can I purchase one? "

Sergey, " I don't know, it is a gift from Larry."
 As soon as Mr. Assistant  hears Larry's name, opens his eyes,  looks around excitedly , " Gee, Larry? where is he?"

____________________________
It Brings Good Luck

Sergey bursts into laughter, " Wish he were here, but he is on vacation now."

Mr. Assistant sighs deeply, " How sad!", then he turns his attention to Gloria keeps sifting the flour for 310th time, the girl looks weary and weak, her forehead is covered with beads of sweat, and her face is too pale, as if she  was fainting.  Mr. Assistant asks her, " Miss. Roberts! Are you OK?"

Gloria brings a faint smile on her face, " OK Glass, I'm fine."
Mr. Assistant laughs ," OK , How many times should the flour be sifted?"

Gloria shrugs, " The Better you sift, you have the finer flour, plus My mom always says that sifting the flour is very important, it brings Good luck! I guess 500 times is enough. "
Mr. Assistant's mouth drops open, " 5oo Times?"

Sergey laughs, " You shouldn't believe what she said, she only wanted to pull your leg."
 a wrinkle forms between Gloria's eyes, but remains quiet.
 Sergey is surprised ," Are you sure, Glory?"

____________________________
Cooking contest

Gloria blushes , and stares at her floury fingers, her expression shows that she has never cooked pancakes. By the way, Sergey had better find another way to manage the cooking show; not only he is tired of recycling his old jokes, but also the TV producer is angry with him, so he rises from his chair, Circulates among the guests, looks at their faces carefully, then shouts as loudly as he can, " My Friends! Are you ready for a contest?"

The TV Producer's eyebrows are raised in surprise, says to the director " Gee, this man is driving me mad, at first Talk show, and now quiz show!"
The TV director murmurs , " 315--Take it easy, Buddy."

 No guests are asleep at present, Sergey repeats his words, " Are you ready for a cooking contest? We just need a few All-American contestants,  Come on, Put your hand up, if you know how to cook pancake-- or Raise your glasses! "

Mr. Assistant puts his hand up along with a few other men,  Sergey signals to him to move down his hand, " Sorry, Mr. Assistant-- the others can come on the stage."
____________________________________

All the World is a Stage

" Don't Worry, we all are always on the stage as Shakespeare said, "All the world is a stage."' Sergey said as the four men come forward. They stand opposite the counter, and stares at Sergey. He turns to them, " Please Tell your names by turns."

The first man, " I'm Park from China."
The Second one, " Francesco ,  I was born in Rome."
The third man,  " Rodolfo, from Mexico."
The fourth one, " My name is Takashi, I'm from Tokyo."

Sergey plasters a smile on his face, " Welcome to our cooking contest, Are you prepared to cook a classic morning dish, 3...2....1... Start.",   each of contestants takes a bowl quickly, and comes at the flour, next sugar, milk, egg, and butter, they mix all ingredients together, within 3 minutes their batters is prepared.

Gloria continues sifting the flour, Sergey whispers to her, " That's enough, Take a coffee break." but Gloria is sifting the flour non-stop, Sergey lets out a bitter sigh, " Enough! Enough!", At this point, they hear a plane flying overhead,  Gloria laughs, and the others look upwards,  Flora jumps from a small aircraft without a parachute, and lands just on the counter,  everyone is puzzled by her amazing action except Gloria, She screams with laughter, " Mommy! finally you came."

___________________________
Lend me a Hand

Flora smiles at the camera, " Hi, I'm sorry to be late." 
The audiences start clapping, and cheering her; the producer feels dizzy, " I nearly died ... Will I get home again?"
The mother rolls up her sleeves , and shouts at the daughter, " What are you doing, Glory? put that sifter aside-- you don't know how to cook."

All attentions turn to Gloria, Sergey can't help laughing, Gloria clenches her jaw, and flings the sifter with flour bowl at him, Sergey's hair turns white and the people laugh, while he is dusting the flour from his hair, he says, "  Flora is my mother-in-law, the same brave woman chased the hot-air-balloon, now she's come back to make pancakes, I guess that sifting the flour brings really good luck."

His word makes a good laugh, he continues," Wish Larry were here, he's good at making pancakes... Once he posted his recipe on his G plus page,  after a while one of his followers- Jim Lime- wished to cook pancakes as well as Larry could, when Larry read Jim's comment, he had decided to attend this cooking show in order to respect his follower."
Mr. Assistant sighs, " Larry is very responsive, hard-working and friendly."
Flora smirks, " Keep the sugar handy when you are cooking."

______________________________
Who Likes me?

Sergey, " Who had read his recipe in G plus? "
All those who are in the coffee shop put their hand up, Sergey giggles, " Great, who does read my G plus page?"
Gloria glances around, no one is Sergey's follower, so she puts her hand up, shouts happily " Gloria, Gloria-- I follow your unique posts, Mr. Brin."

 Nicole raises her voice , " Me too, Brian. I keep myself up-to-date by reading your inspiring posts, without doubt you are the best mentor in the world, I'm hungry to swallow your effective words,  please write more."

Sergey's eyes shine, " Thanks a lot, Nicole . I'm proud to have followers like you." Gloria is green with envy, her look shifts from Sergey to Nicole for several times, then gets fixed on her mother making batter. Gloria signals to her to put Sergey down, Flora calls Sergey kindly, " Dear Sergey! Can  you lend me a hand?"
Sergey nods his head, " Why not? I like to help people."

" Come on... Stove and Pan." Flora says as leads him to the stove, then she stares at the lady angrily. Sergey comes running towards the electric stove, turns it on, says " Once I wanted to cook some fried egg, after a hard effort I ate some scrambled egg." he laughs, and pours some batter into the pan, " Now I'm Chef Sergey and ready to train you, Any question?"

A man puts his hand up, " Hi, I'm Albert, I always do my best to cook pancakes, but my pancakes burn, my neighbor says that Your griddle is too thin, what's your view, Chef Sergey?"

Sergey, " Umm, I don't think so, I like thin pans as they are lighter... I guess your pans is too hot, the next time turn down the burner ."
Albert, " Thank you."

Mr. Assistant objects, " But Chef Larry always says the pan should be thick and big enough."
Sergey, " Well ... Chef Larry is more experienced he knows better, we respect his view-- Please buy a thick pan, Albert."

The time is going fast,  Sergey is completely happy, and cooks pancakes carefully, but Gloria is so worried about him, because he is standing between Italian and Chinese contestants, opposite to Mexican and Japaneses, and all look too unsafe but Japanese; the Italian imagines playing volleyball, he throws pancakes higher and higher, but them descend on Sergey's head one after another; and the Chinese man is used to cook with high flame; the Mexican constantly adds cooking oil and pepper to his pan; the Japanese works slowly in silence. 

______________________________

Take Care of your hair

Everything is lovely until Sergey turns towards the camera to speak with the viewers that Gloria lets out a terrible shriek, " Fire, Fire!" All looks turn to Sergey, yes, his hair has caught fire, the people begin screaming, " Call 911".

Gloria faints while she is crying, " Fire, Fire!"  Sergey is pale, but calms down himself, and keeps shouting , " A Fire blanket, a Fire blanket please! " the Chinese man has stared at his hair, while the others keep on cooking.

 As another pancake comes down on Sergey's head,  and the fire flares, the Italian man seems so ashamed, he tries to put out fire by the green jacket, yet it catches fire, and Sergey sighs deeply, " My pretty jacket." the other men surround Sergey for help, instead of water the Mexican pours some cooking oil on Sergey's head, a massive circle of flame comes out, then he adds a lot of pepper, and says, " It will work, Keep the pepper handy when you are cooking. "

the Japanese man says calmly, " lid, place a lid on the fire? ." the Chinese man hits Sergey's head by his pan, " I've not seen any lids on the counters, " he points at the pan ", however fire is put out." 

_____________________________

New Hair Style

At this instant, Gloria gets up from the floor, she looks shocked as she runs towards the class K fire Extinguisher, and sprays it on her date, Sergey is covered in soapy foam, while he's combing his hair the Japanese bows to the viewers, " My pancakes are ready."

Sergey takes the dish, approaches the tables " Help yourself, Try Takashi's delicious pancakes."

At first person comes forward is Nicole, she smiles at Sergey's hair, " You looks actually different ." then she picks up one pancake,  " I'm on diet, Brian,  I breaks it Just for you-- oh, What a tasty pancake!" but her pink face expresses different feeling.

Some of audiences also tastes the dish,  Flora knits her brows, " This is so hard that I can't bite into it."
Albert, " this has no taste at all."
Mr. Assistant, " No, it's bitter."
Sergey, " Too tough."

The people grab the pancakes, and throw them at one another, the producer's face is redder than tomato,  Sergey realizes it it time to go. " Dear Americans, I'm thankful to spend a nice day with you all-- unfortunately, Google is alone,  and I have to leave now,"  Sergey says as he runs towards the exit, Gloria follows her too. The TV director drops out all visitors and cuts the program, the show is off.

_____________________________________

Sign your name, Please

Out of the coffee-shop, Gloria looks Sergey in the eye, " Thank you for taking us of the studio?"
Sergey glows, " Wish you were nicer-- I missed my hair and jacket and you argue with me?"
Gloria, " Who was that woman?"
Sergey, " Who?"
Gloria, " Nicole , your follower."
Sergey, " Actually I don't know her-- I know only one woman in the world and that woman-- are you."
Gloria frowns, " You can't deceive me, though I was sifting but I watched you both,  you smiled at each other all the time... she called you " Brian"."

At the moment, Nicole carrying a book gets close to them, she hands the book to Sergey, tells happily, " I've read all your books, Brian. Please sign this book for me."

Gloria and Sergey are completely in the dark, they stares at the book cover, then Gloria bursts into laughter, and Sergey clenches his jaw in anger, then he hands back Nicole the book, " Sorry, Ma'am-- My name isn't Brain, I'm Sergey."

That lady who is a follower of Brian Tracy walks away, frowning. Sergey smiles at Gloria, " What a funny mistake! all the crowd in the studio were Larry's followers, so I felt proud as she said that was a follower of mine. I'm sorry, forgive me."
Gloria, " You raised doubts in people's mind."
Sergey, " I don't mean that, take it easy, Just my follower!"
Gloria, " Are you upset about this?"
Sergey, " Not really, I have the best of them,  a faithful follower."
Gloria, " No, You have millions followers, but this was Larry's show, that is why the whole of studio was his follower."
Sergey nods his head, " That's right, Now that Larry has gone, Let's go to Google."

Gloria, " Just for a few hours, my mom is also alone in coffee shop, because Rocky and daddy have gone too."
Sergey, " OK."
The couple walks away hand in hand.

Best Wishes
M.T☺



M.T☺

Monday, September 14, 2015

کسب و کار کوچک نیز می تواند خوش حال کننده باشد!



هنری فورد هر غروب جمعه از یک گل فروشی برای همسرش گل می خرید. یک بار از گل فروش پیر پرسید: « آقا، مغازه ی خوبی دارید چرا شعبه ای باز نمی کنید؟»

گل فروش:« آقا، بعدش چی؟»
هنری فورد:« پس از آن چندین شعبه در دیترویت خواهید داشت.»
         --- :« آقا، بعدش چی؟»
         --- :« سپس در سراسر ایالات متحده .»
         --- :« آقا، بعدش چی؟»
 هنری فورد با عصبانیت :« لعنتی، پس از آن راحت و خوش حال خواهی بود.»
گل فروش :« این چیزی است که الآن هستم.»

هنری فورد با شرمندگی از آن جا رفت.

         
                    از کتاب « همیشه یک برنده باشید» اثر « پرمودا باترا، ویجی باترا »       







M.T☺

Sunday, September 13, 2015

Step 1: Sift Flour


How can I get to the Coffee shop?

Flora leaves the trailer in the parking lot of the Glass tower, gets into the elevator hastily, and goes up to the ice-cream shop happily, but she can't get in, the shop is protected by armed guards.

Ignoring the men, she walks firmly towards the entrance, and shrieks at the guards, " Please get out of my way."
The first guard says, grinning, " Children under 16 are not admitted, how old are you , Ma'am? "

The woman bites her lip, and takes a step forward, the second guard who is a girl shoves her, " Stop! No one can be admitted to the studio, Ma'am."
Gloria bursts into laughter, " Studio? You must be kidding -- who's said this, Sergey?"

The third guard, " No, Ma'am, the TV producer."
Flora's eyes grow large in surprise, " What? But I must go in-- my daughter needs my help, she doesn't know how to cook pancakes, " she begs the girl, " Have a heart, let me enter the shop, this is my own shop, I can treat you all for a year ."

The guards shake their heads, say together, " We're actually Sorry, Ma'am-- This is a rule and you're no exception."

Flora stares at them for one minute or two, then asks politely, " Oh, I see you can't break the rule, so tell me how can I get in?"

A soft smile emerges on the guards' faces, Flora pulls out a $ 100, " How much is admission?"
The first guard shakes his head sadly, " It's illegal -- No entry, Get off."
The girl grumbles in a calmer voice, " How Mean! Only $ 100? her daughter will lose." 

Flora clenches her fists, she likes to punch her in the beautiful nose, but it is no time to fight as Gloria needs her mom. Flora lets out a small sigh, " So I leave you alone, bye," and turns her attention to the left, at the point the first guard smiles , as if he's reading the woman's mind.

" I never try the personnel entry if I were you, it's protected too-- Wait a little, finally the TV program will end." the first guard says as he guides Flora towards the elevator.

Flora looks him in the eye, " See me, I'll get into the shop right now, " and begins screaming loudly, " Help, Help!"

The girl puts her hand tightly on Flora's mouth, and pushes her into the elevator, then points at the handcuffs, " I can handcuff you, Ma'am -- Now Go off , and Don't try to enter the building, unless you will be arrested."

The elevator starts going down quickly, while the three guards are laughing at that distracted mother.



Step 1: Sift Flour

In the kitchen Gloria is sifting the flour into a bowl, and Sergey keeps talking to   to attract the audiences' attention; however, all the audiences are asleep but a nice lady at the nearest table; the TV producer's face gets redder and redder after checking his wrist watch, " It's exactly 11,and she's still sifting."

The TV director, " This was 300th times."
The TV producer, " Are you counting? "
The director nods, " Yeah, but it's your fault, you should have canceled the show after Larry hadn't come."

The producer, " That's right, but It wasn't my fault, Sergey was recommended by the real host, Larry."






Best Wishes
M.T☺












M.T☺

Saturday, September 12, 2015

روند 5 مرحله ای شفای فردی و اجتماعی



در چند هفته ی اخیر از دگرگونی جهان اطراف مان سخن گفتیم و تأکید کردیم که دگرگونی جهان از دگرگونی انسان جدا نیست؛ یعنی تا ما تغییر نکنیم محال است که دنیا عوض شود؛ یادداشت امروز به مراحل دگرگون سازی فردی-اجتماعی می پردازد.



روند 5 مرحله ای شفای فردی و اجتماعی به قرار زیر است:


1- تأیید درمان بخشی هستی : باور کنیم که تغییر و شفا در دست هستی است و مدام تکرار کنیم که هستی مرا دگرگون می کند و با دگرگونی من جهانم نیز دگرگون شده، شفا می یابد.

2- کشف روابط : دنیا آیینه ی ماست دردش انعکاس درد ما و آرامش آن بازتاب آرامش ماست؛ بنابراین کمی کنجکاوی خطری ندارد که هیچ ، کاملاً ضروری است؛ از بی تفاوتی دست برداریم با دنبال کردن اخبار سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ورزشی و محیطی به تجزیه و تحلیل عواطف مان بپردازیم؛ راستی مسائل دنیای اطراف بازتاب دهنده ی چه ترس ، رنج ، باور و الگویی از زندگی شخصی ماست؟ شاید در ابتدا هیچ ارتباط واضحی نبینیم؛ اما با راهنمایی دانای درون کشف روابط امکان پذیر است.

3- نورانی شدن   : از روشنایی بخواهیم در قلب و ذهن مان جاری شده، به جنگ تاریکی ها برود؛ هیولاها از اتاق پرنور می گریزند، نادانی ها ، ترس ها و اندیشه های محدودکننده با این شیوه از مخفی گاه بیرون آمده، خود را نشان خواهند داد.

یادمان باشد در این مرحله ضروری است همواره برای دریافت هشدارها آماده باشیم، مقاومت را کنار بگذاریم و مثل یک گیرنده ی قوی راهنمایی های هستی را که می تواند به وسیله ی مشاور، دوست، روانکاو، یک کتاب و مانند این ها بیان شود، دریافت کنیم.
 

4-تجسم:
دنیا را همان طور که دوستش داریم مجسم کنیم.


5- حرکت :
اکنون وقت عمل است، هر یک از ما برای شفای خود و دنیا وظیفه ی خاصی داریم، پس با پرسش از راهنمای درون و اطمینان به درستی پاسخش، در مسیر تعیین شده پیش می رویم.


زندگی در روشنایی: شاکتی گاوین
                                                        M.T☺









M.T☺

Friday, September 11, 2015

مطمئن باش که مهرت نرود از دل من

​​




« مطمئن باش که مهرت نرود از دل من
                                               
گرامی می داریم یادِ از دست رفتگان حادثه ی دلخراش 11 سپتامبر را



​​
« مطمئن باش که مهرت نرود از دل من
                                                 مگر آن روز که در خاک شود منزل من»

سلام پارمیس، حالت چطوره؟

این بیت را  با خطی خوش بالای تخته ی کلاس نوشته بودند
؛ من این سعادت را داشتم که دو سال پایانی دبستان و چهار سال دبیرستان را در یک مدرسه ( دبیرستان شهید صادقی ) بگذرانم.

 مدرسه در کوچه ی صادقی قرار گرفته است، زمینش وقفی و متعلق بود به شهید دکتر سیاوش صادقی - یکی از خیابان های بزرگ تهران پارس هم به نام ایشان است - ساختمان مدرسه سه طبقه است.

در دوران ما، یک حیاط نسبتاً بزرگ داشت با چهار درب ورود و خروج: دو تا بزرگ و دو تا کوچک. در کوچک پشتی همیشه بسته بود ( به گمانم یکی دو بار شاهد باز شدنش بودم) ،درب بزرگ شرقی فقط در مواقع اضطراری گشوده می شد. مسلم است که رفت و آمد از دو در جلویی ساختمان صورت می گرفت: در بزرگ صبح، ظهر و غروب، زمان شروع و تعطیل مدرسه، برای ورود و خروج دانش آموزان باز می شد و در کوچک که نگهبانش بابای مدرسه بود تقریباً همیشه نیمه باز بود، برای ورود اولیا، دبیران، دانش آموزان و دیگران.


آجرهای امضا شده

ساختمان آجری بود، آجرهای قرمزی که گفتی دفتر خاطرات دبیرستان بودند، بر تک تک آجرهای حیاط ردی از شاگردان سال های نه چندان دور و گاه بسیار دور دیده می شد: شعر: عصر بر ما سخت و بر دیگران آسان گذشت / بهترین دوران ما در این دبیرستان گذشت؛ خاطره ی تلخ: سه نفری تو حیاط نشستیم و داریم گریه می کنیم، زهرا رد شده است. خاطره ی شیرین: تو کنکور قبول شدم، الآن خبرش را به خانم ... گفتم.


زنده باد پله های کنار دکه

حیاط مدرسه دورتادور ساختمان را در بر گرفته بود، تقریباً L شکل و کاملاً شبیه همه ی حیاط-مدرسه های دیگر بود. در حیاط جلویی نزدیک به پله های اصلی ساختمان، سکوی مراسم مدرسه، دو حلقه ی بسکتبال
و تور والیبال خودنمایی می کرد، دقیقاً در غرب این حیاط سرویس های بهداشتی، خانه ی بابای مدرسه و اتاق پینگ پونگ قرار داشتند، بوفه  هم درست نزدیک درب اصلی مدرسه بود.

حیاط کوچکتر دو مورد جالب توجه داشت: یکی پله های فرعی ساختمان و دیگری یک دکه ی زنگ زده ی مخروبه ،درست بغل دست درب کوچک پشتی؛ راستی چاله ی پرش سه گام از قلم افتاد.

این حیاط کوچیکه مکان مورد علاقه ی من و دوستانم بود، در زمستان مناسب سرسره بازی و پرتاب گلوله برفی، در بهار ایده آل برای بدمینتون؛ زنگ ورزش بهترین جا برای قایم شدن، به منظور از زیر ورزش در رفتن و مرور درس زنگ بعد ( روی پله های کنار دکه می نشستیم) و ایام امتحانات محیطی دنج و آرام برای قدم زدن با کتاب زیست.


میز ناهار خوری

 اتاق ها: ب
ا گذر از راهروی ورودی که شامل دفتر مدیر مدرسه (نوبت صبح)، دفتر معاونان و آبدارخانه در دست چپ راهرو ، دفتر معلمان و دفتر مدیر (نوبت بعد از ظهر ) در جانب دیگر راهرو و پشت سر گذاشتن راهروی باریک ورودی فرعی ساختمان، به کلاس ها می رسیدیم.

کلاس ها نسبتاً بزرگ بودند و نورگیر. پنکه های بزرگ سقفی به ندرت می چرخیدند حتی در هوای داغ خرداد، زیرا صدای پروانه ها بسیار بلند بود و بر هم زننده ی آرامش اتاق درس ، نسیم بسیار سردش نیز باعث سردرد بچه ها می شد.

در دوران دبیرستان تخته وایت برد روی تخته سیاه دوران دبستان نصب شده بودند. عاشق میز و نیمکت ها بودم، یکی از ویژگیهای بارز مدرسه همین میز و نیمکت ها بود؛
خاطرم هست نخستین روزی که به این مدرسه پا گذاشتم از دیدنشان ذوق مرگ شدم، دوستم گفت: « اوه، میزاشو ببین عین میز ناهار خورین.» ؛ میزها بزرگ سبز و براق بودند، نیمکت ها تقریباً بلوطی و جدا از میز . هیچ نیازی به کنده کاری روی میز نبود، می توانستی عقده هایت، حتی تقلب هایت ، را به راحتی با هر ابزاری از مداد و خودکار گرفته تا ماژیک و روان نویس، روی میز خالی کنی بدون نگرانی از تنبیه شدن، آخر برای از بین بردن آثار جرمت یک دستمال مرطوب نیز کافی بود.


شعر پرسش بر انگیز

طبقه ی همکف معمولاً به سال آخری ها اختصاص داشت، خب از نظر خانم مدیر بچه های سال چهارم خانم تر و عاقل تر از کلاس های پایین تر بودند(؟)، کلاس مورد بحث همین جا بود بنابراین در همین طبقه متوقف می شویم .

بله، بر دیوار یکی از کلاس های طبقه ی اول - در ردیف  رو به رو به حیاط کوچکتر- درست در بالای تخته سیاه شعری نظر هر تازه وارد نکته سنجی را می گرفت: « مطمئن باش که مهرت نرود از دل من/ مگر آن روز که در خاک شود منزل من ، وای، چه شعر قشنگی ! چرا این شعر را این جا نوشتند؟ می دانی چرا؟ » این پرسش یکی از همکلاسانم بود ،آه بلندی از ته دل کشیدم و به
علامت تأیید سر تکان دادم، قصه ی تلخ این شعر به دوران دبستانم بر می گشت.

یک ظهر که مطابق معمول سرحال و پرنشاط به دبستان آمدیم، احساس کردم مدرسه حال و هوای دیگری دارد، دانش آموزان دبیرستانی نوبت صبح که همواره سر به سرم می گذاشتند و با من خوش و بش می کردند خیلی پکر و افسرده به نظر می رسیدند، کسی نمی دانست چرا؟

زنگ اول خانم معلم با چهره ای درهم و عبوس به کلاس وارد شد ، بی مقدمه از شوخی های نابجا برایمان صحبت کرد، زیاد توضیح نداد فقط گفت یکی از دانش آموزان دبیرستانی به خاطر شوخی دوستش دیگر بین ما نیست، همه غمگین شدیم.

 ماجرای دختر نوجوان سوژه ی داغ زنگ تفریح بود، هم مدرسه ای ها وحشت زده درباره اش صحبت می کردند، هر یک داستانی از خویش می ساخت، یکی از دوستانم با اطمینان می گفت: « نه خیر ماجرا همین است که من می گویم، دو تا دوست صمیمی داشتند با هم حرف می زدند و می خندیدند، یکی از دخترها برای شوخی با دست محکم به دوستش می زند، ولی دوستش نقش زمین می شود، چون قلبش در جا می ایستد، فوراً به بیمارستان منتقلش می کنند ولی خیلی دیر شده بود.»، دوست دیگرم پرسید:« الآن دختر مجرم تو زندانه؟»،از سرنوشت دختر ضارب هیچ چیزی نشنیدم، ولی نشد که به او فکر نکنم، مطمئن بودم که شدیداً ماتم زده است؛ یعنی توانسته بود مثل سابق به زندگی شادش ادامه دهد؟ شک داشتم، دلم برایش می سوخت، این حادثه ی وحشتناک ممکن است برای هرکسی اتفاق بیفتد، واقعاً بدشانسی آورد.

خیلی زود، برای تسلی همکلاس های دانش آموز مرحوم ، این بیت زیبا بالای تخته سیاه کلاس نقش بست تا دخترک بداند که تا ابد نه تنها در یاد همکلاسانش بلکه در ذهن و خاطره ی کلاس درس نیز جاوید خواهد ماند.


سالهاست که قدم به مدرسه ی سابقم نگذاشته ام؛ هر چند شنیده ام تغییرات زیادی داشته است ،شدیداً کنجکاوم  راجع به این شعر حزن انگیز؛ یعنی، هنوز همان جای سابق است، درست بالای تخته سیاه؟


تازه چه خبر؟

راستش خبر خاصی ندارم، سرگرم مراسم کفن و دفن پیشی ها بودیم؛ در هفته های اخیر دو تا از گربه هامون شربت شهادت را نوشیدند و ما را با کوله باری غم و غصه تنها گذاشتند، چند ماه قبل برای یکی شان شعری سروده بودم که برای گوگل هم فرستادم، حالا رفته است. شاعر می گوید:


                          بیا تا قــــــــــدر یکــــــــــــــدیگر بدانیم
                             اجل مانند سنگ است، آدم مثل شیشه  





M.T☺

Wednesday, September 9, 2015

چشم های فیروزه ای




دوشنبه


اتوبوس شلوغ بود، شبیه تمام اتوبوس های ماه مهربان؛ پر از بوی مهر؛ پر از غوغای مدرسه. سر پیچ، چنان تکان شدیدی خورد که شیشه ها به لرزه افتاد، نشستگان نیم خیز شدند و ایستادگان کم مانده بود به سجده بیفتند، خودم هم محکم رفتم تو شیشه، یک دستم از شدت درد نشست رو سرم و دست دیگر بی اختیار سُر خورد تو جیب بارانی؛خوبه! نشکسته بود، نفس راحتی کشیدم.

دستی که نوازشگر سَرم بود، بالاخره کوتاه آمد ولی دیگری نه، همان جا تو جیبم جا خوش کرد و چتری شد برای پاکت نامه ی بلورین. روشنایی بلور لبریزم کرد از حس پرواز، بال ها را باز کردم وقت پریدن بود که لولوی پشت شیشه ها بی هوا سر رسید و جسارتم را بلعید؛ نامه ی بلور یک تکه یخ شد و دستم بی حس، یخبندان که به دلم رسید پیوند دست و بلور از هم گسست و من از خواب خرگوشی بیدار شدم، گویا عاقل شده بودم.

بله،سایه ی دراز شک و تردید روی دیوار کوتاه دلم افتاده بود و کنار نمی رفت؛ مدام نهیب می زد بلکه منصرفم کند:« هی، دختر! با تو هستم، حواست هست چیکار داری می کنی؟ از سنت خجالت بکش ، تو که دختر سیزده ساله نیستی .... استغفرالله، از خدا بترس ... ضایع! این بچه بازیا چیه که در میاری ، مگه تو اون کله ی پوکت مخ نداری؟ معلومه که نداری اگه داشتی که حال و روزت این نبود... اَصَن به عاقبتش فک کردی؟ آخرش که چی؟ .... »

پر بیراه نمی گفت، منطقی و حساب شده حرف می زد، به ناچار پرچم سفید را بالا بردم، داشتم به زندگی تو شب سرد و تاریک قطبی خو می گرفتم که تیله های فروزان در آسمان بالا آمدند، آفتاب قطبی که سر زد، یخ ها ذوب شدند و شدم توده یخی شناور در اقیانوس ناآرام چشمانش.

برای بار آخر نقشه را مو به مو در ذهن مرور کردم: « آرام در امتداد جدول قدم می زنم، به پنج قدمی سوژه که رسیدم، دور و برم را خوب می پایم، اگر کسی نبود، با احتیاط شیشه عطر را از جیبم در می آورم، رو می کنم به سمت سوژه ، مثل دلقک ها به او لبخند می زنم تا توجه اش جلب شود، بعد تندی شیشه را پرت می کنم روی برگ های کپه شده ی کنار نیمکت و تیز پا می گذارم به فرار؛ همین، خیلی تمیز، درست مثل فیلم های جنایی. »


از فکر نقشه ی ماهرانه ام خنده ام گرفته بود که قطرات ریز باران زد به شیشه و همه ی رشته هایم را پنبه کرد، آه بلندی از ته دل کشیدم:« آه،خدایا! این چه وقت باران بود؟ آرزوهایم را تازه کاشته بودم، می گذاشتی حداقل پا بگیرند.» باران تندتر شد.

اتوبوس نگه داشت، پیاده شدم، چتر را باز کردم، لحظه ای ایستادم به تماشا، تا اتوبوس جدا شد و رفت؛ من ماندم و باران که بی امان می بارید و خیابان را می شست.
« وای باران، باران
     شیشه ی پنجره را باران شست
                                          از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست.»
        
کوچه خلوت خلوت بود؛ رهگذری نمی گذشت حتی با شتاب ؛ جان می داد برای رد و بدل کردن نامه ها و بوسه های عاشقانه؛ حیف! حیف که حضور باران جمع عشّاق را پریشان کرده بود: « چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟»


نومیدانه در راستای جدول گام برمی داشتم و اشعار بارانی را زیر لب زمزمه می کردم، که با  منظره ی باورنکردنی سر جا میخ کوب شدم درست در بیست قدمی نیمکت؛ یعنی درست می دیدم؟ غریبه و رفیقش روی نیمکت همیشگی زیر رگبار باران نشسته بودند با این تفاوت که دیگر روزنامه نمی خواندند، آخر زیر چتر روزنامه ای پناه گرفته بودند.

نیشم تا بناگوش وا شد، از خوشحالی قند تو دلم آب شد، دیدی اشتباه نکرده بودم، منتظرم بود؛ یعنی خیلی دوستم داشت؛ برای اجرای مأموریتم تندتر قدم برداشتم. در کوچه صدایی نبود،جز ارکستر ما : ترانه ی باران، غرّش جوی خیابان و تق تق پاشنه های عاشقی شتابان، رهبر ارکستر هم ضرباهنگ قلب بی قرارم بود، پاکت بلورین را از جیبم در آوردم، فقط چند قدم مانده بود، دیگر می دویدم؛ بین ما تنها پنج گام فاصله بود، که هارمونی بر هم خورد، متأسفانه صدای پایی آمد، مورچه ای گام برداشتم بلکه بگذرد و برود؛ نرفت، ماند و همراه شد؛ چتر را از دستم قاپید:« عجب بارونی! مامانی خوب بود؟»

سامان بود، برادرم، دستپاچه گفتم:« آره... خوب بود ... ترسیدم .»
-- :« مگه من لولو خورخوره ام؟»
-- :« شک داشتی؟ ... زود اومدی؟»
-- :« آره،به خاطر بارون تعطیل کردم. رگباری می بارید، ترسیدم خیابونا رو آب برداره.»
لبخندی الکی زدم و فکر کردم باید زودتر از شر شیشه عطر خلاص شوم نمی خواستم آتو دست سامان و سوده بدهم، پس بی معطلی شیشه را انداختم درون جوی آب، غریبه از نیمکت برخاست، شیشه بسان قایقی سوار بر امواج آب از برابرش گذشت و رفت.

سامان کنجکاو شد،« چی تو جوب افتاد؟» و به سمت جوی خیز برداشت تا شیشه را بردارد، تندی پریدم جلو : « هیچی، ادکلنم تمام شده بود، دورش انداختم.»
پکر شد:« چرا تو جوب؟ سطل زباله که هست، نشنیدی میگن شهر ما خانه ی ما--»، پریدم تو حرفش :« حدس بزن کی اومده؟»
پوزخند زد:« لابد سوده، نمی دونم خونه زندگی نداره این دختر؟ عجب چتربازیه! سال به دوازده ما خونه ی ما افتاده.»
نیشم تا بناگوش باز شد:« عمو می گفت هر روز بهش سر می زنی، بابای سوده را می گم.»
سرخ شد، چتر را بست و گفت:« هر روز که نه، گاهی سری می زنم ، نیس سر راهمه--» صحبتش تمام نشده بود که سوده به استقبالمان آمد. باران هنوز می بارید، می خواستم نامه ی تازه ای بنویسم،
                     کاش فردا باران نبارد!


M.T☺







M.T

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com