پارمیس عزیزم
هرشب مادرم جلوی تلویزیون می نشست و با اندوه به صفحه تلویزیون چشم می دوخت، گاهی قطرات اشک بر گونه هایش جاری می شد، کمی بد اخلاق شده بود، هنگامی که به دنبال یکدیگر می دویدیم و بازی می کردیم ، یا می خندیدیم ، با ناراحتی می گفت: « که چطور می توانید وقتی امام در بیمارستان است اینقدر خوشحال باشید؟» اما ما خوشحال نبودیم، ما هم امام را دوست داشتیم، اما به طبیعت کودکانه امان رفتار می کردیم. مادرم به امام علاقه زیادی داشت، او دلش می خواست برای لحظه ای کوتاه امام را از نزدیک ببیند
آن روزها امام در بیمارستان بستری بودند، مادرم هر روز برای سلامتی امام دعا می کردند. درآن زمان تلویزیون ایران تنها دو شبکه داشت و این دو شبکه نیز از عصر تا شب برنامه داشتند، البته غیر از روزهای تعطیل که از ظهر برنامه هایشان شروع می شد. بنابراین از صبح تا عصر صفحه تلویزیون برفکی بود و رادیو تنها وسیله ارتباطی بود
یک روز که از خواب برخاستم، دیدم که مادر بسیار دلواپس است، می گفت که صدای قار قار کلاغها ناراحتش کرده است، می گفت که حس می کند اتفاق بدی افتاده است، چون کلاغها لحظه ای آرام نمی گیرند. سپس به آشپزخانه رفت و با نگرانی از پنجره آشپزخانه کوچه را نگریست،یکدفعه با شیون برادرم را صدا زد و به او گفت که اتفاق مهمی افتاده است. برادرم گفت: « مگر چه شده؟» مادر گفت: « مگر نمی بینی؟ بیشتر مردم در کوچه هستند و لباس مشکی بر تن دارند، حتماً کسی درگذشته است، اما اعلامیه ای روی هیچ دیواری نیست، نکند خدای نکرده برای امام اتفاقی افتاده باشد؟ » برادرم گفت: « برم ، بپرسم؟» مادرم گفت: « نه، خوب نیست، که دیگران بدانند ما بی خبریم ، آن وقت در موردمان چه فکری می کنند؟ » برادرم گفت: « پس چه کار کنیم؟» مادر گفت: « حاضر شو، به خیابان های دیگر برویم، اگر برای امام مشکلی پیش آمده باشد، همه جا سیاه پوش است.» سپس او همراه برادرم از خانه بیرون رفتند. من بی صبرانه در انتظار برگشتن آنها بودم، زمان به کندی سپری می شد.با خودم فکر می کردم یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ بالاخره انتظار به سر رسید و آنها با چشمانی غمبار بازگشتند. من فهمیدم که واقعاً امام را از دست داده ایم ، اما باورش برایم خیلی سخت بود. مادرم ناراحت بود و گریه می کرد و البته به ما هم بد و بیراه می گفت. او می گفت خیلی خجالت آور است که ما از دیگران این خبر را شنیدیم ، مردم چه فکری درباره ما می کنند حتماً می گویند که اینها امام را دوست ندارند و.... من می گفتم که خوب زیاد هم تقصیر ما نیست هر وسیله ای یک روز خراب می شود مثل رادیو ما
به خاطر درگذشت امام چند روزی همه جا تعطیل بود، ما هم در خانه بودیم و از تلویزیون مراسم خاکسپاری را می دیدم. جمعیت بسیار زیادی در بهشت زهرا موج می زد، جای سوزن انداختن نبود. مادرم گفته بود که می خواهد به بهشت زهرا برود، از او پرسیدم من را هم با خودت می بری؟ او گفت :« مگر نمی بینی ، آنجا چقدر شلوغ است، نمی توانیم برویم.» و ما نرفتیم و از تلویزیون مراسم را تماشا کردیم
این خاطره من از روزی بود که امام درگذشت . روزی که ما رادیو نداشتیم و روزی که نمی دانستیم که امام از میان ما به سوی آسمان پرواز کرده است. خیلی دوست داشتیم که روزی او را از نزدیک ببینیم ، اما این آرزو برآورده نشد. داستانهای زیادی از کودکانی شنیدم که برای ایشان نامه نوشتند و ایشان چه مهربانانه به نامه هایشان جواب دادند و خواسته هایشان را اجابت کردند. کاش آن روزها ، من هم برای امام نامه ای می نوشتم آن وقت می توانستم امروز نامه ام را برایت بفرستم تا تو هم آن را بخوانی
امروز وقتی به تصویر امام می نگرم ، مردی آرام، با صلابت و با اعتماد به نفس فراوان را می بینم، آرامش عجیبی در چشمانش موج می زند و به همین دلایل، شخصیت ایشان برایم بسیار قابل احترام است. آنچه در او می بینم ویژگی هایی است که در تمام انسانهای موفق دنیا با هر دین و هر ملیتی وجود دارد. انسانهایی که تصمیم می گیرند و سپس با عزمی راسخ به سوی هدف خود حرکت می کنند و از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسند. این ویژگی همه ی انسانهای موفق است. امام انسانی بزرگ اندیش بود و نسبت به همه ی افراد کودک ، جوان و پیر بسیار مهربان بودند و متواضعانه برخورد می کردند. همواره روحیه ی اعتماد به نفس و بزرگی اندیشی را در کودکان و جوانان ایرانی تقویت می کردند آنجا که می گفتند:« امید من به شما دبستانی هاست.» یا « رهبر من آن طفل سیزده ساله ای است که نارنجک به کمر می بندد و زیر تانک می رود.» رهبری که خودش را از یک نوجوان کمتر می دانست، بی جهت نبود که بسیاری از کودکان و نوجوانان واله و شیدای او بودند
در زندگی خانوادگی نیز رفتارشان الگویی برای همه ی مردان و زنان بود. بیشتر کارهایشان را خودشان انجام می دادند ، برای خودشان چای می ریختند و در جایی خواندم که لباس هایشان را هم خودشان اتو می کردند. اگر چه انتقادات فراوانی به امام شده است، اما فکر می کنم که ایشان واقعاً دلشان می خواست زندگی مردم ایران بهتر شود، مردم در آسایش و رفاه باشند، برای آب ، برق و سوخت بهایی نپردازند و در جامعه تساوی و عدالت برقرار باشد. هر چند که من با تمام تفکر ایشان موافق نیستم اما نمی توانم در برابر شخصیت بزرگ و قابل احترام ایشان سر تسلیم فرود نیاورم
امام در بسیاری جهات بسیار جلوتر از زمان خودشان می اندیشیدند. ایشان یادگیری زبانهای خارجی را مهم می دانستند، در جایی فرموده اند:« پیشتر به زبانهای خارجی نیاز نبود، امروز احتیاج است. باید زبانهای زنده دنیا جزو برنامه تبلیغات مدارس باشد....» فکر می کنم اگر امام الان در قید حیات بودند و می دیدند اینترنت ما اینقدر کند است و ما توانایی برقراری ارتباط با مردم دنیا را نداریم، بسیاری از سایت ها فیلتر است، حتی بسیاری از افراد نمی توانند با اقوام خودشان از طریق فیس بوک ارتباط برقرار کنند ، حتماً خیلی ناراحت می شدند، چرا که ایشان اعتقاد داشتند که ما باید صدایمان را به گوش همه ی مردم دنیا برسانیم در حالی که بعضی افراد در ایران اعتقاد دارند، همین که صدایمان را خودمان می شنویم کافی است.
آنها فکر می کنند مردم به اندازه کافی بالغ نیستند و سود و مصلحت خود را تشخیص نمی دهند، در حالی که امام از همان ابتدا رأی به جمهوری اسلامی را به رفراندم گذاشتند. فکر می کنم بسیاری از ارزش هایی که امام در جستجویش بودند ، هنوز محقق نشده است و بعضی از آنها حتی به دست فراموش سپرده شده است. نمی دانم اگر اکنون ایشان بودند و امروز ایران را می دیدند چه نظری داشتند
به هر حال ، همان طور که گفتم شخصیت بنیانگذار انقلاب اسلامی چنان بزرگ است که حتی دشمنان ایشان نیز نمی توانند این حقیقیت را نادیده بگیرند. جایی که باور انسان سرنوشت یک ملت را تغییر می دهد
اساس همه ی شکست ها و پیروزی ها از خود آدم شروع می شود. انسان اساس پیروزی است و اساس شکست است. باور انسان اساس تمام امور است
هرشب مادرم جلوی تلویزیون می نشست و با اندوه به صفحه تلویزیون چشم می دوخت، گاهی قطرات اشک بر گونه هایش جاری می شد، کمی بد اخلاق شده بود، هنگامی که به دنبال یکدیگر می دویدیم و بازی می کردیم ، یا می خندیدیم ، با ناراحتی می گفت: « که چطور می توانید وقتی امام در بیمارستان است اینقدر خوشحال باشید؟» اما ما خوشحال نبودیم، ما هم امام را دوست داشتیم، اما به طبیعت کودکانه امان رفتار می کردیم. مادرم به امام علاقه زیادی داشت، او دلش می خواست برای لحظه ای کوتاه امام را از نزدیک ببیند
آن روزها امام در بیمارستان بستری بودند، مادرم هر روز برای سلامتی امام دعا می کردند. درآن زمان تلویزیون ایران تنها دو شبکه داشت و این دو شبکه نیز از عصر تا شب برنامه داشتند، البته غیر از روزهای تعطیل که از ظهر برنامه هایشان شروع می شد. بنابراین از صبح تا عصر صفحه تلویزیون برفکی بود و رادیو تنها وسیله ارتباطی بود
یک روز که از خواب برخاستم، دیدم که مادر بسیار دلواپس است، می گفت که صدای قار قار کلاغها ناراحتش کرده است، می گفت که حس می کند اتفاق بدی افتاده است، چون کلاغها لحظه ای آرام نمی گیرند. سپس به آشپزخانه رفت و با نگرانی از پنجره آشپزخانه کوچه را نگریست،یکدفعه با شیون برادرم را صدا زد و به او گفت که اتفاق مهمی افتاده است. برادرم گفت: « مگر چه شده؟» مادر گفت: « مگر نمی بینی؟ بیشتر مردم در کوچه هستند و لباس مشکی بر تن دارند، حتماً کسی درگذشته است، اما اعلامیه ای روی هیچ دیواری نیست، نکند خدای نکرده برای امام اتفاقی افتاده باشد؟ » برادرم گفت: « برم ، بپرسم؟» مادرم گفت: « نه، خوب نیست، که دیگران بدانند ما بی خبریم ، آن وقت در موردمان چه فکری می کنند؟ » برادرم گفت: « پس چه کار کنیم؟» مادر گفت: « حاضر شو، به خیابان های دیگر برویم، اگر برای امام مشکلی پیش آمده باشد، همه جا سیاه پوش است.» سپس او همراه برادرم از خانه بیرون رفتند. من بی صبرانه در انتظار برگشتن آنها بودم، زمان به کندی سپری می شد.با خودم فکر می کردم یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ بالاخره انتظار به سر رسید و آنها با چشمانی غمبار بازگشتند. من فهمیدم که واقعاً امام را از دست داده ایم ، اما باورش برایم خیلی سخت بود. مادرم ناراحت بود و گریه می کرد و البته به ما هم بد و بیراه می گفت. او می گفت خیلی خجالت آور است که ما از دیگران این خبر را شنیدیم ، مردم چه فکری درباره ما می کنند حتماً می گویند که اینها امام را دوست ندارند و.... من می گفتم که خوب زیاد هم تقصیر ما نیست هر وسیله ای یک روز خراب می شود مثل رادیو ما
به خاطر درگذشت امام چند روزی همه جا تعطیل بود، ما هم در خانه بودیم و از تلویزیون مراسم خاکسپاری را می دیدم. جمعیت بسیار زیادی در بهشت زهرا موج می زد، جای سوزن انداختن نبود. مادرم گفته بود که می خواهد به بهشت زهرا برود، از او پرسیدم من را هم با خودت می بری؟ او گفت :« مگر نمی بینی ، آنجا چقدر شلوغ است، نمی توانیم برویم.» و ما نرفتیم و از تلویزیون مراسم را تماشا کردیم
این خاطره من از روزی بود که امام درگذشت . روزی که ما رادیو نداشتیم و روزی که نمی دانستیم که امام از میان ما به سوی آسمان پرواز کرده است. خیلی دوست داشتیم که روزی او را از نزدیک ببینیم ، اما این آرزو برآورده نشد. داستانهای زیادی از کودکانی شنیدم که برای ایشان نامه نوشتند و ایشان چه مهربانانه به نامه هایشان جواب دادند و خواسته هایشان را اجابت کردند. کاش آن روزها ، من هم برای امام نامه ای می نوشتم آن وقت می توانستم امروز نامه ام را برایت بفرستم تا تو هم آن را بخوانی
امروز وقتی به تصویر امام می نگرم ، مردی آرام، با صلابت و با اعتماد به نفس فراوان را می بینم، آرامش عجیبی در چشمانش موج می زند و به همین دلایل، شخصیت ایشان برایم بسیار قابل احترام است. آنچه در او می بینم ویژگی هایی است که در تمام انسانهای موفق دنیا با هر دین و هر ملیتی وجود دارد. انسانهایی که تصمیم می گیرند و سپس با عزمی راسخ به سوی هدف خود حرکت می کنند و از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسند. این ویژگی همه ی انسانهای موفق است. امام انسانی بزرگ اندیش بود و نسبت به همه ی افراد کودک ، جوان و پیر بسیار مهربان بودند و متواضعانه برخورد می کردند. همواره روحیه ی اعتماد به نفس و بزرگی اندیشی را در کودکان و جوانان ایرانی تقویت می کردند آنجا که می گفتند:« امید من به شما دبستانی هاست.» یا « رهبر من آن طفل سیزده ساله ای است که نارنجک به کمر می بندد و زیر تانک می رود.» رهبری که خودش را از یک نوجوان کمتر می دانست، بی جهت نبود که بسیاری از کودکان و نوجوانان واله و شیدای او بودند
در زندگی خانوادگی نیز رفتارشان الگویی برای همه ی مردان و زنان بود. بیشتر کارهایشان را خودشان انجام می دادند ، برای خودشان چای می ریختند و در جایی خواندم که لباس هایشان را هم خودشان اتو می کردند. اگر چه انتقادات فراوانی به امام شده است، اما فکر می کنم که ایشان واقعاً دلشان می خواست زندگی مردم ایران بهتر شود، مردم در آسایش و رفاه باشند، برای آب ، برق و سوخت بهایی نپردازند و در جامعه تساوی و عدالت برقرار باشد. هر چند که من با تمام تفکر ایشان موافق نیستم اما نمی توانم در برابر شخصیت بزرگ و قابل احترام ایشان سر تسلیم فرود نیاورم
امام در بسیاری جهات بسیار جلوتر از زمان خودشان می اندیشیدند. ایشان یادگیری زبانهای خارجی را مهم می دانستند، در جایی فرموده اند:« پیشتر به زبانهای خارجی نیاز نبود، امروز احتیاج است. باید زبانهای زنده دنیا جزو برنامه تبلیغات مدارس باشد....» فکر می کنم اگر امام الان در قید حیات بودند و می دیدند اینترنت ما اینقدر کند است و ما توانایی برقراری ارتباط با مردم دنیا را نداریم، بسیاری از سایت ها فیلتر است، حتی بسیاری از افراد نمی توانند با اقوام خودشان از طریق فیس بوک ارتباط برقرار کنند ، حتماً خیلی ناراحت می شدند، چرا که ایشان اعتقاد داشتند که ما باید صدایمان را به گوش همه ی مردم دنیا برسانیم در حالی که بعضی افراد در ایران اعتقاد دارند، همین که صدایمان را خودمان می شنویم کافی است.
آنها فکر می کنند مردم به اندازه کافی بالغ نیستند و سود و مصلحت خود را تشخیص نمی دهند، در حالی که امام از همان ابتدا رأی به جمهوری اسلامی را به رفراندم گذاشتند. فکر می کنم بسیاری از ارزش هایی که امام در جستجویش بودند ، هنوز محقق نشده است و بعضی از آنها حتی به دست فراموش سپرده شده است. نمی دانم اگر اکنون ایشان بودند و امروز ایران را می دیدند چه نظری داشتند
به هر حال ، همان طور که گفتم شخصیت بنیانگذار انقلاب اسلامی چنان بزرگ است که حتی دشمنان ایشان نیز نمی توانند این حقیقیت را نادیده بگیرند. جایی که باور انسان سرنوشت یک ملت را تغییر می دهد
اساس همه ی شکست ها و پیروزی ها از خود آدم شروع می شود. انسان اساس پیروزی است و اساس شکست است. باور انسان اساس تمام امور است
Success and failure originate from man himself. Man has the potentiality for success and failure.
Self-reliance is the basis of all achievements.
Imam Khomeini
Self-reliance is the basis of all achievements.
Imam Khomeini
0 comments:
Post a Comment