دوباره سلام
این اولین پنج شنبه بعد از انتخابات است. برادرم شب گذشته با صورتی متورم به
خانه بازگشت. او گفت که روز قبل به قصد خرید از سوپر مارکت محله از محل کارش
بیرون رفته که ناگهان در کنار خیابان گروهی از جوانان را که به سرور و
پایکوبی برای پیروزی تیم ایران مشغول هستند، می بیند. پس تصمیم می گیرد برای
مدتی کوتاه در آنجا بایستد و آنان را نظاره کند. هنوز چند دقیقه ای از
ایستادنش در آنجا نگذشته بود که با ضربه ای غافلگیر می شود، سربازی به ضرب و
شتم او می پردازد.او هر چه به سرباز التماس کنان می گوید من فقط تماشا می
کردم. سرباز کوچکترین اهمیتی نمی دهد و او را با خشونت به سمت کانکس می برد.
در کانکس او گریه کنان با منزل تماس می گیرد
دیشب، هنگامی که به خانه بازگشت. از اینکه برای ملاقاتش به زندان نرفته بودیم
بسیار گله مند بود. در حالی که هیچ کس نمی دانست، او واقعاً کجاست. صبح دیروز
مادر و برادر دیگرم به پلیس امنیت رفتند تا شاید خبری از او بگیرند، اما آنها
هیچ اطلاعی از مکان برادرم ندادند هنگام غروب مادرم با خشم و نگرانی به
خانه بازگشت
شب هنگام،زمانی که برادرم به خانه مراجعت کرد، برایمان تعریف کرد که در اوین
بوده است. از آنجا که او مدت کوتاهی در اوین سرباز بوده است، از دیدن رفقایش بسیار خوشحال شده بود.
مرسی، چقدر خوب شد که این پست را جلو آوردی. من اصلاً خبر نداشتم نصفه ارسال شده. امسال بعد از چند سال از ارسالش تازه میفهم. چون آن موقع حتی به بلاگر یا بلاگم دسترسی نداشتم، فقط نامهها را ارسال میکردم، نامههایی که گاهی میرفت، گاهی نمیرفت، گاهی نصفه میرفت، گاهی هم... من و وبلاگم عجب روزهای سختی را در این چند سال تجربه کردیم. بعضی از پستها را که میبینم گریه میکنم چون آنها را با اشک ارسال کردم
ReplyDelete