ارتفاع بیخبری
پرنده گفت: «چه بویی، چه آفتابی، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»
پرنده از لب ایوان پرید، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپرید
و لحظههای آبی را
دیوانهوار تجربه میکرد
پرنده، آه، فقط یک پرنده بود
پارمیس جان، سلام
هر چند دیر شده اما ولنتاین مبارک! راستی چه خبر؟ درست حدس زدی بیخبرم. تازه از ارتفاع بیخبری به زمین رسیدم، برای آنکه رژیم خبر گرفته بودم. اما راستش بیخبر بیخبر هم نیستم، به خصوص دربارهی رویدادهای فوتبالی.
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
بعد از یک نیم فصل پر تجربه، استقلال رو دور پیروزی افتاد. السد را که برد، مطمئن شدیم این گل به سحرگاه شکفتن رسیده است. دمشون گرم! دلمان غرق سرور شد. بعدش دیگر به دربی فکر میکردیم، به شهرآورد.
بعد از یک نیم فصل پر تجربه، استقلال رو دور پیروزی افتاد. السد را که برد، مطمئن شدیم این گل به سحرگاه شکفتن رسیده است. دمشون گرم! دلمان غرق سرور شد. بعدش دیگر به دربی فکر میکردیم، به شهرآورد.
******
شنبه اینجا که باران میبارید، یکریز و بیوقفه. کاش فردا آفتابی باشد!
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه برمیگردد
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید:
«صبح بخیر»
آفتاب یکشنبه که درآمد و گفت: صبح بخیر، خاطرمان آسوده شد. دیگر میدانستیم این روز، یک روز آبی آفتابی است. بازی ساعت سه بعدازظهر بود. چه تصادف عجیبی!
زندگی شاید آن لحظهی مسدودیست
زندگی شاید آن لحظهی مسدودیست
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهی یک تنهایست
دل من
که به اندازهی یک عشقست
به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهی پنجره میخوانند.
یادم آمد فروغ هم ساعت سه غزل خداحافظی را خواند و جام مرگ را سر کشیدــــ«در ساعت سه بعدازظهر دوشنبه ۲۴بهمن ۱۳۴۵، فروغ با سرعت به استودیو میرفت. فروغ بچهها و پرندهها را بسیار دوست میداشت. میگفت: آنها پاکترند. آخر هم جان خودش را در راه دوستی با بچهها گذاشت. او که دوست قدیمی بچهها بود وقتی دید ماشین دبستان شهریار قلهک به جلو او پیچید، برای جلوگیری از تصادف به راست راند و از جادهی اصلی منحرف شد. تنها لبخند یک کودک که از بند مرگ رسته بود برای او کافی بود...او را به بیمارستان بردند اما افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود.»ــــــ
آه...
سهم من اینست
یادم آمد فروغ هم ساعت سه غزل خداحافظی را خواند و جام مرگ را سر کشیدــــ«در ساعت سه بعدازظهر دوشنبه ۲۴بهمن ۱۳۴۵، فروغ با سرعت به استودیو میرفت. فروغ بچهها و پرندهها را بسیار دوست میداشت. میگفت: آنها پاکترند. آخر هم جان خودش را در راه دوستی با بچهها گذاشت. او که دوست قدیمی بچهها بود وقتی دید ماشین دبستان شهریار قلهک به جلو او پیچید، برای جلوگیری از تصادف به راست راند و از جادهی اصلی منحرف شد. تنها لبخند یک کودک که از بند مرگ رسته بود برای او کافی بود...او را به بیمارستان بردند اما افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود.»ــــــ
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پلهی متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را
دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
پیروزی مچکریم
بازی زیبا و جوانمردانهای بودـــ غیر از حاشیههای دقایق پایانی ــــ و از حق نگذریم پرسپولیس تیم بسیار خوبیه و هنوز در صدر جدول است و رسیدن بهش کار آسانی نیست. اما استقلالیها از روند رو به رشد تیمشان راضی هستند و امیدوارند استقلال هر روز بهتر از دیروز باشد.
دوشنبه هم بارانی بود تا خود شب بارید! آدم را یاد بارانهای بهاری میانداخت. کو تا بهار! هنوز زمستان است. و چه زمستان غمگینی! چهل روز از درگذشت آیتالله هاشمی رفسنجانی هم گذشت، یادش گرامی!
اما نه، تقویم میگوید امروز آخرین جمعهی بهمن است و تا بهار راه زیادی نمانده است.
دلتان سبز و پر شکوفه
اما نه، تقویم میگوید امروز آخرین جمعهی بهمن است و تا بهار راه زیادی نمانده است.
دلتان سبز و پر شکوفه
M.T😊
من فکر میکنم...
من فکر میکنم...
من فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.
من فکر میکنم...
من فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.
من پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
«یکی از همکلاسیهای فروغ میگفت: زنگهای انشا برای فروغ بدترین ساعات درس بود. همیشه میگفت: من از انشا متنفرم، بیزارم، برای اینکه خیلی خوب انشا مینوشت و معلم انشا همیشه او را توبیخ میکرد و میگفت: فروغ، تو اینها را از کتابها میدزدی!»
«حالا شعر برای من یک مسئلهی جدی است. مسئولیتی که در مقابل وجودم خودم احساس میکنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم. من همانقدر به شعر احترام می گذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش.»
«وقتی که «شعری که زندگیست» را [از شاملو] خواندم متوجه شدم که امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است. این خاصیت را در زبان فارسی کشف کردم که میشود ساده حرف زد. حتی سادهتر از شعری که زندگیست.»
«یکی از خوشبختیهای من این است که نه زیاد خودم را در ادبیات کلاسیک خودمان غرق کردهام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شدهام. من دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای اطراف خودم هستم... در یک دورهی مشخص که از لحاظ زندگی اجتماعی و فکری و آهنگ این زندگی، خصوصیات خودش را دارد، راز کار در این است که این خصوصیات را درک کنیم و بخواهیم این خصوصیات را وارد شعر کنیم.»
«دیوار و عصیان در واقع دست و پا زدنی است مأیوسانه در میان دو مرحلهی زندگی است. آخرین نفسزدنهای پیش از یک نوع رهایی است. آدم به مرحلهی تفکر که میرسد، در جوانی احساسات ریشههای سستی دارند، فقط جذبهشان بیشتر است. اگر بعداً به وسیلهی فکر رهبری نشوند و یا نتیجهی تفکر نباشند خشک میشوند و تمام میشوند. من به دنیای اطرافم، به اشیا اطرافم و آدمهای اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم، آن را کشف کردم و وقتی میخواستم بگویمش، دیدم کلمه لازم دارم. کلمههای تازه که مربوط به همان دنیا میشود. اگر میترسیدم میمردم. اما نترسیدم، کلمهها را وارد کردم. به من چه که این کلمه هنوز شاعرانه نشده است. جان که دارد، شاعرانهاش میکنیم!»
«رابطهی دو تا آدم هیچوقت نمیتواند کامل یا کامل کننده باشد بهخصوص در این دوره. اما شعر برای من مثل دوستی است که وقتی به او میرسم میتوانم راحت با او درددل کنم. یک جفتی است که کاملم میکند... بعضیها کمبودهای خودشان را در زندگی با پناهبردن به آدمهای دیگر جبران میکنند. اما هیچوقت جبران نمیشود. اگر جبران میشد آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟»
«من در این سناریو سعی کردهام زندگی حقیقی زن ایرانی را نشان بدهم. دلم میخواهد این فیلم در یکی از این خانههای قدیمی ایران فیلمبرداری شود، خانههایی که اتاقهایش تودرتو است...»
«سینما برای من یک راه بیان است. این که من یک عمر شعر گفتم دلیل نمیشود که شعر تنها وسیلهی بیان است. من از سینما خوشم میآید. در هر زمینهی دیگر هم بتوانم کار میکنم. اگر شعر نبود درتئاتر بازی میکنم، اگر تئاتر نبود فیلم میسازم. ادامه دادنش هم بسته به این است که حرفهای من ادامه داشته باشد، البته اگر حرفی داشته باشم.»
فروغ فرخزاد
M.T
0 comments:
Post a Comment