Monday, November 30, 2015
Saturday, November 28, 2015
رهایی از داوری
- « گرد جهان گردیده ام خوبان عالم دیده ام اما ...
او گرد شهر گشت، اما گناهکاری نیافت. روز چهارم بود و خوبِ قوم دیگر از یافتن بدِ قوم نومید شده بود، می خواست دستِ خالی پیش حضرت موسی برگردد که سر راه به شرور خطرناکی برخورد، مردی که شهره ی شهر بود به شیطان صفتی.
بهترین آفریدگان، تنها نزد موسی (ع) برگشت و گفت:« گوشه گوشه ی شهر را گشتم اما بدتر از خودم ندیدم.» وحی نازل شد که براستی این بهترین قوم است، نه به این سبب که عباداتش بیشتر است، بلکه به این سبب که خویش را بدترین دانست.
حضرت مسیح می فرماید :« همسایه ات را مانند خویش دوست بدار.»؛به عبارت ساده تر یعنی، راجع به او قضاوت نکن. راستی بد و خوب وجود دارند یا تنها واژگانی هستند در فرهنگ لغت؟
حق و باطل از دیدگاه مذهب
گروه بندی به خوبها و بدها در بعد مذهبی امری عادی است. اکثر مذاهب شناخته شده و معتبر، جهان را صحنه ی جدال نیک و بد می دانند. بدیهی است که رهروان جبهه ی حق، خوب، مقبول جامعه و شایسته ی برترین پاداش ( بهشت) می باشند و پویندگان راه باطل، بد و مستحق آتش جهنم هستند. بسیاری از مذاهب فراموش کرده اند که گوهر وجودی انسان از عشق است، آنها از ایمان و عدالت سخن می گویند، حال آن که از اصل دین، عشق لایزال الهی ، حرفی نمی زنند. اولیا و قدیسانی که از لایه ی سطحی مفاهیم دینی فراتر رفته و به عمق آن دست یافته اند، همه ی انسان ها را صرف نظر از برچسب شان، دوست دارند. ایشان مردم را نه خوب و بد، بلکه تار و پود بافته ی اجتماع می دانند و معتقدند با گسست هر رشته کل پارچه از بها می افتد؛ در واقع مردم یکی هستند و در یک راه گام بر می دارند و هر خطایی که از یکی سر بزند کل جامعه را زیر سؤال می برد، چرا که تاریکی تنها در نبود نور، جان می گیرد و « نمی توان اتاق پرنور را از تاریکی پر کرد.»
« هنگامی که یکی از شما می لغزد، لغزش او عبرت و هشداری برای کسانی است که از پشت سر می آیند تا نلغزند و نیز هشداری است برای آنهایی که پیش تر رفته اند، با آنکه با گام های ثابت و استوار راه را پیموده اند، اما سنگ را از سر راه او بر نداشته، موجب لغزش او شده اند.»
حق و باطل در دنیای مدرن
مقصد نهایی ارزیابی ایجاد جامعه ای واحد و یک دست است، انسان هایی که سرشان را پایین می اندازند و کارشان را انجام می دهند و کاری به کار دیگران ندارند، انسان های محترم و آبرومندی هستند.
پنج انگشت دست یک قد نیستند، چون کارایی متفاوتی دارند، چطور است که ما توقع داریم همه ی اشخاص جامعه، اندیشه ی مشابهی داشته باشند، شکل هم رفتار کنند، آرزوها و ایده آل های یکسانی داشته باشند؟ و در یک حصار و پرچین باقی بمانند؟
Friday, November 27, 2015
به سرنوشت آن چمدان فکر می کنم
« از پنــــــــــجره به وضع جهان فکر می کنم
به فکر های رهــــــــــــــگذران فکر می کنم
پارمیس جان سلام،
هوا آفتابی است، دیروز تولد خواهر خوبم بود ؛خوشبختانه، این هفته پر از خبرهای خوب بود:
هفته ای که با سی امین سالگرد تولد ویندوز شروع شد و با تخفیفات استثنایی بلک فرایدی Black Friday خاتمه یافت.
هیچ وقت نخستین باری را که با ویندوز رو به رو شدم، از یاد نخواهم برد، از آن داس بی رنگ و بی احساس رسیدیم به یک محیط گرافیکی، اگر چه نسخه ی ابتدایی ویندوز بود و اصلاً قابل مقایسه با ویندوزهای امروزی نبود، ولی تو آسمان ها سیر می کردیم، واقعاً، یادش بخیر!
البته، بگویم الآن هیچ حال و حوصله ی کار کردن با محیط های قدیمی ویندوز را ندارم ( حتی ایکس پی). بس که راحت طلبیم ، ولی دیدن تصاویرش و تجدید خاطراتش را چرا، خیلی زیاد.
ویندوز تولدت مبارک، خیلی ممنون، می دانستی چقدر استفاده از کامپیوتر را آسان کردی برای ما ؟
احساس می کنم که کمی وقت مانده است
دارم به ضایــــــــعات زمــــــان فکر می کنم
بلک فرایدی ناخودآگاه اپل را به یادم می آورد، آخر همیشه قشنگ ترین ایمیل های خبریش را یک مدت قبل از بلک فرایدی می فرستد، امسال هنوز که هنوزه، نامه ی خبریش را ندیدم، تعجبی ندارد،به دلیل کمبود وقت نرسیدم هات میل را چک کنم.
خیالی نیست هنوز یک خرده زمان باقی مانده است، در ضمن چون به آمریکا سفر نکرده ام، :) بنابراین نگران از دست دادن تخفیف های استثنایی جمعه ی سیاه نیستم.
از طرفی، بلک فرایدی اکنون در ایران هم هست. بله، خبر داشتی بعضی فروشگاه ها سنت بلک فرایدی را در ایران بنیان گذاشتند؟ خوب، یکی از مزیت های زندگی در دهکده ی جهانی همین است دیگر، خدا را چه دیدی، شاید بهار آینده تب حراج نوروزی به فروشگاه های آمریکا نیز سرایت کند !
و می دانستی، فروشگاه اینترنتی بامیلو بزرگترین حراجی آنلاین را به مناسبت بلک فرایدی برگزار کرده است؟ درسته، بامیلو امروز و فردا هر سه ساعت تخفیفات تازه ای دارد. اگر قصد خرید داری فرصت را مغتنم بشمار و از این حراجی آنلاین بازدید فرما.
وقتی کبـوتران حــــــرم چـــــاق می شوند
من بی خودی به قیــــمت نان فکر می کنم
اربعین حسینی در راه است و زائران در راه رسیدن به حرم هستند، بعضی سواره به کربلا رفتند و گروهی که عاشق ترند پای پیاده عازم شدند.
به گمانم کبوتران بارگاه ملکوتی ثامن الحجج نیز روزهای خوشی را می گذرانند.
این جا نمی شود، برو، این جا نمی شود
به سرنوشت آن چـــــمدان فکر می کنم
سرگرم خواندن کتاب جالبی هستم، ولی فعلاً قصد ندارم راجع به آن صحبت کنم، شاید وقتی به آخر کتاب رسیدم مختصری درباره اش بنگارم. برای الآن ، از آن دسته کتابهایی است که نمی شود درباره اش فکر نکرد، آدم را به تأمل وامی دارد، ضمناً نثر بسیار دلنشینی دارد.
و واقعاً نمی شود به سرنوشت چمدان پارمیس فکر نکرد، چقدر تأسف آور است که به جای نوشتن گاهی فقط می خوانم و می خوانم. امیدوارم، خواننده ها مرا ببخشند.
این روزها که قــــــــــــلک تازه خریده ام
دارم به چیزهای گــــــــران فکر می کنم
قلک تازه؟ با این قیمت های گران مگر می شود به قلک فکر کرد؟ همین چند روز قبل داشتیم در مورد هزینه های سرسام آور اینترنت بحث می کردیم و چرتکه انداختیم و دیدیم اگر این هزینه ها پس انداز شده بود چه کارها که نمی شد با آن انجام داد. باور نداری؟
خانواده ی ما که 10 یا 20 برابر سه، چهار سال قبل هزینه ی اینترنت می پردازد و کیفیت به نسبت هزینه؟ خود من که همیشه شاکی هستم.
راستش، ما هر بسته ای را که بشود امتحان کرده ایم، سرعت نامحدود، کم سرعت، پر سرعت، دولتی و غیر انتفاعی، یکی سرعتش تقریباً خوب است ( البته هنوز گاهی قطعی دارد) ولی هزینه اش سرسام آور است، دیگری که هزینه اش مناسب تر است همه اش قطع است، سر ماه صورتحساب از راه می رسد و می بینیم فقط چند روز آنلاین بوده ایم.
هی مودم می فروشیم، شرکت ها را تست می کنیم، بلکه مورد تاپی پیدا شود، همه اول در باغ سبز نشان می دهند و معرکه هستند بعد روز از نو، روزی از نو.
خلاصه، من که مدتهاست زیاد راجع به این موضوعات سردردآور نمی اندیشم، بهتر است صورتحساب را بپردازیم این احتمالاً ساده ترین(= سالم ترین) کار ممکن است، اما با وجود گوشی ها و آنلاین بودن اکثریت جامعه چاره ای نیست جز آنلاین بودن.
وقتی صورتحساب دیگران را هم چک می کنی، در می یابی جملگی روزگار مشابهی داریم، الا این که ایشان یاد گرفته اند، صبور باشند و با متانت هزینه ها را بپردازند. با تمام این تفاصیل، خرید قلک همیشه ایده ی خوبی به نظر می رسد.
با سپاس فراوان
M.T☺
شعر از سعید حیدری
🎂لیلا جان، تولدت مبارک🎂
🎂Windows turns 30: a visual history🎂
Thursday, November 26, 2015
Monday, November 23, 2015
ما هر روز داستان فکاهی مصور می خوانیم :)
داستان مصور (= کمیک استریپ)، مجموعه ای از نقاشی های دنباله دار است که روایتگر ماجرایی است. تیم خالق کمیک استریپ معمولاً دو نفره است: نویسنده ای که با همکاری تصویرگر ،یک داستان فکاهی مصور خلق می کنند.
استفن به حدی به کاریکاتور دلبسته شد که می خواست کاریکاتوریست شود، ولی احساس می کرد برای موفقیت شانسی ندارد. از آن جایی که عضویت در سندیکای کاریکاتوریست ها، تنها شرط چاپ کارتون هایش در روزنامه ها بود، و چطور می توانست عضو سندیکایی شود که سالانه 6000 کارتون عالی برایش فرستاده می شد و تنها یکی برگزیده می شد ؟ یک در 6000!!! کورسوی امیدی دیده نمی شود.
آن چه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند، نیما یوشیج اعتقاد داشت کسی هنرمندتر است که خودش را بهتر از دیگران بیان کرده باشد:« دوست من از من پرسید دیگر چه چیزهای تازه که نوشته باشی و جوابی که به او دادم این بود: باید ببینی دیگر به چه دردهایی در زندگی خودم مبتلا هستم.» و این نکته ای است که استفن پاستیس بارها به آن اشاره کرده است، به صادقانه بودن آثارش. شخصیت های داستان های استفان غریبه نیستند ، از خودش و اطرافیانش برای خلق آثارش الهام گرفته است، او به معنای واقعی یک هنرمند است، چراکه هنرش بیان خودش است.
این هم چند تا وبگاه کمیک استریپ فارسی
Sunday, November 22, 2015
Coffee-shop
The room is so silent that the clock ticking can be hear, the book is lying open on the table. Martin is sitting mute in his chair, staring upset at the book. This is his favorite book, so why he is bored?
Martin checks his smartphone again, no good news, Martin lets out a bitter sigh! he has been looking forward to hearing Parmis since this morning, the smartphone rings and makes him a jump, he shouts happily, but his happiness doesn't last, and his eyes get wide with horror. Martin despairs of the voice from the other side, he can recognizes Mary's voice, and wonders what happened to Parmis?
All the friends can hear wedding bells
Just at the moment the glass door opens, and Tina's parents jump into the coffee shop excitedly, they scan the shop for Tina, and then shout, " Where is Tina? where is our little girl?"
Best Wishes
Saturday, November 21, 2015
رهایی از محدودیت ها
- فرار از محدودیت ؟
Last weekend, something happened to our TV. It didn't work. At first, we were upset. But then we talked about our day. It was really fun! Later, we helped our mother and cleaned the house. In the afternoon, my grandfather showed us how to play an old game. We enjoyed it a lot. All day we were busy doing different things. At night, we all were happy. No one talked about TV
و بی شوخی، زندگی هندوانه ی سربسته ای است :) که کلی سورپرایز برای ما دارد: گاهی تلویزیون خراب می شود؛ گاهی هوا طوفانی می شود؛ قطار دیر می رسد؛ هواپیما تأخیر دارد؛ منو رستوران تمام می شود ؛ اینترنت سرعتش پایین می آید؛ آسانسور از کار می افتد؛ بیماری از راه می رسد؛ کارمندان بی کار می شوند؛ زوجین به بن بست می رسند؛سهام داران ورشکست می شوند و حوادث غیر مترقبه ای چون سیل؛ زلزله؛ کولاک یا طوفان نازل می شوند و همه ،حس محدودیت و عدم مدیریت حوادث را به انسان القا می کند، راستی چرا انسانِ نامحدود، محدود است؟ اصولاً محدودیت خوب است یا بد؟
- محدودیت؛ یعنی من. محدودیت؛ یعنی اثر گذاری
در واقع محدودیت به معنای تنوع و رنگارنگی است. اگر محدودیت نبود، صورتهای متفاوتی وجود نداشت و همه یکی بودیم، اصلاً هستی معنایی نداشت، تنها یکی بود و وجود دیگری غیر از آن نبود.
محدودیت به معنای رابطه ی متقابل نیز است، درست است که با یکی بودن نامحدودیم ولی تنها هم هستیم و هیچ ارتباط و تعاملی وجود ندارد. از همین رو خدا، انسان را آفرید، زیرا می خواست به واسطه ی او با خودش ارتباط برقرار کند.
در حقیقت، با زندگی در بی مرزی فرصت شناختن عواطف و احساسات انسانی را از دست می دادیم، پس با قدم نهادن به این دنیا و اسارت در قلمروی بسته این امکان را به دست آوردیم که آگاهی مان را گسترش داده، عواطف انسانی را تجربه کرده، بر سرنوشت مان تأثیر بگذاریم و آن را به نحوی که دوست داریم بسازیم.
نوآوری ها در آزمایشگاه ها ساخته می شود
همچنان که گل های زینتی در گل خانه
- گذر از محدودیت
زندگی در اینجا و اکنون: پروفسور کورت تپرواین
M.T
Friday, November 20, 2015
چشم مرا بستند اما هی کبوترهای آزادی ...
این نماد را در تصویر بالا مشاهده می کنی( البته امیدوارم، مثل ماه شب چهارده، قابل رؤیت باشد) اگر نبود دوباره سمبل صلح برای پاریس را برایت می فرستم.
از همین روست که دسته ای از مردمان مغرب زمین احساس می کنند ،وجود شهروندان مسلمان، امنیت کشورشان را به خطر انداخته است؛ افراطی ها، مسلمانان را مهاجران و بیگانگانی می دانند که بایست هرچه زودتر به وطن اصلی شان بازگردند.
و فکر می کردم اصلاً چرا مرزها وجود دارد؟ خب، برای امنیت و حفاظت در برابر دشمنان. و هنگامی که دشمنی نباشد برای چه؟ لابد برای جلوگیری از ورود مردم سرزمین همسایه.
و ممکن است روزی روزگاری همه ی مرزها برداشته شود؟ پاسخش آری است؛ وقتی صلح، آزادی، کار و رفاه در کشورت باشد چرا به کشور همسایه بروی؟ اما تا آن زمان چه باید کرد؟
بهتر است سری به این مقاله بزنی، هرچند که اکثر راه حل های ارائه شده برای کشور ما کاربردی ندارد.
Meet Jean Jullien, The Artist Behind The "Peace for Paris" Symbol
How to use Google Maps navigation offline without internet
How To Track Your Lost Android Phone Without Installed Tracking App
Can't Remember Last Night? Google Might Be Able To Tell You Where You've Been
☺Monday, November 16, 2015
Sunset
7
deer
The children place their belongings into the balloon and Uncle Larry sets up the balloon.The desert glows coppery in the late afternoon sun and the passengers are ready for flight. Parmis sighs deeply, " It was a good thing that we got lost." Uncle Larry laughs, " That's right, I had a pleasant day."The desert is adorable when the balloon is floating across the orange sky. Although the Scenery is awesome, Uncle Larry still has the feeling that something is wrong with the balloon, it seems a little lighter! Uncle Larry glances around quickly and notices one of the children is missing, then he asks somewhat frightened, " Where is Tina? did she get in?"
All eyebrows are raised in surprise. Armis cries, " Oh no, we left her. " Parmis says, " How? I myself saw her getting in." Mino admits her too. In fact, Tina got into the basket, but she slipped out with her iPhone a few minutes later.
" She's over there. " Armis says as waves a hand towards the river. Uncle Larry looks down and sees a fawn drinking water from the river, he looks closely and finds Tina standing behind a rock, taking a video of the young deer." Uncle Larry says angrily, " Call her." Mino shouts loudly, " Tina! Tina! Come here this instant."
As soon as the fawn hears Mino's voice, it scares and runs away. Tina also runs after it. Uncle Larry says, " Where is she going? Call her to come back." Parmis shakes her head, " They went away. We had to land now, she may get lost." Armis nods, " Yes, the deer runs much faster than our balloon."
The balloon lands at the desert again, Mino tells, "Can we come with you, we're afraid of the dark? " Uncle Larry looks up at the sky, it is not yet dark. However, he agrees with her offer because he felt it would be wrong to leave the children alone in the balloon.
Tina chases the fawn, and the others follow her as swiftly as they can. It begins growing dark, and the deer keeps on running fast; now Uncle Larry is out of breath, but he has to go on. The deer runs, and runs until it disappears and leaves Tina alone.
Tina stands staring into the distance, a teardrop shines in her eyes, she is tired , so are the others. Uncle Larry says, " Let's sit down for a little while, Remember we have to come back so soon." The little girls sit down on the ground but Tina, Uncle Larry looks at her until she notices him and sits beside the others. Uncle Larry asks, " Why did you leave the balloon?"
Tina, " I couldn't miss a perfect video. " Mino clenches her fists, " You are very Selfish. It's all fault Uncle Larry, he shouldn't have recharged your iPhone."
Tina gazes at the sands, " Sorry, I'm fond of making video. I breathe with it, believe or not."
" Come on! it's getting too late. " Uncle Larry says as they get their breath back, the little girls get up and head silently for the balloon, when they reach the same place, their eyes grow wide in surprise, Mino asks, " Where is the balloon?"
Armis cries, " Someone has stolen it."
Uncle Larry points at the sky, " It's over there . what's next surprise?"
Mino, " Who are they? Where were they until now?"
Parmis, "Gee, the balloon's flying too low, it'll hit the cactus."
The robbers are a few men who are standing in the basket, and ridding a few feet over the cactus, they wave and the children wave back.
Mino frowns, " Dumb Girls! you all drive me mad, they've stolen our vehicle." then begins shouting at the balloonists, " It's ours-- Bring it back."
The men only laugh, and wave them goodbye. Our passengers look very disappointed, Parmis sits on a stone, and shouts at Tina, " You are to blame for all this mess." and bursts into tears, " Oh, My flight to Canada will be missed."
Tina, " Don't raise your voice, Parmis."
Armis cries , " We'll die of thirst and hunger."
Mino, " Hope still glimmers as we have the river."
Armis cries, " Anyway, we will die."
Uncle Larry brings a bitter smile on his face, " No, we won't. Don't cry, we'll save. A town must be nearby, but we have to walk faster. "
The children look unhappy, they feel very tired out. Parmis asks, " So we'll be in Canada tomorrow, won't we?"
Uncle Larry shrugs, " I don't know. "
It has gone by about an hour, they go stamping along the river that they get to a group of men are walking quickly, a glimmer of hope emerges in their eyes, the tribe joins the group happily.
The men look Mexican, uncle Larry asks them, " Are you Mexican?"
One of the men shakes his head, " No, now we all are American," and bursts into laughter, so do the other men.
Uncle Larry smiles, " Where are you going?"
The group's leader, " To town."
A grin spreads across Uncle Larry's face, " Great, we're going there too. Can we come with you then? we just missed our vehicle."
The leader, " Your vehicle?"
The children, " Our hot-air balloon."
The men look at one another and start laughing loudly, the tribe is shocked by their laugh , the leader says, " The balloon was yours then? we saw it, a few friends of ours have borrowed it."
Mino clenches her fists, " Loan? you must be joking."
The men knit their brows, uncle Larry signals Mino to keep quiet, then smiles at the men, " the town is nearby then? "
The leader, " The nearest town is about a mile away," he adds grinning, " You can come with us. You are very lucky as I'm expert, Don't worry about work, I will deal with them, money talks."
Uncle Larry says with embarrassment, " I have no money now, I left our belongings in the balloon."
The leader smirks, " Something for Nothing? I'm sorry ,Man."
Uncle Larry, " My family will pay your fee, trust me, Man."
Mino points at Tina, " Let her pay, she's wealthy."
The leader stares at Tina's iPhone, " No, it isn't enough, I talk about more than ten thousands."
Mino, " Please accept this, We will pay the remaining soon."
Larry turns to Tina, " Can you lend me your iPhone till tomorrow?"
Tina begs, " No, I can't lose my iPhone, Please."
Armis, " Whose fault is it that we missed our vehicle?"
Parmis, " Of course, Tina. if she hadn't got off the balloon, we would arrive in the town by now."
For a few minutes Tina hesitates, then she hands her iPhone to the leader in tears, and they all go on moving towards the town.
Ten minutes later, they hear the sound of guns firings and the border patrol surround them, the leader runs away, but an agent fires into the air, he says, " Don't shoot, I surrender."
Uncle Larry and the girls are frightened and happy at the same time, Parmis says to a BP agent " We're looking forward to seeing you, our vehicle is stolen."
The man's eyes grow large, " Your vehicle?"
Uncle Larry, " Our balloon, we want to inform you that our balloon has been stolen."
The patrolmen begin laughing at them, one of them says, " Oh, I see. You crossed the border by balloon, you are arrested."
Uncle Larry, " Don't pull my leg, I'm an American from head to toe."
The BP agent says laughing, " All these men say the same, you are all American and I'm fed up with listening to all this talk."
Ignoring Larry's words, the patrolmen arrest them and deport to Mexico.
Uncle Larry is in for a big surprise again?
Best Wishes
درست نیست که
به هر حال، دوستم بدون توجه به حرفهای مردم راه خودش را رفت و از خوشبختی خواهرش واقعاً خوشحال بود، هر وقت از خواهرش صحبت می کرد، چشمانش چنان برقی می زد که هر کسی از فاصله ی چند فرسخی می توانست محبت قلبی این دختر را احساس کند و فکر می کنید او ساده بود؟ سال ها بعد متوجه شدم که چه دختر باهوش و دوراندیشی بوده، او زودتر از تمام کسانی که تنها به آینده ی خودشان فکر می کردند ازدواج کرد و به قدری که او خوشبخت شد، دوستانش سعادتمند نشدند.
لئو بوسکالیا
دو برادر در مزرعه ای با یکدیگر کار می کردند. یکی از آن ها ازدواج کرده بود و خانواده ی پر جمعیتی داشت. برادر دیگر مجرد بود. در پایان روز، دو برادر، همه چیز را به طور مساوی با هم تقسیم می کردند، هم محصول و هم سود را.