Monday, September 26, 2016
Friday, September 23, 2016
بیا و جمع کن این وضع را به چه ماتی؟
رفتهای آرش زمان بشوی، رفتهای مرز کشورت باشی
هادی خورشاهیان»
پارمیسجان
سلام، امیدوارم حالت خوب باشد مخصوصاً با این فضا و هوا. فضایی که معجونی از
سایه-روشنهای نارنجی و سربی و خاکی است و هوایی آکنده از عطرِ کوله و گلوله
و سالهای پر تب و تاب رفته پرشتاب. زنده باد یاد شیرزنان و دلیرمردان
باغیرتی که برای صیانت از این آب و خاک، با دشمن تا دندان مسلح تا پای جان
جنگیدند و از مرگ نهراسیدند.
و اما خودم، از نظر جسمی خوبم، ملالی نیست جز سرماخوردگی مختصری که رهآورد خزان است. هرچند از نظر روحی درب و داغونم.
«بدون درد زمین خورده و شکسته دلم
بیا و جمع کن این وضع را به چه ماتی؟!
«بدون درد زمین خورده و شکسته دلم
بیا و جمع کن این وضع را به چه ماتی؟!
فاطمه اختصاری»
دردم
درد اختصار است، شدیداً از عارضهی اختصار رنج میبرم. صبور باش که قصهی
تلخش مفصل است، آرام آرام برایت خواهم گفت و حواسم هست که از دهن نیفتد.
منتها بگذار جغد شومی نباشم و با خبرهای خوبتر نامه را آغاز نمایم.
خبر اول: بازگشایی مدارس
«بابا نان داد
بابا آب داد
در کلاسهای ابتدایی به ما دروغ گفتند
بابا نان داد!!
اگر گذرت به سفرهی خالی ما افتاد
آنوقت خواهی فهمید که:
«نان واژهی سه حرفیست،
که فقط در کتابها میشود دید...
سیمین بهبهانی»
فردا سوم مهر است و آغاز سال تحصیلی جدید. شک دارم خبر خوشی باشد برای دانشآموزان عزیز کشورمان، اما بیگمان خبر مسرتبخشی است برای بزرگترها.
انگار همین دیروز بود که تابستان آمد، و تا به خودمان جنبیدیم نود و سه روز شیرین سپری شد. چهارشنبه بود که تابستان چمدانش را بست، آخرین بوسههای گرمش را نثار گل و درختان کرد و رهسپار سفری نه ماهه شد و پنجشنبه خزان برگریز از راه رسید، مهر با ناز در کوچهسارها خرامید و چون از صف مستقبلین
اثری ندید، تقویمش را چک کرد، نه اشتباه نکرده بود، اول مهر بود. بلند فکر
کرد: پس چرا این وروجکها پیداشون نیس؟ گوشش را به دیوار مدرسه چسباند، حتی صدای زنگ مدرسه را نشنید. یعنی چی؟ سر در نمیآورد جریان چیه.
بابای مدرسه خندید: پنجشنبه است بابا، مدرسهها بسته است بابا. مهر دمغ شد.
دل نازکم طاقت دیدن نگاه حسرتبارش را نداشت؛ سر ظهر شال و کلاه کردم و سوی مدرسه روان شدم.
کوچه خلوت، آفتاب پاییزی داغ و نسیم بازیگوشی که برگهای درختان را قلقلک میداد. سر خیابان که رسیدم، چشمم به دخترکی افتاد که شادی در چشمانش موج میزد. تیشرت سفید پوشیده بود با مقنعهی سورمهای. همراه مادرش از خیابان گذشت، کیف قهوهای که روی شانهاش سنگینی میکرد میگفت هممسیریم.
برغم مادر که آهسته و باطمأنینه گام برمیداشت، کودک تقریباً میدوید و همزمان چادر مادر را میکشید، که زود باش، الآن در مدرسه را میبندند و هرقدر مادر اصرار میکرد هنوز کلی وقت داریم، گوشش بدهکار نبود.
تو کوچهی سوم که پیچیدند با دیدن جویبار نوآموزانی که به مدرسه میرفتند، با مادرش همگام شد، گویی قلب کوچکش آرام گرفته بود.
تا درب مدرسه بدرقهشان کردم، بعد همانجا ایستادم و یک دل سیر دبستانی را که حالا «دبیرستان شهید ناهیدی» نام گرفته بود، تماشا کردم.
چقدر از آن ساختمان آجری دو طبقه خاطره داشتم. چقدر با آن روزهای دور فرق کرده بود، حتی کوچه هم دیگر آن کوچهی سابق نبود.
بار اول که از این کوچه گذشتم بسیار دراز به نظر میرسید. سر کوچه یک قواره زمین خالی افتاده بود، جلوتر ردیفی بود از درختان سبز و ته کوچه ساختمانهای یک طبقه و تک و توک دو طبقه.
اکنون ساختمانهای بلند در امتداد کوچه صف بسته بودند، به استثنای خانهی روبهرویی و کناری مدرسه که کماکان وضعیت سابقشان را حفظ کرده بودند. نگاهم پر کشید تا پیادهروی خانهی روبهرویی، همانجایی که خانم «افاضلی» و دو تا از همکارانش ایستاده بودند و گپ میزدند. قهقههای در گوشم پیچید، سر برگرداندم، شیرین را دیدم که به انتهای کوچه میدوید، دنبالش دویدم تا خیابان مجاور، همان خیابان طویلی که روزگاری تنها یک سوپرمارکت داشت و اینک پر از مغازه بود و فروشگاه. دختر جوانی تو مغازهای سرک کشید و پرسید: آقا، سیگار دارید؟ آهـــــــــــ کشیدم، آههای بلند و پیدرپی. یاد پاهای فروشندهی آن سوپرمارکتِ تنهایی افتادم که پله میخورد بالا، یاد پاهایی که نداشت :( و لبخند گل و گشادی که داشت :). حالا آن سوپرمارکت کجا بود؟ و آن مرد کجا؟
شیرین هنوز جلو جلو میدوید، میگفت: «یک پارک کشف کردم که چرخ و فلک دارد. نترس، فقط چند تا چرخ میخوریم و میرویم خونه، دیر نمیشه. »
آن جا فقط یک پارک بود بیچرخ و فلک با لوازم ورزشی و یک سرسره.
«درد یک پنجره را پنجرهها میفهمند
معنی کــورشدن را گرهها میفهمند
سخت بالا بروی ســـاده بیایی پایین
قصهی تلخ مرا سرسرهها میفهمند
کاظم بهمنی»
شیرین رفته بود، کاش اینجا بیشتر چرخ خورده بودیم! سرخورده از بازی چرخگردون عازم مکان بعدی شدم: «دبیرستان شهید صادقی»
آفتاب درست در قلب آسمان بود، این را از درخشش خودروهایی که به آفتاب تن سپرده بودند، فهمیدم. یاد ایام دبیرستان بخیر، ایامی که کوچههای دوروبر از تهی سرشار بود. چه خلوت و صفای عارفانهای داشتند، گویا تنها قاهقاه بچههای دبیرستان بود که از ذهن کوچهساران میگذشت. شمردم شمار مغازههایی را که در کوچههای شرقی منتهی به دبیرستان سبز شده بودند، سرم سوت کشید و حسابش از دستم در رفت. :)
پیشترها اینجا یک قهوهخانه ایستاده بود، بالاتر هم یک تابلوسازی بود با تابلوهایی چنان زیبا که هوش را از سر دوست هنرمندم سعیده میپراند.
در اصلی مدرسه، همان دری که به کوچهی اصلی باز میشد، سالهاست که کور شده است لابد به خاطر مصلحت دانشآموزان و اهالیمحل. و درهایی به کوچهی فرعی سمت شمال گشودهاند.
مدرسه باز بود و از تمیزی برق میزد، چند نفری در حیاط با هم صحبت میکردند. خانم سرایدار رو پلهای نشسته بود و به کوچه چشم دوخته بود، حتماً دلش برای بچهها لک زده بود.
به
سرعت ساختمان مدرسه را دور زدم و خود را به در پشتی رساندم. خدا را شکر که
آن در کوچولوی همیشه بسته سر جایش بود. نو نوارتر و قبراقتر از گذشته.
کلاسهای رو به حیاط خاطرات شیرینی را برایم تداعی کردند و آجرهای سه سانتی
یادگاریها، اشکها و لبخندها را دوباره زنده کردند. دیگر وقت رفتن بود. با سپاس و
احترام فراوان از دبیرستانی جدا شدم که دو سال از بهترین سالهای کودکی و
چهار سال از خوشترین سالهای نوجوانیم را در قلب بخشندهاش جا داده بود.
ای مهربان، صبحها برایم فانوس بیار
شرمندهی مدرسهی راهنمایی، «راهنمایی پارس»، هستم، نخواستم که به آنجا سری بزنم، نه اینکه دوستش نداشته باشم، تنها به این خاطر که هر سه سال صبحی بودم، یعنی هر سه تا اول مهر هفت نشده از خانه بیرون زدم و راه افتادم سمت مدرسه. و الان ظهر بود.
اوایل
هفته به گفتوگوی معاون محیط زیست استان تهران مبنی بر تعطیلی دو
هفتهای مدارس در پاییز گوش میدادم، نمیدانم این طرح اجرایی بشود یا
نشود، و کارایی دارد یا ندارد. فقط یک آن به ذهنم خطور کرد چرا ساعات مدارس را تغییر
نمیدهند، مخصوصاً حالا که اغلب مدارس یک نوبته هستند؟
مشاهدات
پژوهشگران نشان میدهد که کودکان و نوجوانان ایرانی کم میخوابند، برای آن
که تا دیر وقت بیدارند و با تلفن همراهشان سرگرمند. نوجوانی که صبح گیج از
خواب بیدار میشود، سر کلاس چی یاد میگیرد؟ واقعاً میشود از این دانشآموز انتظار نبوغ داشت؟ همه میدانیم که کم خوابی
رو حافظه چه اثر بدی دارد.
دورهی ما که خبری از تلفن همراه و شبکههای اجتماعی نبود، بامداد تو خواب و بیداری به مدرسه میرفتیم؛ زنگ اول کسل بودیم، زنگدوم کمی به خود میآمدیم، تازه زنگ سوم که هوش و حواسمان سر جاش میآمد مدرسه تعطیل میشد و به خانه برمیگشتیم. شیفتهای ظهر چنین مشکلاتی نبود، هرچند بعد ناهار خواب نیمروز میچسبید، اکثر شاگردها قبراق بودند و منحنی یادگیری به شدت میرفت بالا.
دورهی ما که خبری از تلفن همراه و شبکههای اجتماعی نبود، بامداد تو خواب و بیداری به مدرسه میرفتیم؛ زنگ اول کسل بودیم، زنگدوم کمی به خود میآمدیم، تازه زنگ سوم که هوش و حواسمان سر جاش میآمد مدرسه تعطیل میشد و به خانه برمیگشتیم. شیفتهای ظهر چنین مشکلاتی نبود، هرچند بعد ناهار خواب نیمروز میچسبید، اکثر شاگردها قبراق بودند و منحنی یادگیری به شدت میرفت بالا.
مگر چطور میشود مدرسهها ساعت نه صبح باز بشوند؟ این ایده جیغ و داد خیلیها را درمیآورد، به ویژه والدینی که فرزندشان را خودشان به مدرسه میبرند. دانشآموزان سرویسی بعید است که با مشکل خاصی مواجه بشوند، چون رانندهها تابع مقررات مدارس هستند.
اما برای والدینی که با این ساعت هم مشکل دارند راه حلی وجود دارد: اگر مدرسه مثل همیشه ساعت هفت صبح باز شود، اما زمین ورزش و کتابخانه تا ساعت نه در اختیار دانشآموزانی که زود میآیند باشد، والدین میتوانند همچون گذشته فرزندشان را به مدرسه بسپارند و سرکارشان بروند. با این شیوه هم آلودگی هوا کم میشود و هم کارایی بچهها در مدرسه بالاتر میروند.
البته دو هفته تعطیلی در پاییز ایدهی چندان بدی هم نیست، من بیشتر نگران هزینههای آموزشی هستم که تباه میشود.
خبر دوم: امحا کالاهای قاچاق
خبر مسرتبخش دیگری که تابستان امسال مات و مبهوتمان کرد، امحا کالاهای قاچاق بود. مسئولان دلایل خودشان را ذکر کردند که کاملاً صحیح و منطقی هستند، یکی از دلایل تقلبی بودن این کالاهاست، نمیدانم آن بنز و پورشهها هم تقلبی بودند یا نه؟ کاش میدادند امتحانشان میکردیم، یا حداقل یک برنامه The Cars وطنی باهاشون میساختند.
شنیدید که میگویند اسراف گناه است؟ و اسرافکاران برادران شیطانند؟ فکر کنم تو کتاب فارسی چهارم دبستانمان نوشته بود، نشان به آن نشان که نگارهی یک سیب نیمخورده هم افتاده بود پایین صفحه.
آخه درسته هنگامی که گروهی از مردم ما فقیرند و به نان شبشان محتاج، به بهانهی مجازات قاچاقچیان و درس عبرت برای دیگران نعمات خدا را ضایع کنیم؟ بهتر نیست کالاهای قاچاق غیرتقلبی را رایگان بین مردم محروم توزیع کنیم؟ یا آنها را در اختیار نهادهایی قرار دهیم که کارهای عامالمنفعه انجام میدهند، مثلاً ماشینهای لوکس را در اختیار بنیاد ازدواج بگذاریم. فکر کن چندتا عروس و داماد میتوانستند شب عرویشان سوار آن بنز شوند؟
یا بگذاریم در اختیار بنیادهای سینمایی که آنها را منفجر کنند و جلوی کشورهای همسایه، سینمای بالیوود، کلاس بگذاریم، ببینید ما چه فیلمهایی میسازیم و
یا بنیادهای دیگر.
خبر سوم: شیرین کام باشید
با قیمت شکر تابستان امسال همه شیرینکام شدند. هرچه واردات شکر بیشتر شد، قیمت شکر پایین نیامد که نیامد، شنیده شد که بعضی کارخانههای شکلات و شیرینیسازی موقتاً تعطیل شدند، چون با این قیمت شکر تولید شیرینیجات مقرون به صرفه نیست.
خودم چارهای ندیدم جز این که عادت کیکسازی را با بیسکویتخوری جایگزین کنم.
....
....
Tuesday, September 20, 2016
Light the Torch
Mr. Assistant was glowing with pride, "Thank you. My twins also like it very much, it makes them happy. Tina produced this film."
--,"Wow! what is your favorite TV commercial?"
--"Light the Torch, a funny TV commercial for Feech, it's appeared on all TV channels for kids, it's a hit with viewers... wait, I have the video on my phone."
"Enjoy, it's a five-minute video." Mr. Assistant said as he handed his smartphone to his friend. A sweet smile came to Uncle Larry's lips, now he was ready to watch the video.
A magnificent view of the Mountain Damavand. Tehran is spread out beneath the foot of the Damavand, skyscrapers and tall buildings of white granite rose straight out of the ground, filled the blue sky.
A stadium overlooking the Azadi Tower, and one hundred soccer fans who pack into the stadium to watch the match between Blue and Green.
Kiarash plays on the Blue team. Armis, Parmis and Mino are in the stands and watch the game. Kiarash shoots the ball high into the air. The ball falls straight to the feet of Arash, his cousin. He is wearing a Blue soccer jersey. Arash kicks the ball into the goal.
Goal, Goal, the second goal for Blues. Parmis bounces up and down.The fans are so excited. The Blue wins by two goals to one. Parmis, Armis and Mino begin to dance.
"What a fan ad! I've never watched it before, I only watch the news and car racing." Uncle Larry said as he handed back the smartphone to his friend.
Mr. Assistant bent down to pluck a dandelion clock from the grass, then blew on it as hard as he could, and said to Larry, "It's one o'clock by my dandelion clock."
Uncle Larry said, grinning, "Nine times out of ten you are wrong. we arrived the castle gate at five, and it's about two hours that we're walking around the castle fields. Then, it must be seven thirty."
Mr. Assistant nodded, "Yeah, my watch is 390 minutes slow."
The sward led to a lake. A wooden bridge stretched from the grass to the little castle. Just as they stepped on the bridge, a massive display of fireworks lighted the sky. Mr. Assistant looked up at the sky, it was a warm welcome to them. Uncle Larry pointed at his tablet happily, "Google Maps says it's the end of our trip. Let's race to the castle."
Mr. Assistant shook his head, "No, I'm tired."
Uncle Larry, "So let me take your basket."
Mr. Assistant, "No, Thank you. I'm only too happy to help you."
--,"Wow! what is your favorite TV commercial?"
--"Light the Torch, a funny TV commercial for Feech, it's appeared on all TV channels for kids, it's a hit with viewers... wait, I have the video on my phone."
"Enjoy, it's a five-minute video." Mr. Assistant said as he handed his smartphone to his friend. A sweet smile came to Uncle Larry's lips, now he was ready to watch the video.
A magnificent view of the Mountain Damavand. Tehran is spread out beneath the foot of the Damavand, skyscrapers and tall buildings of white granite rose straight out of the ground, filled the blue sky.
A stadium overlooking the Azadi Tower, and one hundred soccer fans who pack into the stadium to watch the match between Blue and Green.
Kiarash plays on the Blue team. Armis, Parmis and Mino are in the stands and watch the game. Kiarash shoots the ball high into the air. The ball falls straight to the feet of Arash, his cousin. He is wearing a Blue soccer jersey. Arash kicks the ball into the goal.
Goal, Goal, the second goal for Blues. Parmis bounces up and down.The fans are so excited. The Blue wins by two goals to one. Parmis, Armis and Mino begin to dance.
"What a fan ad! I've never watched it before, I only watch the news and car racing." Uncle Larry said as he handed back the smartphone to his friend.
Mr. Assistant bent down to pluck a dandelion clock from the grass, then blew on it as hard as he could, and said to Larry, "It's one o'clock by my dandelion clock."
Uncle Larry said, grinning, "Nine times out of ten you are wrong. we arrived the castle gate at five, and it's about two hours that we're walking around the castle fields. Then, it must be seven thirty."
Mr. Assistant nodded, "Yeah, my watch is 390 minutes slow."
The sward led to a lake. A wooden bridge stretched from the grass to the little castle. Just as they stepped on the bridge, a massive display of fireworks lighted the sky. Mr. Assistant looked up at the sky, it was a warm welcome to them. Uncle Larry pointed at his tablet happily, "Google Maps says it's the end of our trip. Let's race to the castle."
Mr. Assistant shook his head, "No, I'm tired."
Uncle Larry, "So let me take your basket."
Mr. Assistant, "No, Thank you. I'm only too happy to help you."
When
they reached the end of the bridge, suddenly the bridge went off. Mr. Assistant jumped up more than one feet.
As they stopped at the green door, Mr. Assistant said, "Parmis used to make the sand castle earlier, now she makes real castle. She scares me, you should speak to her."
Uncle Larry, checking the keypad which set in the castle door, said, "That's a nice idea, I'll hide her Christmas present in a good place, and make her search for them seven days."
Uncle Larry glanced at the blue hyacinth and their lime green ribbon, now the number "80012" on the ribbon seemed fully meaningful. As soon as Uncle Larry inserted the code, the door opened, and they entered the building.
As they stopped at the green door, Mr. Assistant said, "Parmis used to make the sand castle earlier, now she makes real castle. She scares me, you should speak to her."
Uncle Larry, checking the keypad which set in the castle door, said, "That's a nice idea, I'll hide her Christmas present in a good place, and make her search for them seven days."
Uncle Larry glanced at the blue hyacinth and their lime green ribbon, now the number "80012" on the ribbon seemed fully meaningful. As soon as Uncle Larry inserted the code, the door opened, and they entered the building.
Subscribe to:
Posts (Atom)