رایحهی رزهای صورتی اکنون بیشتر احساس میشد. آخرین جرعهی میلک شیک را نوشیدم و گفتم:«رفته اما ردپای او به جاست. بنده خدا!»
ویدا پقی زد زیر خنده. شادی به او ملحق شد و پرسید:«او مای گاد! تو بندهخدا رو از کجا میشناسی؟» هاج و واج به آن دو نگاه کردم. شادی توضیح داد: «بندهخدا، استادمونه، استاد آسیبشناسی شبکههای اجتماعی.»
لیوان خالی را با ضربهی ملایمی روی میز گذاشتم، دست زدم زیر چانه و پرسیدم: «فامیلیش بندهخداس؟»
شادی لبخند کجی زد: «در واقع فامیلیش «خدابنده»س، اما ما بین خودمون بندهخدا صداش میزنیم. استاد خوبیه.»
«گفتی استاد آسیبشناسی شبکههای اجتماعی؟ نشنیدم!»
«خب، آسیب شبکه یه واحده جدیده. بس که بچهها تو اینستا، تلگرام و وایبر و توییترو فیسبوک و یوتیوب و لاینن دانشگامون این واحدو اضافه کرده تا بچهها رو با خطرات شبکهها آشنا کنه. واحده خوبیه، حتم دارم پاسش میکنم.»
ــــ :«خوبه، حداقل یه درسو دوست داری.»
ویدا گفت: «به نظر من که شبکهها خطر جدی ندارن، اما ما وظیفه داریم به مردم هشدار بدیم، برای همین ماهی یکبار یه مقاله دربارهی مضرات شبکههای اجتماعی تو روزنامهمون چاپ میکنیم، فقط برای هشدار به والدین. اما زندگی خودم بدون شبکه معنی نداره، من با توییتر نفس میکشم.»
گفتم: «آره، همینطوره. ما به شبکهها خیلی وابسته شدیم. از بس با شستم رو صفحهی گوشی ضربهزدم «سندرم تاچ» گرفتم. مدتیه که از انگشت سبابهام استفاده میکنم، اما اونم ناامیدم کرده. هفتهی قبل رفته بودم امور مشترکین دختره گفت: زیر سند رو انگشت بزن. انگشت زدم. گفت: محوه، دوباره بزن. زدم. گفت: محکمتر. سرانگشتمو فرو بردم تو استامپ و با قدرت تمام پایین سندو انگشت زدم، اما اثر انگشتم نیفتاد که نیفتاد. دختره تشویقم کرد: محکمتر، محکمتر...به سرانگشتام خیره شدم، باورتون میشه اثر انگشت نداشتم، اونها محو شده بودن. درست مثل سرزانوها که ساییده میشن و میرن.»
ــــ :«بعد چیشد؟»
ــــ :«بعد نداره، از خواب پریدم و دیدم یک پیامک از همراه اول اومده، ده هزارتومن قبض تا پایان آذر، شوکه شدم. خوابم تعبیر شده بود باید میرفتم امور مشترکین. البته هنوز نرفتم.»
ــــ :«ده هزار تومن، زیاده؟ من که قبضم کمتر از صد هزارتومن نمیاد.»
ــــ :«خب، من زیاد زنگ نمیزنم،برا همین قبض موبایلم هیچوقت بیشتر از سههزار تومن نمیاد. فکر کنم یه اشتباهی شده، باید برم امور مشترکین.»
ویدا پقی زد زیر خنده. شادی به او ملحق شد و پرسید:«او مای گاد! تو بندهخدا رو از کجا میشناسی؟» هاج و واج به آن دو نگاه کردم. شادی توضیح داد: «بندهخدا، استادمونه، استاد آسیبشناسی شبکههای اجتماعی.»
لیوان خالی را با ضربهی ملایمی روی میز گذاشتم، دست زدم زیر چانه و پرسیدم: «فامیلیش بندهخداس؟»
شادی لبخند کجی زد: «در واقع فامیلیش «خدابنده»س، اما ما بین خودمون بندهخدا صداش میزنیم. استاد خوبیه.»
«گفتی استاد آسیبشناسی شبکههای اجتماعی؟ نشنیدم!»
«خب، آسیب شبکه یه واحده جدیده. بس که بچهها تو اینستا، تلگرام و وایبر و توییترو فیسبوک و یوتیوب و لاینن دانشگامون این واحدو اضافه کرده تا بچهها رو با خطرات شبکهها آشنا کنه. واحده خوبیه، حتم دارم پاسش میکنم.»
ــــ :«خوبه، حداقل یه درسو دوست داری.»
ویدا گفت: «به نظر من که شبکهها خطر جدی ندارن، اما ما وظیفه داریم به مردم هشدار بدیم، برای همین ماهی یکبار یه مقاله دربارهی مضرات شبکههای اجتماعی تو روزنامهمون چاپ میکنیم، فقط برای هشدار به والدین. اما زندگی خودم بدون شبکه معنی نداره، من با توییتر نفس میکشم.»
گفتم: «آره، همینطوره. ما به شبکهها خیلی وابسته شدیم. از بس با شستم رو صفحهی گوشی ضربهزدم «سندرم تاچ» گرفتم. مدتیه که از انگشت سبابهام استفاده میکنم، اما اونم ناامیدم کرده. هفتهی قبل رفته بودم امور مشترکین دختره گفت: زیر سند رو انگشت بزن. انگشت زدم. گفت: محوه، دوباره بزن. زدم. گفت: محکمتر. سرانگشتمو فرو بردم تو استامپ و با قدرت تمام پایین سندو انگشت زدم، اما اثر انگشتم نیفتاد که نیفتاد. دختره تشویقم کرد: محکمتر، محکمتر...به سرانگشتام خیره شدم، باورتون میشه اثر انگشت نداشتم، اونها محو شده بودن. درست مثل سرزانوها که ساییده میشن و میرن.»
ــــ :«بعد چیشد؟»
ــــ :«بعد نداره، از خواب پریدم و دیدم یک پیامک از همراه اول اومده، ده هزارتومن قبض تا پایان آذر، شوکه شدم. خوابم تعبیر شده بود باید میرفتم امور مشترکین. البته هنوز نرفتم.»
ــــ :«ده هزار تومن، زیاده؟ من که قبضم کمتر از صد هزارتومن نمیاد.»
ــــ :«خب، من زیاد زنگ نمیزنم،برا همین قبض موبایلم هیچوقت بیشتر از سههزار تومن نمیاد. فکر کنم یه اشتباهی شده، باید برم امور مشترکین.»
ــــ :«فقط سه هزار؟ زنگ نمیزنی اما آنلاین که هستی!»
ــــ :«بله، سه هزار. من همش سرکارم، محل کارمم وایفای رایگان داره. خونه هم چند ماهی هست که به همت یه خیر با وایفای رایگان تجهیز شده. درست ماه تیر بود، همین که از پلهها آمدم پایین چشمم به یه اطلاعیه خورد که رو دیوار نصب شده بود: «همسایههای محترم این رمز وایفای ماست cl0020ash. از اینترنت نامحدود پرسرعت لذت ببرید. لطفاً، احساس راحتی کنید و این رمز را با دوستانتان به اشتراک بگذارید، متشکرم.»
ویدا گفت: «چه همسایههای خوبی! واحد خالی ندارید؟»
ــــ :«ایمممم، فعلاً که نه، اما به زودی شاید... پایینیها مدام با هم دعوا میکنن، گمونم به زودی جدا شن. بنده خدا، زنه... پریروز میگفت: «مردهشور این زندگی مدرن رو ببرن، خیلی مزخرف و پوچه، چی میخواد سر ما بیاد؟ دلم میخواد خودمو آتیش بزنم.»
ویدا پرسید: «آخــــی، چـــرا؟»
گفتم: «شوهرش خورهی اینترنته، از صبح تا شب کلش بازی میکنه. بنده خدا، زنه، دلم براش میسوزه.» چند لحظه مکث کردم تا حالت چهرهی بچهها را بررسی کنم. ویدا متأثر بود، ولی هنوز توییت مینوشت. شادی نگینهای دستبندش را نوازش میکرد، گوشه لبش مثل پارچه تاخورده بود.نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «راس میگه. زندگی خیلی کسالتآور و تکراری شده... منم گاهی احساس پوچی میکنم» ـــــ و این درست همانجایی بود که اشتباه کردم ـــــ
شادی تندی سرش را بالا آورد و به چشمانم خیره شد، انگار چیز مهمی را به خاطر آورده باشد. هیجان زده گفت: «احساس پوچی؟ آرمیتا! تو باید مت کاتس و ببینی!» منتظر پاسخم نشد، تلفن همراهش را برداشت و گفت: «اتفاقاً استاد بندهخدا هم چند سال قبل به پوچی رسیده بود. به خدا راس میگم، خودش اینو گفت. چند هفته قبل یه ویدیو از «متکاتس» به ما نشون داد و گفت به جای سیگار کشیدن خودتون و به چالش بکشید...منم مثل شما بودم، بیست و چهار ساعته آنلاین، تا این که یه روز نامزدم ترکم کرد فقط به خاطر یه پسر آنلاینی که ششهزار و ششصد و شصت و شش تا فالوئر داشت... همینجا بگم که این بدترین آسیب شبکه است: سست شدن بنیان خانواده. آره، تصمیم گرفته بودم خودم را بکشم که ویدیوی مت کاتس را دیدم . خیلی متحول شدم، آنقدر که اسلحه را کنار گذاشتم. تصمیم گرفتم به جای کشیدن ماشه خودم را به چالش بکشم. از من به شما نصیحت هر وقت احساس پوچی کردید ویدیوی مت کاتس را ببینید و یه چالش سیروزه را امتحان کنید.» شادی گوشیش را سمت ما گرفت و گفت: «بچهها بیاید تماشا.»
اخمهایم تو هم رفت گفتم: «نه تو روخدا! حوصلهی ویدیوهای موفقیت رو ندارم، خودت تماشا کن.»
شادی گفت: «خودت رو لوس نکن، این از اون ویدیوها نیس! درضمن، کوتاهه، چار دقیقه هم نیس.»
ــــ :«بله، سه هزار. من همش سرکارم، محل کارمم وایفای رایگان داره. خونه هم چند ماهی هست که به همت یه خیر با وایفای رایگان تجهیز شده. درست ماه تیر بود، همین که از پلهها آمدم پایین چشمم به یه اطلاعیه خورد که رو دیوار نصب شده بود: «همسایههای محترم این رمز وایفای ماست cl0020ash. از اینترنت نامحدود پرسرعت لذت ببرید. لطفاً، احساس راحتی کنید و این رمز را با دوستانتان به اشتراک بگذارید، متشکرم.»
ویدا گفت: «چه همسایههای خوبی! واحد خالی ندارید؟»
ــــ :«ایمممم، فعلاً که نه، اما به زودی شاید... پایینیها مدام با هم دعوا میکنن، گمونم به زودی جدا شن. بنده خدا، زنه... پریروز میگفت: «مردهشور این زندگی مدرن رو ببرن، خیلی مزخرف و پوچه، چی میخواد سر ما بیاد؟ دلم میخواد خودمو آتیش بزنم.»
ویدا پرسید: «آخــــی، چـــرا؟»
گفتم: «شوهرش خورهی اینترنته، از صبح تا شب کلش بازی میکنه. بنده خدا، زنه، دلم براش میسوزه.» چند لحظه مکث کردم تا حالت چهرهی بچهها را بررسی کنم. ویدا متأثر بود، ولی هنوز توییت مینوشت. شادی نگینهای دستبندش را نوازش میکرد، گوشه لبش مثل پارچه تاخورده بود.نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «راس میگه. زندگی خیلی کسالتآور و تکراری شده... منم گاهی احساس پوچی میکنم» ـــــ و این درست همانجایی بود که اشتباه کردم ـــــ
شادی تندی سرش را بالا آورد و به چشمانم خیره شد، انگار چیز مهمی را به خاطر آورده باشد. هیجان زده گفت: «احساس پوچی؟ آرمیتا! تو باید مت کاتس و ببینی!» منتظر پاسخم نشد، تلفن همراهش را برداشت و گفت: «اتفاقاً استاد بندهخدا هم چند سال قبل به پوچی رسیده بود. به خدا راس میگم، خودش اینو گفت. چند هفته قبل یه ویدیو از «متکاتس» به ما نشون داد و گفت به جای سیگار کشیدن خودتون و به چالش بکشید...منم مثل شما بودم، بیست و چهار ساعته آنلاین، تا این که یه روز نامزدم ترکم کرد فقط به خاطر یه پسر آنلاینی که ششهزار و ششصد و شصت و شش تا فالوئر داشت... همینجا بگم که این بدترین آسیب شبکه است: سست شدن بنیان خانواده. آره، تصمیم گرفته بودم خودم را بکشم که ویدیوی مت کاتس را دیدم . خیلی متحول شدم، آنقدر که اسلحه را کنار گذاشتم. تصمیم گرفتم به جای کشیدن ماشه خودم را به چالش بکشم. از من به شما نصیحت هر وقت احساس پوچی کردید ویدیوی مت کاتس را ببینید و یه چالش سیروزه را امتحان کنید.» شادی گوشیش را سمت ما گرفت و گفت: «بچهها بیاید تماشا.»
اخمهایم تو هم رفت گفتم: «نه تو روخدا! حوصلهی ویدیوهای موفقیت رو ندارم، خودت تماشا کن.»
شادی گفت: «خودت رو لوس نکن، این از اون ویدیوها نیس! درضمن، کوتاهه، چار دقیقه هم نیس.»
این طوری بود که من و ویدا ویدیوی «تلاش برای چیزی جدید در سیروز» را تماشا کردیم. البته چون ویدیو زبان اصلی بود، من زیاد متوجه نشدم مت کاتس چی گفت، فقط هر جا او خندید من هم خندیدم.
...
0 comments:
Post a Comment