This blog is about books, eBooks , my memories .

Sunday, December 3, 2017

خوش‌شانسی را در بدشانسی ببین


هفتاد درصد کــار را 
خودتان انجام دهید،
بقیـــــه‌اش را 
خدا درست خواهد کرد
دوتا دختر نزدیک بود دیر به مقصد برسند. یکی‌ از آن‌ها گفت: «بیا بایستیم و دعا کنیم که خدا ما را سر موقع به آن‌جا برساند.»
دختر دیگر گفت: «نه، بیا با تمام توان‌مان بدویم و در حین دویدن، دعا کنیم.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چیزی که بدشانسی به نظر می‌آید،
در واقع ممکن است خوش‌شانسی باشد
​​
مرد جوانی برای فارغ‌التحصیل شدن از دانشگاه آماده می‌شد. ماه‌ها بود از یک اتومبیل اسپرت که در نمایشگاهی دیده بود، تعریف و تمجید می‌کرد و چون می‌دانست پدرش می‌تواند آن را برایش بخرد، به پدرش گفت این اتومبیل تنها چیزی است که از او می‌خواهد. وقتی که روز فارغ‌التحصیلی‌اش رسید منتظر علائمی بود تا نشان دهد پدرش آن ماشین را برایش خریده است.

بالاخره، صبح روز فارغ‌التحصیلی‌اش پدرش او را از اتاق مطالعه‌اش صدا زد. پدرش به او گفت که چقدر به داشتن چنین پسری افتخار می‌کند و چقدر او را دوست دارد. یک بسته‌ی کادوپیچ‌شده‌ی زیبا هم به پسرش داد. مرد جوان، کنجکاو ولی نومیدانه بسته را باز کرد، انجیل زیبایی با جلد چرمی داخل آن بود که نام مرد جوان روی آن طلاکوب شده بود.
پسر با عصبانیت صدایش را برای پدر بلند کرد و گفت: «با این همه پول به من انجیل می‌دهی؟» سپس با ناراحتی از خانه بیرون زد و انجیل را همان‌جا گذاشت.

سال‌ها گذشت و مرد جوان در تجارت موفقیت زیادی کسب کرد. صاحبِ خانه‌ی زیبا و خانواده‌ی خوبی شد. به یادش آمد که پدرش باید الآن خیلی پیر شده باشد، بنابراین تصمیم گرفت به دیدنش برود از روز فارغ‌التحصیلی‌اش او را ندیده‌ بود. قبل از این که برنامه‌ای برای دیدن پدرش بریزد، تلگرافی به دستش رسید با این مضمون که پدرش از دنیا رفته است و همه‌ی دارایی‌اش را به پسرش بخشیده است. لازم است که فوراً به خانه‌ی پدرش بیاید و مراقب اموالش باشد.

وقتی به خانه‌ی پدرش رسید، ناگهان قلبش مملو از غم و اندوه شد. داخل اسناد و اوراق پدرش به جست‌وجوی اسناد مهم پرداخت و همان انجیل را دید. هنوز نو بود و درست همان‌جایی قرار داشت که سال‌ها پیش خودش گذاشته بود. با اشک، انجیل را باز کرد و شروع به ورق‌ زدن آن کرد. همین‌طور که مشغول خواندن بود، سویچ اتومبیلی از لای کتاب بیرون افتاد. روی آن برچسبی با نام همان فروشنده بود که مالک همان ماشین اسپرتی بود که او از آن خوشش آمده بود. روی برچسب، تاریخ فارغ‌التحصیلی خودش بود و جمله‌ی «... به‌طور کامل پرداخت شد.»


بعضی اوقات، شانس خوبی را که داریم یا می‌توانیم داشته باشیم، درک نمی‌کنیم. زیرا انتظار داریم که در بسته‌بندی متفاوتی باشد. آن‌چه به نظر بدشانسی می‌آید، در واقع ممکن است دری باشد که منتظر بازشدن برای شماست.

کتـــاب: همیشه یک برنده باشید
نویسنده: پرمود باترا، ویجی باترا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




«نمی‌توانیم باد را هدایت کنیم،
ولی 
می‌توانیم بادبان‌هایمان را با آن تنظیم کنیم.»
​​


0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com