This blog is about books, eBooks , my memories .

Monday, May 29, 2017

استفاده از مفهوم تقریبی برای رهایی از استرس


 یک روز اکبر از ناوراتناس پرسید: «در شهر آگرا چند کلاغ وجود دارد؟ بدست آوردن فوری این اطلاعات خیلی مهم است. شما باید جواب صحیح را به من بدهید، و گرنه دچار مشکلات جدی خواهید شد، به شما اخطار می‌کنم.»
ناوراتناس ترسیده بود. هیچ‌کس تعداد کلاغ‌های شهر را نمی‌دانست. در وضع بدی قرار گرفته بود. اگر پاسخ صحیح را به پادشاه نمی‌داد، تنبیه می‌شد و اگر تعداد را هم نادرست اعلام می‌کرد، با زهم تنبیه می‌شد.
 
بیربال آرام نشسته بود. بعد از مدتی گفت: «اعلیحضرتا! دقیقاً ده هزار و ششصد و شصت و پنج کلاغ در کل شهر آگرا وجود دارد.»
امپراتور پرسید: «مطمئنی؟ دستور خواهیم داد کلاغ‌ها را بشمارند تا مطمئن شویم تعدادی که اعلام کرده‌ای درست است یا نه.»

بیربال گفت: «با کمال میل اعلیحضرت؛ اما مطمئن نیستم تمام کلاغ‌هایی که اکنون در آگرا هستند تا پایان شمارش در شهر بمانند. ممکن است که بسیاری از آنها برای دیدن بستگانشان به دهلی بروند. در این صورت تعداد آنها کمتر از تعدادی است که بنده به شما اعلام کردم. امکان دارد که بسیاری از دوستان و بستگان این کلاغ‌ها برای دیدارشان به آگرا بیایند، در این صورت تعداد آنها بیشتر خواهد شد. اما می‌توانم در این لحظه با اطمینان بگویم که تعداد کلاغ‌های آگرا ده‌هزار و ششصد و شصت و پنج‌ تاست.»
شاه لبخندی زد و گفت: «بیربال، تو شگفت‌آوری!»


بسیاری اوقات، می‌توانیم با ایستادگی و استفاده از مفهوم تقریبی بر میزان خوشحالی افزوده و از استرس و فشار روانی بکاهیم.
این کار خردمندی نامیده می‌شود. ترکیب خرد و دانش با هم بصیرت است و وقتی با صبر همراه شود راه ساده‌ای است برای خوشحال بودن و رهایی از فشار عصبی و استرس.

 همیشه یک برنده باشید: پرومود باترا، ویجی باترا


Saturday, May 27, 2017

هر بار پر برکت‌تر به سراغم آمدی


وقتی با شخصی آشنا می‌شوی، به ماهگرد آشنایی‌تان که می‌رسی دیگر «دوست تازه‌ات» شده است. تو سالگرد آشنایی‌تان «رفیقت» است. دو سه سال که می‌گذرد «دوست صمیمی» می شود. پنج شش سال که برود «یار قدیمی» می‌شود. اما وقتی عمر دوستی‌تان به سی سال برسد، آن رفیق شفیق قدیمی، «دوست جون‌جونیت» می‌شود. این وصف حال من و رمضان است، او دیگر به راستی دوست جون‌جونی من شده است.

تو این سی سال، تو سرما و گرما، تو بهار و خزان، زمستان و تابستان، به گاه خردسالی و تندرستی، هنگام جوانی و ناخوشی همیشه به من سر زده است، همیشه. چه مواقعی که سفره‌ی سحر و افطاری‌‌مان خوش آب و رنگ و پر رونق بوده، چه ایامی که ضیافت ساده و محقر برگزار شده است، همواره آمده است آن هم با دست پر، با یک سبد ستاره.

بسیار پیش آمده که با دوستان صمیمی و قدیمی قهر کردم یا از آنها دل کَندَم، اما نشده از دست رمضان دلخور شوم، یا او از من دلگیر شود، حتی یک‌بار، حتی یک‌بار! چه پیوند محکمی، عجیب نیست؟!

هر سال که می‌گذرد درخت دوستی ما تناورتر می‌شود، به رغم این‌که دوستان تازه پیدا می‌کنم، عادت‌های جدید به زندگیم وصله می‌شود، پینه‌ها و رسوم قدیمی از زندگیم گسسته می‌شوند و بدنم خسته‌تر و فرسوده‌تر می‌شود، رمضان جوان‌تر و درخشان‌تر برمی‌گردد و مرا توانی دوباره می‌بخشد. چه پیوند محکمی، عجیب نیست؟!

آره، این وصف دوستی ماست، نمی‌دانم چه کسی میهمان است و چه کسی میزبان، فقط می‌دانم رمضان دیگر دوست جون‌جونیم است  و این ارتباط تا ابد برقرار است. حتی زمانی‌که آنقدر کوچولو و خمیده بشوم که نتوانم روزه بگیرم، باز هم آخر شعبان چشم به راه به دوست جون‌جونیم می‌شینم.

و برای خوشه‌چینی چشم تو چشم آسمان می‌دوزم تا هلال رمضانش را ببینم. همان هلالی که درهای کشتزار آسمان را به روی جویندگان خوشه‌های معرفت می‌گشاید و درهای دوزخ را به روی بندگان سر‌تا پا تقصیر می‌بندد. آره، دلتان بسوزد، ما دیگر دوست جون‌جونی هستیم😉
 
 رسول خدا صلی‌ الله و علیه و آله و سلّم فرمودند: ماه رمضان به سوی شما آمد، ماه مبارک، ماهی که خداوند روزه‌اش را بر شما واجب کرده است.

M.T😊

Wednesday, May 24, 2017

درود بر خرمشهر


     حماسه آزادسازی خرمشهر

 شما رود کارون را دیده‌اید؟
ــ بله، رود پرآبی است.
ــ و مهم‌تر از آن، خروشان بودنش است. با امکانات اندکی که آن موقع داشتیم، دشمن اصلاً تصور نمی‌کرد که حتی فکر عبور از رود کارون را داشته باشیم. این کار به یک خودکشی تمام عیار شباهت داشت. به نظر می‌آمد که در صورت عبور، همه قتل‌ عام خواهند شد.
اما نیمه شب، در حالی که دشمن در خواب بود و تصور عبور نیروهای ما را ــ از کارون ــ نداشت، احمد [کاظمی] نیروهایش را از رودخانه گذراند و در عمق بیست کیلومتری خط دشمن، به جاده‌ی استراتژیک اهوازــخرمشهر رساند.

واحدهای عراقی‌ها کنار کارون بودند و روبرویشان را می‌پاییدند که پشت سرشان و روی جاده، درگیری تن به تن شروع شد. این درحالی بود که خود «صدام» هم در منطقه حضور داشت و جوخه‌های اعدام، هرگونه عقب‌نشینی را با گلوله پاسخ می‌دادند. بنابراین فشار بسیار زیادی به احمد آوردند، اما او به زودی توانست نیروهایش را روی جاده تثبیت کند و از همان جا، حملاتش را به سوی خرمشهر شروع کرد.

جنگ نابرابری بود و عراقی‌ها خیال عقب‌نشینی نداشتند. خود احمد و اکثر نیروهایش، زخمی شده بودند، اما کوتاه نمی‌آمدند، هرچند که نیروی‌ بدنی‌شان به سرعت داشت از بین می‌رفت.

سرانجام زمانی رسید که همه با درماندگی، از باز پس‌گیری خرمشهر نا‌امید شدند، مقاومت و توان دشمن بی‌نظیر بود. در این زمان بود که احمد و «حسین خرازی» تصمیم بی‌نظیری گرفتند: عملیات استشهادی.

آنها همه‌ی نیروهایشان را جمع کردند و گفتند که قصد دارند برای آخرین بار، به دشمن حمله کنند و با توجه به توان دشمن، به نظر نمی‌رسد که کسی بتواند از این حمله، جان سالم به در ببرد. آن روز همه فکر می‌کردیم که آخرین روزی است که می‌توانیم احمد و حسین را ببینیم. اما شیوه‌ی دور زدن دشمن بار دیگر نتیجه داد و در میان شگفتی تمام دنیا، مقاومت عراقی‌ها در هم شکست و آنها دسته‌دسته تسلیم شدند.
پانزده هزار نیرو که زیرپوش‌های سفیدشان را سر دست گرفته بودند و خیابان‌های زیبای خرمشهر، پر از کلاهخود و تجهیزات آنها شده بود... به این ترتیب، بار دیگر بانگ الله اکبر در خرمشهر طنین انداخت و سراسر کشور پر از شادی شد. مردم به خیابان‌ها ریختند و حامیان صدام، برای اولین بار به شدت ترسیدند.

آن روز اشک در چشم‌های زیبای احمد حلقه زده بود. بی‌شک، بهترین لحظات عمرش را سپری می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌دانست که آزاد‌کننده‌ی خرمشهر، کسی نیست جز احمد کاظمی، اما او نه در آن زمان و نه هیچ وقت دیگر، به این عمل اعتراف و اشاره‌ای نکرد.
در بازپس‌گیری خرمشهر، یگان‌های مختلفی جانفشانی کردند، اما اگر نبود ابتکار عمل احمد، هیچ‌کدام از این جانفشانی‌ها به نتیجه نمی‌رسید. او در زمانی که به طور طبیعی باید تبدیل می‌شد به قهرمانی ملی و اسطوره‌ای، تنها فکری که داشت، این بود که تیپش را تبدیل به لشکر کند.
صورتش را گرد و غبار پوشانده بود، زخم‌ها اذیتش می‌کردند، بی‌خوابی‌ چشم‌هایش را گود انداخته بود، اما او شبانه‌روز می دوید، تجهیزات می‌گرفت، سازماندهی می‌کرد، جلسه می‌گذاشت و می‌رفت که تیپش را نه تنها به لشکر که بلکه به سپاه تبدیل کند. بعد از آن، احمد در حمله‌های دیگری هم درخشید: رمضان، محرم، والفجر یک، والفجر دو، والفجر چهار، والفجر هشت، کربلای دو تا شش و...
احمدکاظمی استاد کارهای ناممکن بود.


  فرازهایی از زندگی سرلشکر شهید احمد کاظمی: نویسنده محمد‌رضا بایرامی
  
 

 




Saturday, May 20, 2017

کارتون حرف نداره


تبریک به ملت سربلند ایران، تبریک به رئیس‌جمهور منتخب!
شنبه‌تون سرشار از خبرهای عالی! نمی‌خواهم کلاغ خوش‌خبر باشم، اما این مسئله به‌راستی جدی است: تیم استقلال خوزستان امروز صبح به فرودگاه نرفت.
«شاگردان سیروس پورموسوی که چند روزی است به بهانه عدم دریافت بخشی از قراردادشان در اعتصاب به سر می برند، قرار بود امروز صبح راهی تهران شوند تا از آنجا به مسقط پرواز کنند اما به جز کادر فنی، سایر اعضای تیم در فرودگاه حضور پیدا نکردند تا شرایط این تیم پیچیده تر شود.»
 

 این مردم وفادار، سزاوار این نامهربانی‌ها نیستند. امیدوارم مسئولان گرامی یک کم بیشتر نگران آبروی ایران باشند.
  
M.T
 پیوست:نگو شادیمان را زهر کردی. اتفاقاً بیشتر از این ترسیدم آنقدر حواستان برود به جشن پیروزی که از فوتبال غافل شوید.



Friday, May 19, 2017

رأی من مهم است؟


هرگز نخواستم که فقط نان بیاورم
پارمیس جان سلام،
دیروز می‌خواستم  راجع به انتخاب اصلح یک نامه‌ی بلند برایت بنگارم، که قطعی اینترنت این آرزو را سوزاند. و امروز آنقدر خسته هستم که حال و حوصله‌ی نوشتن چنان نامه‌ای را ندارم؛ مطمئنم که شرایطم را درک می‌کنی، سه ساعت ایستادن تو صف انتخابات کم کاری نیست. بنابراین از خیر نوشتن مطلب «رأی من مهم است؟» می‌گذرم و می‌گویم: امروز یک هدیه است از دستش ندهید.
«تا ریشه... ریشه.. ریشه کنی استوارتر،
از قلب خود برای تو گلدان بیاورم
گلدان من به وسعت باغی‌ست بی‌حصار
باور نکن برای تو زندان بیاورم»
 
شعر از سیامک بهرام
M.T:)

پیوست: و برای دوستانی که هنوز مردد هستند و نمی‌دانند به چه کسی رأی بدهند توصیه می‌کنم با یک سکه مشکلشان را حل کنند. شیر یا خط بیندازند و با آرامش بروند شعبه‌ی اخذ رأی.

مطمئناً خودم رئیس‌جمهور آینده را با این شیوه انتخاب نکردم، بلکه با توجه به کارنامه و برنامه‌‌اش تصمیمم را گرفتم.
اما روش شیر‌ یا خط، یک روش کاملاً علمی برای مرددهاست. اغلب چون از نتیجه‌ی انتخاب‌مان نگرانیم، دست به انتخاب نمی‌زنیم. با انداختن یک سکه، ظاهراً مسئولیت را از گردن خودمان باز می‌کنیم و به گردن سکه می‌اندازیم. اما در واقع خودتان تصمیم می‌گیرید. بگذارید یک حقیقتی را به شما بگویم شیر یا خط شما را به بیراهه نمی‌برد. معمولاً اعصاب دست شما با قلب شما همنواست، شاید نتوانید به زبان بیاورید که کدام نامزد را بیشتر می‌پسندید، اما ناخودآگاه‌تان این مطلب را می‌داند. 
پس معطل نکنید، سکه را بیندازید و فکر کنید که من خل شدم. باور کنید از نگرانی درمیاید و به آرامش می‌رسید.

Monday, May 15, 2017

یک تغییر کوچک تنها فاصله تا پیـشـرفتی بزرگ

حادثه غیرمنتظره

«کارن​ فورد» در آغاز قصد نداشت کارآفرین شود یا کسب و کاری راه بیندازد. او کارش را با شغل معلمی آغاز کرد. خودش می‌گوید: «زمانی که دبیرستان را به پایان رساندم، گزینه‌های اندکی پیش روی زنان بود. باید معلم یا پرستار می‌شدم. به کالج معلمی رفتم و معلم ابتدایی شدم.» 
 او ده سال معلم کلاس دوم بود و به خوبی از عهده‌ی این کار برمی‌آمد. اما در سال ۱۹۸۷شرایط برای او به شکل غیرمنتظره‌ای تغییر کرد. فرزند دومش با یک نارسایی قلبی به دنیا آمد و باید به مدت یک سال، هر چهار ساعت دارو مصرف می‌کرد. از آنجایی که داروها را باید یکی از والدین به نوزاد می‌داد، او مجبور شد شغلش را کنار بگذارد و در خانه بماند تا از پسرش مراقبت کند.

این اتفاق خانواده‌اش را از نظر مالی در تنگنا قرار داد و او بر آن شد که راه‌حلی پیدا کند. به زودی تصمیم گرفت برای شرکت «مری‌کی» که فروشنده لوازم‌آرایشی کار کند. به این‌ترتیب می‌توانست با پنجاه هزار دلار درآمد هفتگی این کار، حقوق از دست‌رفته دوران تدریسش را جبران کند. او قصد داشت پس از بهبودی بیماری پسرش، شغل معلمی را از سر بگیرد.

موفقیت غیرمنتظره
کارن پس از مدتی دریافت که نه تنها از کارکردن در مری‌کی لذت می‌برد، بلکه در این کار بسیار هم موفق است. او می‌گوید: «بیش از حد تصورم درآمد داشتم، مدام الماس، اتومبیل و سفرهای تفریحی جایزه می‌گرفتم.» زندگی جدیدی به او روی آورده بود و استعدادهایی را خود کشف می‌کرد که تا به حال آنها را به کار نگرفته بود. بنابراین هرگز شغل معلمی را از سر نگرفت. 
او با سخت‌کوشی چند سال آینده خود را صرف فروش محصولات، استخدام خانم‌های هم‌فکر با خود و ایجاد سازمانی برای خود کرد.
 در شرکت مری‌کی، هر زن یک فروشنده مستقل است. این شرکت که با بیش از ۷۵۰۰۰۰ مشاور زیبایی کار می‌کند، با این شعار عمل می‌کند: « کسب و کاری برای خودتان اما نه به تنهایی» 
موفقیت کارن به زودی او را بخشی از یک گروه اختصاصی کرد و به یکی از ۸۲۰۰ مدیر فروش مستقل شرکت تبدیل شد. اما او موفقیت بیشتری می‌خواست زیرا باور داشت که می‌تواند یک پله دیگر در مری‌کی ترقی کند و به بالاترین سطح ممکن برسد.
 او می‌خواست مدیر فروش بین‌المللی شرکت شود. بنابراین به شکلی خستگی‌ناپذیر پنج سال دیگر را صرف رسیدن به هدفش کرد. افراد دیگری را استخدام کرد، دامنه‌ کارش را وسعت داد و ارقامی را که برای فروش تعیین میکرد، یکی پس از دیگری به دست آورد. او میزان فروش سالانه ی خود را از رقم قابل توجه ۵۰۰،۰۰۰ دلار به بیش از ۶۵۰،۰۰۰ دلار رساند و گمان می کرد تمام شرایط لازم برای ارتقاء را دارد. اما هنگامی که بالاخره در سال ۱۹۹۵ تماسی که انتظارش را می‌کشید با او گرفته شد، به او گفتند که به رده مدیران فروش بین‌المللی منصوب نشده است.
 این خبر او را دلسرد کرد، اما پذیرش انتقادی که در پی این خبر، از او به عمل آمد دشوارتر بود. به کارن گفته شد علت عدم ارتقاء او این بوده است که عده‌ای را دور خود جمع کرده است که تنها در تلاش هستند آرزوها و اهداف او را برآورده کنند، نه رهبرانی که بتوانند خودشان به موفقیت برسند و دیگران را برای موفقیت بسیج کنند. این اولین شکست واقعی کارن بود و او را به شدت ناراحت کرد.

تغییر عقیده
کارن به حدی ناامید شد که می‌خواست از مری‌کی کناره بگیرد. او با جدیت پیشنهاد کار با شرکت دیگری را که کارش تربیت رهبر بود بررسی می‌کرد، شغلی که با ۱۲  ساعت کار در ماه درآمد سالانه‌ای شش رقمی در پی داشت. حتی چند بار خواست استعفای خود را بنویسد، اما نتوانست. مدام به افراد سازمان خود و امیدها و آرزوهای آن‌ها فکر می‌کرد. او نمی‌خواست هدف خود را تغییر دهد، به همین دلیل تصمیم گرفت خود را تغییر دهد.
کارن می‌گوید: «تصممیم من برای ماندن در شرکت بسیار آگاهانه بود اما زمانی که این تصمیم را گرفتم می‌دانستم که برای پیشرفت باید شیوه‌ تفکرم را تغییر دهم. اولین کسی که باید روی او کار می‌کردم و او را تغییر می‌دادم خودم بودم.»
 از آن جایی که می‌دانست با شیوه‌ی تفکر گذشته‌اش نمی‌تواند موفق شود، برنامه‌ی رشد شخصیش را به شدت آغاز کرد و با اشتیاق هر کتاب و نواری را که در زمینه‌ی رهبری یافت، خواند و گوش کرد. او تقریباً چند ماه سازمان خود را فراموش کرد و جز کار روی خود و شیوه‌ی تفکرش کار دیگری نکرد زیرا قصد داشت یاد بگیرد چه‌طور رهبران را رهبری کند.

کارن پس از بازگشت به کار، به ترسیم چشم انداز و انگیزش همکاران خود بسنده نکرد، بلکه مهارت‌های جدید فکری خود را نیز به کار گرفت و نگاه متفاوتی نسبت به همه چیز پیدا کرد. استراتژی‌ها و سیستم‌هایی را به وجود آورد تا به همکارانش کمک کند مانند خود او رشد کنند و تصمیم گرفت در سطح فعلی کار خود، به بهترین فروشنده تبدیل شود. این همان چیزی بود که او به سطح بعدی ارتقاء می‌داد.
لئو تولستوی گفته است: « همه در فکر تغییر جهان هستند، اما کسی به فکر تغییر دادن خود نیست.» از آن جایی که کارن خود را کاملاً تغییر داد، کم‌کم افراد مختلفی جذب او شدند، افرادی که می‌توانستند مانند خودش فکر و دیگران را رهبری کنند. او نیز آنها را به سطح جدیدی از موفقیت رساند.

در اولین روز اکتبر ۱۹۹۸ او تماس دیگری از دفتر مرکزی مری‌کی دریافت کرد. این بار به او اطلاع دادند، موفق به انجام کاری شده است که تنها ۱۷۰ نفر از مشاوران مری‌کی در سراسر جهان موفق به انجام آن شده‌اند. او به عنوان یکی از مدیران فروش بین المللی منصوب شده بود و این امر تنها به دلیل تغییر شیوه تفکرش اتفاق افتاد.

هنر اندیشیدن: جان سی. مکسول
مترجم: مهندس معین خانلری

   «نمی‌توان مانع اندیشیدن اشخاص شد،
                           اما می‌توان آن‌ها را به اندیشیدن ترغیب نمود.»                                                                                      فرانک ای‌. دش 

  
تغییری کوچک ← پیشرفتی بزرگ

Thursday, May 11, 2017

ای آفتاب پنهان، تا کی ظلمت هجران


سلام بر منجی
                  سلام بر امام موعود
                                          سلام بر مصلح جهان


«با شروع غیبت حضرت ولی عصر، هر روز برای ظهور حضرتش چشم به راه باشید.»
                                                   امام حسن عسگری علیه‌السلام

مهدی جان تولدت مبارک
 


 

Wednesday, May 10, 2017

مرسی مامان جون که مرا به این دنیای زیبا آوردی


امروز تولدم بود. هدیه‌های فوق‌العاده‌ای از خانواده‌ام گرفتم، از لطفشان بی‌نهایت سپاسگزارم. شاید بهترین هدیه‌‌ی امسال را استقلال برایم آورد. دیشب، شب فراموش‌نشدنی بود... بچه‌ها گل کاشتید، واقعاً متشکریم. 

صعود پیروزی، استقلال خوزستان و استقلال را به مرحله‌ی بعد لیگ قهرمانان آسیا به بازیکنان، مربیان، مسئولان و هواداران این سه تیم سرفراز تبریک می‌گوییم و برای موفقیت آنها در مراحل بالاتر دست به دعا برمی‌داریم.

خوانندگان دوست‌داشتنی، از این که سالی دیگر در کنارم بودید و مطالب تلخ و شیرین، بی‌مزه و تکراری را تحمل کردید و از ضعف‌ها و کاستی‌ها چشم پوشیدید، از صمیم قلب سپاسگزارم. اما باور کنید این وبلاگ بی‌نظیره 😉دوست‌تان دارم و با داستان‌های جالبتری برمی‌گردم.😊

M.T    😊




Monday, May 8, 2017

گاهی لازم است روشت را عوض کنی


آن طرف رودخانه: داستانی درباره‌ی فروش خوب!
 
وقتی مدرسه می‌رفتم، عادت داشتم که موقع تعطیلات به زادگاهم بروم، شهری کوچک در ساحل یک رودخانه.
معمولاً عصرها به بازار محلی می‌رفتم و فروشندگان را تماشا می‌کردم که در حال فروش کالاهایشان بودند. یک‌بار در بین سبزی‌فروش‌ها، پسر‌بچه‌ای را دیدم که سبدی پر از سبزی داشت و در کنار بقیه‌ی سبزی‌فروش‌ها نشسته بود.
با علاقه به او نگاه کردم، زیرا در بین بقیه‌ی فروشنده‌های با تجربه خیلی کوچک و بی‌پناه بود. دیگران در مقایسه با او حالت تهاجمی داشتند و سبزی‌هایشان را به خوبی می‌فروختند، ولی پسربچه‌ی قصه‌ی ما اصلاً فروشی نداشت.

چند روز پی‌درپی، او را می‌دیدم که با ناراحتی در حالی‌که سبزی‌هایش را نفروخته بود به سمت خانه برمی‌گشت. تا این که آن روز خوب فرا رسید. روزی که فریاد زد: «بهترین سبزی، بهترین سبزی مال اون طرف رودخونه! بله، اون طرف رودخونه...»
ظرف چند دقیقه همه‌ی سبزی‌هایش فروش رفت. سبزی‌های بقیه‌ی فروشنده‌ها هم خوب بود. قیمت سبزی‌های پسربچه پایین‌تر هم نبود، اما او از بقیه‌ی فروشنده‌ها بیشتر فروخت. چراکه کاری کرده بود مردم فکر کنند سبزی‌های او با بقیه فرق دارد.
کنجکاویم گل کرد، به طرفش رفتم تا ببینم چطور توانست چنین کاری انجام دهد.
فهمیدم وقتی پسربچه هر روز با سبزی‌هایی که فروش نرفته بود به خانه برمی‌گشت پدرش او را کتک می‌زد و به او می‌گفت: «بی‌عرضه‌ی بی‌مصرف!» آن روز خاص، پدرش او را تهدید کرده و گفته بود که اگر نتواند سبزی‌ها را بفروشد، نیازی نیست که زحمت عبور از رودخانه را به خود بدهد و بایستی همان جا بماند.
پسربچه گفت: آن موقع بود که به خاطرم رسید که من و سبزی‌هایم مال آن ور رودخانه هستیم.
همیشه یک برنده باشید: پرمود باترا، ویجی باترا

موفقیت فرمول ساده‌ای دارد:
نهایت تلاشت را انجام بده؛
ممکن است مردم آن را بپسندند.




Monday, May 1, 2017

با دست خالی هم می‌توان تجارتی را آغاز کرد



مامان میلیونر
 کیم لوین مادر خانه‌داری بود که در میشیگان زندگی می‌کرد و می‌کوشید بودجه‌اش را تا آخر ماه برساند. همسرش به تازگی کارش را از دست داده بود و کیم می‌دانست باید راهی پیدا کند تا صورت‌حساب‌ها را بپردازد. این فرصت زمانی پیش آمد که او تصمیم گرفت به مناسبتی هدیه‌ای برای معلم فرزندانش درست کند.
همسر کیم که در حیاط منزل مشغول غذا دادن به آهو بود، کیسه‌ی ذرت را با خودش به داخل اتاق آورد و آن را کنار چرخ خیاطی کیم گذاشت. کیم با دیدن کیسه‌ی ذرت فکری به ذهنش رسید.
او با چند تکه پارچه‌ی رنگی کیسه‌هایی دوخت و داخل آن را با ذرت پر کرد، حالا او چند بالشتک درمانی داشت.
این بالشتک‌های درمانی را می‌توان با قراردادن در فریزر و یا با گرم کردن آن‌ها در مایکروویو برای تسکین دردهای مفصلی استفاده کرد.
محصول او با استقبال زیادی روبه‌رو شد و به زودی اشخاصی از مناطق مختلف به او زنگ زدند و پرسیدند از کجا می‌توانند این محصول را تهیه کنند. کیم در مراکز فروش، در اتاقک‌هایی مستقر شد و شروع به فروش بالشتک‌ها کرد.
به زودی و در کمال حیرت دریافت که با فروش این محصول می‌تواند خرج زندگیش را تأمین کند. دو سال بعد کیم محصول خود را در فروشگاه‌های مشهوری چون «ساکز»  می‌فروخت.
امروزه شرکت کیم ده میلیون دلاری است و کتابی در این مورد نوشته است که آن را «مامان میلیونر» خوانده است.


چند رهنمود ساده برای شروع تجارتی خانگی

کیم می‌گوید با دست خالی هم می‌توان تجارتی را آغاز کرد. توصیه‌ی او ساده و عملی است، می‌توانید بدون نیاز به خروج از خانه تجارت خود را شروع کنید:
۱-قدم اول، نوشتن یک برنامه‌ تجاری ساده است. برای خودتان یک وب‌سایت تهیه کنید. این سایت یک الگو برایتان درست می‌کند، شما فقط جاهای خالی را پر کنید. با استفاده از سایت، در سال نخست خواهید دانست که هر روز چه کاری را انجام دهید.
۲-از طریق جست‌و‌جوی گوگل در مورد تولیدکنندگان دیگری که در همین زمینه کار می‌کنند تحقیق کنید.

۳-با یک سرویس آن‌لاین، وب‌سایت خود را راه بیندازید.
 
 کتاب فکر بزرگ:‌دانی دویچ 
 
 
  «هیچ‌چیز خجالت‌آورتر از این نیست که کسی را در حال انجام کاری ببینید که می‌گفتید امکان‌پذیر نیست.» 
                                                           سام اوینگ 
 
  
 به کودکان خود چه بیاموزیم؟ باید به هریک از آنها بگوییم: آیا می‌دانید چه هستید؟ شما یک معجزه‌اید، شما یگانه هستید... شما می‌توانید یک شکسپیر، یک میکل‌آنژ، یک بتهوون شوید. شما استعداد انجام هر کاری را دارید.        پابلو کاسالز


Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com