نامهی بلندی که قرار بود بنویسم راست راستی بلند شد به بلندی بیست روز :) در این مدت اتفاقات زیادی افتاد، مثلاً هفتهی قبل روز مادر بود، مامان جون روزت مبارک. مادرم پنجشنبه و جمعه پیش ما بود و خالهام هم با ما تماس گرفت و حال مادرم رو پرسید. این روزها تلافی این هفت سال کمگویی و زیاد نویسی رو درآوردم؛ به اندازهی تمام این هفت سال تلفنی با مادرم صحبت کردم و کمتر از همیشه نوشتم.
پانزده روز دیگه نوروز است، امسال بیشتر از هر سال دیگری منتظر نوروز هستیم تا با مادرم همراه باشیمــ قول داده نوروز بیاد پیش ما.
بازی پرسپولیس که شروع شده و بازی استقلال تا چند لحظه دیگر شروع میشه. باید به فکر شام باشم و بعدش هم بازی رئال رو ببینم. نگران بازیهای فردا هم هستم یکی از برادرهایم شدیداً طرفدار رمه و یکی دیگه طرفدار پیاس جی و یونتوس. خودم هر سه رو دوست دارم با استقلال، رئال، اینترو بارسلونا و خیلی تیمهای دیگه حتی یونایتد و پورتو هم خوبن. اصلن همهی تیمها خوبن. خب باید برم، یه نامهی بلند هنوز بدهکارم که سرفرصت مینویسمش. این روزها واقعاً سرم شلوغه. راستی پانزده اسفند روز درختکاری مبارک.
M.T :)
پ. ن. ۱- جام باشگاههای آسیا شروع شده.
۲- دیروز ذوب آهن مساوی کرد.
۳ـ این اخطاریهها رو نمیدونم کی میفرسته.
۴ـ از الآن سال نو مبارک، امیدوارم تا اول فروردین چند تا یادداشت دیگه بنویسم.
۵- دوست ندارم اسم هیچ فوتبالیستی رو تو وبلاگ بیارم، چون همه برام عزیزن. و وبلاگم یه وبلاگ ورزشی نیست بیشتر اجتماعیه. اما دست خودم نیست سالهای اخیر بیشتر با فوتبال اخت شدم. بههرحال امیدوارم به روزهای قبلم برگردم و سبزتر بشم.
۶- بازی استقلال یه ربعه که شروع شده، دیگه برم سراغ فوتبال.
بعد از مسابقه استقلال
مادرم هنوز چشم و چراغ خانهی ماست. من گریه نمیکنم، درسته استقلال سه تا گل خورد و حقش نبود، اما اگر زندگی یکی از شما فقط به خاطر فوتبال به هم ریخته بود، حال منو درک میکردید و متوجه میشدید هیچ باختی برام مث سابق مهم نیست. شما میدانستید مادرم درست روز قبل بازی ایران و ژاپن از خانهی ما رفت؟ آن شب کلی گریه کردم و روز مسابقه ایران و ژاپن اصلن مغزم کار نمیکرد و فقط با خودم فکر میکردم فوتبال چه بلایی سر زندگیم آورده و به کلی داغوشون کرده.
بابام وقتی شانزده ساله بودم ما رو ترک کرد. آن موقع خیلی جوون بودم، ترسیده بودم شوکه شده بودم و مدام فکر میکردم چه به سر ما میاد. شبها مدام کابوس میدیدم و ضربان قلبم آنقدر بلند بود که صداشو میشنیدم گاهی فکر میکردم الآنه که قلبم وایسته. اما به کسی حرفی نمیزدم دوستانم تو مدرسه خبر نداشتن که پدرم رفته، معلمهام خبر نداشتن و از من انتظار داشتن مثل قبل شاگرد نمونهای باشم، سعی میکردم باشم و درسام رو خوب خوندم اما دو سال آخر دبیرستان فقط به فارغالتحصیلی فکر میکردم در صورتیکه دو سال قبلش رویای من دانشگاه بود، دو سال آخر هر روز میگفتم کی این دو سال میگذره که زودتر برم سرکار بلکه به خانوادهام کمک کنم. من فرزند دوم خانواده بودم و برادر بزرگم که نوزده سالش بود سرکار میرفت. او تو سن سربازی بود و با خودم فکر میکردم اگر بره خدمت چه به سر خانوادهی ما میاد. آره آن موقع تجربهام کم بود هیچی از زندگی نمیدونستم برای همین بسیار میترسیدم، هرچند با کسی دربارهی ترسهام صحبت نمیکردم.
الآن بعد از سالها دوباره با اون وضعیت روبهرو شدم مادرم رفته البته دیگه نمیترسم چون شانزده ساله نیستم، اما از این که زندگی اینقدر با ما بد تا کرده غصه میخورم. بههرحال شاید این تقدیر ما بوده. شاید تجربیات زندگیم باعث شد شجاعتر بار بیایم، با وجود مشکلات زیادی که داشتیم برادر دومم به فعالیتهای سیاسی پرداخت و مدتی را در اوین گذراند، شاید اگر در خانوادهی دیگری بود چنین جرئت و جسارتی رو نداشت. سر کار که بودم کسانی که فقط خرج یه نفر یا دو نفر رو میدادند اصلن با سرکارگر بحث نمیکردند چون از بیکاری میترسیدند اما من که اونموقع خرج زندگی نه نفر رو تأمین میکردم هرجا احساس میکردم حقی پایمال شده اعتراض میکردم. الآن هم میدونم بخشی از مشکلات امروز زندگی ما به دلیل مسائل سیاسیه؛ همون برادری که سرش برای کارهای سیاسی درد میکرد دو سه ساله که تو خونه محصوره. خیلی غمانگیزه ببینی یه آدم فنی گوشه خونه نشسته و داره به زمین و زمان بد و بیراه میگوید. به هرحال همه چی با هم قاتی شده سیاست فوتبال اقتصاد و خانواده.
نمیدونم مردم ایران چطوری زندگی میکنن اینجا؟ با این که خودم تو ایران زندگی میکنم اما الآن چند ساله که مدام از خودم میپرسم راستی ما اینجا چطوری زندگی میکنیم؟ چطوری؟ این معما رو خودم هنوز نتونستم حل کنم. چون گمان نکنم مردم هیچ کجای دنیا غیر از زمان جنگ بتونن چنین وضعیتی رو تحمل کنن. یاد فیلمهای جنگ جهانی دوم میافتم و بازار سیاه یا زمان جنگ خودمون که هر صبح برادرم میرفت صف شیر و همه جا صف بود همهچی صفی. یه داستانی نوشتم برای مهاجران مکزیکی که از آمریکا برگشت میخورن و تو شهر نوگالس ازشون پذیرایی و مراقبت میشه، فک کنم یکی هم اون سر دنیا باید داستان مردم شهر منو بنویسه که چطوری با این وضعیت هنوز زنده هستن. شاید هم مردم ما راهشو یاد گرفتن، راه زنده موندن و زندگی کردن در سختترین شرایط. در هر صورت نمیدانم باید از چی بنالم؟ از اقتصاد مملکت؟ از وضعیت خانوادهی خودم؟ از باخت تیم استقلال، نمیدانم فقط در مورد استقلال میدونم که بازی برگشتی وجود داره و امکان جبران هست. ولی این بندهنوازی یا استقلالنوازی قطریها جای سپاس و تشکر داره، تو این شش ماه دو بار استقلال رو مورد لطف و رحمت قرار دادن فقط چون استقلال بوده. من میدونم چی دارم میگویم، به کسی هم بدهکاری ندارم. اتفاقاً طلب زیاد دارم، به وقتش سراغ طلبهام هم میرم. فقط خواستم اینو بدونید که کم سختی نکشیدم، و از شانزده سالگی که پدرم رو از دست دادم تا به امروز با مشکلات دست و پنجه نرم کردم و اگر تو زندگیم قرار باشه به چیزی افتخار کنم همین درد و رنجهایی که کشیدم، دکتر ویکتور فرانکل اعتقاد داشت معنای زندگی همینه. آره باید به زخمهایی که داریم افتخار کنیم. همیشه به استقلال افتخار میکنم، و مطمئنم یه روزی تمام نامردیهایی که در این چند سال در حقش شده جبران میشه.
خدا کنه که امشب رئال برنده باشه.
هفتهی خوبی داشته باشید. در ضمن m t یعنی Maryam Tinadfam or Mary Tinat، از وقتی هفده سالم بود از این نام مستعار روی جلد کتابهای درسیم استفاده میکردم.
0 comments:
Post a Comment