This blog is about books, eBooks , my memories .

Sunday, September 29, 2013

اکنون زمان تعیین شعار رسالت شخصی تان است




سلام ، به پاسخ روشنی رسیدید؟ شما رهبر هستید یا مدیر؟ امروز درباره ی عادت دوم یعنی ذهناً از پایان آغاز کردن صحبت خواهیم کرد


یک داستان قورباغه ای دیگر


در یکی از روزهای تابستان، قورباغه عجول به خانواده اش می گوید : بیاید به سفر برویم. خانم قورباغه با ناراحتی می گوید : به کجا؟ ما که آماده نیستیم ! قورباغه ی عجول می گوید : نگران نباش عزیزم ! ما حرکت می کنیم بالاخره یک جای مناسب را پیدا می کنیم، تازه دوستمان گوگل مپ هم همراهمان هست، پس مشکلی نیست. قورباغه ی عجول سکه ای را به هوا پرتاب می کند ، سکه روی زمین می افتد و او می گوید : خب ، خط آمد ، پیش به سوی شمال


جاده ی که قورباغه ی ما برگزیده است بسیار شلوغ است، آنها مدت زیادی اسیر یک ترافیک سنگین می شوند . پس از رهایی از ترافیک به حرکت ادامه می دهند. ناگهان خودروی قورباغه ها از کار می افتد، ظاهراً ماشینشان نقص فنی داشته است. آنها به ناچار با مرکز امداد تماس می گیرند و تصمیم می گیرند از فرصت استفاده کرده و ناهار را در کنار جاده صرف کنند. وقتی سفره را می چینند ، خانم قورباغه متوجه می شود که بشقاب ها را در خانه جا گذاشته است. آقا قورباغه با عصبانیت می گوید: حواست کجاست ؟ چرا تو اینقدر سر به هوا هستی؟ خانم قورباغه می گوید: بس که هول هولکی راه افتادیم ، این طوری شد. دختر قورباغه می گوید: مامان راستی مدتی که ما نیستیم کی به گلهای باغچه آب می دهد؟ پسر بزرگ قورباغه ها می گوید : راستی مامان داداشی کجاست؟ از وقتی راه افتادیم ندیدمش؟ مامان قورباغه می گوید :  ا وا خاک عالم ، بچه ام خونه جا ماند


خب ، این تازه شروع مشکلات قورباغه هاست اگر بخواهیم دردسرهای دیگری را که با آن روبرو شدند شرح دهیم خودش یک کتاب می شود. یک سفر بدون مقصد نتیجه اش بهتر از این نمی شود





اما در خانه ی قورباغه ی فکور اوضاع کمی متفاوت است. قورباغه ی فکور و خانواده تصمیم گرفته اند به مسافرت بروند. آنها چند شهر را برحسب علاقه ی مشترکشان انتخاب می کنند.پسر بزرگ قورباغه ها که خوره ی اینترنت است، نام شهرها را در گوگل وارد می کند و اطلاعات لازم درباره ی مسافرخانه ها، هتل ها ، گردشگاهها، اماکن تاریخی و تفریحی و زیارتی ، وضعیت جاده ها و ....را به دست می آورد. آقا قورباغه خودرو را به یک مرکز معاینه فنی می برد تا از سلامت آن مطمئن شود. خانم قورباغه وسایل مورد نیاز برای سفرشان را فراهم می کند و از یکی از دوستانش درخواست می کند در غیاب آنها به باغچه اشان رسیدگی کند.

آنها بر حسب اطلاعات به دست آمده ، مناسب ترین شهر برای سفرشان را انتخاب می کنند و راهی سفر می شوند






عادت رهبری



قورباغه دوم مفهوم عادت دوم یعنی تعیین مقصد مشخص رابه خوبی می داند. وقتی بدانیم قرار است به کجا برسیم در مسیری که ما را به آن هدف می رساند حرکت می کنیم. قورباغه ی اول اگر چه نقشه ی گوگل را داشت ، اما تا وقتی هدف خود را ندانیم ، بهترین نقشه ها هم نمی توانند ما را به مقصد برسانند


بنابراین بیایید برنامه ی خود را بنویسیم، پایان کار را در ذهنمان ببینیم و یک شعار شخصی برای خود و رسالتمان انتخاب کنیم، شعاری که در قلب و ذهنمان حک شود و قطب نمای ما برای رسیدن به مقصد باشد.  بیایید گذشته را به دست فراموشی بسپاریم ، اجازه ندهیم خاطرات شکست ها و ناکامی های گذشته تواناییمان را محدود کند بلکه از تخیلمان استفاده کنیم و تخیلمان را به تواناییهایمان پیوند زنیم.


انیشتن گفته است «: تخیل از دانش مهمتر است. » زیرا تخیل وجه تمایز انسان از سایر موجودات است. تمام دستاوردهای بشری میوه و ثمره تخیل و خیال پردازی ست . باید یاد بگیریم به شعور و آگاهی مان بیشتر اعتماد کنیم و از طریق ضمیر ناخود آگاه درست را از نادرست تشخیص دهیم و طرح و نقشه ای که برای آن آفریده شده ایم را دریابیم. پس از رسیدن به این کشف ، شعار اصلی رسالت شخصی خود را براساس آن و برای رسیدن به آن هدف بنویسیم وسپس بر اساس آن رهبری زندگی خود را برعهده بگیریم


مدیریت ، رهبری نیست. قبل از اینکه رهبر یک گروه یا یک سازمان باشید ، در ابتدا باید رهبر شخص خودتان باشید. رهبری یعنی تشخیص راه درست و مدیریت یعنی اجرای درست امور. این دو مقوله کاملاً از هم متمایز هستند. گاهی اوقات شما امور و کارها را درست انجام می دهید، اما در پایان درمی یابید که از ابتدا مسیرتان نادرست بوده است، از ابتدا نردبان را به دیوار اشتباه تکیه داده اید، زیرا شما امور را مدیریت می کردید و نه رهبری. عادت به رهبری امور و نه مدیریت پایان بخش بسیاری از مشکلات شخصی ، خانوادگی و سازمانی شماست


برای روشن شدن مطلب ، در روزهای آینده در خصوص عادت دوم و رهبری امور بیشتر صحبت خواهیم کرد




شما می توانید هر چه بخواهید را به دست آورید...اگر آن را به حد کافی بخواهید. شما می توانید هر چه که می خواهید باشید، هر چه را که آرزو دارید ،  بدست آورید ، هر چه را که در انجامش تلاش نموده اید ، به انجام برسانید... اگر به آن آرزو یک سویه و هدف دار بچسبید

رابرت کولیر 

​    
​      M.T​

--

Saturday, September 28, 2013

برنامه نویس باشید




در پست قبل تمرکز عامل را بررسی کردیم و گفتیم انرژی مثبت حلقه نفوذ را افزایش می دهد. در نقطه ی مقابل تمرکز عامل ، تمرکز واکنشی قرار دارد، که مربوط به انسان های واکنشی است. مادامی که بیشتر وقت خود را برای تمرکز بر روی نگرانی هایتان  و پرداختن به اموری که در حوزه ی اختیار شما نیست مثل کنجکاوی در امور دیگران و سعی برای اصلاح دیگران نمایید، حلقه ی نگرانی هایتان روز به روز گسترده تر و حلقه ی نفوذ تان کوچک و کوچکتر می شود

 

با نگاهی به حلقه ی نفوذ و نگرانی افراد عامل و غیر عامل این نکته را در می یابیم که با وجود اینکه بیشتر انسان ها نگرانی های مشابهی دارند، اما حلقه ی نگرانی افراد عامل ، حداقل به اندازه ی حلقه ی نفوذشان است و آنها با پذیرش مسئولیت به تدریج حلقه ی نفوذ خود را افزایش می دهند


 

بیایید نگاهی گذرا به سه عادت موثر مهم بیاندازیم و برای تعریف آنها از اصطلاحات کامپیوتری که بیشتر با آنها آشنایی داریم استفاده کنیم

 

عادت اول: عامل بودن                                                                            برنامه نویس باشید

عادت دوم: ذهناً از پایان آغاز کردن                                                برنامه ی خود را بنویسید

عادت سوم: امور مهم را در اولویت قرار دادن                 برنامه ی نوشته شده را اجرا کنید


 

فردا به بررسی عادت دوم یعنی ذهناً از پایان آغاز کردن می پردازیم. قبل از خواندن پست فردا درباره ی این پرسش ها کمی بیندیشید

شما مدیر هستید یا رهبر؟ امور را درست اجرا می کنید یا امور درست را اجرا می کنید؟



                                به امید تمر کز عامل و رهایی از تمر کز واکنش

    M.T


--

Thursday, September 26, 2013

بیت های ناقص شعرم ، از خانه های شهر که بهتر نیست




می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم - دزفول-
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد

موشک
زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود



پارمیس جان سلام

صدای آژیر قرمز، نوارچسب های ضربدری روی پنجره ها، پناهگاه مدرسه، صدای انفجار، صف های طولانی، پرواز هواپیماها بر فراز آسمان شهر، آهنگ های حماسی، فیلم های جنگی و ... آلبوم تصاویر روزهای دفاع مقدس، در یاد و اندیشه ی من است

در برابر ایثار و جوانمردی و از خود گذشتگی مردان و زنان ، پدران و مادرانی که با چنگ و دندان از آب و خاک و ناموسشان دفاع کردند ، جز سپاسگزارم ، کلامی دیگری نمی توانم بر زبان آورم

اگر چه آن روزها برای جنگیدن کوچک بودیم ، اما همه ما دوست داشتیم برای دفاع از آب و خاکمان قدمی ، هر چند کوچک برداریم . آن روزها می گفتند: وظیفه ی شما تنها خوب درس خواندن است، ما هم تلاش کردیم  تا دانش آموزان خوبی باشیم. اما عده ای دانش آموزان بهتری بودند ، دانش آموزانی که با وجود سن کم در جبهه ها حضور یافتند و برای دفاع از این کشور جان خود را فدا کردند ، یاد حسین فهمیده و حسین های فهمیده گرامی باد




آغاز سال تحصیلی جدید به همه ی دانش آموزان، دانشجویان ، معلمان، دبیران و استادان گرامی باد




این روزها عده ای از دانش آموزان از دیدن دوستان سال قبل خود کلی ذوق کرده اند، عده ای چون به یک محیط جدید قدم گذاشته اند احساس غربت می کنند و یک کمی سر در گمند. عده ی کمی هم از دیدن دوستان و همکلاسان سال قبل خود نزدیک است سکته کنند، یعنی یک سال دیگر باید این زلزله ها را تحمل کنم !  ای کاش تابستان هم تمدید می شد

خب ، خدا کند همه ی هم کلاسی ها ، قدر روزهای درس و مدرسه را بدانند . روزهایی که دیگر تکرار نخواهند شد . خوش باشند، شوخی کنند، سر به سر همدیگر بگذارند ، اما دل همدیگر را نشکنند

به جان زنده دلان سعدیا! که ملک وجود            نیرزد به آن که دلی را ز خود بیازاری


و سعی کنند رفیق خوبی باشند

رفیق باوفا را من کمتر از گل نمی دانم            دلم قربان جان دوستی که قلبی از وفا دارد




داستانک پارمیس


خب ، پارمیس

تیپ آخر هم درباره ی داستان خودت است. بالاخره پس از چند هفته تعطیلی این هفته موفق به پستی که چند هفته قبل باید پست می شد و نشد ، شدم) البته با کلی بدبختی و دردسر(

عده ای می گویند : چرا پارمیس با گوگل دوست است؟ آیا پارمیس واقعاً با گوگل دوست است؟ آیا پارمیس با این سن کم می تواند این همه اطلاعات داشته باشد و کلی سوالات دیگر

امروز صبح یکی از معلمانم در زمینه کسب و کار اینترنتی برایم ایمیل زده بود » یکی از اسرار موفقیت در کار پاسخگویی است« خب شاید من در قسمت پاسخگویی یاهو بخشی را به پاسخگویی به سوالات دوستان عزیز اختصاص بدهم. اما به صورت خلاصه چند تیپ مفید از این داستانها را برایتان می نویسم . امیدوارم که مفید باشد


اول اینکه : نویسنده ی داستان گوگل را دوست دارد ، بنابراین پارمیس با گوگل و مدیران آن دوست است، شاید در داستانهای آینده از شرکت های دیگر هم استفاده کردیم ، فعلاً با گوگل بیشتر راحتیم

دوم اینکه : این یک داستان است. شما در داستان می توانید با هر کسی که خواستید دوست باشید.برای مثل در داستان « صد ویک راه برای ذله کردن پدر و مادرها »  کودک داستان عاشق مایکروسافت است و با بیل گیتس دیدار می کند


سوم اینکه : پارمیس کار عجیبی انجام نمی دهد. امروزه اطلاعات بسیاری از کودکان سه ، چهار ساله در زمینه کامپیوتر از ما بزرگسالان بیشتر است، همین چند روز قبل تحقیقی را می خواندم که در آن آمده بود  ، کودکان و نوجوانان امروزی به دلیل استفاده از شبکه ها به راحتی قادر به نوشتن چند صفحه مقاله هستند . بر طبق این مقاله نسل امروز با به کارگیری فن آوری نسل باهوشتری نسبت به نسل گذشته  هستند. برای همین فکر می کنم پدر و مادر ها باید بیشتر از شبکه ها استفاده کنند که همگام با بچه هایشان باهوش شوند و بهتر بتوانند آنها را درک کنند

اما اگر هنوز این مسأله غیر عادی است ، به داستانی بودن قصه ربط دهید. در داستان ها پرواز کردن، کوچک شدن، نامرئی شدن و خیلی موارد دیگر عادی است. اگر سوال دیگری داشتید حتماً بپرسید



سخن هفته: اگر هر شب دقیقاً پنج دقیقه قبل از فرو رفتن به خواب ، موفقیت های فردایت را پیش چشم مجسم کنی و هر گونه موانع را از ذهن خود دور سازی، تردید ندارم که به چنان اعتماد به نفسی نائل می شوی که تقریباً از پس هر کاری بر خواهی آمد

فردریک پیرسن






موفق باشید
M.T

این هفته به مناسبت آغاز سال تحصیلی جدید  2 تا پست داشتم، اما از هفته بعد به روال گذشته باز خواهم گشت ​​



​​
--

​​

ما نیازی به گوگل مپ نداشتیم چون روبان صورتی داشتیم










اولین باری که فیلم شنیدم

 

خاطره ی اولین باری که به سینما نرفتم را در مراسم اسکار سال قبل نوشتم، به یاد دارید؟

 

روزی معلممان با یک ضبط صوت به کلاس آمد . اوگفت : " بچه ها فیلم ....را دیده اید؟" بعضی گفتند بله و عده ای هم گفتند نه. ( همان فیلمی که من می خواستم در سینما ببینم و نشد) معلممان گفت :« کسانی که دیده اند ، خوش به حالشان و آنهایی که ندیده اند غصه نخورند ما امروز با هم بخشهای خنده دار فیلم و ترانه های آن را می شنویم.» ما همه خوشحال شدیم و او ضبط صوت را روشن کرد و کاستی را درون آن قرار داد. چون فیلم موزیکال بود ترانه های زیادی داشت ، وقتی قسمت های خنده دار را lمی شنیدیم کلی می خندیدیم. اگر چه آن سال آن فیلم را ندیدم ، اما آن روز احساس کردم که فیلم را دیده ام.

ابتکار معلممان جالب بود . او همیشه ایده های خوبی داشت. بعدها آن فیلم را در تلویزیون دیدم، اما شنیدن فیلم با دوستانم یک چیز دیگر بود

 

 


عشق آموزگارم

 

آموزگارم عاشق نقاشی بود . اگر چه در ابتدای سال سعی داشتم که بیست های بیشتر و ماه و ستاره های زیادی به دست آورم. پس از مدتی آرزو داشتم که نقاش خوبی بشوم

 

در کلاسمان دختری بود که کمی از ما بزرگتر بود، دختر درسخوانی نبود و نمراتش واقعاً خوب نبودند. اما نقاشی اش فوق العاده بود، معلمم همیشه نقاشی های او را می ستود. آرزو داشتم که بتوانم مانند او نقاشی کنم تا معلمم مرا به اندازه ی او دوست داشته باشد. اما هر قدر سعی می کردم ،نمی توانستم به پای او برسم. او یک نقاش به دنیا آمده بود.

 

 


گل آفتاب گردان ، منتظر دیدن یاره

 

اسم کلاس ما گل آفتاب کردان بود. چند نام گل را به ما گفتند و از بین آنها آفتاب گردان را انتخاب کردیم. من فکر می کردم گل رز قشنگتر است، اما وقتی معلممان با گل آفتاب گردانش وارد کلاس  شد و آن را با گلهای کلاسهای دیگر مقایسه کردم ، فهمیدم" اولاً معلم ما واقعاً با استعداد و هنرمند است ، دوماً گل آفتاب گردان ما خیلی قشنگ است و کلاس رز ، کلاس کناریمان اصلاً به پای آفتاب گردان ما نمی رسد."


 

 

پلنگ صورتی شرمنده

 

همه ی دانش آموزان کلاس اول در دبستان ما می بایست یک روبان بر روی مقنعه اشان نصب می کردند . به این ترتیب دیگران می دانستند آنها عضو چه کلاسی هستند و هر وقت دانش آموزی گم می شد خیلی راحت از روی روبانش ، او را به کلاسش و نزد معلمش می بردند

 

 روبان کلاس ما صورتی بود و ما آزاد بودیم که در داخل کلاس مقنعه هایمان را از سر برداریم. هفته ای یکبار خانم معلم موهای ما را به دقت نگاه می کرد و توصیه های لازم برای مراقبت از موهایمان را به ما می کرد. روزی به ما یاد داد که با یک روبان ، پاپیون درست کنیم و آن را به موهای خود بزنیم

 

روزی که موهایم را با پاپیون صورتی آراسته بودم ، او لبخند زد ، از کلاس بیرون رفت و چند دقیقه بعد دوستانش را که معلمان کلاس های دیگر بودند را آورد و مرا به آنها نشان داد. آنها می خندیدند و می گفتند :« این بچه چقدر بامزه شده است!!» احساس من در آن لحظه ، حس شرمندگی و خجالت بود . دلم می خواست زودتر سر جایم بنشینم . فکر می کردم با آن روبان صورتی خیلی مسخره شده ام و آنها دارند به من می خندند و مرا دست می اندازند. وقتی بزرگتر شدم دانستم که در اشتباه بوده ام ( یک کم ادبی شد)

 

این یکی از ویژگی های معلم ما بود. وقتی هیجان زده می شد، احساساتش را با دوستانش به اشتراک می گذاشت. بنابراین آمدن دوستانش به کلاس ما امری عادی بود. اصولاً انسان با ذوق و با احساسی بود، برای همین هم خیلی دوستش داشتم


 


به یاد داشته باشید که این هفته به اندازه یک سال خاطره با شما به اشتراک گذاشتم !!!!


به امید به اشتراک گذاری هر چه بیشتر خاطرات

         M.T


--

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com