میدانم، میدانم تو دنیایم را روشن کردی؛ چشمانم را میبندم تا بی تو به دنیای تاریکم سرک
بکشم. بی تو، بی مدادرنگی، بادبادک، دوچرخه، فرفره، توپ، تاب و کتاب و
مجله... من کجا هستم؟ بی تو نشانیام را پیدا نمیکنم.
میدانی تو صمیمیترین بخش زندگیت را با من قسمت کردی و رویاییترین بخش زندگیم را ساختی. داداشی، بی تو حالا چه کسی بودم راستی؟
نقاشی
اولم را با مدادرنگیهای تو کشیدم. اولین پرندهام را با برگهای دفتر مشق
تو ساختم. تو سرمشقم شدی بار اولی که مرا به کتابفروشی محله بردی. اولین
فرفرهام با خندهی تو چرخید. نخستین بادبادکم را با یاری تو هوا کردم،
یادت هست همان بادبادکی که با کاغذ الگو ساختی. شاید میخواستی الگوی زندگیم شوی. حالا مطمئن باش که شدی.
لذت
دوچرخهسواری را بگو، آن را هم با تو مزمزه کردم. تو نه تنها الفبای
فارسی و لاتین، بلکه اِی بی سی زندگی را به من آموختی. تو که مرا به
«زمینفوتبال» بردی و عشق اساس را در دلم کاشتی.
داداش
مهربانم، تو همانی که مدادرنگی دوازده رنگت را به من بخشیدی و نوار قصه
موزیکال را در ضبطصوت گذاشتی و داستان زندگیم را رنگی و شنیدی ساختی.
داداشی، بی تو حالا چه کسی بودم راستی؟ الهی، همیشه پاینده باشی و برقرار. روز میلادت مبارک!
خواهر کوچکت، مَری
M.T 👧
0 comments:
Post a Comment