بدشانسی
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد میکرد و میسوخت. چشمهایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
او گفت: «آقای فوجیما، شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش، از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»
با ضعف پرسیدم: «من کجا هستم؟»
زن گفت: «در ناگازاکی.»
الن ای. مهیر
Bad luck
I awoke to searing pain all over my body. I opened my eyes and saw a nurse standing by my bed.
“Mr. Fujima,” she said. “You were lucky to have survived the bombing of
Hiroshima two days ago. But you’re safe now here in this hospital.”
Weakly, I asked, “Where am I?”
“Nagasaki,” she said.
برای بابا
بابای منی
بابای منی ولی همیشــــــــه
بیحوصلهای و میکنی «آخ»
زیرا که به جای پول و چک پول
جیبت شده است غرق سوراخ
در حال دویدنم ولی تو
غر میزنی «آی! چرا نشستی؟»
من فکر توام که غصه داری
اما تو فقط به فکر قسطی!
ای کاش ادارهای که هستی
این قدر تو را نمیچلاندت
یا این که برای وام کشکی
این قدر نجو سبیل خود را
از غصه این که پول نداری
تو در دل من درخت توتی
این قدر نگو ته خیاری!
0 comments:
Post a Comment