۰
زمستان بود. پشت شیشه برف نمیبارید. پس چرا ساعت ده صبح رفتم کنار پنجره، دست زدم زیر چانه و نیم ساعت الکی زل زدم به خیابان؟
خب راستش، تعطیلات نوئل مثل کیک سی سانتی شکلاتی وسوسه انگیز، چند روز پیش از راه رسید. سه برش اول انصافاً خوشمزه بود: چهارشنبه به استراحت گذشت، پنجشنبه به مرتبکردن اتاق و روز جمعه به پاساژگردی و خرید زمستانه.ـــاگر بدانید چه پالتوی خوشگلی خریدم! تو اینستام گذاشتم ـــ
داشتم می گفتم، سه برش اول انصافاً خوشمزه بود، حیف که قندم را بالا برد؛ شیرینیش بدجوری دلم را زد. حالا، دلم لک زده بود برای محیط کار، برای مطب دکتر. اما دکترکه ایران نبود، برای تعطیلات نوئل رفته بود فرانسه، پیش خانواده. خلاصه، من ماندم و بیست و هفت طلوع و غروب بیحاصل تکراری و عقربههای تنبل ساعت دیواری.
خمیازهای کشدار کشیدم ، چراغ عابر سبز شد. با خود فکر میکردم: «پ چرا هیچ اتفاقی نمیفته؟» که توپی سفید و پشمالو از درخت چنار پایین پرید، با شتاب از خط عابر گذشت و به شمشادهای آن ور خیابان رسید. برفی بود، گربهی تپل و سفید همسایه، با کبوتری در دهانش.
«اووو، پسر، عجب سوژهی توپی!یک کیلو لایک داره، نباید از دستش بدم!»
لبخندی شیطنتآمیز بر لبم نقش بست .سرانگشتم بیفکر، کلید را فشرد و باخود فکر کرد:«مرسی، هزار تا لایک را گرفتم!» اما با نگاه به عکس فوری، خطوط اخم جانشین خطوط لبخند شدند: تصویری از شمشادهای آن دست خیابان، بی هیچ سایهای از برفی.آه!
عوض نفرین بر شمشادها، آنها را با دوستان فضای مجازی به اشتراک گذاشتم و نوشتم :
خمیازهای کشدار کشیدم ، چراغ عابر سبز شد. با خود فکر میکردم: «پ چرا هیچ اتفاقی نمیفته؟» که توپی سفید و پشمالو از درخت چنار پایین پرید، با شتاب از خط عابر گذشت و به شمشادهای آن ور خیابان رسید. برفی بود، گربهی تپل و سفید همسایه، با کبوتری در دهانش.
«اووو، پسر، عجب سوژهی توپی!یک کیلو لایک داره، نباید از دستش بدم!»
لبخندی شیطنتآمیز بر لبم نقش بست .سرانگشتم بیفکر، کلید را فشرد و باخود فکر کرد:«مرسی، هزار تا لایک را گرفتم!» اما با نگاه به عکس فوری، خطوط اخم جانشین خطوط لبخند شدند: تصویری از شمشادهای آن دست خیابان، بی هیچ سایهای از برفی.آه!
عوض نفرین بر شمشادها، آنها را با دوستان فضای مجازی به اشتراک گذاشتم و نوشتم :
پس گــــــــــــــــربــــــــــــه کــــــــــــــــو؟
قطار شمشادها گذشت با تنها مسافرش. برفی ــــ گربهای که خشونتش دلم را آزردـــــاز واگن خالی با غرور ،کبوتر بینوا را نشان میدهد.آهــــــــــــــــ!چرا جا ماندم؟ #زیباترین تصاویر، #مسافر، #گربه، #شمشاد، #قطار، #کبوتر، #پیوندتان مبارک :(
قطار شمشادها گذشت با تنها مسافرش. برفی ــــ گربهای که خشونتش دلم را آزردـــــاز واگن خالی با غرور ،کبوتر بینوا را نشان میدهد.آهــــــــــــــــ!چرا جا ماندم؟ #زیباترین تصاویر، #مسافر، #گربه، #شمشاد، #قطار، #کبوتر، #پیوندتان مبارک :(
بعدش، رفتم سراغ بررسی «دیدگاههای» یادداشت دیروز ـــسلفیم با پالتوی تازهام تو اتاق پرو بوتیکـ ـــــ نوشته بودم :
سبکتر از پر، رقص گل نارها بر طرح دلفریبت چه خوش نشسته است! گلاندام! تو را پوشیدن وصف عجیبی دارد! افسونگر! حقّا، که جوجه اردک زشت با تو قــــــــــــــــــــــــــویی زیـــبـــــــــــاست! :) بچهها،چطوره بهم میاد؟ :)
#پالتو، #پالتو مجلسی، #پالتو گلدوزیشده،# شیک، #خوشپوش، #خرید زمستانه، #فروش فوقالعاده، #سلفی، #تعطیلات کریسمس ، #زمستان #جوجهاردک زشت، #قو
نوشته بودند:
نوشته بودند:
طبیعتگردـــ جوان: یاد ابیانه افتادم.
رز ــامینآباد: گل منگلی:)
باکلاسـ2020: تو ذوقم خورد، خوشم نیامد، تا دیر نشده برو عوضش کن ؟خیلی جلفه
روژان کاویانی: میگم، با شهرداری قرارداد بستی؟شیکه، باید یکی بگیرم.
سمیرا هنرمند : شدی باغ گل. تو خودت گلی، چرا لباسگلدار پوشیدی
لیلی مسافر: دختر، تو سفر نرفتی؟
رز ــامینآباد: گل منگلی:)
باکلاسـ2020: تو ذوقم خورد، خوشم نیامد، تا دیر نشده برو عوضش کن ؟خیلی جلفه
روژان کاویانی: میگم، با شهرداری قرارداد بستی؟شیکه، باید یکی بگیرم.
سمیرا هنرمند : شدی باغ گل. تو خودت گلی، چرا لباسگلدار پوشیدی
لیلی مسافر: دختر، تو سفر نرفتی؟
آتنا عظیمی: وای، رفتی عیدیتو آتیش زدی، آره؟ تقصیر دکتره که را به را سفر میره. ایخدا!چیمیشد یک رئیس این مدلی قسمت ما میشد؟
مامان ــمهلقا: خوش بحالت،دوباره یک ماه تعطیلی؟ من باید هر روز برم سرکار و غرغرای رئیسم را تحمل کنم. بیا جامونو عوض کنیم. جدی میگم .راستی بهت برنخوره اصلاً بهت نمیاد
رزیتا باغبانی: خاله گلباقالی سلام رساند
مریم اقتصادی: حیف پول که پای این دادی؟ آخه این چیه؟ خودت چند تا گل میدوختی به سرشانهی پالتوت...
لبهایم را محکم به هم فشردم، دیگر نخواندم، یخ کردم. حس طاووسی را داشتم که پرهای زیباش را با نرمخند دونه دونه میکندند و به پای پاهای زشتش میریختند؛ با هر نظر منفی، تهی میشدم از حس غرور. یکدفعه فرمایش دکتر را به یاد آوردم: «انتقاد فقط یک پیشنهاد است! در قبول یا ردش آزادیم.» آه عمیقی کشیدم و نظر شادی را خواندم: «او مای گاد! ماه شدی. چشما رو کور کردی، برا خودت اسفند دود کن.» خندهام گرفت، در واقع این پالتو را به اصرار شادی خریده بودم. ویدا هم نوشته بود: «خوشگله! خیلی بهت میاد. اما بیشتر مناسب مهمونیه.» حوصلهی خوانش باقی دیدگاهها را نداشتم، میخواستم صفحه را ببندم که شادی آنلاین شد و برایم تصویری از یک کافیشاپ مدرن را فرستاد.
کافهای دلباز با پنجرههای بزرگ رو به خیابان. میز و صندلیهای چوبیش گفتی نفس میکشیدند و جنگل بلوط «بنر» را تداعی میکردند. گل و گیاه همهجا بود، حتی رو میزهای گرد بلوطی. رقص نور روی کفپوش چوبی بسیار چشمنواز بود.
شادی، دوست خندهروم، دانشجو و عاشق طعم تلخ قهوه است. خودش میگوید مأموریت دارد با نوشیدن یک شات اسپرسو کیفیت تمام کافههای تهران را بررسی کند. البته شادی نه بازرس است، نه دانشجوی رشتهی هتلداری. او صرفاً، کارشناس کافهگردی است.
زیر تصویر کافیشاپ نوشته :
مامان ــمهلقا: خوش بحالت،دوباره یک ماه تعطیلی؟ من باید هر روز برم سرکار و غرغرای رئیسم را تحمل کنم. بیا جامونو عوض کنیم. جدی میگم .راستی بهت برنخوره اصلاً بهت نمیاد
رزیتا باغبانی: خاله گلباقالی سلام رساند
مریم اقتصادی: حیف پول که پای این دادی؟ آخه این چیه؟ خودت چند تا گل میدوختی به سرشانهی پالتوت...
لبهایم را محکم به هم فشردم، دیگر نخواندم، یخ کردم. حس طاووسی را داشتم که پرهای زیباش را با نرمخند دونه دونه میکندند و به پای پاهای زشتش میریختند؛ با هر نظر منفی، تهی میشدم از حس غرور. یکدفعه فرمایش دکتر را به یاد آوردم: «انتقاد فقط یک پیشنهاد است! در قبول یا ردش آزادیم.» آه عمیقی کشیدم و نظر شادی را خواندم: «او مای گاد! ماه شدی. چشما رو کور کردی، برا خودت اسفند دود کن.» خندهام گرفت، در واقع این پالتو را به اصرار شادی خریده بودم. ویدا هم نوشته بود: «خوشگله! خیلی بهت میاد. اما بیشتر مناسب مهمونیه.» حوصلهی خوانش باقی دیدگاهها را نداشتم، میخواستم صفحه را ببندم که شادی آنلاین شد و برایم تصویری از یک کافیشاپ مدرن را فرستاد.
کافهای دلباز با پنجرههای بزرگ رو به خیابان. میز و صندلیهای چوبیش گفتی نفس میکشیدند و جنگل بلوط «بنر» را تداعی میکردند. گل و گیاه همهجا بود، حتی رو میزهای گرد بلوطی. رقص نور روی کفپوش چوبی بسیار چشمنواز بود.
شادی، دوست خندهروم، دانشجو و عاشق طعم تلخ قهوه است. خودش میگوید مأموریت دارد با نوشیدن یک شات اسپرسو کیفیت تمام کافههای تهران را بررسی کند. البته شادی نه بازرس است، نه دانشجوی رشتهی هتلداری. او صرفاً، کارشناس کافهگردی است.
زیر تصویر کافیشاپ نوشته :
اینجا «کافه باغچهرویا» است. میبینی چقدر سبز وزندهست؟ بس که مدیرش خلاق و با انگیزه ست. تازه افتتاح شده. اون دست خیابونه، روبهروی کتابفروشی... با وایفای رایگان، او مای گاد! و پنجاه درصد تخفیف برای نوشیدنیهای گرم، او مای! محدودیت نشستنم نداره، او مای گاد! قهوهی بیرونبر م داره، او مای! عصر بیا اینجا. ویدا م میاد. دیر نکنی ها!!
نوشتم: «شادی کجایی؟»
ــــ:«میخواستی کجا باشم، دانشگام دیگه.»
ــــ:«امتحانت؟»
ــــ:«نپرس :((( داری چیکار میکنی؟»
ـــــ:«وقت کشی، دارم از در و دیوار عکس میگیرم.»
ـــــ:«میبینم، حداقل عکسای بهتر بگیر، این چیه؟ پیوندتان مبارک؟ گربه؟ مثل اینکه حالت خوش نیس.»
ـــــ: «یه تصویر کاملاً رئاله، گربه با کبوتر تو شمشادا گم شد.»
ـــــــ:«او مای گاد! تو هم که مثلن طرفدار حقوق حیوانات ؛) چرا نمیری بیرون، کنج خونه نشستی، زانوی غم بغل گرفتی که چی؟»
ـــــــ:«تو این هوای آلوده کجا برم؟ حتی مهدکودکا و مدارسم الآن تعطیلن. برم پارک رو نیمکت پیرمردا بشینم؟»
ــــــ:« او مای! نه، نرو، نیمکت پیرمردا مرد. اونجا الان نیمکت دودیاس. بزن به جاده، برو شمال، برو کیش.»
ـــــ: «همسفر ندارم. تنهاییم خوش نمیگذره.»
ـــــ:«او مای! چرا تنهایی؟»
ــــ:«با کی برم؟ همه یا سرکارن یا دانشگاه.»
ــــ:«با تور برو. انجمن گردشگری یک توره زمستانه گذاشته، او مای گاد! خوراک خودته.»
ــــ:«تور؟ نه حرفشو نزن. نه پولشو دارم نه با غریبه ها راحتم.»
ــــ:«مفته، فقط یک میلیون.»
ـــــ:«تو بگو صد تومن، ندارم. بودی که همهی پولم رفت پای کفش و لباس.»
ـــــ:«پساندازت؟»
ـــــ:«حرفشو نزن، میخوام تابستان ماشین بردارم.»
ــــ:«خود دانی، به هرحال، عصر بیا کافه، فقط سروقت بیا:)»
ــــ:«میخواستی کجا باشم، دانشگام دیگه.»
ــــ:«امتحانت؟»
ــــ:«نپرس :((( داری چیکار میکنی؟»
ـــــ:«وقت کشی، دارم از در و دیوار عکس میگیرم.»
ـــــ:«میبینم، حداقل عکسای بهتر بگیر، این چیه؟ پیوندتان مبارک؟ گربه؟ مثل اینکه حالت خوش نیس.»
ـــــ: «یه تصویر کاملاً رئاله، گربه با کبوتر تو شمشادا گم شد.»
ـــــــ:«او مای گاد! تو هم که مثلن طرفدار حقوق حیوانات ؛) چرا نمیری بیرون، کنج خونه نشستی، زانوی غم بغل گرفتی که چی؟»
ـــــــ:«تو این هوای آلوده کجا برم؟ حتی مهدکودکا و مدارسم الآن تعطیلن. برم پارک رو نیمکت پیرمردا بشینم؟»
ــــــ:« او مای! نه، نرو، نیمکت پیرمردا مرد. اونجا الان نیمکت دودیاس. بزن به جاده، برو شمال، برو کیش.»
ـــــ: «همسفر ندارم. تنهاییم خوش نمیگذره.»
ـــــ:«او مای! چرا تنهایی؟»
ــــ:«با کی برم؟ همه یا سرکارن یا دانشگاه.»
ــــ:«با تور برو. انجمن گردشگری یک توره زمستانه گذاشته، او مای گاد! خوراک خودته.»
ــــ:«تور؟ نه حرفشو نزن. نه پولشو دارم نه با غریبه ها راحتم.»
ــــ:«مفته، فقط یک میلیون.»
ـــــ:«تو بگو صد تومن، ندارم. بودی که همهی پولم رفت پای کفش و لباس.»
ـــــ:«پساندازت؟»
ـــــ:«حرفشو نزن، میخوام تابستان ماشین بردارم.»
ــــ:«خود دانی، به هرحال، عصر بیا کافه، فقط سروقت بیا:)»
**********
غروب که شد با غصه پالتوی جدیدم را پوشیدم. بعد، با لب و لوچهی آویزان جلوی آینه ایستادم و به پالتو خیره شدم. چقدر زیبا برش خورده بود! چقدر سبک بود! چند بار چرخیدم و پالتو را از زوایای مختلف بررسی کردم. به گلدوزیهای ظریفش، به کمربند چرمی باریکش دست کشیدم، همین طور به چهرهی رنگپریدهام که با گلهای خوشرنگش حالا درخشانتر بود.
شاید حدود نیم ساعت با خودم کلنجاررفتم که باید باهاش برم بیرون یا نه؟ــــلابد نگران لبخندهای تمسخرآمیز مردم بودم ــــ اما بالاخره از خودم شکست خوردم ـــ باور کنید، خیلی سخت است که آدم از افکار منفیش شکست بخوردــــــ آره، پالتو را درآوردم و بافت سورمهای ساده را پوشیدم با جین آبی و نیمچکمه اسکیمویی.
شاید حدود نیم ساعت با خودم کلنجاررفتم که باید باهاش برم بیرون یا نه؟ــــلابد نگران لبخندهای تمسخرآمیز مردم بودم ــــ اما بالاخره از خودم شکست خوردم ـــ باور کنید، خیلی سخت است که آدم از افکار منفیش شکست بخوردــــــ آره، پالتو را درآوردم و بافت سورمهای ساده را پوشیدم با جین آبی و نیمچکمه اسکیمویی.
*********
نشانی سر راست بود. چند دقیقه بعد، جلوی کافه بودم. پنجره شیشهای برچسب دلنشینی داشت که مرا به خنده وا داشت: تصویری از یک فنجان قهوه با عبارت «قهوه همونه که به لبخندت میاره وقتیخسته ای.» بیرون سرد بود و بخاری که از قهوه برمیخاست مرا به داخل فراخواند.
کافهای خلوت بود و رویایی. به چشم من، خودش از تصویرش قشنگتربود، حس کردم به یک گلفروشی قدم گذاشتم. بچهها رسیده بودند و گوشهی دنجی آرام نشسته بودند. شادی منوی کافه را بالا و پایین میکرد و ویدا طبق معمول حواسش به صفحهی توییترش بود، به سمتشان رفتم.
به یک متری میز که رسیدم، گفتم: «سلام، خانم همایش! خسته نشدی از پیمایش فهرست؟!» شادی منو را کنار گذاشت و برخاست. ویدا هم برگشت و لبخند زد، اما به توییتنگاری ادامه داد. من و شادی همدیگر را بوسیدیم و احوالپرسی کردیم، ویدا هنوز مینوشت ـــــبرای اولین بار مشکی نپوشیده بود، یک کاپشن خاکستری با جین مشکی و چکمههای بلند پوشیده بودــــ با التماس گفت:«فقط، یک دقیقه.»
نگاهم به سمت شادی برگشت و در خانه های کاهگلی لباسش مات شد. این دختر اصالتاً خوشپوش بود و این بار با پانچوی شطرنجی کرم ــقهوهایش سبک خاصش را در پوشش به رخ دیگران میکشید. ویدا با خنده گفت: «خب، تمام شد.» و تلفن همراهش را رو میز رها کرد و برایم آغوش گشود: «پس چرا پالتوت را نپوشیدی؟ من به خاطر تو مشکی نپوشیدم که کمتر به چشم بیای.»
گفتم: «مرسی، چه دوست خوبی! حالا چی مینوشتی؟»
ــــ:«رویاهای دور و درازم را آنقدربه هم بافتند، که کلاه کشبافی شدند روی سرم. زیباست، نه؟»
لبخندی پرمعنا بین من و شادی ردو بدل شد. شادی گفت: «او مای گاد! من که میگم تو باید از توییتها یک کتاب منتشر کنی.»
چهرهی ویدا گلگون شد، گفت: «استادم هم همینو میگه.»
پرسیدم: «راستی، این چندمین توییتت بود؟»
شانهها را بالا انداخت، به گلدان چینی رو میز خیره شد و گفت: «واقعاً نمیدونم... خب، من تقریباً هر پنج دقیقه یکی می فرستم.»
شادی: «او مای، هر پنج دقیقه!»
ویدا:« بستگی دارد، گاهی هر دو دقیقه.» و فوری بحث را عوض کرد: «نگفتی چرا پالتوت را نپوشیدی؟»
گفتم:«نمی دونم...اصلاً شاید پسش بدم.»
شادی لب ورچید:« او مای !!!چی پسش بدی؟ دیوونه شدی؟خیلی قشنگه، دختر! برند اصله، کلی چونه زدم تا برات ده درصد تخفیف گرفتم، یادت رفته؟»
«نه، حالا چی سفارش دادید؟»
«هیچی، منتظر خانم بودیم که مثل همیشه با تأخیر تشریف آوردند.»
ویدا تلفن همراهش را برداشت و گفت : «من، یک سبز.»
ابروهام بالا رفت: «سبز چیه؟»
شادی: «منظورش گرین اسموتیه، میخواد فارسی را پاس بدارد.»
با آه بلندی گفتم:«خوبه،پس منم یک زلزله.»
شادی کافهیار را صدا زد: «یک اسپرسو، یک میلک شیک، یک گرین اسموتی .»
کافهای خلوت بود و رویایی. به چشم من، خودش از تصویرش قشنگتربود، حس کردم به یک گلفروشی قدم گذاشتم. بچهها رسیده بودند و گوشهی دنجی آرام نشسته بودند. شادی منوی کافه را بالا و پایین میکرد و ویدا طبق معمول حواسش به صفحهی توییترش بود، به سمتشان رفتم.
به یک متری میز که رسیدم، گفتم: «سلام، خانم همایش! خسته نشدی از پیمایش فهرست؟!» شادی منو را کنار گذاشت و برخاست. ویدا هم برگشت و لبخند زد، اما به توییتنگاری ادامه داد. من و شادی همدیگر را بوسیدیم و احوالپرسی کردیم، ویدا هنوز مینوشت ـــــبرای اولین بار مشکی نپوشیده بود، یک کاپشن خاکستری با جین مشکی و چکمههای بلند پوشیده بودــــ با التماس گفت:«فقط، یک دقیقه.»
نگاهم به سمت شادی برگشت و در خانه های کاهگلی لباسش مات شد. این دختر اصالتاً خوشپوش بود و این بار با پانچوی شطرنجی کرم ــقهوهایش سبک خاصش را در پوشش به رخ دیگران میکشید. ویدا با خنده گفت: «خب، تمام شد.» و تلفن همراهش را رو میز رها کرد و برایم آغوش گشود: «پس چرا پالتوت را نپوشیدی؟ من به خاطر تو مشکی نپوشیدم که کمتر به چشم بیای.»
گفتم: «مرسی، چه دوست خوبی! حالا چی مینوشتی؟»
ــــ:«رویاهای دور و درازم را آنقدربه هم بافتند، که کلاه کشبافی شدند روی سرم. زیباست، نه؟»
لبخندی پرمعنا بین من و شادی ردو بدل شد. شادی گفت: «او مای گاد! من که میگم تو باید از توییتها یک کتاب منتشر کنی.»
چهرهی ویدا گلگون شد، گفت: «استادم هم همینو میگه.»
پرسیدم: «راستی، این چندمین توییتت بود؟»
شانهها را بالا انداخت، به گلدان چینی رو میز خیره شد و گفت: «واقعاً نمیدونم... خب، من تقریباً هر پنج دقیقه یکی می فرستم.»
شادی: «او مای، هر پنج دقیقه!»
ویدا:« بستگی دارد، گاهی هر دو دقیقه.» و فوری بحث را عوض کرد: «نگفتی چرا پالتوت را نپوشیدی؟»
گفتم:«نمی دونم...اصلاً شاید پسش بدم.»
شادی لب ورچید:« او مای !!!چی پسش بدی؟ دیوونه شدی؟خیلی قشنگه، دختر! برند اصله، کلی چونه زدم تا برات ده درصد تخفیف گرفتم، یادت رفته؟»
«نه، حالا چی سفارش دادید؟»
«هیچی، منتظر خانم بودیم که مثل همیشه با تأخیر تشریف آوردند.»
ویدا تلفن همراهش را برداشت و گفت : «من، یک سبز.»
ابروهام بالا رفت: «سبز چیه؟»
شادی: «منظورش گرین اسموتیه، میخواد فارسی را پاس بدارد.»
با آه بلندی گفتم:«خوبه،پس منم یک زلزله.»
شادی کافهیار را صدا زد: «یک اسپرسو، یک میلک شیک، یک گرین اسموتی .»
...
0 comments:
Post a Comment