حیاط ساکت و خلوت مدرسه از شادی در پوست خود نمی گنجد. از فردا صدای خنده و شادی کودکان سکوت سنگینی که ماهها در آن طنین انداخته است را خواهد شکست. عطر خوش ماه مهر در فضا پیچیده است . ماه مهربانی که با خود سنگینی ترافیک، خیابانهای شلوغ، اتوبوس های کنسرو شده، اضطراب و استرس پدر و مادرها ، شیطنت های بچه ها و کاهش وزن معلمان را سوغات می آورد
هر کس خاطرات تلخ و شیرینی از دوران تحصیل خود به یاد دارد، اما مسلماً خاطره ی اولین روز مدرسه و کلاس درس در تاریکخانه ی ذهن هر یک از ما به روشنی می درخشد. اگر چه قرار بود ، در ابتدا کمی از خاطرات نام خانوادگی ام بنویسم. به مناسبت آغاز سال تحصیلی جدید، خاطره ی اولین روز حضور در دبستان را برایتان خواهم نوشت.
این هفته هفته ی خاطره هاست. بنابراین سعی می کنم هر روز خاطره ای از کلاس اول، معلم کلاس اول و دبستانمان برایتان بنویسم. دوست دارم خاطره ی شما را هم از اولین روز مدرسه بدانم. خوشحال بودید؟ نگران بودید؟ می ترسیدید؟ یا از مدرسه فرار کردید؟
بی صبرانه در انتظار روز اول مهر بودم. دلم می خواست هر چه زودتر به دبستان بروم. دبستانی که فقط یکبار ، آنهم در روز ثبت نام آن را دیده بودم. پدرم برایم یک کیف قهوه ای چرمی خریده بود. مادرم خیلی عصبی و ناراحت بود، زیرا روپوشی که پدرم برایم خریده بود ، چند سایز برایم بزرگتر بود. خوشبختانه مادرم تا حدودی به خیاطی وارد بود، او با ناراحتی اندازه های مرا گرفت و به سراغ قیچی و چرخ خیاطی اش رفت
من هیجان زده، بالا و پایین می پریدم و می گفتم : « می رم مدرسه، می رم مدرسه » مادرم با ناراحتی گفت : « کمی آرام باش، این مانتو خیلی کار دارد، امروز آماده نمی شود.» او حق داشت، ما وقت زیادی نداشتیم و مانتو زیادی بزرگ بود. بنابراین روز اول مهر برای رفتن به دبستان مانتویی نداشتم. اگر چه آنقدر هیجان داشتم که اصلاً این موضوع ناراحتم نمی کرد
هنگام ظهر، دفتر و مداد و سایر لوازم تحریرم را برداشتم، آنها را در کیف گذاشتم ، مقنعه ام را بر سر کردم و به سمت در خانه دویدم. مادرم آمد . در خانه را بست و دستم را گرفت و ما به سمت مدرسه به راه افتادیم. مدرسه ی من در سمت دیگر یک خیابان عریض بود. مامان به من گفت:« اول به سمت چپ نگاه می کنیم ، اگر ماشین نبود تا وسط خیابان می رویم. سپس می ایستیم به سمت راست نگاه می کنیم دوباره اگر ماشین نبود از خیابان رد می شویم. اما تو خودت از خیابان رد نمی شوی، صبر می کنی تا من دنبالت بیایم ، فهمیدی ؟» من گفتم : « بله، صبر می کنم تا تو بیایی، فهمیدم.» او در طول مسیر چند بار این جمله را تکرار کرد و من هم می گفتم : « باشه » بالاخره به دبستان رسیدیم. دبستان شاهد
آه، بالاخره آرزوی من یعنی قدم گذاشتن به محیط مدرسه برآورده شده بود. از خوشحالی روی ابرها پرواز می کردم و حرفهای مادرم را نمی شنیدم. تا به حال این همه بچه را یک جا ندیده بودم، حیاط مدرسه مملو از کودکانی هم سن خودم و یا بزرگتر از من بود. اکثر دانش آموزان مانتو بر تن داشتند و با تعجب به دخترکی که تی شرتی سفید به تن داشت نگاه می کردند
دستم هنوز در دست مادرم بود ، فکر می کردم ما به مدرسه رسیده ایم ، پس مامانم می تواند به خانه برگردد. بنابراین به او گفتم :« مامان تو برو ، من همین جا می مانم تا معلمم بیاید.» مادرم خیلی مضطرب بود، این اولین مرتبه ای بود که من از پدر ومادرم جدا می شدم، بنابراین او برایم نگران بود. من با تعجب به دخترانی که دست مادرشان را محکم چسبیده بودند و گریه می کردند ، حتی بعضی از آنها جیغ می کشیدند نگاه می کردم . از مادرم پرسیدم :« مامان برای چه آن بچه ها گریه می کنند؟» مامانم گفت : « آنها از مدرسه می ترسند!» من با شنیدن این حرف کمی جا خوردم ، مگر مدرسه ترس داشت، نکند داستانهایی درباره ی مدرسه وجود دارد که من از آنها بی خبرم
دختری که در کنارمان ایستاده بود، حرفهای من و مادرم را شنید، اصرارهای من برای رفتن مامانم و اصرار او برای ماندن در کنارم ، دختر با لبخند خودش را معرفی کرد، او نام مرا پرسید، با مادرم کمی صحبت کرد، از خودش و خانه اشان گفت، فهمیدیم که خانه ی او نیز مثل ما در سوی دیگر خیابان است. حالا نگرانی مادرم کمی برطرف شده بود. دختر به مادرم گفت : « شما بروید، من مراقبش هستم. » مادرم وقتی دید که من کاملاً آرام هستم و دوست جدیدی نیز یافته ام دستم را رها کرد و از او خواست که چشم از من برندارد و مراقبم باشد. من می گفتم :«نگران نباش، من از مدرسه نمی ترسم، برو خیالت راحت.» برادر نوزادم و خواهر و برادر کوچکترم در خانه تنها بودند و می دانستم مامانم نگران آنها نیز هست، بنابراین دوست داشتم با خیال راحت مرا ترک کند. او از من خداحافظی کرد در حالیکه دوباره حرفهایش را برایم تکرار می کرد:« فراموش نکن، وقتی مدرسه تعطیل شد، جلوی در مدرسه می ایستی تا من دنبالت بیایم.» من هم دوباره گفتم :« باشد، تو برو به کارهایت برس.» مادرم به سمت در مدرسه حرکت کرد در حالیکه گاهگاهی برمی گشت و مرا نگاه می کرد. اما سرانجام از مدرسه خارج شد
حالا من به تنهایی در کنار فاطمه، دختری که چند سال بزرگتر از من بود، ایستاده بود. پس از مدتی زنگ مدرسه را زدند.هوا خیلی گرم بود. خورشید در وسط آسمان می درخشید. ما در صف ایستادیم تا کلاس بندی شویم. یعنی معلممان نام ما را بخواند. فاطمه دختر مسئولی بود، او تا آخرین لحظات در کنارم ماند، اما نام مرا نخواندند. فاطمه گفت:« دیگر دیرم شده است، باید به کلاسم بروم، دوباره همدیگر را می بینیم ، همین جا بایست تا معلمت بیاید.» او رفت و من مضطرب در گوشه ای ایستادم ، حالا خیلی استرس داشتم دلم می خواست بدانم چه کسی معلمم می شود، بعضی معلم ها قیافه ی خیلی عصبانی داشتند وبعضی آرام و مهربان به نظر می رسیدند، معلم من چه کسی می شد. همه ی معلم ها آمدند ، نام دانش آموزانشان را خواندند و آنها را به سوی کلاس درس هدایت کردند
ما هنوز در زیر آفتاب گرم ماه مهر ایستاده بودیم. حدود سی نفر بودیم . گاهی به یکدیگر نگاه می کردیم و لبخند می زدیم. بالاخره انتظار به سر آمد . دختری جوان، جذاب با لبخندی دلنشین به سمت ما آمد. خیلی تعجب کردم وقتی برگه ای به همراه نداشت، او نام ما را نخواند . به ما سلام کرد، خودش را معرفی کرد وگفت که معلم ماست و از ما خواست که همراهش برویم. ما پشت سر او به راه افتادیم ، تا به کلاسی که در انتهای راهرو بود رسیدیم. او در کلاس را گشود و ما را به درون کلاس دعوت کرد. خیلی آرام وارد کلاس شدیم و هر یک بر روی نیمکتی نشستیم، به دختری که در کنار من نشسته بود، گفتم : « با من دوست می شوی؟ » او با تعجب به من نگاه کرد و پذیرفت البته ما با هم دوست نشدیم . چون جایمان تغییر کرد. خب، بخش جالب ماجرا را فرا بخوانید
آغاز سال تحصیلی جدید بر همه ی دانش آموزان، دانشجویان ، مربیان، معلمان، استادان ارجمند،اولیا ی دانش آموزان و همه کسانی که در شکوفایی درخت علم و دانش در ایران مشارکت دارند مبارک باد
--
0 comments:
Post a Comment