نگویید سخت است
گاهی زندگی انسان را به مبارزه میطلبد با شرایط دشواری که پیش رویش میگذارد. در چنین مواقعی، او ناچار است برای رسیدن به موفقیت، تصمیمی بسیار سخت بگیرد. قهرمان داستان ما نیز در چنین موقعیتی قرار گرفت:
او در زیر تختهسنگ عظیم ۳۰۰ کیلوگرمی در گودالی مایلها دور از جادهی اصلی گرفتار شد، تنهای تنها، بدون هیچ وسیلهی ارتباطی. تختهسنگ ذرهای جابهجا نمیشد و بشری از موقعیت مرد نگونبخت خبر نداشت. از قرار معلوم، صخرهنورد حرفهای، اصلیترین قانون صخرهنوردی ــــ در جریان گذاشتن دوستان و اطرافیان قبل از عزیمت به سفر ــــ را کاملاً نادیده گرفته بود.
با ارزیابی موقعیت، قهرمان جوان دریافت مرگ در سایه نشسته به او مینگرد تا با کاشت گل یأس در قلب خستهاش، او را از سعادت گل رزی بر سنگقبری مرمری ناکام بگذارد.
خودتان را به جای او بگذارید، در آن شرایط دلهرهآور چه میکردید؟ تسلیم میشدید؟ از ترس جیغ میزدید؛ گریه میکردید؛ بر بخت خود لعنت میفرستادید؛ از خدا میپرسیدید چرا من؟ چرا؟ خدایا، این اصلاً منصفانه نیست؟
دوست دارید بدانید قهرمان داستان ما با وضعیت دشوارش چطور کنار آمد؟ احتمالاً، از پاسخ او به مسئله، شگفتزده میشوید.
تصمیم سخت
در یک روز دلپذیر بهاری، آرون رالستون، طبیعتگردی حرفهای، پارک ملی کینون لند یوتا را برای صخره نوردی انتخاب کرد. او کامیونش را کنار جاده پارک کرد و به سمت صخرهای که نشانش کرده بود راه افتاد. به سرعت مسافتی حدود دویستمتر را طی کرد و خود را به پای صخره رساند.
اول همهچیز خوب پیش میرفت، صعود نسبتاً آسان بود. بعد، ناگهان اتفاقی بسیار غیرمنتظره رخ داد، کوه ریزش کرد و آرون از ارتفاع به پایین سقوط کرد. به خودش که آمد متوجه شد در گودالی به عمق سیمتر اسیر شده است. بدتر از همه، بازوی چپش زیر تختهسنگی بسیار بزرگ گرفتار شده بود.
بهرغم دیگر مردم، آرون وحشت نکرد؛ او به ترسهایش خندید. سه ماه قبل را به یاد آورد: فوریهی ۲۰۰۳، زمانی که او و دوستش برای اسکی به کوههای آلپ رفته بودند و با ریزش بهمن در زیر برف مدفون شدند. آن روز، آرون توانسته بود با تلاشی خستگیناپذیر خودشان را نجات دهد و به جای امنی برساند. آرون فکر کرد: من قوی هستم. تختهسنگ را جابهجا میکنم و دستم را رها.
اما زور آرون به تختهسنگ نرسید؛ سنگ سرسخت از جایش تکان نخورد که نخورد. آرون هم دیگر دردی را احساس نمیکرد؛ دستش سر شده بود. آرون چشمانش را بست، مرگ به او لبخند زد. با نفرت از او رو گرداند و به امید لبخند زد . به این ترتیب، تقلا دوباره آغاز شد.
پنج روز سپری شد. آرون دیگر مطمئن بود شخصی به کمکش نخواهد آمد. برای همین، با دوربین عکاسی لحظات آخر زندگیش را ثبت کرد، دلش نمیخواست گمنام از دنیا برود. او نامش و تاریخ تولدش را با چاقوی جیبی روی همان تختهسنگ حکاکی کرد، همچنین تاریخ روزی را که از صخره به پایین پرت شده بود.
وقتی حکاکی تمام شد. آرون از خودش پرسید: یعنی هیچکار دیگری برای نجات خودم از دستم برنمی آید ؟ نگاهش روی تیغهی چاقو لغزید. آرون باید تصمیم سختی میگرفت. خوشبختانه، مرد پردل و جرأتی بود.
دیری نپایید که بازوی بریده آرون روی تخته سنگ جای گرفت. آرون شریانبندی ساخت و با اندک رمقی که در تنش باقی مانده بود خود را با مشقت از گودال بیرون کشید. باورش سخت است، که چطور تشنه، گرسنه و بیجان یازده کیلومتر صخرهها را درنوردید تا خودشان را به دشت رساند.
به خودش گفت: دارم میرسم، فقط چند قدم مانده. پس از کیلومترها صخرهنوردی، لنگلنگان دویست متر دیگر راه رفت تا بدن نیمهجانش را به کامیون رساند، نرسیده به کامیون به زمین افتاد، خدا همراهش بود.
از قرار معلوم، ساعتها قبل، گروه نجات عملیات جستوجو را برای یافتن آرون آغاز کرده بودند و پیشپای آرون به کامیون رسیده بودند. قهرمان آرون برای درمان مقدماتی به اورژانس نزدیکترین بیمارستان منتقل شد.
مأموران نیز رد لکههای خون را گرفتند، دستش را از روی تختهسنگ برداشتند و برای عمل پیوند به بیمارستان بردند و بالاخره دست آرون طی یک عمل جراحی موفقیتآمیز دوباره با او یگانه شد.
خوشبختانه، قهرمان داستان، آرون رالستون، با بزرگترین ضعف آدمی، تســــــلیم، کاملاً بیگانه بود. آرون هرگز از خدا نومید نشد، بر امید پافشاری کرد، از اتخاذ تصمیم سخت نهراسید، به پیشروی ادامه داد تا اینکه به موفقیت رسید. «هرگز نگویید، هیچ راهی نیست، زیرا راه، همان خداست. او راهی را برای ما خواهد ساخت.»
برداشتی از کتاب هرگز رها مکن،نوشتهی جویس مایر
0 comments:
Post a Comment