پول، پول میاره
این داستان مرا به گذشتههای دور میبرد، به زمانی که از دبیرستان فارغالتحصیل شدم و دربهدر دنبال کار میگشتم. در یکی از شرکتهایی که برای استخدام رفته بودم این جمله را شنیدم.
همانطور که فرم پر میکردم، رئیس شرکت داستانی برایم تعریف کرد ــ کوتاه و بامزه بود،شاید شما هم شنیده باشید، بههرحال، من الان حوصلهی تعریف کردنش را ندارم ـــ بله، مدیر داستانش را با این جمله تمام کرد: درسته که از قدیم گفتند پول، پول میاره، اما فقط پول بزرگه که پول میاره.
خب، بهخاطر نداشتن سابقهکار، از سعادت کارمندی در آن شرکت بهرهمند نشدم. اما داستانک آقای مدیر همیشه در ذهنم ماند.
نمیدانم شما هم با آقای رئیس موافقید یا نه؟ خودم، چندان موافق نبودم، همانموقع که داستان را تعریف میکرد میخواست بگویم: اصلاً هم اینطوری نیست که شما میگویید. اما چون احترام بزرگتر واجب بود، حرفی نزدم.
آره، درسته که برای شروع کسب و کار، یک سرمایهی اولیهای لازمه، اما از گوشه و کنار میشنویم که شماری از انسانهای بااراده از صفر شروع کردهاند و به ارقام نجومی رسیدند. داستان امروز دربارهی یکی از این انسانهای پردل و جرأت است. این داستان را عیناً از کتاب فکر بزرگ نوشته دانی دویچ مینویسم:
********این داستان مرا به گذشتههای دور میبرد، به زمانی که از دبیرستان فارغالتحصیل شدم و دربهدر دنبال کار میگشتم. در یکی از شرکتهایی که برای استخدام رفته بودم این جمله را شنیدم.
همانطور که فرم پر میکردم، رئیس شرکت داستانی برایم تعریف کرد ــ کوتاه و بامزه بود،شاید شما هم شنیده باشید، بههرحال، من الان حوصلهی تعریف کردنش را ندارم ـــ بله، مدیر داستانش را با این جمله تمام کرد: درسته که از قدیم گفتند پول، پول میاره، اما فقط پول بزرگه که پول میاره.
خب، بهخاطر نداشتن سابقهکار، از سعادت کارمندی در آن شرکت بهرهمند نشدم. اما داستانک آقای مدیر همیشه در ذهنم ماند.
نمیدانم شما هم با آقای رئیس موافقید یا نه؟ خودم، چندان موافق نبودم، همانموقع که داستان را تعریف میکرد میخواست بگویم: اصلاً هم اینطوری نیست که شما میگویید. اما چون احترام بزرگتر واجب بود، حرفی نزدم.
آره، درسته که برای شروع کسب و کار، یک سرمایهی اولیهای لازمه، اما از گوشه و کنار میشنویم که شماری از انسانهای بااراده از صفر شروع کردهاند و به ارقام نجومی رسیدند. داستان امروز دربارهی یکی از این انسانهای پردل و جرأت است. این داستان را عیناً از کتاب فکر بزرگ نوشته دانی دویچ مینویسم:
زمانی که پائولا را ملاقات میکنید، به خودتان میگویید:«بیخود نیست که این همه موفق است، زیرا به گونهای طبیعی مردمی است.» به همین جهت وقتی میشنوید که پائولا به مدت بیست سال از فوبیای فضای باز رنج برده است، دچار شوک میشوید. در واقع، پائولا از ترس ترک خانهاش فلج میشد.
پائولا چهل و دو ساله شده بود و در مرز فقر و آستانهی طلاق بود که زنگ بیدارباشی به صدا درآمد. او میدانست که باید مسئولیت زندگیاش را بر عهده بگیرد تا بتواند از پسرهایش مراقبت کند.
پائولا آشپز ماهری بود. پس با دویست دلار، شروع به پخت و پز و فرستادن غذا به دفترهای کارمندان مشاغل مختلف کرد. پسران نوجوان او، بابی و جیمی، غذاها را تحویل میدادند. پائولا هنوز هم به خاطر دارد که چگونه با احتیاط تا شاهی آخر دویست دلارش را خرج کرد؛ پنجاه دلار برای مواد غذایی، چهل دلار برای یک کولر و باقیماندهی پولش برای گرفتن جواز و سایر مخارج.
وقتی پائولا شرکت غذاییاش را به راه انداخت. هر روز از شانزده تا بیست و چهار ساعت کار میکرد و به فکر رویاهای بزرگی نبود. هدف او بسیار اساسیتر بود. او اغلب میگفت: «نظر من دربارهی موفقیت این بود که اگر قصد داشتم برای روز چهارشنبه به مغازهی مواد غذایی بروم، پول کافی دارم و چک من برگشت نمیخورد.»
پیگیری محض، کار سخت و محصولی که از آن استقبال میشد، موجب گشت که مردم دستهدسته به سراغ پائولا بیایند و کار او رونق بگیرد. در عرض چند سال پائولا توانست رستوران کوچکی افتتاح کند و اندکاندک آن را گسترش دهد.
چگونه پائولا توانست خودش را از جایگاه یک زن خانهدار معمولی به مقامی بینالمللی برساند؟
پائولا و پسرانش، جیمی و بابی ــــ که اکنون آشپزهای سرشناس هستند ــــ شهرتی جهانی به دست آوردهاند. مؤسسهی آنان در ساوانا، ایالت جورجیا، قرار دارد و رستورانشان با نام «بانو و پسران» یکی از داغترین نقاط شهر برای خوردن یک وعده غذای لذیذ است. اما کلید موفقیت آنان به همان قدمت غذاهای سنتی آنان است. وقتی از بابی و جیمی برای شرکت در برنامهی خود دعوت کردیم، این توصیهها را ارائه کردند:
-بیایید تو پاهایتان را بالا بگذارید: ترجمه تجاری: به مردم، از همان لحظهی نخست ملاقات احساس راحتی ببخشید.
- مردمی باشید: ترجمهی تجاری: به افرادی که به شما وفادارند، وفادار باشید.
- در پوست خود بگنجید: ترجمهی تجاری: هرگز در زندگی یا تجارت نشانهای از قلدری ظاهر نسازید.
- به امید دیدار هرچه زودترتان هستیم؟: ترجمهی تجاری: یقین بدارید که مشتریان شما میدانند بخشی از خانوادهاند و شما امیدوارید که آنان را هرچه زودتر ببینید.
پائولایی که شما امروز میبینید، یکپارچه صمیمیت و جذابیت است. او تجارتی را از صفر آغاز کرد، اما نخست ناچار بود درونش را بنگرد و شهامت لازم را بیابد تا بتواند آخرین دویست دلارش را صرف خلق امکاناتی برای خود و فرزندانش کند.
فکر بزرگ: دانی دویچ
0 comments:
Post a Comment