Image from Pixabay, cc
_____________________________________________
_____________________________________________
" همچو کسی که در جادّه ای دلگیربا هراس و دلهره راه می سپردو گاهی سر بر می گرداند
و باز به راه خود ادامه می دهدو دیگر باره ، سر نمی گرداند
زیرا می داند که خبثی خوف آمیزدر پی اوست و در نزدیکش گام بر می دارد. "
چند دقیقه قبل " شهر طلا و سرب " ، نوشته ی " جان کریستوفر" را تمام کردم ، دوباره خوانی این کتاب پس از سالها حسابی سرشوقم آورده است ، دوباره نوجوان شده ام و روی ابرها راه می روم
بی صبرانه چشم انتظار اول ماه می نشستم ، به انتظار یار مهربان . گوشم به زنگ بود تا پستچی از راه برسد ، زنگ خانه را به صدا درآورد و پیغام آشنا را درون خانه بیاندازد و برود
آخر من و دو برادرم چند سالی مشترک " کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان " بودیم ، دوان دوان به سمت در می دویدم، با هیجان بسته های کتاب را بر می داشتم و با ذوق آنها را باز می کردم : چند تا کتاب تازه ، با دیدن دوستان جدیدم از خوشحالی بال در می آوردم و به سرزمین رویاها و افسانه های رنگی پرواز می کردم
خوبیش این بود که من و برادرانمان در یک گروه سنی بودیم ، من علاوه بر کتابهای خودم ، کتابهای آنها را هم می خواندم
سیزده ، چهارده ساله بودم که مجموعه ی " کوههای سفید ، شهر طلا و سرب و برکه ی آتش " جان کریستوفر برای برادر کوچکترم ارسال شد، من مجموعه را خواندم و بدجوری عاشقش شدم
باز زنگ انشا بود ، موضوع انشا: خلاصه ی یکی از کتابهایی را که تازگی خوانده اید ، بنویسید
به تازگی ؟؟ خب ،تازگی ها کلی کتاب خوانده بودم ، اما می دانستم ، می خواهم درباره ی چه بنویسم ، قلم و دفتر را برداشتم و صفحات کاغذ را سیاه کردم
شانس با من یار بود ، دبیر ادبیاتمان - خانم هاشمی - گفت : " بیا انشایت را بخوان . " ، این سعادتی بود که نصیب هر کسی نمی شد ، اگر به من بگویند کلاس انشا را با واژه ای تعریف کن ، می گویم : کلاس خانم هاشمی
از سوم دبستان که نگارش را شروع کردم ، گاه گاهی زنگ انشا داشتیم ، من هم انشاهایم را می خواندم و با تحسین آموزگارم روبرو می شدم ، به سالهای پایان دبستان که رسیدم ، زنگ انشا کاملاً محو شد ، از درس انشا خبری نبود ، ریاضی ، علوم و دیکته مهم تر بودند ، فهمیدم درس انشا ، درس به درد نخوری است
دوران راهنمایی هم وضعیت به همین منوال بود ، همیشه دستور زبان و دیکته بر نگارش مقدم بود ، البته پیش می آمد زمانهایی که در کلاس انشا می خواندیم ، معلم انشایمان را به دقت گوش می داد ، سپس نمره ای در دفترمان می گذاشت و من نمی دانستم خوب می نویسم یا بد ، ضعیف ، متوسط یا عالی ، زشت یا زیبا ، گمان می کردم ، که انشای همه در یک سطح است و نویسنده ها احتمالاً استعدادی خدا دادی دارند ، برای همین اصلاً به ذهنم خطور نمی کرد، که بنویسم تا نویسنده شوم
تا این که به دبیرستان آمدم . زنگ نگارش ، جلسه ی نقدر و برسی بود ، یک جلسه ی دوستانه ، گرم و صمیمی و صادقانه ، هم خوبیها را می گفتیم و هم بدیها ، به هیچ کس هم بر نمی خورد ، چون قصد آزار و اذیت نداشتیم و فقط نظرمان را می گفتیم
هر کس پای تخته می رفت و انشایش را می خواند ، همان جا می ایستاد و به سؤالات خانم معلم و بچه ها درباره ی نوشته اش جواب می داد
خانم معلم می گفت : " تو چند نفری ؟ نوشته بودی ، ما رفتیم ، ما خوردیم ، ما خندیدیم . " ، دخترک گفت : " خانم ، ما عادت داریم از ما استفاده کنیم ، درست مثل بقیه ی بچه ها ." و ما خندیدیم
کلاس نگارش آن سال ، بهترین و پر شورترین کلاس انشای دوران تحصیلم بود ، مسلماً آن سال شاهد جهش زیادی در نگارش همه ی بچه های کلاس بودیم
و اما انشا
سه پایه ها ، صد سال است که زمین را تصرف کرده اند . پس از یک قرن از ورود سه پایه ها به کره ی زمین ، تمامی آثار شکوه تمدن بشری از بین رفته است ، بیشتر انسان ها برده ی سه پایه ها شده اند ، جز معدودی که در سرزمین های جنوبی زندگی می کنند
داستان کتاب درباره ی همین گروه کوچک است ، گروهی که قصد دارند سه پایه ها را نابود کنند و انسان را نجات دهند
داستان کتاب درباره ی همین گروه کوچک است ، گروهی که قصد دارند سه پایه ها را نابود کنند و انسان را نجات دهند
چطور انسان ها برده ی سه پایه ها شدند ؟ کسی نمی داند ، ولی ارباب ها با کلاهک فلزی که بر سر انسان ها می گذارند ، آنها را رام و مطیع خود می کنند
انسان ها تا سن چهارده سالگی آزاد ، رها و بدون کلاهک هستند ، اما همین که چهارده ساله شدند ، در مراسمی کلاهک سیمی نقره ای رنگی را بر سر می گذارند ، به محض این که کلاهک درون گوشت سر شخص فرو رفت ، او قدرت تفکر خود را از دست می دهد و برده ی بی چون و چرای اوامر سه پایه ها می شود
مردی به ظاهر مجنون به روستای کوچکی قدم می گذارد ، او با ویل ، نوجوانی که هنوز کلاهک بر سر نگذاشته ، از سه پایه ها ، بردگی ، اسارت و نقشه نجات انسان ها حرف می زند . او می گوید که گروهش به کسانی نیاز دارد که به شهر سه پایه ها بروند و اطلاعاتی راجع به آنها به دست بیاورند، تنها راه ورود به شهر سه پایه ها قهرمانی در مسابقات چهارگانه ای است که هر ساله برگزار می شود. جایزه ی قهرمانان ورود به شهر سه پایه ها و خدمت به آنان است .
ویل که از سخنان مرد مجنون شگفت زده شده است ، تصمیم می گیرد به گروه بپیوندد . او و پسر خاله اش هنری به کوههای سفید می روند ، کلاه تقلبی بر سر می گذارند و چند ماه برای شرکت در مسابقات حسابی تمرین می کنند
ویل ، پل و فریتس سه نفری هستند که از کوههای سفید به مسابقات سراسری اعزام می شوند ، در نهایت این ویل و فریتس هستند که با غلبه بر رقیبان و قهرمانی در مسابقات ، افتخار حضور در شهر طلا و سرب ، شهر سه پایه ها را کسب می کنند
ویل که از سخنان مرد مجنون شگفت زده شده است ، تصمیم می گیرد به گروه بپیوندد . او و پسر خاله اش هنری به کوههای سفید می روند ، کلاه تقلبی بر سر می گذارند و چند ماه برای شرکت در مسابقات حسابی تمرین می کنند
ویل ، پل و فریتس سه نفری هستند که از کوههای سفید به مسابقات سراسری اعزام می شوند ، در نهایت این ویل و فریتس هستند که با غلبه بر رقیبان و قهرمانی در مسابقات ، افتخار حضور در شهر طلا و سرب ، شهر سه پایه ها را کسب می کنند
در پایان کتاب ، ویل قهرمان داستان با ضربه ای ارباب آهنیش را به قتل می رساند و با کمک دوستش فریتس ، از شهر می گریزد ، تا یافته هایش را درباره ی بیگانگان به سران گروه برساند
انشایم را که خواندم ، برای شنیدن نظرات سرجایم ایستاده بودم که زنگ خورد ، شیوا با عجله به سمتم آمد و پرسید : " آخر داستان چه می شود ؟
چشمانم از تعجب گرد شد ، این نخستین باری بود که او نسبت به موضوعی ، واکنش مثبت نشان می داد
چند ماهی از ورود شیوا و خانواده اش به محله مان می گذشت، اما او هنوز نتوانسته بود خودش را با شرایط جدید وفق دهد ؛ پدرش سالها مدیر عامل یکی از بزرگترین کارخانه های تبریز بود ، شیوا به زندگی اشرافی ، لباس های گران قیمت ، سفر اروپا و میهمانی های آن چنانی خو گرفته بود ، که پدرش از کار برکنار شد ، آنها به تهران بازگشتند و البته زندگی در اینجا اصلاً به مذاقش خوشایند نبود ؛ نمراتش به شدت افت کرد و خودش با آن که دختر فوق العاده باهوشی بود ، نسبت به همه ی مسائل بی تفاوت شد . بیشتر وقت ها از مدرسه جیم می شد ، وقتهایی هم که بود ، سر کلاس چرت می زد
هنگامی که اشتیاق وصف ناپذیر شیوا را دیدم ، خلاصه ای از هر سه کتاب را برایش گفتم ، چشمانش درخشیدند ، مشخص بود که هیجان زده شده است ، و مثل من عاشق داستانهای علمی تخیلی است . گفت : " کتابها را برایم می آوری ؟ " ، گفت : " نمی توانم ، برادرم اجازه نمی دهد ." ، اخم هایش در هم رفت ، تشکر کرد و نومیدانه دور شد
عجیب نیست که این روزها دوباره این کتاب را بخوانم : عینک و ساعت مچی گوگل ، ماشین های خودکار، روبات ها ، تبلت ها ، خانه های هوشمند و... حس عجیبی دارم ، همش به یاد فیلم ها و کتابهای تخیلی می افتم ، تمام رویاها و تصورات کودکی و نوجوانیم آرام آرام دارند رنگ واقعیت به خود می گیرند ، هم هیجان زده هستم ، هم مضطرب
گاهی سر بر می گردانم و با هراس و دلهره به عقب می نگرم ، زندگی به سرعت در حال تغییر است ، من در مرکز زمین ایستاده ام و مات و مبهوت نظاره گر فناوریهای جدید هستم،
نگران روزی هستم که فناوری روحمان را تسخیر کند و ما برده ی تکنولوژی شویم ، امیدوارم این روز را فقط در فیلم های تخیلی ببینم
نگران روزی هستم که فناوری روحمان را تسخیر کند و ما برده ی تکنولوژی شویم ، امیدوارم این روز را فقط در فیلم های تخیلی ببینم
با شعری که شیوا در دفترم نوشته بود ، از شهر طلا و سرب بیرون می آیم
فرصت همین امروزهبرای عاشق بودن
فردا می پرسیم از همغریبه ای یا دشمن
ای آشنای امروز ، عشق مرا باور کن
شهر طلا و سرب ، نویسنده : جان کریستوفر ، مترجم : ع . نوریان
ناشر : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
این انشا رو همین الان نوشتم ، حدس می زنم انشا یی که آن سال نوشتم ، بهتر از حالاست ، چون آن موقع درباره ی کتاب خیلی هیجان زده بودم
0 comments:
Post a Comment