استفاده از تفکر مشارکتی را تشویق کنید
دو فکر همیشه از یک فکر بهتر است، البته زمانی که در یک راستا باشند.
اوایل سال ۲۰۰۲ از من دعوت شد با یکی از بزرگترین مربیان بسکتبال دنیا
ملاقات کنم،«پت سامیت» از دانشگاه تنسی. نمیدانید چقدر هیجانزده شدم، افتخاراتی که وی کسب کرده است از هر مربی دیگری غیر از «جان وودن» بیشتر است.
میدانستم
تجربه بسیار خوبی در انتظارم است. در جریان بازی، پشت نیمکت تیم الد
دومینیون نشستم و حرفهایش را با تیم شنیدم. بین دو نیمه نیز به رختکن
رفتم.
چند
نکته در شخصیت پت توجه مرا جلب کرد. اول اینکه بسیار گرم و صمیمی اما
فوقالعاده جدی است. او را با رقابتیبودنش میشناسند. در کتابش با عنوان «رسیدن به اوج» گفته:«من در هیچ فصلی بازنده نبودم. در هر فصل بسکتبالی که در آن شرکت داشتهام، رکورد پیروزیهایم بیشتر از شکستهایم بود.»
دوم اینکه او یک رهبر کامل است. این مسأله را میتوان در نحوهی اداره تیمش، در نحوهی برخورد با دستیارانش و نحوهی انگیزش و آموزش اعضای تیم مشاهده کرد. او در ارتباط برقرار کردن با هر یک از بازیکنان استراتژی خاصی دارد. آنها را تماشا میکند و با دقت به حرفهایشان گوش میدهد تا مطمئن شود قبل از اینکه آنها را هدایت کند، به درک متقابل رسیدهاند.
اما آنچه درباره پت بیشتر از همه نظرم را جلب کرد، استفاده او از«تفکر مشارکتی»
است.
پت سامیت در بین دو نیمه ابتدا از بازیکنان خود فاصله میگیرد و از آنها
میخواهد در میان خود تبادلنظر کنند و خودشان به تحلیل بازی خود بپردازند.
آنها نظرات و راهحلهای خود را بدون در نظرگرفتن نظر مربیان، با هم
مطرح میکنند.
در
حین صحبت بازیکنان، پت با دستیارانش صحبت میکند تا نظرات آنها را جویا
شود. پس از ده دقیقه همه دور هم جمع میشوند. بازیکنان یافتهها و نظرات
موقتی خود را برای پت مطرح میکنند و او با همکاری دستیارانش هر اصلاحی را
که مورد نیاز باشد، به برنامههای آنها اعمال میکند.
استفاده
پت از تفکر مشارکتی در وقتهای استراحت میان بازی نیز مشهود است. در
۱۵ ثانیه نخست حتی به بازیکنانش نگاه هم نمیکند و مشغول شنیدن نظرات
کمکهای خود است. وقتی که بالاخره با بازیکنان حرف میزند، نظرات آنان را
هم دریافت میکند.
خودش تعریف میکند که در جریان یک بازی با «واندربیلت»، وقتی با کمکهایش حرف میزد، «چامیک هولدسکلا» که در آن زمان یک سال اولی بیش نبود، آستین پت را کشید، حرفش را قطع کرد و گفت: «توپ را به من برسانید، توپ را به من برسانید.» پت هم پذیرفت، هولدسکلا امتیاز آورد و تیم پیروز شد.
کسانی
که خوب فکر میکنند، بهخصوص آنان که رهبران خوبی هم هستند ارزش تفکر
مشارکتی را درک میکنند. آنها میدانند که وقتی برای افکار و آرای دیگران
ارزش قایل میشوند، از نتایج چندبرابر شوندهی تفکر مشارکتی بهره میبرند
و به دستاوردهای بسیار بزرگتر از آنچه خود به تنهایی میتوانستند برسند،
میرسند.
«اگر افکار خود را با افکار دیگران ترکیب کنید، به افکاری میرسید که هرگز به ذهنتان خطور نمیکرد!»
ـــجان سی. ماکسول
از رقابت به همکاری روی بیاورید
جفری جی. فاکس، نویسندهی کتاب«چگونه مدیرعامل شویم»
میگوید: «همیشه مترصد ایدهها باشید و به منبع آنها اهمیت ندهید.
ایدهها را از مشتریان، بچهها، رقبا، صنایع دیگر و حتی رانندههای تاکسی
بگیرید. مهم نیست که به ذهن چه کسی رسیده است.» کسی که برای همکاری ارزش
قایل است، میل دارد ایدههای دیگران را کامل کند، نه این که با آنها رقابت
کند. اگر کسی از شما خواست ایدههای خود را مطرح کنید، روی کمک به تیم
متمرکز شوید، نه این که از دیگران پیشی بگیرید. اگر خودتان افراد را برای
همفکری دور هم جمع کردهاید، از ایدهها بیش از منبع آنها ستایش کنید. اگر
همیشه بهترین ایده برنده شود، (نه کسی که آن را پیشنهاد داد)، همه
ایدههای خود را با اشتیاق بیشتری مطرح خواهند کرد.
به خاطر داشته باشید، مهمترین راز موفقیت تفکر مشارکتی در اختیار داشتن افراد مناسب است.
در بسیاری مواقع شرکتکنندگان جلسات طوفان فکری را براساس احساس دوستی،
شرایط یا راحتی خود انتخاب میکنیم. اما این کار برای کشف و تولید ایدههای
ناب و درجهی یک کمکی به ما نمیکند. این که چه کسی را به جلسه گفتوگو
دعوت کنیم اهمیت زیادی دارد. از معیارهای زیر استفاده کنید و افرادی را
انتخاب کنید که
...
ـــمهمترین خواست آنها رسیدن ایدهها به موفقیت است.
ـــاز نظر احساسی میتوانند تغییرات سریع در گفتوگو را اداره کنند.
ـــقدر توانایی دیگران را در زمینههایی که خود در آنها ضعیفند میدانند.
ـــجایگاه ارزشی خود را در جمع میدانند.
ـــموفقیت تیم را بر خواستههای خود مقدم میدارند.
ـــمیتوانند موجب بروز بهترین افکار در افراد در خود شوند.
ـــدر زمینه مورد بحث داری بلوغ، تجربه و موفقیت هستند.
ـــمالکیت و مسؤولیت تصمیمات را برعهده خواهند گرفت.
__میز گفتوگو را با ذهنیت «ما» ترک میکنند نه با ذهنیت «من».
کتـــــــــاب: هنر اندیشـــــیدن
نویســنده: جان سی. ماکسول
0 comments:
Post a Comment