This blog is about books, eBooks , my memories .

Saturday, February 4, 2017

نوئل پرچالش



«هیچی، منتظر خانم بودیم که مثل همیشه با تأخیر تشریف آوردند.»
ویدا تلفن همراهش را برداشت و گفت: «من، یه سبز.»
ابروهام بالا رفت: «سبز چیه؟»
شادی: «منظورش گرین اسموتیه، می‌خواد فارسی را پاس بدارد.»
با آه بلندی گفتم:«خوبه، پس منم یه زلزله.»
شادی کافه‌یار را صدا زد:«یه اسپرسو، یه میلک شیک، یه گرین اسموتی.» 
 
بعد آرنج‌ها را به میز تکیه ‌داد، از گوشه‌ی چشم نگاهی انداخت به طرف دیگر سالن و لبخند کجی زد. مسیر نگاهش را دنبال کردم و دوباره به یک فنجان رسیدم. این بار قلبی کوچک می‌افتاد تو فنجان و بخار «یک فنجان عشق» پیچکانه از دیوار می‌رفت بالا. کنار دیوار عاشق، نشسته بود میزی. پشت میز مردی تنها، چشمانش خیره به درب. پالتوی قهوه‌ای سوخته به تن داشت و یک دسته رز‌صورتی در دست.

شادی گفت: «او مای! این پسر سرکاره...دختره خوب کاشتتش.»
ویدا بدون اینکه سر بالا بیاورد گفت: «آره، شمردم تا حالا پنج تا ماکیاتو خورده.»
گفتم:«فکر کردم تو حواست فقط به توییته.»
جواب داد: «یک خبرنگارحرفه‌ای حواسش به همه‌جا هست.»
کافه‌یار نوشیدنی‌ها را روی میز گذاشت و رفت. ویدا هم گوشیش را کنار گذاشت و لیوانش را برداشت. در حالیکه نوشیدنیش را با نی هم می زد، گفت: «معجون لاغریه.»

گفتم:‌ «تو که لاغری.»
گفت: «آره، اما باید تا جشن نامزدی چند کیلو کم کنم.»
ــــ :«نامزدی؟تو که گفتی تا فارغ‌التحصیلی نامزدی بی‌نامزدی.»
ــــ :«خب‌ حالا نظرمون عوض شده، من و مزدک می‌خوایم عید نامزد کنیم.» بعد تو آینه‌ی کوچکش بینی‌ قلمیش را بررسی کرد و پرسید :«راستی دکتر کی برمی‌گرده؟»
ــــ :« مثل همیشه یک ماه دیگه... چطور؟»
ــــ :«می‌خوام بینیمو عمل کنم.»
گویی مار نیشم زده باشد، جیغ زدم: «چی؟ بینیتو؟»
 چشمان شادی گرد شد: «او مای! بینی تو که مشکلی نداره، دختر!»
ویدا گفت: «فقط به خاطر نامزدی،  می‌خوام همرنگ جماعت باشم. آخه تمامه فامیلای مزدک بینی‌شون رو عمل کردن. دوست دارم شبیه اونا باشم تا راحت‌تر منو بین خودشون بپذیرن. به‌هرحال، بینی سربالاها  با بینی‌ سربالاها راحت‌ترن.»

شادی سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد و گفت: «او مای! این اشتباهه، تو نباید از ارزش‌های خودت به خاطر دیگران کوتاه بیای، بلکه باید خاص بودنت را به رخ دیگران بکشی. تو بیشتر از جراحی به کلاسای کامیابی نیاز داری. اتفاقاً دو هفته دیگه یه کارگاه رسوب‌زدایی ذهن داریم بیا اسم بنویس.»

ویدا گفت: «شاید حق با تو باشه. اما برام  سخته، دوست ندارم بگن عروسمون با بینی طبیعیش برامون کلاس می‌ذاره.»
گفتم: «خوش‌‌ به حالت! منم دوست دارم دماغمو عمل کنم، اما حیف که نمی‌ذاره.»

شادی پرسید: «کی؟»
ــــ :«آقای دکتر. از روز اولم منو به خاطر بینی طبیعیم استخدام کرد، وگرنه منشی‌های بهتر از من زیاد بودن. دکتر گفت دوست داره منشیش نمونه‌ی تمام عیاره یه دختر اصیل ایرانی باشد. دوست نداره مراجعینش فکر کنن دکتر به خاطر ثروت عمل زیبایی رو رواج  می‌ده. تازه همیشه بیماران رو قبل عمل پیش یه روانشناس معروف می‌فرسته، تا خوب توجیه بشن که زیبایی ذهن ربطی به زیبایی بینی نداره.»

شادی گفت: «او مای گاد! دکتربی‌نظیره، قدرش رو بدون! البته می‌شه درکش کرد، حس مالک کارخانه‌ی تن ماهی رو داره که با دیدن ماهی‌های آزادشاد می‌شه.»

به فنجان‌های نورانی  بالای سرم زل زدم ــــ کافه‌دار خلاق با فنجان‌های رنگی چراغ‌آویز ساخته بودــــ و فکر کردم : «منظورش اینه که جراحی بینی مثل کنسروسازیه؟ نمی‌تونست یه مثال بهتر بزنه؟ شنیده‌بودم آدما تو اتوبوس شلوغ یا مترو کنسرو  می‌شن، اما تشبیه کوچک شدن بینی به کنسروسازی؟ ولش کن، شادیه دیگه.»

ویدا تلفن همراهش را برداشت و گفت: «پس یه وقت به من می‌دی، آره؟ قبل عید باشه خیلی بهتره.»
پلک چشمم پرید، گفتم: «قبل عید؟خب، باید ببینم، دو ماه آخرسرمون خیلی شلوغه...اما سعیمو  می‌کنم. فقط نگو دوست منی، باشه؟  نمی‌خوام کارمو از دست بدم.»  
ــــ :«سپاس، عاشقتم! معلومه که نمی‌گم.» مکثی کرد و آهسته گفت: «فقط اگه بتونی یک تخفیفم برام بگیری خیلی خوب می‌شه.»

ــــ :«تخفیف؟ مشکلی نیست. دکتر خیلی منصفه، با مشتری‌هاش را میاد. بگی دانشجو هستی و عید نامزدیته می‌گه این بینی تخفیف داره.»
ــــ :«راس میگی؟ پس بی‌صبرانه منتظر ورود دکتر هستم.»
ــــ :«منم همین‌طور. دلم لک زده برای مطب.»
همین‌طور که توییت را می‌نوشت پرسید: «چرا؟ تعطیلیو دوس نداری؟»


جوان تنها، ماکیاتوی دیگری خواست، صدایی گرفته و محزون داشت. دلم برایش سوخت. باغصه گفتم: «معلومه که دوست دارم... خب، اولش خیلی ذوق داشتم می‌خواستم خستگی کار را در کنم... می‌خواستم صبح‌ها بیشتر بخوابم. بعد برم باشگاه برا ورزش. برم  گردش، سینما، تئاتر، خلاصه تفریح،  شایدم سفر، درست مثل سالای قبل که آزی ازدواج نکرده بود. اما الآن آرزو می‌کنم که کاش فردا صبح  برگردم سرکار!» آه بلندی کشیدم :«بیچاره من، مجبورم یه ماه تعطیلی را با گرفتن عکس‌ از در و دیوار وlikeو share و comment پرکنم. مگر اینکه یکی از شما دوتا فداکاری کنه و با من بیاد سفر.»

ویدا گفت: «رو من یکی که اصلاً حساب نکن! خیلی دوس دارم برم سفر، اما سردبیرم از مرخصی متنفره. شاید شادی بتونه بیاد، چند روز دیگه امتحاناش تموم می‌شه.»

شادی اعتراض کرد: «او مای! من برا اتلاف وقت با دوستان وقتی ندارم! فصل همایشه . یک هفته کارگاه آموزش موفقیت داریم، بعدشم  یک دوره‌ی پنج‌روزه مدیتیشن تو رامسر.»
 
 خونم به جوش آمد:«اتلاف وقت با دوستان؟ خسته نشدی از این کارای بیخود؟

چهره‌ی شادی برافروخته شد، اولین باری بود که  او را این‌طوری آشفته می‌دیدم. گفت: «کارای بیخود؟ چطور جرأت(جرئت) می‌کنی به همایش توهین کنی؟ من صبحا فقط با دو انگیزه از خواب بیدار می‌شم: نوشیدن قهوه و برگزاری همایش...» چشمانش از اشک پر شد، از جعبه یک دستمال کاغذی برداشت و گفت: «نمی‌دونی همایش چقدر تو موفقیت تأثیر داره، تأثیرش بیشتر از نوشابه‌‌های انرژی‌زا و قرصای لاغریه

ــــ :«حالا چقدر موفق شدی؟ تو که ترم قبل تمام واحداتو افتادی
ــــ :«خب، با این همه همایش فرصتی برا درس‌خواندن باقی‌نمی‌مونه. تازه، من نیازی به  دانشگاه ندارم، در‌سای واقعی زندگی رو باید تو همایش‌ها یاد‌گرفت

ــــ :«منظورت چیه که به دانشگاه نیازی نداری؟
ــــ :«برای این‌که می‌خوام مدرس موفقیت بشم. از همون بار اولی که رفتم همایش فهمیدم برای ترقی تو زندگی فقط به همایش نیاز دارم، آینده‌ی من تو همایشه. راستش، دانشگاه رو فقط  به خاطر مامان و بابام می‌رم

ویدا گفت: «چرند نگو، همه‌ی مدرسای موفقیت یا دکترن یا مهندس. تو به مدرک نیازی داری
ــــ :«آره، می‌دونم. اما سخت‌ترین کار دنیا درس‌خوندنه، این‌روزا به خرید فکر می‌کنم، به خرید مدرک. تبلیغش همه جا هست: کارشناسی، ارشد، دکترا از دانشگاه‌های معتبر. فقط یه مقدار پول لازمه که...» به فنجانش خیره شد و گفت: «خب،  باباهای مهربون به درد همین روزا می‌خورن

ــــ :« گفتم حالا چند هست؟
 ــــ :«چی؟ مدرک؟بستگی داره به دانشگاهش، قیمتها هم روزبه روز تغییر می‌کنن...» جمله‌اش را نیمه‌کاره گذاشت، نگاهش رفت به آن طرف سالن

پسر که از انتظار بی‌حاصل خسته بود، از کافه بیرون زد، دستهایش خالی بود
شادی لبخند کجی زد: «رز صورتی آنقدر لفتش داد که پسره لفت
ویدا در توییترش نوشت: «رفتم زیبا ولی تنها نرفتم. رایحه‌ی یک فنجان عشق را با خود بردم
و من آهی بلند کشیدم و گفتم:«رفته اما ردپای او به جاست. بنده خداـــ
....



لفت:
​ left​



0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com