« چترها را باید بست
زیر باران باید رفت »
پارمیس جان، سلام
امروز از گزارش هواشناسی خبری نیست، می رویم سراغ گزارش هفته؛ یعنی کتاب و کتابخوانی
یک شاخه گل میخک
بحث سر این بود که چه هدیه ای مناسب تر است، هر کی یک نظری می داد: لباس، جوراب، یک شاخه گل، گلدان، شکلات خوری و غیره. مانده بودم سر چند راهی، می خواستم بهترین کادو را ببرم، خوب، خیلی خانم معلم را دوست داشتم. مادر می گفت همین که خوب درس بخوانی، کافیه، خانم معلم با یک شاخه گل هم راضیه، آن بنده ی خدا که از شاگردانش توقعی ندارد جز خوب درس خواندن. با این حرف ها اخم هام تو هم می رفت؛ یعنی چی که توقعی ندارد، مگر می شود دست خالی رفت، باید یک هدیه ی خیلی خوب برایش ببرم.
مادر گفت: کتاب چطوره؟ با این حرف ابرهای نگرانی از آسمان ذهنم محو شد، فکر می کردم مگر هدیه ای بهتر از کتاب هم هست؟ برای آن که خودم عاشق کتاب بودم، حتماً خانم معلم هم کتاب دوست داشت، اما چه کتابی؟ من نمی دانستم خانم معلم از چه کتابی بیشتر خوشش می آید، کتاب داستان؟ زندگینامه؟ کتاب اخلاق و حکمت؟ یا کتاب تاریخی؟ یک کودک هفت ساله که فقط کتاب داستان و شعر خوانده، واقعاً از این جور کتاب ها سردر نمیاره و اصلاً نمی داند این کتاب ها به قدر کتاب داستان جالب هستند یا نه؟
برای همین من انتخاب کتاب را به برادر بزرگترم واگذار کردم، البته او هم سنی نداشت، خودش یک کودک بود، حکایت کوری است که برای کور دیگر راهنما می شود، خلاصه، رفتیم کتاب فروشی و برادرم یک کتاب خیلی قطور برداشت، جلدش سفید بود ، عکس نداشت مثل بیشتر کتاب آدم بزرگا، فقط عنوان کتاب با حروف درشت رو جلد کتاب چاپ شده بود. ایده ای نداشتم که این کتاب باب میل خانم معلم دوست داشتنی هست یا نه؟ ولی باقی کتاب هایی که در کتابفروشی بود تقریباً وضعیت یکسانی داشتند ( از لحاظ ظاهر) باطنشان را که نمی دانستم. برادرم گفت این کتاب خوبیه، چون نویسنده اش مشهور است، پس ما کتاب را خریدیم، یک کتاب هم برای معلم خودش خرید، و یک داستان راستان که آن روزها حسابی معروف بود.
برای همین من انتخاب کتاب را به برادر بزرگترم واگذار کردم، البته او هم سنی نداشت، خودش یک کودک بود، حکایت کوری است که برای کور دیگر راهنما می شود، خلاصه، رفتیم کتاب فروشی و برادرم یک کتاب خیلی قطور برداشت، جلدش سفید بود ، عکس نداشت مثل بیشتر کتاب آدم بزرگا، فقط عنوان کتاب با حروف درشت رو جلد کتاب چاپ شده بود. ایده ای نداشتم که این کتاب باب میل خانم معلم دوست داشتنی هست یا نه؟ ولی باقی کتاب هایی که در کتابفروشی بود تقریباً وضعیت یکسانی داشتند ( از لحاظ ظاهر) باطنشان را که نمی دانستم. برادرم گفت این کتاب خوبیه، چون نویسنده اش مشهور است، پس ما کتاب را خریدیم، یک کتاب هم برای معلم خودش خرید، و یک داستان راستان که آن روزها حسابی معروف بود.
بعد کتاب را کادو کردیم، از حیاط یک گل رز صورتی چیدم؛ گل رز ما سالی دو سه تا گل نمی داد، دلم نمی آمد حتی یک شاخه اش را بچینم، ولی خانم معلم یک شخص خاص بود، ارزش گل رز ما را داشت. سر راه از گل فروشی محل یک شاخه میخک قرمز هم خریدیم و رو کتاب گذاشتیم.
از شادی رو پا بند نبودم، این اولین باری بود که برای کسی هدیه می بردم، در ضمن این اولین هدیه ی روز معلم من کلاس اولی بود. خیابان دراز را با چه شوقی طی کردم، انگار آفتاب آن روز طلایی تر بود و آسمان آبی تر، ابرها شکل قلب بودند و پرنده ها با شادی آواز می خواندند، به مدرسه که رسیدم، دست هیچ کس خالی نبود، همه لبخند بر لب و کادو به دست تو صف ایستاده بودند، البته بیشتر کادوها شبیه هم بود، اکثراً جوراب، روسری یا پارچه برای خانم معلم آورده بودند، احساس می کردم کتاب خودش یک هدیه ی تک است.
خانم معلم از دیدن کادوها ذوق زده شد، با حوصله هر کادویی را باز می کرد و اصلاً به روی خودش نمی آورد که چقدر کادوی تکراری و شاید بدرد نخور دریافت کرده است، هر هدیه ای را که باز می کرد، از ته دل می خندید و از دانش آموز مهربان صمیمانه تشکر می کرد.
دل تو دلم نبود، پس کی نوبت کادوی من می شد؟ لحظات پراسترسی بود، کادوهای در صف را مدام می شمردم، هر کادویی که باز می شد، کادوی من یک قدم به دستان خانم معلم نزدیک تر می شد، بالاخره نوبتش شد، خانم هدیه را باز کرد و من نفس راحتی کشیدم، هیچ نفهمیدم از کتاب خوشش آمد یا نه؟ همچون کادوهای قبل لبش به خنده وا شد و بسیار تشکر کرد. من حس بسیار خوبی داشتم تا وقتی که آخرین کادو باز شد.
دل تو دلم نبود، پس کی نوبت کادوی من می شد؟ لحظات پراسترسی بود، کادوهای در صف را مدام می شمردم، هر کادویی که باز می شد، کادوی من یک قدم به دستان خانم معلم نزدیک تر می شد، بالاخره نوبتش شد، خانم هدیه را باز کرد و من نفس راحتی کشیدم، هیچ نفهمیدم از کتاب خوشش آمد یا نه؟ همچون کادوهای قبل لبش به خنده وا شد و بسیار تشکر کرد. من حس بسیار خوبی داشتم تا وقتی که آخرین کادو باز شد.
کادویی که خانم معلم را حسابی شوکه کرد، بزرگترین هدیه، کادوی ضعیف ترین شاگرد کلاس. همه کنجکاو بودیم بدانیم که داخل کارتن چیه؟ زمانی که آموزگار مهربان کادو را باز کرد، چشمانش حسابی درخشید چون داخل جعبه یک چراغ مطالعه بود، خانم آن قدر ذوق کرد که دوید کلاس بغلی و دوستش را صدا زد، دو دقیقه بعد تمام آموزگاران پایه ی اول در کلاس ما دور آباژور خوشگل جمع شده بودند و زیبایش را تحسین می کردند، البته خانم معلم به آن دانش آموز گفت کاش عوض آوردن این کادوی گران یک ذره بیشتر درس می خواندی، اما گفتن این موضوع باری از رو دل ما برنمی داشت، می دانستیم که کادوی آن دانش آموز آن روز برد و ما همه باختیم.
اگر امروز قرار بود برای خانم معلم کتابی تهیه کنم، می دانستم چه کتابی را بیشتر می پسندد، برای آن که بگی نگی سلیقه ی بزرگترها آمده دستم. ولی درباره ی آن آباژور شاید آن زمان که دوره ی جنگ و قحطی و موشک باران و کمک به جبهه بود چنان کادویی خیلی گران محسوب می شد اما در این روزگار نه، یکی از همکاران سابقم می گفت روز معلم برای پسر تنبلم به کمتر از سکه ی طلا فکر نمی کنم و برای پسر درسخوانم به هیچی، دست خالی می فرستمش مدرسه .
الآن چین های عصبانیت را دارم می بینم، خواهش می کنم بد برداشت نکنید، همین خانم معلم ما به دانش آموز مورد نظر یک ذره ارفاق نکرد هیچ، بیشتر بهش سخت می گرفت، فکر می کرد برای نمره آن کادو را آورده، اصلاً می خواست کادو را پس بفرستد، می گفت این را ببر، نمی توانم قبولش کنم. دوستش گفت دل این بچه را نشکن، حالا که این کادوی خوشگل را آورده قبولش کن، قول می ده درس هاش هم خوب بخواند. بله، معلم ما رشوه بگیر نبود، اصلاً در کل سال تحصیلی یک بار بین شاگرد فقیر و پولدار حتی بین شاگرد زرنگ و تنبل فرق نگذاشت. هنوز هم که هنوز است شیفته ی منش و رفتارش هستم. اما هستند معلم هایی که سیستم نمره شان بر مدار کادوهای آن چنانی می گردد، و اصلاً برای خودشان یک دکان باز کردند، مغازه ای که کل سال باز است بخصوص ترم آخر .
هر چند وجود اندک معلم دندان گرد، ذره ای از ارزشِ فراوان معلمان مهربان، بامرام ، با وجدان، وظیفه شناس و فداکار میهن مان کم نمی کند، الحق که ما هر چه داریم از معلمان خوب مان داریم، خودم بارها از معلمان دوست داشتنی ام تشکر کردم، امروز هم دوباره سپاسگزار همه ی آموزگاران و دبیرمان خوبم هستم، به ویژه آموزگار اول دبستان که شمع هنر را در دلم روشن کرد. روز معلم مبارک.
کار و کارگر
هفته ی پر مناسبتی را پشت سر گذاشتیم، نخستین روز هفته روز جهانی کارگر بود. کارگر همان است که با تلاش شبانه روزی چرخ کارخانه ها، کارگاه ها، بازار، مزارع، مدارس، ادارات و خلاصه همه جا را می گرداند، که اگر نباشد جامعه نیست می شود. کارگران سخت کوش را همه جا می توان دید، رفتگری که سحرگاه خیابان های شهر را جارو می زند، مردی که در بازار بارها را جابجا می کند، دختری که در کارگاه قالی می بافد، بنایی که آسمان خراش و برج می سازد، مردی که در اداره چای برای رئیس می آورد و کشاورزی که نان سر سفره ی ما می گذارد همه کارگرند، بنابراین شغلی مهم تری از کارگری نیست- البته بعد از معلمی-
اما صبر کن ببینم، هر که کاری انجام می دهد کارگر نیست؟ همگی ما کارگر نیستیم؟ چرا، هستیم و خدا کند هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم به یاد بیاوریم که مهم نیست چه مقامی داریم و اصلاً کار داریم یا بیکاریم. در هر صورت همه کارگریم و موظفیم وظیفه ای که برعهده امان است-حتی درس خواندن، چت کردن، چرت زدن یا خرید خواربار و غیره- را سر ساعت و به بهترین نحو ممکن انجام دهیم، با این حساب هر روز، روز کارگر است. روز کارگر بر همه ی کارگران سخت کوش ایرانی مبارک.
اما صبر کن ببینم، هر که کاری انجام می دهد کارگر نیست؟ همگی ما کارگر نیستیم؟ چرا، هستیم و خدا کند هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم به یاد بیاوریم که مهم نیست چه مقامی داریم و اصلاً کار داریم یا بیکاریم. در هر صورت همه کارگریم و موظفیم وظیفه ای که برعهده امان است-حتی درس خواندن، چت کردن، چرت زدن یا خرید خواربار و غیره- را سر ساعت و به بهترین نحو ممکن انجام دهیم، با این حساب هر روز، روز کارگر است. روز کارگر بر همه ی کارگران سخت کوش ایرانی مبارک.
سفر به شهر آفتاب
از دیگر مناسبت های هفته ای که گذشت، بازگشایی نمایشگاه کتاب بود و البته روز مبعث. چه خوب، که بخوان به نام پرودگارت ( روز مبعث) درست یک روز بعد از افتتاح نمایشگاه کتاب بود. امسال نمایشگاه در شهر آفتاب برگزار شد، من تا حالا شهر آفتاب نرفته ام، ولی یک چند باری مرقد حضرت امام (ره) رفته ام، آب و هوایش به دلپذیری شمال شهر نیست و یک خرده گرم است ( یک خرده را بخوانید جهنم است)
برادرم که به شهر آفتاب رفته بود از همین موضوع گله داشت. خوشبختانه، شهر آفتاب وسعت زیادی دارد و ما دیگر حس ماهی تنگ بلور را نداریم و نگران کمبود جا و فضای محدود نیستیم، اما چون آب و هوای بالا شهر به ما ساخته بود، فکر راه رفتن وسط بیابون چندان به مذاقمان خوشایند نیست، الآن دوباره فشار خون یک عده می رود بالا و می گویند داری توهین می کنی، بابا، چه توهینی! مگر دروغ می گویم یک زمانی آن جاها بیابون بوده است، و مگر بیابون بد است؟ من که خودم عاشق بیابون هستم به شرط این که کولر گازی ، کولر آبی ، پنکه یا اگر نشد حداقل آب سردکن داشته باشد! خوب، اگر امکاناتش خوب باشد و رفت و آمد به آنجا سخت نباشد مردم که مریض نیستند الکی غر بزنند. همین برادر ما می گفت از این جا (خانه ی ما) تا مصلا با مترو نیم ساعت راه است، ولی تا مرقد امام بیشتر از یک ساعت تو راه بودم. مقایسه کن با مصاحبه ای که از تلویزیون پخش شد و یک عده می گفتند با مترو خیلی راحت رسیدیم!
با تمام این گله و شکایت ها من یکی که به آینده ی شهر آفتاب خوش بینم. شهرداری تهران ثابت کرده است می تواند از جهنم بهشت بسازد و ( البته برعکس :) ) ، مطمئنم سال دیگر همین موقع همه با لب خندان از نمایشگاه بیرون می آیند و می گویند عجب بهشتیه این شهر آفتاب!
حالا که حرف نمایشگاه شد، بگذارید یکی از کتابهای ارمغان نمایشگاه را با هم ورق بزنیم، نام کتاب نبوغ است. خواندنش دیشب تمام شد. یک کتاب است در قطع جیبی ، مشتمل بر پنجاه و دو نکته ی کاربردی برای پرورش هر استعدادکی.
در حقیقت، چکیده ی مشاهدات و تجربیات صدها کارگاه پرورش استعدادهای درخشان در سراسر گیتی در این کتاب گردآوری شده است. در مقدمه ی کتاب نویسنده تأکید کرده است که اکثر نوابغ انسان های معمولی هستند که با استفاده از یک سری نکات کلیدی در رشته ی خودشان ممتاز شدند، مثلاً برای شروع باید این کارها را انجام داد:
در حقیقت، چکیده ی مشاهدات و تجربیات صدها کارگاه پرورش استعدادهای درخشان در سراسر گیتی در این کتاب گردآوری شده است. در مقدمه ی کتاب نویسنده تأکید کرده است که اکثر نوابغ انسان های معمولی هستند که با استفاده از یک سری نکات کلیدی در رشته ی خودشان ممتاز شدند، مثلاً برای شروع باید این کارها را انجام داد:
1- به کسی که می خواهید مثل او شوید چشم بدوزید و پلک نزنید.
2- پانزده دقیقه از روز را به حک کردن مهارت در ذهن خود اختصاص دهید.
3- سرقت کنید و معذرت خواهی نکنید.
4- یک دفترچه ی یادداشت برای یادداشت برداری از اساتید بخرید.
5- همیشه خود را به ناشی بودن بزنید.
6- صرفه جویی و سادگی را به تجمل ترجیح دهید.
7- قبل از شروع بفهمید که مهارت مورد نظرتان تعریف شده و دقیق است یا قابل انعطاف و خلاقانه؟
8- برای کسب مهارت های تعریف شده، مثل یک نجار دقیق کار کنید.
9- برای شکل گیری مهارت های انعطاف پذیر مانند یک اسکیت باز عمل کنید.
10- برای مهارت های دقیق و تعریف شده ارزش و احترام بیشتری قائل شوید.
11- هرگز حسرت نخورید که ای کاش نابغه ی مادرزاد بودید.
12- برای خود یک معلم باکیفیت و کارآمد انتخاب کنید.
خواندن این کتاب را به همه ی کسانی که دوست دارند در کار، هنر، ورزش، علم و خلاصه هر زمینه ای به قله برسند توصیه می کنم. ( حتی اگر به قله نرسید از جایی که هستید چند پله بالاتر می روید، شک ندارم. برای آن که اعجاز این روش ها را در زندگی بسیاری از اشخاص سرشناس پیدا کردم.)
دوباره وقت مان تمام شد، نامه را همین جا به پایان می برم، راستی عید مبعث هم مبارک :)
با احترامات فراوان،
جوجه تیغی امروز
جوجه تیغی امروز
نابغه ی آینــــــده
0 comments:
Post a Comment