آن طرف رودخانه: داستانی دربارهی فروش خوب!
وقتی مدرسه میرفتم، عادت داشتم که موقع تعطیلات به زادگاهم بروم، شهری کوچک در ساحل یک رودخانه.
معمولاً
عصرها به بازار محلی میرفتم و فروشندگان را تماشا میکردم که در حال فروش
کالاهایشان بودند. یکبار در بین سبزیفروشها، پسربچهای را دیدم که
سبدی پر از سبزی داشت و در کنار بقیهی سبزیفروشها نشسته بود.
با
علاقه به او نگاه کردم، زیرا در بین بقیهی فروشندههای با تجربه خیلی
کوچک و بیپناه بود. دیگران در مقایسه با او حالت تهاجمی داشتند و
سبزیهایشان را به خوبی میفروختند، ولی پسربچهی قصهی ما اصلاً فروشی
نداشت.
چند
روز پیدرپی، او را میدیدم که با ناراحتی در حالیکه سبزیهایش را نفروخته
بود به سمت خانه برمیگشت. تا این که آن روز خوب فرا رسید. روزی که فریاد
زد: «بهترین سبزی، بهترین سبزی مال اون طرف رودخونه! بله، اون طرف
رودخونه...»
ظرف
چند دقیقه همهی سبزیهایش فروش رفت. سبزیهای بقیهی فروشندهها هم خوب
بود. قیمت سبزیهای پسربچه پایینتر هم نبود، اما او از بقیهی فروشندهها
بیشتر فروخت. چراکه کاری کرده بود مردم فکر کنند سبزیهای او با بقیه فرق
دارد.
کنجکاویم گل کرد، به طرفش رفتم تا ببینم چطور توانست چنین کاری انجام دهد.
فهمیدم
وقتی پسربچه هر روز با سبزیهایی که فروش نرفته بود به خانه برمیگشت پدرش
او را کتک میزد و به او میگفت: «بیعرضهی بیمصرف!» آن روز خاص، پدرش
او را تهدید کرده و گفته بود که اگر نتواند سبزیها را بفروشد، نیازی نیست
که زحمت عبور از رودخانه را به خود بدهد و بایستی همان جا بماند.
پسربچه گفت: آن موقع بود که به خاطرم رسید که من و سبزیهایم مال آن ور رودخانه هستیم.
همیشه یک برنده باشید: پرمود باترا، ویجی باترا
موفقیت فرمول سادهای دارد:
نهایت تلاشت را انجام بده؛
ممکن است مردم آن را بپسندند.
0 comments:
Post a Comment