This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, May 25, 2016

شبی که از آسمان گربه بارید




دیشب باران بارید، پنجره تا خود صبح گریست؛ دیروز دلم عجیب گرفته بود، تنها تو اتاق نشسته بودم و مبهوت خلأیی بودم که در فضا شناور بود، سهم من از تنهایی بر در و دیوار سایه انداخته بود، حتی بر پنجره، طفلک بغض کرده بود، سرِ شب بغضش شکست و زیر گریه زد. چشمه‌ی اشکش که خشکید، خواستم پلک‌ها را رو هم بگذارم، اما پنجره هنوز بی‌قرار بود، انگار صورت می‌خراشید، بلند شدم و رفتم کنارش. تنها نبود، جز قطرات اشکی که رو چهره‌اش جا مانده بود، بچه‌ گربه‌ای هراسان رو لبش نشسته بود و پنجه‌های کوچکش را به شیشه می‌سایید، پنداری پی سرپناهی بود، پنجره را گشودم، رایحه ی باران در خانه پیچید، پیشی پیش آمد و مهمانم شد.

مهرش همان لحظه ی اول به دلم افتاد: موش آب کشیده‌ای که از یک موش درشت قدری بزرگتر بود، چشمهای خاکستری براقش به صورتم ثابت مانده بود، رنگ مشخصی نداشت نه سیاه بود، نه سفید، نه خاکستری و نه حنایی هر قسمت بدنش یک رنگی بود دست‌هایش سفید بود و چکمه‌های سیاهی به پا داشت، شکمش سفید بود و پوستش یک گُله حنایی بود، یک ذره مشکی و بیشتر خاکستری، قلبش تندتند می‌زد از بیم، قلب منم تندتند می زد از شور امید.
اول با دستمالی خشکش کردم و بعد، با احتیاط او را کف اتاق گذاشتم، دقایقی هاج و واج دور و برش را نگاه کرد، بعد تو اتاق راه افتاد، دمش را بالا نگه داشته بود و مغرورانه گام برمی‌داشت، اشیای اطرافش را بو می‌کرد و بعضی را با احتیاط لمس می‌کرد، وقتی متر کردن اتاق تمام شد، وسط اتاق چند بار غلت زد، بعد رو زمین دراز کشید و چشم‌های براقش را به من دوخت، حالت ببری را داشت که در کمین آهویی بی‌دفاع نشسته ‌است، یکهو به سمتم خیز برداشت و پنجه کشید، سریع خودم را عقب کشیدم، خیلی دیر شده بود، پنجه‌های کوچکش خراشی سطحی رو دست راستم نگاشته بود، وقتی لبانم را خندان دید، آرام گرفت، گوشه‌ای نشست، چشمانش را بست و خوابید.

گوشیم را برداشتم، حالا بهترین زمان برای معرفی هم‌خانه ی تازه‌ام به خانواده و دوستانم بود، اول باید به مامان و بابا نشانش می‌دادم، حتماً کلی خوشحال می‌شدند که از تنهایی در‌می آیم و دیگر سرشون غر نمی‌زنم تو این خانه پوسیدم، پس کی برمی‌گردید.

وای، چه عکس خوشگلی شد! رو تلگرام ضربه زدم تا پیشی را به اشتراک بگذارم، که تازه‌ترین یادداشت مامان را دیدم، این بار کنار یکی از ستون‌های معبد آناهیتا ایستاده بودند، مامان نان برنجی می‌خورد و بابا لبخند می‌زد، به قول زری خانم، خوشا به سعادتشان! کاش من هم زودتر بازنشسته شوم و بروم سفر دور دنیا. آخر، وقتی پدر و مادرم بازنشست شدند، پس‌اندازشان را برداشتند و رفتند دنبال آرزوی دوران جوانیشان؛ یعنی، ایران‌گردی، حالا هر روز تو یک شهر و هر شب تو یک روستا هستند، آنها از مناظر طبیعی لذت می‌بردند و من هم تصاویر ارسالیشان به تلگرام لایک می‌کنم، البته روزی چندبار هم تلفنی با هم حرف می‌زنیم، اما جاشون خیلی خالیه، شاید این نیمکت دوست‌داشتنی بتواند قدری از تنهایی این خانه را پر کند. نوشتم : «خبر دارید دیشب باران گربه آمد؟ این پیشی کوچولو هم سهم خانه ی ما بود.» همینکه آمدم ارسالش کنم، میو میوی گربه رفت هوا، مدام دور و برم می‌پلکید و پاهایم را لیس می‌زد. گرسنه‌ای کوچولو؟ الآن برات غذا میارم... خوب، بگو ببینم، چی دوست داری؟ فکر کنم جواب را خودم می‌دانم. و به سمت آشپزخانه دویدم.

در یخچال را باز کردم و آه بلندی کشیدم، از وقتی مامان و بابا رفتند مسافرت یخچال ما شبیه یخچال عمه‌ راضیه است که تو رژیم است، مسئولیت خرید خانه از وقتی یادمه بر عهده‌ی بابا بود، حالا هم که رفته است. بطری شیر را برداشتم و تکانش دادم، بعد سرم را با تأسف تکان دادم، حتی یک قطره! خالی خالی بود، باید می‌رفتم خرید.

آماده شدم، نیمکت را برداشتم و زدم بیرون. دلم نمی‌آمد تو خانه تنهایش بگذارم، شاید می‌ترسید. کوچه خالی بود، امروز نو نوارتر از همیشه به نظر می‌رسید، انگار از پشت ویترین به آن نگاه می‌کردم، باران همه‌ی ناپاکی‌ها را شسته بود، بوی باران در خیابان موج می‌زد. تا فروشگاه راهی نبود، اما جان به لب شدم تا به آنجا رسیدم؛ گربه در دستم مدام وول می‌خورد، می‌خواست بپرد بیرون، درست مثل ماهی گلی که تو تنگِ تنگ اسیر است.

فروشگاه خلوت بود، آقا جواد و خانمش سرگرم صحبت بودند، همینکه چشم زری خانم به من افتاد گل از گلش شکفت: «مامانت چه شانسی دارد، خوشا به سعادتش! » به لبخندی اکتفا کردم و با اشاره به بچه گربه گفتم: بی‌زحمت، یک بطری شیر. زری خانم گفت: وای، چقدر خوشگله، از کجا آوردیش؟
آقا جواد پوزخندی زد و گفت: «اینم سئواله که می‌پرسی، تهران هرچی نداشته باشد، گربه زیاد دارد، من که از دستشون عاصی شدم.» بعد با اخم یک بطری شیر کم چرب رو پیشخوان گذاشت. زری خانم پرسید: حالا اسمش چیه؟ یک لحظه مات ماندم، این تنها موضوعی بود که بهش فکر نکرده بودم، گفتم: هنوز اسمی براش نگذاشتم.

در راه بازگشت به خانه به نام مناسبی برای همخانه‌ی تازه‌ام فکر می‌کردم: ملوس، کوچولو، خاکستری، ریزه، بارونی، رنگین‌کمان، رنگارنگ، پا کوتاه، خوشگله و چند تا اسم خارجی به ذهنم آمدند، به خانه که رسیدیم، اول پیشی را کف اتاق رها کردم، وروجک گویی از قفس رسته بود، تندی پرید زیر میز و خودش را پنهان کرد.
 من هم پریدم تو آشپزخانه تا یک ظرف خوشگل برایش پیدا کنم، کابینت‌ها را برای یافتن یک ظرف مخصوص می‌گشتم، که چشمم به فنجان گربه‌ای خودم افتاد، یک فنجان سفید با طرح دو تا گربه سیاه خوشگل. با شوق و ذوق فنجان را برداشتم و از شیر لبریز کردم و به سمت اتاق دویدم، حالا دیگر تنها نبودم، یک بچه‌ گربه داشتم.
 فنجان را کف اتاق گذاشتم و پیشی را صدا زدم: ریزه، ریزه، بیا غذایت را بخور. ریزه نیامد، چند بار بلندتر صدایش زدم، اما پیداش نشد. با تعجب اتاق را گشتم، ریزه نبود، سر در نمی‌آوردم، یعنی کجا رفته بود؟ شاید رفته آشپزخانه. همینکه می خواستم بچرخم سمت آشپزخانه از بیرون صداهایی آمد. رفتم سمت پنجره‌ی باز و با حسرت به رویای زیبایم که کنار خانواده اش، مادر و خواهر و برادرش، قدم برمی‌داشت چشم دوختم، تا آن هنگام که آنها در بالای دیوار ناپدید شدند. دست راستم هنوز می‌سوخت، اما دیشب فقط باران بارید.


                                                                                  M.T











M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com