۳
خانهی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
دوباره سلام، الآن دمای اتاق دقیقاً ۳۶درجهی سانتیگراد است، تازه با وجود پنکهی کوچولویی که در اتاق روشن است. هوا چنان داغ شده که خانوادهی سرمایی ما که زیاد اهل کولر نیست ناچار شده کولر را راه بیندازد... ای داد و بیداد! تازه اینجا نه مرکز شهر است و نه جنوب شهر، نزدیک کوه و جنگل است، ببین آنهایی که کنار کویر هستند چه گرمایی را تحمل میکنند!
در خوزستان که از آسمان آتیش میبارد دمای هوا آنجا از پنجاه درجه هم گذشته است... خدا را صد هزار مرتبه شکر که با این موج گرما هنوز که هنوز است نفسی می آید و میرود. خوب برویم سراغ شمارهی سه. شمارهی سه؟
راستش دو هفته پیش نامهام در اصل سهگانه بود، تکهی اول تبریک عید فطر بود، تکهی بعد داستان خروج انگلستان از اتحادیهی اروپا بود و بخش آخر هم دربارهی حوادث روز مثل درگذشت آقای عباس کیارستمی، کشته شدن دو شهروند آمریکایی به دست نیروهای پلیس، گرامیداشت هیجدهم تیر و چهارم جولای و اخبار داغ دیجیتالی همچون بازی موبایلی پوکمون گو ،اضافه شدن استریم آنواتو به تیم پلتفرم ابری گوگل، تصمیم گوگل بر ساخت ساعت اندروید پوشیدنی و ... اما وقتی که قسمت دوم نوشتهام تمام شد و دیدم ساعت از دو نیمه شب هم گذشته است، از خیر نوشتن قسمت سوم گذشتم و به خودم گفتم فردا هم روز خداست.
و فرداش آمد، همان فردایی که روز خدا بود، اما دیدم نوشتنیهای دیگری دارم، پس بخش سه را به روزهای آینده موکول کردم و برگههای تقویم ورق خورد و روزها سپری شد اما قسمت سوم به خانهاش نرسید.
حالا دیگر خبرها بیات شده است، و همه میدانند پوکمون چقدر کشته مرده دارد و فریادهای اعتراض برادران و خواهران سیاهپوست آمریکایی هم فرونشسته است، پس چه لزومی به نوشتن قسمت سوم است؟
استدلال خوبی است، اما با فلسفهی کار را که کرد آن که تمام کرد جور درنمیآید، بخصوص که امروز خبری داغتر از گرمای هوا نیست. پس من چند خط از مرحوم کیارستمی مینویسم و یک چند خطی هم از نژادپرستی و شاید هم از تب و تاب بازیهای آنلاین.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شنها بخشید و به انگشت
نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا
سبزتر است
سخت است، خیلی سخت است دربارهی شخصیتی که زیاد نمیشناسمش بنویسم، البته ویکیپدیا هست و مصاحبهها و گفتوگوهای دوستانی که او را میشناختند، اما کافی نیست، شاید نوشتن از بیل گیتس و استیو جابز برایم بسی راحتتر باشد تا نوشتن از کیارستمی، فیلمساز برجستهی کشورمان که همهی دنیا میشناسندش، جز من که خوب نمیشناسمش.
«خانهی دوست کجاست؟»، نخستین فیلمی بود که از عباس کیارستمی دیدم، نه یکبار که چندبار دیدمش. با این وجود داستان فیلم خوب در خاطرم نمانده است. شاید به این خاطر که چندبار دیدمش زود هم به فراموشی سپردمش :)
بچه که بودم اصلاً فیلمهای تکراری را دوست نداشتم، از پلنگصورتی خوشم نمیآمد و فیلم مستند اسکیموها را هم از بر بودم، آنقدر خوب که سر زنگ علوم برای بازگویی زندگی جالبشان تشویق شدم.
هربار که تلویزیون را روشن میکردم، میگفتم: اَاِاُــــــــــ این که دوباره تکراریه.
و مادرم آه میکشید و میگفت: نشد یکبار بگویی جدید است. نمیشه که همهی فیلمها تکراری باشند.
و من میگفتم: خوب تکراریه دیگه، چون قبلاً دیدمش.
و واقعاً بیشتر فیلمها را چندبار دیده بودم، البته یکسری فیلمهای تاریخی و قدیمی و باشکوه هم بود، همانهایی که پنجشنبه شبها دیروقت پخش میشد، که فقط یکبار دیده بودمشان.
بله، عباس کیارستمی گناهی نداشت. کودک بودم و عاشق فیلمهای ماجراجویی و هیجانانگیز. فیلمهای ساده و صمیمی را هم دوست داشتم بسیار، اما فقط برای یکبار تماشا.
این شد که زیاد خاطرهی دلچسبی از عباس کیارستمی برایم نماند. به هرحال کیارستمی باعث مباهاتم بود. از آن جهت که فیلمسازی بود که فیلمهای هنری میساخت و خوب هم میساخت، اهل مادیات نبود، جایزههای خوشگلی میبرد و اسم ایران را سر زبانها میانداخت. آن هم در دورانی که اروپاییها ما را تروریست میدیدند و از ایران تصویر بیابان و شتر داشتند.
بزرگتر که شدم، هم به فیلم مستند گرایش پیدا کردم و هم به سینمای معناگرا. یکی از سرگرمیهایم تماشای فیلمهای مستند شبکه چهار بود، که اغلب خارجی بودند و متنوع. دربارهی همهی موضوعات از زندگی شخصی فیلمسازان هالیوودی گرفته تا زندگی سربازان ویتنامی از جنگ برگشته، بیماریها، محیط زیست و غیره.
یکبار هم مستندی از زندگی کیارستمی دیدم، البته نه از شبکهی چهار، (به گمانم از شبکهی دو). بههرحال تماشای آن فیلم حس بسیار خوبی بهم منتقل کرد؛ اینجا مردمانی دارد که با تمام وجود به فرهنگ و هویتشان عشق میورزند و پرچم دوستی را در سرتاسر عالم به اهتزاز درمیآورند.
حیف که عباس کیارستمی رفت، حیف! هربار که یکی از نوابغ از دست میرود از خودم میپرسم چند سال دیگر باید بگذرد تا یکی بیاید و جای خالیش را پر کند، تازه اگر بیاید، اگر بیاید...
آخرین اثری که از عباس کیارستمی دیدم تابستان پارسال بود، همان جمعهای که شهرداری درخت افرایمان را قطع کرد٬ داشتیم «آشنایی با لیلا» را میدیدیم که درختمان افتاد کف کوچه. آن موقع نمیدانستم کیارستمی این فیلمنامهی زیبا را نوشته- آخر، تیتراژ فیلم پخش شده بود که برای تماشای فیلم به دیگران ملحق شدم- تازه به این مطلب پی بردهام، دقیقاً از دو هفته پیش که ویکیپدیا را خواندم.
چه فیلم قشنگ و نمناکی (=پر اشک و آه) بود، دربارهی زنان بود و مردان. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، یکی از دلایلی که در کودکی فیلمهایی مثل خانهی دوست کجاست باب طبعم نبود به خاطر هنرپیشههای پسرش بود.کلاً فیلمهایی را که تمام هنرپیشههایش پسر بودند را دوست نداشتم(به جز فوتبالیستها و فیلمهای جنگجهانی دوم). دوست داشتم قهرمان فیلم همیشه دختر باشد، البته نه از این دخترهای توسری خور، بلکه یک دختر معمولی نترس و مسئول.
خوشحالم آخرین اثری که از آقای کیارستمی دیدم یک چنین حس خوبی را به من القا کرد، دختری که از خواستهاش کوتاه نیامد. البته کاش پسر داستان سیگار را ترک میکرد و این دو جوان به هم میرسیدند ولی موفق نشد، و زیبایی فیلم هم در همین بود، که پایانی واقعی داشت.
الآن فیلمهای تکراری را هم دوست دارم (چون دیگر خورهی تلویزیون نیستم.)
جغرافیای نبوغ
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ سر به درمیآرد
پس به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
هفته قبل راجع به همین موضوع مقالهای از یک خانم سیاهپوست آمریکایی خواندم، دربارهی مشکلات رنگینپوستان در جامعهی آمریکا، تبعیضها و تنهاییشان. مسائلی که گمان میکردیم چند دهه پیش از میان رفته، هنوز وجود دارد و آفریقایی-آمریکاییها را سخت آزار میدهد.
عجیب نیست که در سال ۲۰۱۶هنوز از تبعیضنژادی حرف میزنیم و زیان میبینیم؟ هر لحظه در یک گوشهی دنیا شماری انسان بیگناه فقط به جرم رنگ و تبار و نژادشان به طرز وحشیانهای از بین میروند، و ما دست روی دست گذاشتهایم و گوش به زنگیم تا ببینیم این بار نوبت کجاست: آمریکا، اروپا، هند و پاکستان، یمن و عربستان، سوریه و ترکیه، عراق و افغانستان یا استرالیا و آفریقا، اصلاً چه تفاوتی میکند؟ همه خواهر و برادر ما هستند، خواهرها و برادرهایی که بیهیچ گناهی پرپر میشوند و به زمین میریزند. راستی چرا بعضیها احساس میکنند زمین و زندگی متعلق به آنهاست و دیگران سهمی ندارند؟چرا اینقدر به نژاد خوبشان مینازند؟ مگر نمیدانند تمدن بشری محصول تنوع نژادی است؟
دیشب تا پاسی از شب، حدود ساعت سه، بیدار بودم و مصاحبهی جف گوینز را با اریک واینر مرور میکردم. اریک واینر نویسندهی کتاب «جغرافیای نبوغ» است، و جف با او راجع به کتابش گفتوگو کرده بود.
از آن جایی که نبوغ یکی از موضوعات مورد علاقهام است -همین اواخر کتابی دربارهی نبوغ خوانده بودم. سوژهی یکی از داستانهایم یعنی اعتماد به نفس را در صفحات همان کتاب پیدا کردم :)- بنابراین نمیتوانستم تا صبح فردا صبر کنم، بیمعطلی به سایت نویسنده گوینز رفتم و مصاحبهی شانزده صفحهای را خواندم.
آقای واینر که از جغرافی زیاد خوشش میآید تصمیم گرفته تا دربارهی نقش محیط در پرورش نبوغ مطالعه کند. به همین سبب چندتا سرزمین را که در اعصار مختلف مکان ظهور نوابغ بودند انتخاب کرد و تحقیق را آغاز کرد: مکانهایی مثل فلورانس که یادآور لئوناردو داوینچی است و آتن و اسکاتلند و حتی همین «سیلیکون ولی» که محیط نابغهپرور عصر ماست.
پس از مطالعهی بسیار و مسافرت به بسیاری از این سرزمینها و تحقیق فراوان متوجه شد که محیط جغرافیایی حقیقتاً در پرورش انسانهای مستعد و نابغه تأثیرگذار است. و تصادفی نیست که در سیلیکون ولی هزاران ذهن خلاق و نوگرا وجود دارد؛ محیط آنجا به گونهای است که زمینهی ظهور نوابغ فراهم میآورد.
بنابر مشاهدات آقای واینر محیطهای خلاق دارای سه ویژگی مشترک هستند که عامل اول از سه عامل دیگر مهمتر است، این سه عامل عبارتند از: تنوع، تشخیص و آزادی.
تنوع: با یک نگاه به سیلیکونولی متوجه میشوید که چقدر زیاد از تنوع نژادی برخوردار است. واینر میگوید احتمال اینکه در روستای همگون و یکدست نابغه شوید تقریباً صفر است، برعکس شهر ناهمگون. شهرهای نابغهخیز از شهرهای دیگر ناهمگونتر هستند، یعنی فراوانی تنوع نژادی در آنها بسیار بالا است. طبیعی است وقتی سلایق، فرهنگها و طرز فکرهای متفاوت در کنار یکدیگر قرار بگیرند با فوران ایدههای نو مواجه میشویم.
براساس همین اصل تهران چند میلیونی برای پرورش نوابغ بهتر از روستایی دورافتاده در دشت کویر است.
**با تعمق در این موضوع نکتهی جالبی را کشف کردم، اینکه چرا کشور ایران با وجود برقراری عامل اول، سرزمینی نابغهپرور نیست؛ یعنی با وجود مردمانی با ضریب هوشی بالا و این همه تنوع قومی. به نظرم قضیهی من من، تو تو و یارکشی است. مشاهدات واینر میگوید زندانها نیز محیطهای ناهمگونی هستند و ازنظر تنوع بسیار غنی هستند، اما سالی چند نابغه بیرون میفرستند؟
تنوعی که به ستیز و جنگ و کشمکش و درگیریهای قومی بینجامد تنوع مورد نظر واگنر نیست. تحقیر، توهین یک قوم یا دسته و برتر شمردن گروهی دیگر نابغه بار نمیآورد. به عنوان مثال، در دوران طلایی اسکاتلند فقیر و غنی در کنار یکدیگر میزیستهاند.
اگر آرزو دارید یکبار دیگر ایران مهد حافظ و سعدی و ابنسینا و فارابی و خوارزمی و بیرونی، نصیرالدین توسی و رازیهای نوین باشد، جامعهای متشکل از عقاید، سلایق، تفکرات و گرایشهای متنوع بسازید. نه مثل جامعهای که الآن داریم: واقعاً متنوع است، ولی از نوع تنوع زندانی. فقط راه برای یاران خودی باز است، اندیشهها و سلایق دیگر فرصت جولان ندارند: همه جا، در آموزش و پرورش، در اقتصاد، در سیاست.
و اشتباه برداشت نکنید منظور من دولت فعلی نیست. من از تفکر حاکم بر جامعهی ایرانی از خانواده گرفته تا مدرسه و محیط کاری و در سطح بزرگتر از حکومت حاکمه صحبت میکنم. عقاید مخالف در هیچ دورهی تاریخی در ایرانزمین مورد احترام و ستایش نبودهاند، به نظر میرسد این تقسیم بندی خودیها و بیخودیها از همان دوران باستان در ایران حاکم بوده است و کماکان ادامه دارد.
خداوند یک هنرمند است. او زرافه، فیل و مورچه را آفریده است. در حقیقت، او هرگز سبک خاصی را دنبال نکرده است، فقط کارهایی را انجام داده است که ارادهی انجام آنها را داشته است. پابلو پیکاسو
تشخیص: توانایی تمیز ایدههای خوب از بد
شکی نیست که نابغهها فرصتها را بهتر از دیگران تشخیص میدهند. در سیلیکون ولی روزی هزاران ایدهی نو مطرح میشود، اما تنها بعضی ایدهها پذیرفته میشوند. به مغز نوابغ هزاران ایده خطور میکند اما آنها فقط به بهترین ایده میچسبند و بقیه را فراموش میکنند.
آزادی: از محیطهایی زیادی قانونمدار نمیتوان انتظار ظهور نابغه را داشت.
نمیدانستم دقیقاً این واژه را چطور معنا کنم، چون معنای اصلیش بینظمی، شلختگی و نابهنجاری است. منظور این است که زیاد تابع نظم و قوانین خشک و سخت نباشید. زندگی هدایت، آکوتاگاوا یا داوینچی را بررسی کنید، چقدر منظم بودند؟
اگر توقع دارید هر کاری را سر ساعت مشخص انجام دهید و اضافه بر سازمان، زمان نمیگذارید توقع نبوغ نداشته باشید. نابغهها این گونه رفتار نمیکنند؛یعنی تا وقتی از اثرشان راضی نشدهاند برای آن وقت میگذارند و مواقعی نیز که حسش را ندارند کار را تعطیل میکنند. آدمهای بسیار دقیق و قانونمدار نمیتوانند این رفتار را تحمل کنند، اما این شیوه بین نابغهها عمومیت داشته و دارد. (میدانیم که استیو جابز چقدر دیر به خانه میرفت و کارمندانشان گاهی در شرکت میمانند.)
بنابراین به فرزند نابغهتان زیاد سخت نگیرید، اگر دوست دارد چند ساعتی مطالعه را کنار بگذارد و با دوستانش بیرون برود به تصمیمش احترام بگذارید. اگر شلخته است و اتاق نامرتبی دارد، درک کنید که درست مثل بقیهی نابغههاست، شاید محیط آشفتهاش ایدههای جالبتری را به ذهنش بیاورد.
این خلاصهی مصاحبهی جغرافیای نبوغ بود، واینر میگوید هیچکس نمیداند مکان بعدی ظهور نابغهها کجاست، اما مسلماً جایی است که سه تا شرط بالا را دارد.
در ضمن این درست است که اگر سیلیکونولی باشید احتمال اینکه نابغه شوید بیشتر از تهران است. اما این به این معنا نیست که نمیشود در تهران یا در روستایی دورافتاده نابغه شد، میشود در هر مکانی سه شرط بالا را برقرار کرد. کتاب واینر بخصوص برای مادر، پدرها و اولیای مدرسه خوب است تا بدانند چه جوی در خانه یا مدرسه مهیا کنند که استعدادها شکوفا شوند.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟
و بالاخره، بازی پوکمونگو که نگرانیهای زیادی را ایجاد کرده است. پوکمونگو یک بازی موبایلی براساس واقعیت مجازی است.
در دو هفتهی اخیر هر روز تصاویر پوکمونها را همه جا میبینم و ازشون همه جا می شنوم.
کمپانی نینتندو بیشک یک نابغه است.
شما تجربهی بازی با پوکمون را دارید؟ من که ندارم. و با این که عاشق این سبک بازی هستم و یکی از رویاهای دیرینهام ترکیب واقعیت و مجاز بوده است، بعید میدانم که اصلاً طرف این یکی بروم. نه از آن جهت که میترسم معتادش بشوم. فقط به این خاطر که زیاد اهل بیرون رفتن از خانه نیستم و باید پوکمونها را در بیرون از خانه جست.
تمام گلایهها و دردسرهایی که این بازی درست کرده به خاطر همین مسئله است. در بازیهای دیگر شما در خانهتان مینشستید و فقط خطر کم تحرکی و اضافهوزن تهدیدتان میکند. اما در این بازی شما مجبورید از خانه بیرون بزنید و به مکان پوکمونها بروید و آنها را با توپهای مجازی هدف بگیرید.
در خبرها آمده که بعضیها در جوی آب افتادند، بعضیها زیر ماشین رفتند و برخی حوادث دلخراش دیگر. خیلیها هم پولدارتر شدند، مثل اپل، گوگل، نینتندو، کافیشاپها، رستورانها، کافهها، سازندگان پهپاد و تجهیزات دیجیتالی (که برای یافتن هیولاها در زمین و آسمان به یاری شما میآیند.)
به نظر من وضعیت نگران کنندهای نیست. یک ماه دیگر سال تحصیلی شروع میشود و بچهها به مدرسه برمیگردند و تب این بازی هم تا حدی فروکش میکند. از طرفی باید خوشحال بود که توفیق اجباری نصیب بچههای عصر دیجیتال هم شد که از خانه بیرون بزنند و تیرکمان بازی کنند. با این تفاوت که بچههای قدیم با تیرکمان واقعی گنجشک واقعی را هدف میگرفتند، بچههای حالا با توپ خیالی یک دشمن خیالی را هدف میگیرند. شاید هم پدربزرگ مادربزرگها حق دارند که تصور کنند ما فضایی هستیم و یک خرده خل. ولی در اینکه پوکمونگو بازی جالبیه هیچ شکی نیست.
بزرگترهای ایرانی میگویند: چقدر خوب که ما در ایران هستیم. زیرا اینجا بازی به سختی دانلود میشود و پوکمون هم به سختی پیدا میشود، برخلاف آمریکا که فت و فراونه.
مطلب اخیر را در زومیت خواندم. خودم که تلاشهایم برای دانلود بازی بیثمر بود. هفتهی قبل سعی کردم دانلودش کنم موفق نشدم. یک وقت فکر نکنید برای خودم میخواستم ها نه. من الآن تازه یک خرده با داستانم نشستم، اگر پا شم دیگر معلوم نیست کی دوباره باهاش بنشینم. به قول سعدی
مپـــران دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
گفتم داستان یادم آمد به خاطر یادداشت امروز نشد وقتی برای داستانم بگذارم نمیشود هم خدا را خواست و هم خرما را (البته گاهی میشود :))
موفق باشید
تا بعد
** آخرشم، سهگانهی من کامل نشد، میخواستم دربارهی حذف وبلاگ دنیس کوپر هم بنویسم که نشد، ولی به همین رضایت میدهم.
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
توضیحات اضافه شده در تاریخ بیست و ششم مرداد: آن روز نام سایت دریببل را صحیح ننوشته بودم، لحظهای که دکمهی ارسال زدم تازه متوجه این موضوع شدم، خواستم اصلاحش کنم بلاگر باز نشد. و تلاشهایم در روزهای بعد هم مؤثر واقع نشد تا جمعهی قبل. آن روز دکمهی ادیت را زدم و نام را اصلاح کردم، اما متن منتشر نشد، الان دیدم متنم پیشنویس شده است.
این دردسرهایی بود که با این متن داشتم، امروز دستی به سر و روش کشیدم، اما به متن اصلی دست نزدم. به هرحال من از این متن ناراضی نبودم که بخواهم برش دارم (حرفهایی را که نوشتم باور دارم)، هرچند چون متن را سریع نوشتم نگارشش عالی نیست.
در ضمن یکی دو هفته قبل یک ویدیوی عالی دربارهی نحوهی بازی پوکمونگو دیدم، اگر طالبید به تماشایش بنشینید.
البته این بازی هنوز در ایران مجوز نگرفته است، اما هیچ بعید نیست که بگیرد، چون بازی جالبی است و بسیار پولساز و کی از پول بدش میاد؟