شوک کارآفرینی
روزی که ما همدیگر را ملاقات کردیم، از کسب و کار سارا سه سال میگذشت. به من گفت: «این سه سال طولانیترین سالهای زندگی من بود». او اسم کسب و کارش را «همه چیز درباره پیراشکی» گذاشته بود. (البته این نام واقعی آن نبود.)
در حقیقت درکسب و کار، سارا تمام کارش به پختن پیراشکیای که آن را از همه کارها بیشتر دوست داشت خلاصه نمیشد، بلکه علاوه بر آن مجبور بود کارهایی که هرگز در زندگیاش انجام نداده بود و هیچ تمایلی هم به انجام دادن آنها نداشت را انجام دهد.
او در حالیکه اشکهایش را با پیشبند خود تمیز میکرد و به نظر میرسید که ذهن مرا میخواند، گفت: «ساعت ۷ است. آیا درک میکنی من از ساعت ۳ صبح اینجا هستم و ساعت ۲ بیدار شدهام تا به اینجا برسم. تا زمانی که پیراشکیها را آماده کنم، مغازه را باز کنم، جواب مشتریان را بدهم، به بانک بروم، جمع و جور کنم، فاکتورها را با صندوق فروشگاه مطابقت دهم، مواد پیراشکیها را برای پختن در روز بعد آماده کنم، مغازه را ببندم، خرید کنم و شام بخورم ساعت نه و نیم، ده شب میشود و تازه با آن همه خستگی مجبورم بنشینم و شروع به حساب و کتاب کنم که اجاره ماه آینده را چطور پرداخت کنم؟»
«تمام این چیزها- او دوباره دستانش را با بیحوصلگی از هم باز کرد انگار که قصد دارد هر چیزی که قبلاً گفته است را مجدداً تأکید کند- به خاطر آن است که همیشه دوستان صمیمیام به من میگفتند: «اگر یک مغازهی پیراشکیفروشی باز نکنم دیوانهام.» چون من در پختن پیراشکی مهارت داشتم و بدتر از همه اینکه حرف آنها را باور کردم. من به دنبال راهی بودم تا از شغل وحشتناک قبلیام فرار کنم و آزاد باشم و هر کاری که دوست داشتم برای خودم انجام بدهم.»
او نزدیک بود دوباره گریه کند. اما در عوض اجاق بزرگ و سیاهی را که پیش پایش بود با لگد کوبید. من نخواستم سخنش را قطع کنم، بنابراین ساکت ماندم تا ببینم چه میگوید.
در حالیکه داشت منفجر میشد، گفت: «لعنتی! لعنتی،لعنتی، لعنتی!»
و از شدت عصبانیت دوباره به اجاق لگد زد. سپس روی زمین نشست، آه عمیقی کشید و از روی نومیدی خودش را جمع کرد و زانوهایش را بغل گرفت و آهسته با خود گفت: «حالا چه کار کنم؟» و این جمله را چندین بار زمزمه کرد. می دانستم از من سئوال نمیکند و از خودش میپرسد.
او به شدت بدهکار بود. تمام چیزهایی که قبلاً داشت و حتی بیشتر از آن را فروخته بود تا این مغازه کوچک و دوستداشتنی را باز کند. کف مغازه از بهترین چوبهای بلوط پوشیده شده بود، اجاقها از بهترین جنس بودند، ویترین مغازه جذاب بود و معلوم بود پول زیادی خرج آن شده است.
همیشه آشپزخانه مملو از بوی خوش پیراشکی بود. خالهاش او را با روند جادویی تهیهی پیراشکی از جمله ورز دادن خمیر، آماده کردن اجاق، پاشیدن آرد، آماده کردن سینیها، برش سیبها، ریواس و هلوها آشنا کرده بود، در آن زمان آن کار بسیار تفننی و خوشایند بود.
زمانی که سارا در انجام کارها عجله میکرد، خالهاش به او هشدار میداد. خالهاش به او میگفت: «سارای عزیزم، وقت زیادی داریم. پختن پیراشکی یک کار معمولی نیست که زود آن را به اتمام برسانی». سارا فکر میکرد حرف او را میفهمد ولی در واقع نمیتوانست منظور خالهاش را درک کند.
اکنون پختن پیراشکی برای او همانند همان کار معمولی است که بایستی زود آنرا به اتمام برساند، زیرا او فکر میکند دیگر هیچ علاقهای به این کار ندارد. ساعت همانطور تیکتاک صدا میداد نگاهی به سارا انداختم. دیدم خودش را بیشتر جمع کرده و میدانستم چقدر برایش سخت است که هم به شدت بدهکار باشد و هم هیچ چارهای برایش وجود نداشته باشد. حالا خالهاش کجاست؟ چهکسی میخواهد به او یاد بدهد که در این جور مواقع چه باید کرد؟
به آرامی به او گفتم: «سارا، وقت آن رسیده تا تمام آن چیزی را که درباره پختن پیراشکی آموختهای دوباره از نو بیاموزی.»
متخصصی که مبتلا به شوک کار آفرینی میشود، کاری را که عاشق آن است، تبدیل به شغلش میکند. شغلی که از عشق به وجود آمده در میان انبوهی از دیگر کارهای ناخوشایند که با آنها آشنا نیست، تبدیل به یک کار معمولی یا حتی اجباری میشود. به جای آنکه از تخصص خود استفاده کند و مهارت بینظیرش را در معرض ظهور بگذارد مجبور میشود آن را کم اهمیت جلوه دهد و سعی میکند هرچه زودتر آن را به اتمام برساند تا به کارهای دیگر برسد.
اول هیجان دارد، دوم ترس به سراغش میآید، سوم خسته میشود و در نهایت ناامید میگردد و حس وحشتناک از دستدادن وجود او را فرا میگیرد. نه تنها از دست دادن آنچه به آنها مأنوس بوده، بلکه ترس از دست دادن هدف و گم کردن خویشتن نیز او را آزار میدهد.
سارا با خیال آسوده به من نگاه میکرد. انگار این بار حس میکرد به جای آنکه درموردش قضاوت شود، کسی او را درک میکند. سپس گفت: «تو مرا خوب میشناسی، حالا چه کار کنم؟»
من پاسخ دادم: «تو باید مرحله به مرحله پیش بروی، تخصص تنها مشکلی نیست که تو باید با آن روبهرو شوی.»
کتاب افسانه کارآفرینی: مایکل گربر
برگردان: کاوش حسینتبار/ مجید فیاضفر
انتشارات نخبهسازان
M.T
0 comments:
Post a Comment