شصت و سه ساله، بدون هیچ بیمه و آیندهای. یک روز مایکل به یک کافه استارباکس وارد شد تا با فنجانی قهوه به بدبختیهایش بیندیشد...
فصل دوم، قصه دوم
داستانهایی
همچون قصه زندگی مایکل بسیار الهامبخشاند. داستان انسانهایی که از فصل
دوم، میانسالی، اوج میگیرند. بله، مایکل گیتز، نمونهی کاملی از دگرگونی
دوران میانسالی است.
مایکل عضوی از باشگاه خوششانسها بود. پدرش، نویسندهی معروف براندن گیل بود و مایکل دوران کودکی افسانهواری را پشتسر گذاشته بود.
او
بیشترین سالهای عمرش یک تهیهکنندهی خلاق بود و سالها پشت سر هم، هرگز
از خود نپرسیده بود که آیا این کار را دوست دارد یا نه؟ پس، اندکاندک
رکود در آثار او به چشم خورد و مردم هم متوجه این نکته شدند.
مایک
پنجاه و سه ساله بود که اخراج شد؛ یک ضربهی بزرگ، اما نه مرگبار. با خودش
فکر کرد که میتواند مشاور شود، پس مدت ده سال دیگر هم این راه را ادامه
داد. اما اوایل دهه شصت زندگیاش، زمانی بود که کمتر صدای زنگ تلفن دفترش
به صدا درمیآمد. مایکل ورشکسته بود و زندگی زناشوییاش هم از هم پاشیده؛ و
درست زمانی که فکر میکرد دیگر بدتر از این امکان ندارد به نوعی اختلال
نادر مغزی مبتلا شد.
شصت
و سه ساله، بدون هیچ بیمه و آیندهای. یک روز مایکل به یک کافهی
استارباکس وارد شد تا با فنجانی قهوه به بدبختیهایش بیندیشد. در آن روز
خاص، استارباکس قصد داشت کسی را استخدام کند و از او پرسیدند که به کارکردن
در آنجا تمایلی دارد یا نه؟ پاسخ مایکل مثبت بود. او کار را پذیرفت، از
روی ناامیدی یا شهامت، خودش هم دقیقاً نمیداند. سیاست کاری استارباکس بر
این اصل بود که برای کارکنان نیمهوقتش نیز، بیمه سلامتی را تأمین کند.
و
بدین ترتیب بود که زندگی مایکل نجات یافت؛ نه تنها از لحاظ مالی و جسمانی،
بلکه از لحاظ ذهنی و عاطفی نیز محیطی یافته بود که در آن با کارکنانش با
احترام و محبت رفتار میشد. جایی که اهمیتی به نامخانوادگی و یا اصل و نسب
او داده نمیشد، جایی که انسانیت و کیفیت کارش اهمیت داشت.
«امروز من با پیشبند سبز رنگم بسیار خوشحالتر از زمانی هستمکه کتوشلوار مارکدار میپوشیدم.»مایکل گیتز
بعد
از ورود به استارباکس، مایک دیگر طردشده، مأیوس و خجالتزده نبود. او دیگر
برای خودش شخصیت محترمی بود. همچنین در جریان خودیابیاش کشف کرد که
نویسندهی بزرگی است. پس، از قصهی زندگی خود و تجربیاتش کتابی نوشت که به
صورت یکی از پرفروشترین کتابها درآمد. کتاب «چگونه استارباکس زندگی مرا عوض کرد.»
از کتاب «فکر بزرگ» اثر «دانی دویچ»
توصیهی دانی: آینه بغل را بشکنید
اگر
مایلید پیشرفت کنید، نباید به پشت سرتان نگاه کنید. مهم نیست چه کسی
هستید، همیشه افق تازهای وجود دارد. بزرگترین اشتباه افراد در دوران
میانسالی، به تله افتادن در ذهنیتی است که به شما میگوید: «بیست سال از
عمرتان را در دفتر وکالتتان، یا در دفتر پست یا بیمه گذراندهاید. چگونه
میتوانید آن سالها را دور بزنید؟» هر آنچه شما در گذشته انجام دادهاید
به امکانات بعدی کمک میکند، اما فقط در صورتی موفقیتآمیز است که در طول
جاده فقط به جلو نگاه کنید.
0 comments:
Post a Comment