This blog is about books, eBooks , my memories .

Tuesday, January 31, 2017

امام آمد!


چهره‌ی شیرین اسلام

روزی فهیمه، دختر امام، با همسر و دختر کوچکش به جماران آمدند. امام به دامادش گفت: «شنیده‌ام دخترتان را برای نماز صبح از خواب بیدار می‌کنید. با این کار، چهره‌ی شیرین اسلام را به مذاق او تلخ می‌کنید.»
او گفت: «چشم، آقا!»
نوه‌ی امام تا این حرف را شنید، به مادرش گفت: «مامان! از فردا برای نماز صبح حتماً مرا به موقع بیدار کنید.»



💓💔💕💖💗💘💙💚💛💜💝💞💟💓💓💔💕💖💗💘💙💚💛💜💝💞💔💗
💞دهه‌فجر مبارک💞

صبح تو فکر این بودم که اتاقم را تزیین کنم، درست مثل دوران کودکی که اتاق درس را تزیین می‌کردیم. راستی راستی، دهه‌فجر، کریسمس ما بچه‌ها بود، آن آویزهای رنگارنگ، پرچم‌های سه رنگ، فانوس‌ها، گل‌ها، موسیقی، سرود، نمایش، مسابقه، جایزه، شیرینی، حتی سخنرانی‌های طولانی که یک زنگ را می‌پراند، همه‌ی آن خاطره‌های دور،دوست‌داشتنی و فراموش‌نشدنی هستند.

حداقل تو یک مورد ما از بچه‌های این دهه خوشبخت‌تریم، دهه‌ فجر. طفلکی‌ها! هیچ بهانه‌ای برای جشن گرفتن ندارند، خوش‌به حال خودمان که دهه‌فجر را داشتیم. عموقناد را داشتیم، چاق و لاغر  داشتیم و تلویزیون سیاه سفیدی داشتیم که پر شده بود با ویژه‌برنامه‌های دهه‌ی فجر.

به‌هرحال، دهه‌ی فجر مبارک، اگر خواستید یاد آن دوران را زنده کنید، خانه‌اتان را تزیین کنید، اگر نشد اتاق‌تان، اگر میسر نبود حداقل تصویر زمینه‌ی تلفن‌همراه‌تان را عوض کنید. هرچی باشد دهه‌ی شادی است. 

               😊M.T 👧
 💞دهه‌فجر مبارک💞
💓💔💕💖💗💘💙💚💛💜💝💞💟💓💔💕💖💗💘💙💚💛💜💝💞💟💓💕💖💗



Monday, January 30, 2017

شکست ردپایی برای پیروزی است


Bessie Coleman didn’t just chase her dreams – she soared after them


ترس فرصت‌های طلایی را خاکستر می‌کند 

داستان امروز راجع به نخستین خلبان سیاهپوست دنیا است. راجع به بانویی که با رویایش اوج گرفت و تسلیم محدودیت‌های قراردادی دنیای دیگران نشد. بنابراین  قصد دارم  مطلب امروز را با چند  «سؤال رویایی» آغاز کنم ــــ ببخشید که همیشه پر از پرسشم ـــــ خب، شما برای رویاهایتان زندگی می‌کنید یا در بین آنها؟ چقدر در نظرتان بزرگ هستند: آنقدر کوچک که به سادگی از آنها می‌گذرید و آنها را می‌کشید. یا آنقدر بزرگ که برای به دست‌آوردنشان به آب و آتش می‌زنید؟ ــــدرست بسان شوالیه‌ای که برای رسیدن به شاهزاده  تا سرحد مرگ می‌جنگد ــــ رویاهایتان را سرمایه‌گذاری می‌کنید یا آنها را مثل گنج یک گوشه‌ دفن می‌کنید؟

 رویاها فراخوان الهی هستند، زیرا انسان برای ماجراجویی آفریده شده است! این خداست که فکر چیزی را تو سرمان می‌گذارد و توقع دارد به فراخوانش جواب مثبت دهیم. اما رویا هرگز تنها نمی‌آید، همیشه بذر شکست را هم با خودش می‌آورد!
وقتی به سمت رویاهایت گام برمی‌داری احتمالاً  با زنجیره‌ای از بدبیاری ها مواجه می‌شوی.
 
برای همین است که رویاها معمولاً، در آغاز بزرگ هستند و نیرومند، اما اغلب به مرور زمان، کوچک می‌شوند و ضعیف. تا حدی که گاهی، دیگر اصلاً دیده نمی‌شوند. سنجش قدرت رویا آسان است: وقتی رویایی قوی است ما با آن زندگی می‌کنیم و برایش. اما امان از روزی که کوچک شد، دیگر صرفاً برای آن زندگی نمی‌کنیم، بلکه بین رویاهای متعدد سرگردانیم: یک لحظه کاشکی خانه‌ شخصی داشتم! لحظه‌ی بعد حسرت زیارت خانه‌ خدا و کمی بعدتر، حسرت سفر کنار دریا!

می‌گویید، بزرگی خدا در تصور ما نمی‌گنجد ،اگر رویاها هدیه‌ی خدا هستند، پس چرا رویاها همواره بزرگ و قوی نمی‌مانند، چرا آب می‌روند؟ خب، فقط به خاطر همراهشان؛ یعنی، ترس از شکست. روانشناس معروفی می‌گوید: بزرگترین مشکل زندگی مردم در سراسر گیتی، «ترس» است! دقت کردید؟ بزرگترین مشکل زندگی مردم، بیکاری، ازدواج، مسکن، طلاق و... نیست. بزرگترین مشکل زندگی مردم، ترس است و بزرگترین ترس آنها، ترس از شکست است.

ترس از شکست، سد بزرگی برای رویاهاست، فلج‌کننده است، پنبه‌ی رویاها را خوب می‌زند! می‌ایستیم چون «نمی‌خواهیم که سایرین در مورد ما بد فکر کنند یا شاید نمی‌خواهیم با افکار منفی در مورد خودمان زندگی کنیم.» می‌پنداریم با ایستادن، با خاموش کردن رویا خودمان را از شکست نجات داده‌ایم، غافل از اینکه جسارت خویش را کشته‌ایم.

پرواز را به خاطر بسپار...
 
بسی کولمن به سال ۱۸۹۲ از خانواده‌ای پرجمعیت درآتلانتای تگزاس برخاست. او دوازده تا خواهر و برادر داشت و روزی سیزده‌ مایل پیاده‌روی می‌کرد تا خودش را به مدرسه‌‌‌ تک‌ کلاسه‌ی روستایی برساند. بعد از مدرسه هم در مزرعه‌ی پنبه کار می‌کرد. با این‌همه، استعدادش در درس ریاضی دیگران به تحسین وا‌ می‌داشت.

بسی سر پور شوری داشت و زادگاهش قفسی برای بلند‌پروازیهایش بود. از همین رو، در بیست و سه سالگی به شیکاگو رفت ودر آرایشگاهی، آرایشگر دست و ناخن شد. همان‌جا بود که از مشتریان داستانهایی از رشادت‌ها و قهرمانی‌های خلبانان هواپیماهای جنگنده در جنگ جهانی شنید. داستان‌هایی که رویایی در قلبش بیدار کرد: رویای پرواز.

رویایی که غیرممکن به نظر می‌رسید. در برابر رویای شیرین پرواز سه سد بزرگ قد علم کرده بودند: پول، جنسیت و نژاد. بسی فقیر بود، دختر بود، حتی سفید‌پوست هم نبود، پس چطور می‌توانست خلبان شود؟ بسی با وجود همه‌ی موانع از رویای خود دست برنداشت. او علاوه بر شغل آرایشگری، شغل دیگری گرفت. تا اینکه سرانجام، با پنج سال کار شبانه‌روزی و پس‌انداز، شهریه مدرسه‌ی هوانوردی را فراهم کرد.

«روی استعدادهایی که خداوند به تو ارزانی داشته، سرمایه‌گذاری کن، آنها را از ترس پنهان نکن.» 

وقتی مدرسه‌ی هوانوردی ایالات متحده، بسی رنگین‌پوست را نپذیرفت، بازهم بسی تسلیم نشد. او زبان فرانسه آموخت و به پاریس رفت. سال ۱۹۲۰ بود. بسی در مدرسه هوانوردی نام‌نویسی کرد و یک سال بعد رویای او محقق شد. او نخستین خلبان زن آفریقایی-‌آمریکایی و نخستین خلبان سیاه‌پوست شد. در ضمن، بسی کولمن اولین خلبان زن آمریکایی بود که موفق به دریافت مدرک بین‌المللی پرواز شد.

بسی با افتخاراتش به کشورش بازگشت. اما دوباره نادیده انگاشته شد، آنها به او اجازه‌ی پرواز ندادند. بسی رنجیده‌خاطر، به اروپا بازگشت، آموزش هوانوردیش را در فرانسه و آلمان تکمیل کرد. و تصمیم گرفت دوباره شانسش را در ایالات متحده امتحان کند، این بار او را به گرمی پذیرفتند.

 بسی خلبان پروازهای نمایشی شد، شیرین‌کاری‌هایش چنان خارق‌العاده و جسورانه بودند که به  «ملکه بسی» شهرت یافت. بسی پرواز کرد و اوج گرفت تا اینکه به خدا رسید. 

ملکه بسی در سال ۱۹۲۶ در سانحه‌ی هوایی در گذشت. مرگ ناگهانی بسی کولمن، نخستین هوانورد آفریقایی-آمریکایی، هوادارانش را شوکه کرد. مراسم خاکسپاری باشکوه هرچه تمام‌تر برگزار شد؛ هزاران نفر در مراسم خاکسپاری این بانوی پرشهامت شرکت کردند. آری، بسی کولمن برای رسیدن به رویایش با موانع بسیاری دست و پنجه نرم کرد، اما در برابر مشکلات کوتاه نیامد و آنها را پشت سر گذاشت.

به خدا اعتماد کن!

بنابراین، تنها راه تغذیه‌ی شجاعت و بال و پر دادن به رویا، فرار نکردن و مواجه شدن با ترس از شکست است. ما هرگز از شر ترس خلاص نمی‌شویم، اما می‌توانیم هر بار به ترس غلبه کنیم. 

بار دیگر که رویا در قلبت جوانه زد، آن‌هنگام که خدا تو را فراخواند. دعوت‌نامه‌اش را بپذیر. ترسان لرزان روبه‌روی ترس بایست و بگو خدایا، اینجا هستم! او همین را از تو می‌خواهد. فقط به او توکل کن و کلامش را تکرار : نگران نباش، من هستم!

دختر کوچکی با پدرش از روی پل نه چندان محکمی عبور می‌کردند. پدر به دختر کوچکش گفت: «آنانیا، دستم را بگیر تا در رودخانه نیفتی!» آنانیا گفت: «نه‌ باباجون، شما دستم را بگیرید.» پدرش پرسید: «فرقش چیست؟» آنانیا پاسخ داد: «فرق زیادی داره بابا! اگر من دست شما را بگیرم و اتفاقی برایم بیفتد، ممکن است دست شما را رها کنم. اما اگر شما دستم را بگیرید، مطمئن هستم که هر اتفاقی پیش بیاید هرگز دستم را رها نمی‌کنید.»



برداشتی آزاد از کتاب هرگز رها مکن جویس مایر و یادداشت‌های گوگل



Because of Bessie Coleman, we have overcome that which was worse than racial barriers. We have overcome the barriers within ourselves and dared to dream.”                 William J. Powell



Friday, January 27, 2017

ترانه‌ی غم‌انگیز پناهندگان



پارمیس جان، سلام
روز دلپذیری است، آسمان پر از تکرار طراوته؛ یکریز دارد می‌بارد. این روزها که دل زمین کباب شده، آسمان هم دلش آتیش گرفته. آسمان با‌معرفته، آسمان، همدردی را خوب بلد است، دارد با رشته‌های نازک بارانش خودش را به زمین وصل می‌کند تا زمین بداند که تنها نیست و کمتر غصه بخورد.
چقدر این روزها غصه خوردیم و آه‌های بلند عمیق کشیدیم! چقدر عکس و فیلم و پیام تسلیت رد و بدل شد! چقدر اظهارات ضد و نقیض شنیدیم! چقدر احساس ترس و تنهایی کردیم! چقدر احساس همدلی و همبستگی کردیم!
نه روز از مصیبت پلاسکو گذشته است، پیکر همه‌ی شهدای آتش‌نشان را از زیر آوار در‌آوردند و می‌گویند امروز آخرین روز آواربرداری است؛ یعنی، از فردا باید بگردیم دنبال مقصر. و احتمالاً سوال کی‌ بود کی‌ بود و جواب من نبودم من نبودم را شاهد خواهم بود.
شما را که نمی‌دانم، اما خودم از روز اول تکلیفم را با این ماجرا روشن کردم: سکوت!

البته، حقیقتش حادثه‌ی پلاسکو خونم را به جوش آورد و ذهنم نتوانست بسیاری از دیده‌ها و شنیده‌ها را هضم کند. همزمانی‌ها هم شکـــهایـم را بیشتر کردند. اما، شاید، لابد، در شرایط حاضر درمان و چاره‌ای بهتر از سکوت نیست.
من خودم را در حادثه‌ی پلاسکو مقصر می‌دانم، شما را نمی‌دانم. ولی من مقصرم. و امیدوارم دیگران هم کمی احساس تقصیر کنند و هیچ جریانی: اصول‌گرا، اصلاح‌طلب یا دشمنان داخلی و خارجی سعی نکند از این ماجرا بهره‌برداری جناحی و سیاسی کند.

بدبین نیستم، اتفاقاتی که در روزهای اخیر افتاد بیانگر این بود که نگاه بعضی دوستان عزیز به این حادثه بیشتر یک نگاه تبلیغاتی بود: صدا و سیما تقریباً بیست و چهار ساعته عملیات نجات را پوشش داده بود، و مردم هم که پای تلویزیون بودند. بگذریم، گفتم که سکوت مرهم خوبی در روزهای سخت است. ادامه‌ی خبرها:

شاید تنها خبر خوبی که این هفته خواندم، خبر معافیت مالیاتی اشخاص کم درآمد بود. طبق مصوبه‌ی مجلس اقشار با درآمد ماهیانه‌ی زیر دو میلیون تومان از پرداخت مالیات معاف خواهند شد.
البته بخشودگی مالیاتی کاسبان مجتمع پلاسکو هم از اقدامات خوب دولت بود. ضمن اینکه قرار شد تأمین اجتماعی حسابی هوای مالباختگان و کارباختگان برج پلاسکو را داشته باشد.
شهرداری هم قول داده است به وضع ساختمان‌های ناامن نظارت بیشتری داشته باشد و فارغ از دغدغه‌ی بیکاری کارگران ساختمان‌های ناامن، مسئولیتش را انجام دهدــدر صورت لزوم این ساختمان‌های ناامن را پلمپ کندـــ در‌ضمن، تجهیزات سازمان آتش‌نشانی را هم به روز نگه دارد.

مردم هم قول دادند، اگر زبانم لال، حادثه‌ی مشابهی رخ داد. به جای تجمع در محل و تهیه‌ی سلفی، غمخوار داغدیدگان حادثه شوند و باری از روی دوش‌شان بردارند. اگر کارفرما هستند، چند تا از کارگرها را استخدام کنند. اگر کاسب هستند برای کسبه‌ی مال‌باخته، جشن گل‌ریزان بگیرند. هنوز از سالگرد آقا تختی زیاد نگذشته است. راستی چند نفر مثل تختی عمل کردند؟ ــمنظورم خودم هم هست.ـــ

آن‌سر دنیا هم اگرچه برجی فرو نریخت، اما ظاهراً قرار است برج انسانیت کاملاً فرو بریزد. رئیس‌جمهور ترامپ هنوز سر کار نیامده، بنای ناسازگاری با مهاجران گذاشته ــبه‌خصوص مسلمانان ـــ و می‌خواهد بین آمریکا و مکزیک یک دیوار بلند بسازد.
مردم ایالات متحده معترضند و می‌پرسند: یعنی چی؟ اما من خنده‌ام می‌گیرد. خب، از یک برج‌ساز چه توقعی می‌شود داشت؟ اگر رئیس‌جمهور ترامپ پل می‌ساخت، واقعاً تعجب می‌کردم. زیرا تخصص آقای ترامپ برج‌سازی‌ است ـــآن هم برج‌های بلند مرتبه ـــ بنابراین اگر ارتفاع دیوار مکزیک و آمریکا در کتاب رکوردهای گینس ثبت نشود، بیشتر تعجب می‌کنم.
به‌هرحال، اعتراف می‌کنم برای مردم آمریکا و انتخابشان بسیار متأسفم، برای رئیس‌جمهور ترامپ بیشتر. مهاجران: دزد نیستند، کلاهبردار و قاچاقچی نیستند، خلافکار نیستند. مهاجران مردم زحمت‌کشی هستند که معمولاً سخت‌ترین کارها را با پایین‌ترین دستمزد انجام می‌دهند و به جامعه‌ی آمریکا خدمت می‌کنند.
 رئیس‌جمهور ترامپ بهتر است یک فرهنگ‌لغت جدیدتری بخرد، یا کمی در خیابانهای آمریکا قدم بزند و از حال و روز مردم آمریکا و مهاجران مطلع شود. شاید نگرشش به کلی دگرگون شود و تعریفش از مهاجر عوض شودـــ فکر نکنید نگرش آقای ترامپ به مهاجر و مهاجرت برایم عجیبه، یا اولین باریه که می‌شنوم، تو همین مملکت خودمان بسیاری از مردم همین نظر را نسبت به مهاجران افغانی داشتندـــ
تنها موضوعی که هم شگفت‌انگیزه و هم خنده‌دار، خانواده‌ی رئیس‌جمهور ترامپ است. تازه کاشف به عمل آمده که همسر آقای ترامپ مهاجر است. خوش‌ به‌حال اروپایی‌ها، آنها مهاجر محسوب نمی‌شوند!ـــالبته که باید این‌طور باشد، چون اگر قرار باشد مهاجران اروپایی را از ایالات متحده اخراج کنیم، فقط سرخ‌پوست‌ها باقی‌ می‌مانند. تازه باید یک انتخابات برگزار کنند و یک رئیس‌جمهور هم انتخاب کنندــــنگرش خشن کشورهایی مثل آمریکا، کانادا و استرالیا  که بنای جامعه‌شان را مهاجرت ساخته، نسبت به مقوله‌ی مهاجرت همیشه برایم جالب بوده است.ــــ

محرومیت استقلال: این استقلال شده خاری در قلب من. هر روز یک خبر وحشتناک درباره‌اش می‌خوانم. آخر این انصاف است، استقلال به خاطر صاف نکردن بدهی‌های گذشته نتواند از بازیکنان جدیدش استفاده کند؟ نه، واقعاً انصاف نیست! به خصوص، که فقط چند روز تا مسابقه‌ی حساسش در جام باشگاه‌های آسیا باقی مانده است. یکی به داد استقلال برسد.

اسکار: فیلم فروشنده ساخته‌ی آقای اصغر فرهادی نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار شد. یک خبر خوش دیگر. البته، این خبر حواشی زیادی داشت. مهمترین حاشیه، انصراف خانم ترانه علی‌دوستی از حضور در مراسم اسکار بود. خانم علی‌دوستی در واکنش به سخنان نژادپرستانه‌ی رئیس‌جمهور ترامپ این تصمیم را اتخاذ کرده است. ایشان در صفحه‌ی توییترشان نوشتند: «ممنوعیت صدور ویزا برای ایرانیان نژاد‌پرستانه است، چه این ممنوعیت رویدادهای فرهنگی را شامل شود یا نشود، من به نشانه‌ اعتراض در مراسم اسکار ۲۰۱۷ شرکت نخواهم کرد.»
گوگل، اپ مترجم‌گوگل را به روزرسانی کرد. در آپدیت جدید، اپ مترجم از ویژگی «ترجمه‌ی آنی ژاپنی» پشتیبانی می‌کند. با کمک این ویژگی کلمات یا علایم ژاپنی که از دوربین آیفون و آیپد دیده می‌شوند، در لحظه با معادل انگلیسی‌شان جایگزین می‌شوند. این اپ کمک خوبی برای خواندن منوی‌ رستوران‌ها و علایم خیابان‌ها و جاده‌ها است.
 
 (خدا کند رئیس‌جمهور ترامپ آیفون داشته باشدــمگر می‌شود نداشته باشدـــ الآن با اپ مترجم می‌شود این شعر را آنی برای رئیس‌جمهور آمریکا و رفقاش ترجمه کرد: زنده باد گوگل!)


«به سوی بندر شتافتم و کنار سکو ایستادم
ماهیان در آب می‌جستند. چه آزاد بودند!
فقط ده‌قدم فاصله بود، عزیز من، فقط ده قدم فاصله بود،

به جنگل پناه بردم،‌ مرغان بر درختها می‌خواندند
هرگز سیاستمدار نداشته‌اند که به هوای دل خویش می‌سراییدند
آخر آنها از نژاد بشر نیستند، عزیز من، آنها از نژاد بشر نیستند.
به خواب می‌دیدم آسمان‌خراشی هزار طبقه پیش رویم است
با هزاران روزن و هزاران در و پنجره
اما یکی هم از آن ما نبود، عزیز من، یکی هم از آن ما نبود.

در بیابانی درندشت زیر بارش سرد برف می‌گریختم
ده هزار سرباز از این سو بدان‌سو می‌شتافتند
در پی من و تو بودند، عزیز من، در پی من و تو بودند.»


 به امید پل‌های بیشتر
   M.T
                                                                                              





M.T

Monday, January 23, 2017

بر امید پافشاری کنید




نگویید سخت است

  گاهی زندگی انسان را به مبارزه می‌طلبد با شرایط دشواری که پیش رویش می‌گذارد. در چنین مواقعی، او ناچار است برای رسیدن به موفقیت، تصمیمی بسیار سخت بگیرد. قهرمان داستان ما نیز در چنین موقعیتی قرار گرفت: 

او در زیر تخته‌سنگ عظیم ۳۰۰ کیلوگرمی در گودالی مایل‌ها دور از جاده‌ی اصلی  گرفتار شد، تنهای تنها، بدون هیچ وسیله‌ی ارتباطی. تخته‌سنگ ذره‌ای جا‌به‌جا نمی‌شد و بشری از موقعیت مرد نگون‌بخت خبر نداشت. از قرار معلوم، صخره‌نورد حرفه‌ای، اصلی‌ترین قانون صخره‌نوردی ــــ در جریان گذاشتن دوستان و اطرافیان قبل از عزیمت به سفر ــــ را کاملاً نادیده گرفته بود. 

با ارزیابی موقعیت، قهرمان جوان دریافت مرگ در سایه نشسته به او می‌نگرد تا با کاشت گل یأس در قلب خسته‌اش، او را از سعادت گل رزی بر سنگ‌قبری مرمری ناکام بگذارد.

خودتان را به جای او بگذارید، در آن شرایط دلهره‌آور چه می‌کردید؟ تسلیم می‌شدید؟ از ترس جیغ می‌زدید؛ گریه می‌کردید؛ بر بخت خود لعنت می‌فرستادید؛ از خدا می‌پرسیدید چرا من؟ چرا؟ خدایا، این اصلاً منصفانه نیست؟
دوست دارید بدانید قهرمان داستان ما با وضعیت دشوارش چطور کنار آمد؟ احتمالاً، از پاسخ او به مسئله‌، شگفت‌زده می‌شوید.

تصمیم سخت 

در یک روز دلپذیر بهاری، آرون رالستون، طبیعت‌گردی حرفه‌ای، پارک ملی کینون لند یوتا را برای صخره نوردی انتخاب کرد. او کامیونش را کنار جاده پارک کرد و به سمت صخره‌ای که نشانش کرده بود راه افتاد. به سرعت مسافتی حدود دویست‌متر را طی کرد و خود را به پای صخره رساند.

 اول همه‌چیز خوب پیش می‌رفت، صعود نسبتاً آسان بود. بعد، ناگهان اتفاقی بسیار غیر‌منتظره رخ داد، کوه ریزش کرد و آرون از ارتفاع به پایین سقوط کرد. به خودش که آمد متوجه شد در گودالی به عمق سی‌متر اسیر شده است. بدتر از همه، بازوی چپش زیر تخته‌سنگی بسیار بزرگ گرفتار شده بود. 

به‌رغم دیگر مردم، آرون وحشت‌ نکرد؛ او به ترس‌هایش خندید. سه ماه قبل را به یاد آورد: فوریه‌ی ۲۰۰۳، زمانی که او و دوستش برای اسکی به کوه‌های آلپ رفته‌ بودند و با ریزش بهمن در زیر برف مدفون شدند. آن روز، آرون توانسته بود با تلاشی خستگی‌ناپذیر خودشان را نجات دهد و به جای امنی برساند. آرون فکر کرد: من قوی هستم. تخته‌سنگ را جابه‌جا می‌کنم و دستم را رها.

اما زور آرون به تخته‌سنگ نرسید؛ سنگ سرسخت از جایش تکان نخورد که نخورد. آرون هم دیگر دردی را احساس نمی‌کرد؛ دستش سر شده بود. آرون چشمانش را بست، مرگ به او لبخند زد. با نفرت از او رو گرداند و به امید لبخند زد . به این ترتیب، تقلا دوباره آغاز شد.


پنج روز سپری شد. آرون دیگر مطمئن بود شخصی به کمکش نخواهد آمد. برای همین، با دوربین عکاسی لحظات آخر زندگیش را ثبت کرد، دلش نمی‌خواست گمنام از دنیا برود. او نامش و تاریخ تولدش را با چاقوی جیبی روی همان تخته‌سنگ حکاکی کرد، همچنین تاریخ روزی را که از صخره به پایین پرت شده بود. 

وقتی حکاکی تمام شد. آرون از خودش پرسید: یعنی هیچ‌کار دیگری برای نجات خودم از دستم برنمی آید ؟ نگاهش روی تیغه‌ی چاقو لغزید. آرون باید تصمیم سختی می‌گرفت. خوشبختانه،  مرد پردل و جرأتی بود.

دیری نپایید که بازوی بریده آرون روی تخته سنگ جای گرفت. آرون شریان‌بندی ساخت و با اندک رمقی که در تنش باقی مانده بود خود را با مشقت از گودال بیرون کشید. باورش سخت است، که چطور تشنه، گرسنه و بی‌جان یازده کیلومتر صخره‌ها را درنوردید  تا خودشان را به دشت رساند.
به خودش گفت: دارم می‌‌رسم، فقط چند قدم مانده. پس از کیلومترها صخره‌نوردی، لنگ‌لنگان دویست متر دیگر راه رفت تا بدن نیمه‌جانش را به کامیون رساند، نرسیده به کامیون به زمین افتاد، خدا همراهش بود.

از قرار معلوم، ساعت‌ها قبل، گروه نجات عملیات جست‌وجو را برای یافتن آرون آغاز کرده بودند و پیش‌پای آرون به کامیون رسیده بودند. قهرمان آرون برای درمان مقدماتی به اورژانس نزدیک‌ترین بیمارستان منتقل شد. 
مأموران نیز رد لکه‌های خون را گرفتند، دستش را از روی تخته‌سنگ برداشتند و برای عمل پیوند به بیمارستان بردند و بالاخره دست آرون طی یک عمل جراحی موفقیت‌آمیز دوباره با او یگانه شد.

خوشبختانه، قهرمان داستان،‌ آرون رالستون، با بزرگ‌ترین ضعف آدمی، تســــــلیم، کاملاً بیگانه بود. آرون هرگز از خدا نومید نشد، بر امید پافشاری کرد، از اتخاذ تصمیم سخت نهراسید، به پیشروی ادامه داد تا این‌که به موفقیت رسید. «هرگز نگویید، هیچ راهی نیست، زیرا راه، همان خداست. او راهی را برای ما خواهد ساخت.»


برداشتی از کتاب هرگز رها مکن،نوشته‌ی جویس مایر


    

 

Friday, January 20, 2017

حوادث تأسف‌بار! به ارتفاع ساختمان فکر می‌کنم...




سکوتی به ارتفاع بلندای آسمان تهران


کسی از چشم آیینه به جانم اشک می‌ریزد
خــــدا انگار جای هر دو عالم اشک می‌ریزد

پارمیس جان، سلام
شگفت روزی‌است امروز! وقتی واشنگتن برای برگزاری مراسم تحلیف چهل‌ و پنجمین رئیس‌جمهور آمریکا آماده می‌شود، تهران سیاهپوش آماده‌ی برگزاری مراسم ترحیم پلاسکوی پنجاه و چهار ساله می‌شود. سکــــوت!
چنان می‌گرید آســان آسمان سرزمیـــن من
که در آرامش و طوفان دمادم اشـک می‌ریزدشگفتا! ساختمان پلاسکو آنقدر آسان طعمه‌ی حریق شد که در مخیله‌ام نمی‌گنجد. آتشی که از اوایل بامداد دیروزــپنج‌شنبه سی دی ـــبر جان پلاسکو افتاد، نقشه‌ی شومی در سر داشت. لامصب، طوری زبانه کشید که قامت رعنای پلاسکو را با خاک یکسان کرد. سکـــوت!
رها کردند دریـــــــــــا را به آب چشـم‌های من
چو دریا می‌شود ابری که نم‌نم اشک می‌ریزدوقتی آتش هنگامه کرد، حیف، ابرهای آسمان تهران بارانی نداشت! خوشبختانه، تـــــهران آتش‌نشانان فداکارش را داشت، مردانی که جانشان را کف دستشان گذاشتند و به دل آتش زدند. آتش دیوانه، افسوس، به آنها هم رحم نکرد؛ پلاسکو آوار شد روی سرشان. چشمان تهران دریا دریا شد وقتی ابرهای دود می‌رفتند بالا بالا. حتی کلاغ‌های پایتخت هم در رثای ارتفاع پست هیاهو کردند. سکـــوت!
به مویی می‌رسد از صبــــر بند جان‌ِ تاکسـتان
شود تا شکل انگوری فراهم اشــــک می‌ریزد
ساعت‌ها گذشته، مأموران آتش‌نشانی، هلال‌احمر و دیگر نیروهای امدادی همه و همه بسیج شده‌اند تا مردان غیور و فداکاری ــــکه به احتمال زیاد اکنون آرام آرمیده‌اندـــ را از زیر خروارهای فلز و آجر درآوردند. چاره‌ای جز صبر نیست، اشک هم مرهم خوبی است. پس به احترام ارتفاع پست پلاسکو سکوت. سکــوت!

بنــــــا کردند طـــــــــوبا را به آب چشم‌های من
و شاید چیده شد سیبی که آدم اشک می‌ریزد
دیروز آخر خط پلاسکو بود. آخر خط خاطره‌ی بلندترین برج تهران در روزگاری نه‌ چندان دور. آخر خط بنایی که احداثش با اعتراض و هیاهو بود، همچنان که مرگش هم. از خود می‌پرسم پلاسکو را هم اعدام کردند؟ سکـــــوت!

چه رقصــی می‌کند بر گرد آتــــش کولی اسپند
برای قـــــامت شمعی که کم‌کم اشک می‌ریزد
به دست بــــــاد می‌بردند انـــــــــدام گل یخ را
شبی در رود اندوهی که شبنم اشک می‌ریزد
سکوت، سکوتی به بلندای آسمان تهران. سکـــوت!


*****


مرا اینگونه می‌بیند کسی در سایه‌ی خورشید
به شکل بید مجنـونی که هردم اشک می‌ریزد
این هفته اتفاقات عجیب دیگری نیز رخ داد: مثلاً پرواز پرنده‌ی بی‌سرنشینی که با هدف فیلم‌برداری‌ ــ و شاید جاسوسی ــ وارد حریم منطقه‌ی ممنوعه شده بود. پرنده‌ی کوچک با تیر‌اندازی ممتد پدافند خاتم الانبیا چند دقیقه‌ای فراری شد و رفت. اما بازار شایعات تا چند روز داغ داغ بود، مردم می‌پرسیدند این پرنده از کجا آمده و چه قصدی داشته است؟ مسئولان نیز گفتند: هیچ موردی برای نگرانی وجود ندارد. سکـــوت!
حالا که صحبت از پرنده‌ی کوچک شد، بهتر است یک خبر هم از توییتر بنویسم. وال استریت نوشته‌: گوگل توافق کرده است که «فابریک» یکی از واحدهای توییتر را بخرد. با مدد از فابریک توسعه‌دهندگان قادرند اپلیکیشن‌های تلفن‌همراه بسازند. سکـــوت!


نه تنهـــا مــرد بــــارانی برای بــــاغ می‌گــرید
اگر بــاران بیاید چتــــــر من هم اشک می‌ریزد
مراسم شب‌هفت آیت‌الله‌ هاشمی رفسنجانی نیز یکشنبه در حرم مطهر امام خمینی با شکوه هرچه تمامتر برگزار شد. خداحافظ یار امام، رفیق رهبر، پشتوانه‌ی ملت! خداحافظ‌. سکـــوت!

و خداحافظ رئیس‌جمهور اوباما. امیدوارم برای باران سیل‌آسای انتقادات چتر خوبی همراه داشته باشید. غصه نخورید، رئیس‌جمهور اوباما! تا بوده همین بوده، دنیا نامهربان است.
 امروز که تنور انتقاد داغ است، حرف‌های ناخوشایند زیادی را می‌شنوید، اما نگران نباشید این تنور به زودی خاکستر می‌شود، در حالیکه افتخار اولین رئیس‌جمهور سیاهپوست ایالات متحده تا ابد برای شما باقی خواهد ماند. موفق باشید.
...رئیس‌جمهور دونالد ترامپ به تحلیف فکر می‌کند و شاید هم تحریم. من اما فقط به ارتفاع ساختمان فکر می‌کنم و مراسم ترحیم...



 شعر از سیده‌ فاطمه صانعی
 
 سرافراز باشید و پایدار
                                                                                                   M.T🙁😉


















M.T

Wednesday, January 18, 2017

Monday, January 16, 2017

آزمایش مرگ و زندگی



این ماشین را زنانه کنید
گاهی بزرگ‌ترین فاجعه‌های زندگی به ما نشان می‌دهند که به راستی از چه ساخته شده‌ایم. هتر این آزمایش را با یافتن راهی برای سربلند کردن خواهرش و ادامه‌ی رویای او گذراند.

 وقتی هتر و خواهرش هالی شش ساله بودند، آخر هفته‌ها با پدرشان برای موتورسواری به تپه‌های شنی می‌رفتند. محل انتخابی‌ آنان گلامیس‌__ادامه‌ی تپه‌ شنی‌های کالیفرنیای جنوبی__بود که هر‌ساله هزاران موتورسوار را به خود جذب می‌کرد. 
علاقه‌ی دو خواهر به موتورسواری در بیرون شهر به تجارتی نوظهور منجر شد؛ آنان از نبود لباس زنانه‌ی موتورسواری احساس ناراحتی می‌کردند و تمایلی به خرید لباس‌های مردانه نداشتند. بدین‌گونه بود که «دامزل» محصولی برای البسه‌ی زنانه با شعار «این ماشین را زنانه کنید» به بازار آمد.

هتر و هالی می‌دانستند که فکر بزرگی دارند و پدرشان هم حاضر به سرمایه‌گذاری شد. آنان در طول جاده، از درون تریلر صورتی رنگشان لباس موتورسواری می‌فروختند. تعطیلات سرنوشت‌ساز آخر هفته، آنان را در فروش محصولشان در گلامیس مصمم ساخت. این، روز بزرگ آنان بود!

یک روز هالی تصمیم گرفت که پیش از غروب آفتاب موتورسواری کند. تپه‌های شنی شلوغ  و پرجمعیت بودند و حرکت به کندی انجام می‌گرفت. هالی در حالی که از تپه‌ای بالا می‌رفت با یک درشکه روبه‌رو شد و کشته شد.

برای هتر مرگ خواهرش فاجعه‌ای جبران‌ناپذیر بود. این نه تنها نقطه‌ی آزمایش زندگی، بلکه آزمایش تجارتشان نیز بود. آیا می‌توانست بدون هالی ادامه دهد؟ همان‌گونه که او در برنامه‌ی فکر بزرگ گفت: «مطمئن نبودم که چگونه این مسئله را حل خواهم کرد.»
 
هتر در اوج سرگردانی، مصمم گشت دست‌کم تعهداتی را که با خواهرش داشته است به انجام رساند و در جریان بازگشت به کار به سرعت دریافت که اشتغال به کار، همان ابزار بزرگی است که او نیاز دارد؛ نوعی کاردرمانی. همچنین هتر کشف کرد که به اجتماعی تعلق دارد و حمایت دوستان و همکارانش در این میدان کمکش خواهد کرد.

هتر هنوز ناپخته است و شرکتش کوچک، اما در حال رشد. تردیدی ندارم روزی تجارت او به شکل تجارتی چند میلیون دلاری درخواهد آمد، زیرا هتر هرآنچه را که برای ادامه ی بقای این تلاش بی‌امان نیاز است، دارد.
کتاب فکـــــر بزرگ: دانــــی دویچ


Friday, January 13, 2017

پرواز ملکوتی یار امام، رفیق رهبر و رئیس‌جمهور پیشین

​​​​​​

«شب چون دل من گرفته و غمــگین
 شب چون دل من فسرده و سنگین
 دل لحـظه به لحــــظه رو به ویرانی
مضمــــون امیــــــــد من پریشـــانی
 

خبـــــــــــــر خیــــــلی غیرمنتظره بود! یکشنبه‌ی کسلی بود و من بسیار کلافه بودم.
 دو هفته بیشتر از عمر ریاست‌جمهوری آقای اوباما باقی نمانده بود، می‌خواستم دست‌کم تصویری از او در وب‌لاگم داشته باشم. به گمانم خوب نبود، وقتی این همه از ایران و آمریکا نوشته‌ بودم، وبلاگی خالی از تصویر رئیس‌جمهور اوباما داشته باشم.

متأسفانه، شانس با من یار نبود. پس از دو روز جستجوی هدفدار برای گلچین تصاویر با کیفیت، بزرگ و پروانه‌دار به صفحات شکسته رسیدم؛ سرعت اینترنتم به طرز باور‌نکردنی کند بود.
خسته از تلاش بی‌حاصل، از کامپیوتر فاصله گرفتم تا به طرحی نوتر بیندیشم، که برادرم با خبر بزرگ از ره رسید: سه روز عزای عمومی به خاطر درگذشت آقای هاشمی رفسنجانی!
شوخی بی‌مزه‌ای به نظر می‌رسید، اما قیافه‌ی برادرم بیانگر چیز دیگری بود. رادیو را گشودم،  برنامه‌ها عادی بود. یک‌ساعتی گذشت، دیگر می‌خواستم رادیو را خاموش کنم که گوینده با لحن محزونی خبر درگذشت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی یار دیرینه‌ی امام راحل و رهبر انقلاب را اعلام کرد.
همصحبت این دو دست، تنهایم
 هرچند که ترجمـــــــــان رویایم
 او رفتــــــه و مانده را نمی‌داند
 تصویر شکســـته را نمی‌خواند

لحظاتی در سکوت سپری شد. می‌کوشیدم این خبر را در ذهنم هضم کنم؛ باورش آسان نبود.
اصولاً هیچ‌وقت از شنیدن خبرهای عجیب و غریبی مانند مشاهد‌ه‌ی یک بشقاب‌پرنده یا مرده‌شدن یک زنده شوکه نمی‌شوم، خبرهای طبیعی مثل مرگ یک دوست یا غریبه بیشتر غافلگیرم می‌کند. به تقویم نگاه کردم، یکشنبه نوزده دی نود و پنج. اوه، چه تصادف عجیبی! فرداش مصادف بود با درگذشت میرزا تقی‌خان امیرکبیر.
امیــــرکبیر؟ صفحات ذهنم تندتند ورق خورد و رسید به سال سوم راهنمایی و ایستاد روی مقاله‌ی «امیرکبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار» به قلم آقای هاشمی رفسنجانی. چقدر زیبا میرزا تقی‌خان را ستوده بود و چقدر عالی از ایشان دفاع کرده بود. به خودم گفتم دوست داشت جا پای امیرکبیر بگذارد و شاید هم گذاشت؛ زمانی ایشان «سردار سازندگی» نامیده می‌شد.

درد است ز آشنــــــــــا جدا ماندن
 دل را به صدای خویشتن خواندن
 تلخ است حکایت صبـــــــوری ها
 زهر است خیال یــــار و دوری ها
ای اشـــــــک بیــا،بیـا به دیـــدارم
 کز هرچه که هست جز تو بیزارم

نگاره‌هام از اکبر هاشمی رفسنجانی سیاه و سفید و قدیمی است. برمی‌گردد به دوران کودکی، وقتی تلویزیون ما سیاه و سفید بود و چهارده اینچ. آقای هاشمی را کنار امام خمینی می‌دیدیم و پسرشان احمد آقا و رئیس‌جمهور آن دوران آقای خامنه‌ای.
لبخندش امضاش بود، در بیشتر فیلم‌ها و تصاویری که می‌دیدیم یا لبخند می‌زد یا می‌خندید. یادم است که ناراحتی ایشان و رهبر انقلاب را درست بعد از رحلت امام خمینی دیدم.
آن سالها، سالهای پس از جنگ خوش درخشید. بیشتر اوقات پای ثابت تلویزیون بود. مصاحبه‌هایش را دنبال می‌کردم. آن مصاحبه‌ای که با خانم خبرنگار خارجی داشت همیشه لبخند به لبم می‌آورد.
در آن دوران لقب سردار سازندگی زینت‌بخش نامش شد. روزنامه‌ها هر روز از سدی که افتتاح می‌کرد، کلنگی که به زمین می‌زد، روبانی که می‌برید، یا سفرهای داخلی و خارجیش می‌نوشتند.
البته از همان دوران خاطرات ناگواری هم به جا مانده است: خفقان، اعدام‌ مخالفین و قبور دسته‌جمعی.
به تدریج که تلویزیون ما بزرگتر شد و خوش آب و رنگ‌تر، آیت‌الله رفسنجانی در تلویزیون محوتر شد و محوتر. ای روزگار لعنتی! با ما چه کرده‌ای؟ بلوری‌شدن ادامه‌ یافت به نحوی‌که وقتی به تلویزیون ال‌سی دی رسیدیم دیگر آیت‌اللهی وجود نداشت و این مسلمان انقلابی، آشنا به وضع روز که برای عظمت و اعتلای اسلام با جدیت فراوان کوشیده‌ بود، در آن برهه‌ زمانی از قطار خط انقلاب خارج شده بود، ولی اینکه سوار کدام قطار را شده بود؟ کسی نمی‌دانست. انگلیسی‌ها؟ آمریکایی‌ها؟ اعراب؟ کروبیان؟
دقیقاً یادمه، یک مدت هرجا می‌رفتم: اتوبوس، صف نانوایی، بازار روز، صف ارزاق کوپنی، مدرسه، سر کار، آرایشگاه و خلاصه همه جا صحبت از ثروت میلیاردی هاشمی رفسنجانی بود. ببخشید اگر من می‌نویسم هاشمی رفسنجانی و از لقب آیت‌الله استفاده نمی‌کنم. چون می‌خواهم به زبان مردمی بنویسم. بین مردم، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، به رفسنجانی معروف بود، رفسنجانی خودمان.
واقعیتش هیچ‌ شخصی نتوانست مدرکی دال بر ثروت میلیاردی ایشان پیدا کند، اما همین حرف‌ها و شایعات بی‌پایه و اساس ابهت ایشان و خدمات ارزشمندشان را از نظرها انداخت و مقام ایشان را از سردار سازندگی به غارتگر بیت‌المال تنزل داد.
 حسرتزده‌ام، شکسته‌ام، آری
 هشـــــدار غریبـــــه‌ام نپنداری
 دریاب صــــــدای‌ بی‌صدایی را
ای مرهـــــــــم زخم آشنایی‌ها
با این همه عجیب است که اکبر هاشمی رفسنجانی مغضوب‌ و مطرود، در قلب‌های مردم هنوز جا داشت. وقتی رفت این مطلب بر همگان ثابت شد.
تحلیل‌گران مسایل سیاسی اعتقاد دارند، جایگاه آقای هاشمی رفسنجانی به‌خصوص در سالهای اخیر و پس از فتنه‌ی سال هشتاد و هشت در بین افکار عمومی بالا رفت. مردم خوشحال شدند وقتی اکبر هاشمی رفسنجانی یار غار امام و رهبر، با تضرع و زاری درخواست آزادی سران نهضت را داشت و از همین نقطه بود که زمزمه‌ی شاید شنیده‌ها درباره‌ی ثروت میلیاردی رفسنجانی شایعه‌ای بیش نبوده بر سر زبانها افتاد.
بگشایم ازین عذاب، بگشــــــایم
تا این دل خستـــــــــه را بیارایم 
من با تو صدای خســـته‌ای دارم 
پیغـــــــــام زبند رستـــه‌ای دارم
 بی دوست اسیر دسـت تکرارم
 چون سایه سکـوت سرد دیوارم

خوب یا بد رفت، بله رفت؛ رئیس‌جمهور سابق جمهوری اسلامی، نخستین رئیس‌جمهور پس از ارتحال امام خمینی، به دیار ابدی پرواز کرد، به همین سادگی؛ «عزیزان قدر یکدیگر بدانیم/ اجل مانند سنگ است، آدم مثل شیشه!»بسیاری پس از مرگش وی را مردی بزرگ و مایه‌ی مباهات کشور می‌نامند، این دوستان به ذهنم چنین القا می‌کنند که برای بزرگ شدن باید مرد. پس چه سعادتی است مردن، کاش ما هم زودتر به جمع بزرگان بپیوندیم!

زین پیـــــش اگر دلی صدا می‌شد
می‌رفت و به خویش آشنا می‌شد
 در حیـــــــــرتم از تو آه ای دریـــــا
جز آب نکرده کس ترا حاشــــــــــا
اینک من و لالـــــــــــه‌ها و بیماری
در خلوت کوچــــــه‌های بیــــزاری
اینک دل و سایه‌ها و خاموشـــی
یکرنگی و وعده و فراموشـــــــی

پدرم فتنه نبود، عاشق کشورش بود.
مراسم بدرقه‌ی رئیس‌جمهور پیشین، یار و همسایه‌ی امام خمینی، رفیق رهبر انقلاب ‌باشکوه هرچه تمام‌تر برگزار شد. افسوس که رئیس‌جمهور خاتمی اجازه‌ی حضور در مراسم را نداشت! مردم در کوچه‌ پس کوچه‌های اطراف حرم امام‌ خمینی در فراق قهرمان فتنه و دیگر لاله‌های پرپر اشک می‌ریختند و از خود می‌پرسیدند زین پس چه خواهد شد؟
 صدا و سیمای جمهوری اسلامی نیز از فریادهای خشمگین سوگواران بی‌نصیب نماند؛ مردم داغدار عقده‌ی دل گشودند و صدا و سیما را به خاطر عملکرد ضعیف در مورد... مورد سرزنش قرار دادند.

اینک دل و عطر تلخ تنهـــــــایی
 فرسایش و ساحل و شکیبایی
 سودایی لحظـــــه‌های دریایم
 بر شانه‌ی ابر شانـه می‌سایم
 بی‌رنگم و ریشه در زمین دارم
 پرچین سکـــــوت برجبین دارم

خودم در مراسم خاکسپاری شرکت نکردم و مراسم را در بی‌بی‌سی دیدم. صدا و سیما هم مراسم را خوب پوشش داد، اما تجربه‌ بهم ثابت کرده است، بهترین شبکه در چنین مواقعی بی‌بی‌‌سی است.
 شبکه‌های مجازی را هم اصلاً دنبال نکردم. در واقع، سه روز اصلاً سراغ اینترنت نرفتم، تجربه دوباره بهم ثابت کرده است که مردم در این روزها یا می‌نویسند خوب بود یا می‌نویسند بد بود و چون نمی‌خواهم پشت سر رفته حرف بزنم، تا بتوانم از این اجتماعات فاصله می‌گیرم.

خب، دیگر وقتش است با فاصله از شکوه و گلایه به ادامه‌ی راه آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، مسلمان انقلابی پیرو خط امام و رهبری و دوستدار صلح و دوستی بیندیشیم و همفکر و همراهی برای مسیر سبزش باشیم.

دریاب من و غروب و ســـاحل را
یا مرهمی از جنون نه این دل را

سه‌شنبه شب، رئیس‌جمهور باراک اوباما آخرین سخنرانیشان را ایراد فرمودند و از دستاوردهای هشت‌سال ریاست‌جمهوری سخن گفتند. بخش‌هایی از سخنرانی ایشان که خطاب به همسرشان بود اشک حاضران را درآورد. امیدوارم خانواده‌ی اوباما در ادامه‌ی راهی باشند که هشت سال پیش شروع کردند، موفق باشند. از عمر دولت فعلی آمریکا درست یک هفته باقی مانده است!
آقای دونالد ترامپ نیز روزهای پر فراز و نشیبی را پشت‌سر می‌گذارد. ایشان این روزها سرگرم تکذیب شایعاتی است که راجع به ایشان سر زبانها افتاده است. ظاهراً مسیر ریاست‌جمهوری آقای ترامپ آن‌قدرها هم که فکر می‌شد هموار نیست، البته نگرانی وجود نداره؛ او یک جنگجوی واقعیه.

ای اشــــــــــک بیا، بیا به دیدارم
کز هر چه که هست جز تو بیزارم
 ای اشــــک تو می‌کنی سبکبالم
برخویشــــــی روشن تو می‌بالم
 تا قطره به قطره از تو سرشارم
 از هرچه که هست جز تو بیزارم »


دیگر آن‌که، دیروز اولین فرونــد از صد تا هواپیمای ایرباس خریداری شده‌ی محصول برجام در فرودگاه بین‌المللی مهرآباد به زمین نشست. قرار است که این هواپیما در پروازهای داخلی به پرواز درآید. فرهاد پرورش، مدیر عامل شرکت هواپیمایی ایرباس گفت: «تا پایان امسال چند فروند هواپیمای ایرباس دیگر به ناوگان هوایی ایران می‌پیوندند.»

طنین نوای موسیقی در آسمان ایران: جشنواره‌ی موسیقی فجر از دیروز فعالیتش را آغاز کرد. این جشنواره تا اول بهمن ادامه دارد.
و آخرین خبر درباره‌ی گوگل: گوگل نسخه‌ی تری‌دی اپلیکشن تون‌تستیک را برای کودکان عرضه کرد. تون‌تستیک تری‌دی، اپلیکشنی کودکانه برای بچه‌هایی است که دوست‌ دارند به رویاهایشان رنگ و جان دهند.
این اپ رایگانه و از طریق گوگل‌پلی و اپ‌استور در دسترس کاربران اندروید و آی‌او‌اس است. بچه‌ها با این اپ می‌توانند کارتون‌های سه بعدی یا پروژه‌های آموزشی بسازند و خلاقیت و مهارت‌هایشان را افزایش دهند.
نرم‌افزار تون‌تستیک اولین بار در سال ۲۰۱۱ عرضه شد. اوایل دو بعدی بود و یکی از اپ‌های نیویورک‌تایمز تا این‌که گوگل شرکت را خرید. حالا، گوگل، تون‌تستیک را ارتقا داده است به سه بعدی و به فهرست اپ‌های کودکانه‌اش اضافه کرده است.


پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده رفتنی(مردنی) است
تا نامه‌ای دیگر
                                                                                                             M.T

 شعر از شاهرخ تندرو صالح 
از منظومه‌ی آسمان بارانی (با تخلیص فراوان)


Toontastic 3D is available and free to download today for phones, tablets and select Chromebooks, on both the Google Play Store and iOS App Store



M.T

Friday, January 6, 2017

صاحب خبر



«‌ای بی‌خبر بکوش که صاحب‌خبر شوی
گر راهرو نباشــــــــــی کی راهبر شوی»

پارمیس جان سلام، سال 2017 مبارک

این نخستین نامه‌‌ سال 2017 است. عنوان اولین نامه انتظار را بالا می‌برد، توقع داری نامه‌ای پر خبر منتشر کنی تا خواننده را به وجد بیاوری. امـــــا، اما گاهی این امر ممکن نمی‌شود ـــامان از این اماها!ـــبخصوص اگر احساس کنی خیلی بی‌خبری. و الآن درست چنین احساسی را دارم، احساس بی‌خبری و از تهی سرشار بودن. نه که فکر کنی خبری نبودها، اتفاقاً هفته‌ی پر خبری بود.

بنابراین تو را با انبوه اخبار رسانه‌های گروهی تنها می‌گذارم و امیدوارم هفته‌ی بعد دست پر برگردم و صاحب‌خبر باشم.


تا صاحب‌خبری، بدرود
                                                                                                                            M.T






پ‌ن: ۱-خدا کند که سال جدید در مسیر صاحب‌خبری قدم بردارم :) ۲- هوا‌ی تهران مایه‌ی آبروریز‌ی است. آره، خیلی خشک است و از برف و باران هیچ خبری نیست. طفلک، بچه‌های این دوره، هیچ خاطره‌ای از آدم‌برفی و برف‌بازی ندارند. خوشحالم که در سالهای پر برف تهران به دنیا آمدم:) ۳-دعوای اصولگراها و اصلاح‌طلب‌ها تمامی ندارد، شورش را درآوردند :( ۴ـ یک دوستی اعتراض کرده چرا خبرهات اینقدر رمانتیکه؟ خبر با شعر این دیگه چه مدلشه و... خب، فکر کنم این اعتراض خیلی دیر به دستم رسید، آخر چهار سال هست ما به این شیوه کار می‌کنیم. این نامه‌ی دوستانه‌است اگر قرار باشد روزنامه‌ای بنویسیم که دیگر معنای خودش را از دست می‌دهد. در ضمن، سبک جدیدی هم نیست، سنت پیشینیان را ادامه می‌دهیم اگر اشتباه نکنم قائم‌مقام و مولانا هم نامه‌اشان با شعر همراه بود. البته، آنها اهل ذوق بودند خودشون شعر می‌سرودند، و من که از ذوق بی‌بهره‌ام نامه‌ام را با شعر دیگران زینت می‌بخشم. ۵-کل هفته‌ درباره‌ی برنامه‌های سال نو فکر می‌کردم، تو چطور؟ ۶-تعطیلات تمام شد، دیگر وقتشه جدی‌تر کار کنم :)، گر در سرت هوای وصالست حافظا/ باید که خاک درگه اهل هنر شوی.










 

M.T

Monday, January 2, 2017

آن مان نَوارا، دو دو اسکاچی، کاچی به از هیچی. خداحافظ 2016


دیروز اول ژانویه‌ی ۲۰۱۷ بود، یکشنبه هم بود. این را به فال نیک گرفتم، آخه یکشنبه‌ها را دوست دارم. موقع سال‌تحویل آمدم یک یادداشت کوتاه برای بدرقه‌ی سال رفته، خوشامد گویی به سال تازه‌وارد  و سپاسگزاری از خانواده، دوستان و خوانندگان خوب وبلاگ بنویسم که کوتاهم دراز شد، حوصله‌ام سر رفت و چشم‌هایم رو هم افتادــ همیشه خیلی حرف برای گفتن هست، اما حوصله‌ای نیست برای نوشتن! ـــ

  
 آفتاب که سر زد، نشستم به تماشای سال ۲۰۱۶. پس از نگاه اجمالی و ارزیابی شتابزده، دیدم که ااای، سال بدی نبود، پر بود از ماجراجویی و سورپرایز و غافلگیری. پر از لحظه‌های ناب و فعالیت‌های تازه. اما سالی نبود که دلم برایش تنگ بشود، یا بشود بهش افتخار کرد، یک هاله‌ای از غم همواره با من بود.

سال ۲۰۱۶ باغ پاییز بود. از رقص برگ‌های زرینش محظوظ بودم و از ریزش رویاها و آرزوهای بسیار ملول. سال تنبلی و شلختگی بود و کم‌کاری؛ خودم کم نوشتم، کامپیوترم بیشتر تابستان مرخص بود، و فعالترین برادرم با تصادف بدی که داشت ماه‌ها خانه‌نشین شد.

سال ۲۰۱۶، سال رفتن بود، و سال سرگرمی و سال سوء‌تفاهم. خوش‌نغمه‌ترین پرندگان بوستان هنر کوچیدند: استاد داوود رشیدی، عباس کیارستمی، پوران فرخزاد، دنیا فنی‌زاده و... تب پوک‌مان گو به طرز باورنکردنی سراسر دنیا را فرا گرفت و کمپانی نینتندو سزاوار تحسین فراوان ما به خاطر نبوغ فوق‌العاده‌اش شد. و با گسترش ابرهای سو‌ءتفاهمات، نوشته‌های یتیم من نیز آماج سرزنش و تحقیر بسیار شدند. 

شاید اشتباه از من بود که برایشان پدری نکردم و هیچ زحمت توضیح به خود ندادم؛ از نظرم نیازی به توضیح نبود. اصطلاح «من، من ـــتو، تو» را از یک بازی کودکانه‌ی عادی وام گرفته بودم ــــ  برایم یک چیزی بود شبیه «آن مان نَوارا، دو دو اسکاچی، آنا مانا کَلاچی» ـــ

زنگ‌های تفریح یا ورزش دو نفر را به عنوان سرگروه برمی‌گزیدیم و دورشان حلقه می‌زدیم. آنها این شعر را می‌خواندند ـــتصور نمی‌کردم خواندن این شعر زشت باشد یا گناه. حالا که مردم می‌پندارند ناپسند است پس به جای خود شعر ترجمه‌اش را می‌نویسم باشد که به دوستان برنخورد و گمان بد نبرند و نگویند عجب آدم پررو و بی‌حیایی است ــــ
 اولی: I, I
دومی: You, You
 اولی: I draw ( I select)
دومی:Whom?
نوبت سرگروه شماره‌ی یک است تا با اشاره به یکی از بچه‌ها، نخستین یارش را برگزیند. این روند آنقدر تکرار می‌شود تا دو دسته‌ی مساوی تشکیل و بازی آغاز گردد.

 راجع به داستان‌هایم هم حرف بد زیاد شنیدم، هرچند خود هیچ نکته‌ی منفی در داستان‌ها پیدا نکردم. بازی کامپیوتری دینامیت زمانی سرگرمی محبوبم بود. ترکیب دف با ویولن‌سل نیز بیانگر اتحاد و یکپارچگی ملل دنیاست؛هرچه بیشتر در باب شب یلدا، نوروز و فرهنگ باستانی ایرانی تحقیق کردم، اشتراکات فراوانی بین فرهنگ باستانی ایران با جشن کریسمس یافتم، گویی بسیار از رسومات فرهنگ اروپایی خواستگاه و رنگ و بویی پارسی دارند. 
باری، اگر دیگران در آن بدی دیدند، به بزرگواری خویش بر این بنده‌ی سراپا تقصیر ببخشایند. 
واقعیت این است که برداشت‌ها متفاوت است. آدم‌ها از منظر متفاوتی به مسائل می‌نگرند، از آنجا که زیاد قاطی دنیای بزرگترها نیستم، بسیاری حرف‌ها را بد نمی‌دانم. هنوز ذهنم را با قراردادهای بزرگترها پر نکرده‌ام، زیاد اهل خط‌کشی نیستم و سوا کردن خوب‌ها، بدها و عالی‌ها را نیز بلد نیستم. بنابراین آنچه در دیدگاهم خوب، زیبا، عادی، جالب و کودکانه است، شاید از منظر گروهی زشت یا غیر‌اخلاقی باشد. امیدوارم به دیدگاه یکدیگر احترام بگذاریم. 
در هر صورت، هیچ‌گاه قصد جسارت، بی‌احترامی، تحقیر و یا توهین به شخص، گروه، جنسیت، طبقه، فرهنگ، خرده فرهنگ، ملت، یا قاره‌ای را نداشته‌ام. هر‌‌آن چه نوشته‌ام برداشت شخصی‌ام از دنیای پیرامونم است، که البته به خاطر تحقیق و مطالعه‌ی فراوان با نظرات نویسندگان دیگر، دانشمندان و فرهیختگان فرم گرفته و پخته‌تر شده است. 
از نوشته‌هایم هرگز پشیمان نشده‌ام، با این که نود و نه درصد آنها با سردی، بی‌مهری و تمسخر روبه‌رو شده است. شاید هم درستش هم این است و این خاصیت طنازی است. امیدوارم در آینده در عین استقلال هویت خود با دقت بیشتری کلمات و عبارات را به کار برم. 
اگر از سخنانم مایه‌ی دلخوری و رنجش خاطرتان شده، بر من ببخشایید. اما باز تاکید می‌کنم که دچار سوءتفاهمید. شاید هم در دبستان هرگز بازی گروهی انجام نداده‌اید. از صمیم قلب معذرت می‌خواهم که این موضوع را نمی‌دانستم. :)



«من بسیار گریسته‌ام
هنگامی که آسمان ابری است،
مرا نیت است که از خانه،
بدون چتر بیرون باشم
 امان از نگارندگی! نویسنده‌ای نوشته بود، برای چاپ کتابم خانه‌ی نسبتاً بزرگم را فروختم و در آپارتمانی کوچک ساکن شدم. ماشینم را فروختم و دوچرخه‌سوار شدم. با خودم فکر می‌کنم چقدر باید پرداخت؟ چقدر باید برای همکاری ذهن و قلم و اندیشه، برای همکاری حروف سربی باید پرداخت؟ تنهایی، مشکلات مالی، خستگی، شب‌بیداری، کشمکش با دیگران، آرتروز دست و گردن، جنگ مدام و... سهم ما از نویسندگی است. جف راست گفته نویسندگی جنگ است. به همین خاطر است که آسمان بارانی آرزوست مرا. ضربات ممتد قطرات باران بر شیشه‌ی اتاق گاهی تنها همدم نویسنده‌ی سیلی‌خورده از روزگار است.


«من بسیار زیسته‌ام
اما اکنون مراد من است 
که از این پنجره،
برای باری
جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس
بی‌هراس
بی‌محابا
ببینم»

آری، ترانه‌ی باران نصیب ما شد، آنگاه که سهم زندگی را پخش می‌کردند. سهمم از زندگی غصه‌ است و جنس حرفم از درد است. با این هم بلند‌بلند خندیدن را هم بلدم و عاشق زندگیم و آن را ادامه خواهم داد. با نوشتن، بی نوشتن، با طراحی، بی‌طراحی، باعکس، بی‌عکس آن را ادامه می‌دهم.

راستی، تصاویری که در این صفحه می‌بینید کارهای خودم هستند. آنها را در دو هفته‌ی اخیر باز‌آفرینی کرده‌ام. چند سال قبل، دقیقاً۲۰۱۴، چند تایی از تمارین محبوب‌ترین سایت فتوشاپ را ذخیره کردم و گفتم اینها را بعداً می‌سازم. خوشحالم که به قولم وفادار ماندم و سه سال بعد آنها را ساختم. البته همراه با تغییرات مورد نظرم.

ناگفته نماند که از بس به صفحه‌ی نمایش زل زدم، دو روز تمام چنان چشم دردی گرفتم که ناچاراً کامپیوتر را خاموش کردم و به استراحت پرداختم، کمی هم مطالعه کردم. دردش ارزش داشت، سر قولم وایستادم :)


و کلام آخر: «صورت نبست در دل ما کینه‌ی کسی
               آییـــــــنه هر چه دید فراموش می‌کند.»
 از وقتی نوشته‌ام بنا را بر صداقت و انصاف گذاشته‌ام و بی‌طرفی. بنابراین گرچه اصلاح‌طلب هستم، اما این‌طور نبوده که به نفع آنها بنویسم، اگر خطایی دیدم گفتم. به آدم برمی‌خورد وقتی می‌شنود دیگران می‌گویند راهش را سوا کرده است. همیشه به آرمان‌هایم وفادارمم، اما راهم، راه حقیقت است و امیدوارم هیچ‌گاه از آن دست نکشم. 
«حقیقت، زیبایی است و زیبایی، حقیقت است.»

مردم نمی‌دانند با این حرف‌ها چه بلایی سر مقاله و داستان می‌آورند. وقتی آنها مایلند شخصیتی یا صحنه‌ای از داستان حذف شود، سررشته‌ی کار از دست نویسنده خارج می‌شود. انگار فرمان را از دستت گرفته‌اند، بی‌هدف می‌رانی و به در و دیوار می‌زنی، بلکه زودتر از شرش خلاص شوی.
انتقاد مؤثر البته خوب است و سبب پیشرفت کار می‌شود. اما وقتی مجبوری به ساز همه برقصی، به بن‌بست می‌رسی.


سال ۲۰۱۷ آمد، دیگه وقتشه که رخت عزا را دربیارم و به اتفاقات خوب و مثبت حال و آینده بیندیشم.  سپاس و درود خالصانه‌ام به خاطر لطف و محبت‌های صمیمانه‌ی شما بدرقه‌ی سال ۲۰۱۶ و فعل «دارم» شروعی متفاوت برای آغاز سال ۲۰۱۷. آری، دیروز تمام داشته‌هایم را فهرست کردم و چه لیست بلندبالایی شد:

خانواده‌ی خوبی دارم، و دوستان عالی، خوانندگان خوب و عشق و سلامتی و پول و مأوا، و اکسیژن، و غذای پاکیزه، و آفتاب درخشان، و آسمان آبی، و کشور باستانی، و تمدن باشکوه، و توانایی خندیدن، گریستن، اندیشیدن، چشیدن، بوییدن، لمس‌کردن، درک‌کردن، احساس‌کردن، سنجیدن، دوست‌داشتن، خشمگین شدن، جنگیدن، نوشتن و...
پروردگارا تو‌ را برای هر‌آنچه دارم سپاسگزارم.

از همه‌ متشکرم، بهترین‌ها را برایتان از پروردگار متعال خواستارم.
شاد و پیروز باشید
M.T :)

شعر از احمدرضا احمدی

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com