" آن که راه نیکی را می پیماید از شیرینی اســرار آمیزی که در این طریقت یافت می شود برخوردار است."
چند سال پیش راهبان ژزوئیت در شب تولد مسیح پسری جوان و ژاپنی را نزدیک دروازه کلیسای سانتالوچیا در شهر ناکازاکی یافتند.
پسرک کوفته و از گرسنگی مشرف به موت بود. وی را بدرون کلیسا بردند و پرستاری کردند و او را لورنزو نامیدند، پسرک از آن پس در کلیسا بسر برد و در پناه حمایت راهبان قرار گرفت.
اگر از اصل و نسب و تولد او پرسشی می شد ، سرگذشت خود را افشا نمی کرد و پاسخ هایش طفره آمیز بود، مثلاً می گفت : « خانه ی من بهشت است و پدر من پدر همه است.» و تبسم مسحور کننده ای بر لب می آورد، زیبایی تبسم او چنان بود که هر پرسشی را درباره ی گذشته او پاسخ می داد . از روی تسبیح آبی رنگی که در دست داشت معلوم بود که از خانواده ای مؤمن است و شاید به همین دلیل بود که برادران مهربان ژزوئیت او را از صمیم قلب دوست داشتند.
پسرک با پارسایی خود کهن سالان کلیسا را چنان مسحور کرده بود که ایشان او را جلوه ی کروبیان دانسته دل به دوستیش باخته بودند. اگر چه از گذشته ی او بی خبر بودند ولی پاکی صورت و زیبایی چهره و کمال ترکیب و صدای ملیح دخترانه اش او را عزیز همه کرده بود.
در میان برادران راهب سیمون وی را بیش از همه و همچون برادر خود دوست می داشت. همه بهنگام ورود و یا به وقت خروج از کلیسا آن دو را می دیدند که دست در دست هم دارند.
سیمون در خانواده ای سپاهی به دنیا آمده بود و زمانی نیز در خدمت یکی از خوانین محلی سپاهیگری کرده بود، پیکری بزرگ و نیرویی شگرف داشت و بارها برادران ژزوئیت را از رنج سنگ اندازی بت پرستان نجات داده بود. دوستی ساده ی او با لورنزو بدان می ماند که شاهینی بزرگ از کبوتری کوچک نگاهداری کند و یا به تاکی ظریف می ماند که خود را به ساقه ی سدری عظیم پیچیده باشد.
سال ها گذشت و زمانی فرا رسید که لورنزو می بایستی جشن بلوغ برپا سازد. در این هنگام خبری در شهر شایع شد که لورنزو و دختر پیرمرد چتر ساز که نزدیک کلیسای سانتالوچیا کار می کرد دل به یکدیگر باخته اند. چون مرد چتر ساز نیز به تعلیمات عیسی مسیح ایمان داشت معمولاً با دختر خویش برای نماز و عبادت به کلیسا می آمد ، ولی به هنگام نماز خوانی دختر او به چهره ی لورنزو چشم می دوخت و در وقت ورود و یا خروج از کلیسا دیدگان قشنگ و پر از عشقش را از لورنزو برنمی داشت. معلوم بود که این کار توجه حضار را جلب می کرد. گروهی گفتند که آن دختر پای لورنزو را از عمد فشرده است و گروه دیگر گفتند که آن دو را در وقتی که نامه های عشق رد و بدل می کردند دیده اند.
چون شایعات افزونی گرفت، پدر روحانی و راهب اعظم مصلحت دانست در این باره تحقیقی کند.
روزی لورنزو را نزد خود خواند و در حالی که با موهای بلند و خاکستری رنگ خود بازی می کرد، به آرامی گفت: « لورنزو، شایعات ناپسندی درباره ی تو و دختر پیرمرد چترساز می شنوم ولی یقین دارم که این شایعات دروغ است مگر این طور نیست؟» لورنزو با تأثر سر تکان داد و با صدایی اندوهناک گفت:« بلی ، درست نیست . همه دروغ است.» پس از آن که شایعات را چندین بار با اشک و تأثر انکار کرد راهب اعظم با توجه به سن و پارسایی او متقاعد شد که آن چه می گفتند نادرست است و او را با رضایت خاطر روانه ساخت.
بلی، تردید کشیش بزرگ برطرف شد ولی اخبار ناپسند در میان ساکنان سانتالوچیا باقی ماند . این وضع ناگوار سیمون را بیش از همه رنج می داد. نخست از تحقیق در چنین کاری ننگین شرم داشت، نه می توانست از لورنزو چیزی بپرسد و نه می توانست در دیدگان او نگاه کند.
ولی روزی در باغ سانتالوچیا نامه ای عاشقانه یافت که دختر مرد چترساز برای لورنزو نگاشته بود. نامه را به صورت لورنزو زد و در حال تهدید و ریشخند او را به راههای گوناگون به باد پرسش گرفت. ولی لورنزو در حالی که چهره زیبایش گل افکنده بود به اختصار گفت:« می شنوم که آن دختر به من دل داده است ولی فقط نامه هایی را که او می نویسد به دست من می رسد و من حتی یکبار هم با او حرف نزده ام.» سیمون که از میزان ظن مردم شهر باخبر بود به بازپرسی ادامه داد.
لورنزو با نگاهی ملامت گر و اندوهبار بدو خیره شد و گفت:« مگر من به دروغ گوها می مانم؟ تو نیز چنین می پنداری؟» و حجره را چون پرستویی که از لانه اش پرواز کند ترک گفت. این سخنان در سیمون احساس ملامت برانگیخت و از تردیدی که نسبت به برادر خود کرده بود رنج برد و خواست تا با سری افکنده و دلی زار از حجره بیرون رود که ناگهان لورنزو به حجره وارد شد و دست در گردن سیمون انداخت و در حالی که نفس می زد گفت:« اشتباه کردم، مرا ببخش.» و پیش از آن که سیمون فرصت گفتار داشته باشد با شتابی که آمده بود بازگشت و می کوشید تا صورتش را که از اشک تر شده بود بپوشاند.
سیمون حیران ماند که احساس گناه لورنزو برای رابطه اش با دختر چترساز است یا به علت رفتار خشنش با او.
چندی بعد مردم شهر از شنیدن این خبر که دختر چترساز در شرف مادر شدن است به لرزه افتادند. دختر به پدرش گفته بود کودکی را که در شکم دارد از آن لورنزو است. چترساز نیز این اتهام را در کمال خشم با راهبان سانتالوچیا در میان گذارد.
لورنزو را به بازپرسی خواندند ولی او در پاسخ تنها گفت:« این طور نیست.» اما ادله ی او کافی نبود و وی نتوانست خود را از چنین اتهامی بری سازد.
در آن روز برادران راهب و کشیش اعظم پدر روحانی مجلسی ساختند و لورنزو را محکوم به طرد از کلیسا کردند. لورنزو با مطرود شدن از کلیه وسایل زندگانی محروم می شد اما برای زدودن ننگی که بر دامن پرافتخار کلیسا و آن گروه که چنین گناهکاری را در جمع خود داشتند تنها راه همین بود. ولی گفته اند که برادران راهب لورنزو را دوست داشتند و او را با چشم گریان از خود راندند.
حال سیمون از همه زارتر بود وی عزیزترین دوست لورنزو بود و از این که او را در کنار خود نمی دید آنقدر در خشم نبود که از فریب خوردنش رنج می برد. سیمون به صورت لورنزو که در بادهای سرد زمستانی از دروازه ی کلیسا بیرون می رفت طپانچه زد.
از ضربه آن طپانچه لورنزو تعادل از دست داد و بر زمین افتاد ، با زحمت به پاخاست و چشمان اشک آلودش را به سوی آسمان کرد و با صدایی لرزان گفت:« خدایا سیمون را ببخش چون او نمی داند که چه می کند.» سیمون که با شنیدن این سخنان دل از کف داده بود دستها را تکان داد و خواست تا بیرون رود ولی راهبانی که گرد او بودند وی را باز داشتند و سیمون با مشتهای گره کرده و صورتی که چون آسمان طوفانی خطرناک بود به چهره ی دردمند لورنزو که در رنج و اندوه از دروازه ی سانتالوچیا بیرون می رفت نظر افکند.
بنا به اقوال راهبانی که آنجا بودند، در آن هنگام خورشید، که از باد زمستانی می لرزید گردونه ی ارغوانی رنگ خویش را از آسمان ناکازاکی به افق مغرب راند و فرشتگان نگهبان لورنزوی افسرده دل را به سوی روشنایی خیره کننده ی دیهیمی که غرق در انوار ملکوت بود هدایت کردند.
از آن پس لورنزو موجودی دیگر شده بود. دیگر آن زمان که در مجمر کلیسا بخور می سوزانید گذشته بود . وی به صورت گدایی تیره بخت درآمده در میان نگون بختان که در حومه ی شهر به سر می بردند زندگی می کرد. همه می دانستند که از مؤمنین مسیح است و اوباش بت پرست پیوسته او را طعنه زده و دشنام می دادند. به هر راهی که می رفت کودکان سنگدل آزارش می کردند . هر زمان می زدندش و بدو سنگ می افکندند، و یا با شمشیر خسته اش می ساختند.
زمانی به تب شدیدی که در ناکازاکی شیوع یافته بود دچار شد، هفت روز و شب با درد و رنج در کنار راه افتاد و شکنجه دید ولی خدای مهربان که دریای رحمتش را کرانه ای نیست نه تنها وی را از مرگ نجات داد بلکه آن زمان که هیچکس به یاری او نرفته و پول یا برنجی بدو نداده بود کوهی از توت و ماهی و صدف برایش مهیا ساخته بود. بدین گونه وی بامدادان و شامگاهان به همان عادت سانتالوچیا عبادت می کرد و تسبیح یشم از کف به در نمی کرد. در دل شب از میان آن گروه فرومایه بیرون می آمد و به حوالی سانتالوچیا می رفت و در روشنایی ماه به عبادت خداوند عیسی مسیح می پرداخت.
زمانی به تب شدیدی که در ناکازاکی شیوع یافته بود دچار شد، هفت روز و شب با درد و رنج در کنار راه افتاد و شکنجه دید ولی خدای مهربان که دریای رحمتش را کرانه ای نیست نه تنها وی را از مرگ نجات داد بلکه آن زمان که هیچکس به یاری او نرفته و پول یا برنجی بدو نداده بود کوهی از توت و ماهی و صدف برایش مهیا ساخته بود. بدین گونه وی بامدادان و شامگاهان به همان عادت سانتالوچیا عبادت می کرد و تسبیح یشم از کف به در نمی کرد. در دل شب از میان آن گروه فرومایه بیرون می آمد و به حوالی سانتالوچیا می رفت و در روشنایی ماه به عبادت خداوند عیسی مسیح می پرداخت.
کسانی که در کلیسا بودند توجهی بدین کودک نداشتند و هیچکس حتی راهب اعظم نیز نسبت به او در دل احساس رحمت نمی کرد، و همه به صحت شایعه ی ننگینی که منجر به طرد او از کلیسا شده بود یقین داشتند و هرگز به ذهنشان نمی گذشت که این پسر هر شب با ایمانی استوار به سانتالوچیا آمده و نماز و عبادت به جا می آورد.
پارسایی لورنزو این چنین بود و بی گمان که سری از اسرار ژرف خداوند در آن نهفته بود.
در طی این زمان دختر پیرمرد چترساز کودک نارسی به دنیا آورد که عزیز دل پیرمرد بود وی نه تنها از دختر خود سرپرستی می کرد بلکه نگاهداری کودک او را نیز به عهده گرفت و پیوسته کودک را در آغوش داشته و عروسکی به او می داد. البته این احساسات طبیعی بود ، ولی سیمون راهب رفتاری عجیب و قابل توجه داشت. وی مرد قوی پیکری بود که می توانست حتی دیوی را نیز در مبارزه شکست دهد ولی با هر فرصتی به دیدن خانواده ی چترساز می رفت و آن کودک را در میان دستهای خشن خود نگاه می داشت و اشک های تلخ برچهره روان می ساخت و به یاد لورنزوی خجول و زیبا که او را چون برادر کوچک دوست می داشت می افتاد. اما دختر پیرمرد چترساز که از نیامدن لورنزو و طردشدنش از کلیسا و ندیدن کودکش بسیار محزون به نظر می رسید از دیدار سیمون چندان خشنود نبود.
زمان و سرنوشت در انتظار شخص نمی ماند، یک سال بعد همچون برفی که به رودخانه فرود آید که لحظه ای سپید و برای همیشه نیست می شود گذشت.
ناگهان آتش سوزی مهیبی در شهر روی داد که بیم سوخته شدن ناکازاکی در یک شب می رفت. شدت حریق چنان می نمود که شیپور روز قیامت به صدا درآمده و فرمان تباهی و سوزاندن همه صادر شده است. خانه مرد چترساز در مسیر باد قرار داشت و در لحظه ای در شعله های آتش غرق شد.
همه ی افراد خانواده با ترس و وحشت از خانه بیرون ریختند ولی ناگهان متوجه شدند که کودک خردسال در حجره به جای مانده است.
تنها کار پیرمرد آن بود که خشمگین شود و پا بر زمین کوبد. دخترک می خواست برای نجات کودکش برود ولی دیگران بازش داشته و ممانعت کردند. باد هر لحظه بر شدت خود می افزود و ستونهای آتش چنان نعره کشان به هر طرف روی می آورد که حتی ستارگان آسمان نیز از خطر سوخته شدن در امان نبود. مردم برای فرونشاندن آتش گرد آمدند ولی کاری از پیش نبردند جز آن که دیگران را از خطر آگاه کنند. گروه کثیری که آنجا گرد آمده بودند به آرام کردن دختر وحشت زده مشغول شدند. در آن لحظه سیمون راهب پدیدار شد وی چون غولی که در میان علفها در حرکت باشد راه باز کرده و پیش می آمد.
وی مرد جنگ دیده ای بود و زخم شمشیر و زهر تیر و سنان را در پیکارهای امیران چشیده بود، بیمی در دل نداشت ، چون از ماجرا آگاه شد بی مهابا بدرون شعله های آتش رفت ولی شدت گرمای آتش آنقدر بود که او را مجبور به بازگشت کرد. چند گامی در میان ابرهای دودآلود پیش رفت و با شتاب بازگشت. به پیرمرد و دخترش نزدیک شد و گفت:« این خواست خداست و آنچه را که ناگزیر است باید پذیرفت.» در آن لحظه کسی که در نزدیکی پیرمرد بود فریادی کشید و گفت :« خدایا ما را نجات ده» صدایی آشنا بود. سیمون به اطراف نگریست تا صاحب آن را ببیند چون بی شک صدا از آن لورنزو بود. در نگاهی لورنزو را شناخت ، چهره و هیکل فرشته مانندش در میان ژنده ها پیچیده شده بود و صورت پاک و لاغرش در نور آتش می درخشید و موهای سیاهش روی شانه ها فرو ریخته و دستخوش امواج باد شده بود.
لورنزوی بینوا که به جامه ی گدایان درآمده بود سوختن آن خانه را نگاه می کرد ولی این کار بیش از لحظه ای نپایید. هنوز موج بزرگ باد که شعله ها را به هر طرف می کشاند از میان نرفته بود که لورنزو خود را با سر در میان ستونهای آتش و دیوارهای مشتعل انداخت . سیمون فریاد کشید و گفت:« خدایا ما را نجات ده» و عرق بر سراپای وجودش نشست. سپس پیکر رعنا و اندوهگین لورنزو در آن هنگام که از سانتالوچیا طرد می شد تا در کُره ی تابان آسمانی که از باد سرد زمستانی لرزان بود منزل گزیند در نظرش مجسم شد.
برادران راهب که ناظر ماجرا بودند از کار متهورانه لورنزو متعجب شدند ولی گناه دیرینه اش را هنوز به یاد داشتند . در همان دم تفسیرات ناپسند بر دوش باد نشست و به هر گوشه به گوش مردم رسید.
یکی می گفت « البته، پدر پدر است، لورنزو که از شرم و ننگ یارای نزدیک آمدن را نداشت. اکنون برای فرزندش به درون شعله های آتش می رود .» مرد پیر چنانکه با نظرات ایشان موافق باشد و ظاهراً برای آن که آشوب درون را مخفی دارد سخنان یاوه و پوچ در شور و آشفتگی بر زبان آورد. دخترش در پریشانی به زانو آمد و صورت را در میان دستان مخفی کرده بود.
وی زانو به زمین زد و بی حرکت چونانکه در حال جذبه باشد باقی ماند و ادعیه خالصانه ای را از صمیم دل برخواند. جرقه های آتش چون قطرات باران از آسمان فرو می ریخت و دودی که سطح زمین را فرا گرفته بود صورت او را اندوده بود وی غرق در دعا خوانی بود و اطرافیانش را از یاد برده بود. پس از زمانی میان مردمی که برابر آتش ایستاده بودند شور و جنبشی پدید آمد.
لورنزو با موهای پریشان که کودکی را در آغوش داشت در میان انبوهی از آتش همچون کسی که از آسمان فرود آید نمایان شد. می بایستی که یکی از پایه های خانه در آن دم شکسته شده باشد، چون ستونی از شعله و دود با صدایی مهیب به آسمان برخاست و پیکر لورنزو از نظرها ناپدید گردید، و دیگر چیزی جز امواج آتش که نعره زنان به آسمان می رفت دیده نمی شد.
سیمون و پیرمرد چترساز و سایر راهبان که از این نگون بختی لطمه خورده بودند متحیر و مبهوت ماندند. ناگهان دختر فریادی کشید و طوری به بالا جهید که سراسر رانش نمایان شد و همچون صاعقه زدگان خود را به زمین انداخت. ولی هر چه می خواهد باشد پیش از آن که مردم بدانند کودک در آغوش تنگ مادر که آن وقت خود را به زمین انداخته بود جای داشت. ای معرفت بی کران الهی! کلمات را نیروی ستایش تو نیست. لورنزو کودک را وقتی که ستون سوزان خانه بر سر او فرو می ریخت با آخرین رمق و نیرو به بیرون پرتاب کرده بود و کودک بی آنکه آسیبی ببیند پیش پای مادر افکنده شد.
پیرمرد چترساز به ثناگویی خداوند مهربان دهان گشود. مادر جوان نیز زانو بر زمین زد و به شکرگزاری خداوند مشغول شد. آن گاه سیمون با عشقی شدید برای نجات لورنزو خود را به میان ورطه ی آتش افکند . زمزمه دعاخوانی پیرمرد بلندتر شد ، نه تنها پیرمرد چترساز بلکه همه ی مؤمنینی که در کنار آن مادر و فرزند بودند دعاهای سوزناکی خواندند.
" ای پسر مریم، ای خداوند نجات دهنده ، ای عیسی مسیح ، ای آن که رنج بشر را رنج خود می دانی .... »
سرانجام دعاهاشان اجابت یافت و لورنزو که بطرز مخوفی سوخته شده بود و میان بازوان سیمون بود از آتش و دود بیرون آمد.
پایان مصائب آن شب به همین جا نبود، لورنزو را که برای نفسی تلاش می کرد و میان بازوان برادران راهب نشسته بود از تپه بالا بردند و در مقابل دروازه ی بزرگ سانتالوچیا بر زمین گذاردند.
دختر چترساز که کودکش را به سینه می فشرد و گریه راه گلویش را بسته بود خود را به پای راهب اعظم ، پدر روحانی بزرگ انداخت و اعترافی از سرگذشت عشقی خود کرد که انتظار شنیدنش نمی رفت ، گفت:« این کودک از آن لورنزو نیست . راست بگویم این کودک نتیجه ی رابطه ی عشقی من با پسر کافر همسایه ماست.» لرزش بدن و ارتعاش صدای این دختر که به اعتراف آمده بود و دیدگانش که در دریایی از اشک غرق بود شکی باقی نگذاشت و ثابت کرد که سایه ای از دروغ در سخنان او نیست.
این اعترافات تکان دهنده صدا و نفس را در سینه و دهان برادران راهب که گرد آنان حلقه زده بودند فروبست . دیگر گرمای آتش و خفقان دود و ستونهای شعله که همچنان به آسمان برمی خاست توجه نداشتند.
دختر چترساز پیر که سیل اشک از دیده روان ساخته بود به اعتراف ادامه داد و گفت:« ایمان او به خدا آنقدر تزلزل ناپذیر و رفتارش با من چنان سرد بود که کینه اش را در دل گرفتم و دروغی ساختم که این کودک از آن اوست و آرزو داشتم تا برای سردی رفتارش از او انتقام گیرم ولی وی نجیب تر و بالاتر از آن بود که برای گناهم مرا دشمن دارد و با خطر به دور افکندن جان خود فرزند مرا در کمال مهربانی از آن آتش جهنمی نجات داد. تقوی و کردارش وادارم می سازد تا او را چون عیسی مسیح که بار دیگر به جهان آمده باشد، پرستش کنم. اکنون که به گناه شرورانه ام می اندیشم آرزو می کنم که شیطان پاره پاره ام کند.» هنوز اعترافات عشق او ادامه داشت که خود را با اشک و زاری بر زمین انداخت.
در آن هنگام مسیحیانی که در اطراف او ایستاده بودند به فریاد آمده و گفتند:« شهید، شهید ، از محبتی که نسبت بدان گناهکار داشت خود را به ذلت گدایی افکند و راهی را که خداوند ما عیسی مسیح رفته بود پیمود و هیچکس حتی پدر اعظم روحانی که او وی را چون پدر می دانست و یا سیمون که او وی را چون برادر دوست می داشت و بدو تکیه می کرد از قلب او آگاه نبودند مگر او شهید نیست؟»
لورنزو چون به اعترافات عشقی آن دختر گوش فرا داشت سر را به آرامی تکان داد موهایش سوخته و پوستش از میان رفته بود، دیگر نمی توانست دست و پا را تکان دهد. نیروی گفتار را از دست داده بود. چترساز پیر و سیمون که قلبشان از گفته های دختر به درد آمده بود در کنار وی زانو زدند و بر زخم های او با آب دیده مرهم می گذارند. ولی نفس های لورنزو کوتاه و کوتاهتر شده بود و دیگر زمان عزیمت نزدیک می شد. تنها چیزی که در وی دگرگون نشده بود رنگ چشمان ستاره مانندش بود.
پدر اعظم روحانی به اعترافات دختر گوش فرا داشت در حالی که پشتش به دروازه ی سانتالوچیا بود و موهای خاکستریش دستخوش امواج باد شده بود در کمال وقار گفت:« آن کس که پشیمان شد رحمت می یابد و چگونه می توان آن را که رحمت یافته است سزا داد؟ ولی ای دختر از این پس باید به راه خدا بود و در انتظار روز پاداش باشی.» سپس رو به لورنزو کرد و گفت:« لورنزو غیرت و کردار تو در پیروی از خداوند ما عیسی مسیح حقیقتی است که میان مسیحیان این دیار بی سابقه بود، بخصوص تو که چنین جوان و .... ولی چه شد؟ پدر مقدس که تا این حد سخن گفته بود ناگهان دهان فرو بست و با دقت به لورنزو همچون نوری که از آسمان فرود آید نگریست چقدر محترم به نظر می رسید، لرزش دستانش عجیب شده بود... اشک هایی که بر گونه های چروکیده راهب اعظم فرو می ریخت از ریزش باز نمی ایستاد. ناگهان چترساز پیر و سیمون نیز خیره شدند. چشم های دیگران نگاه های آنان را دنبال کرد و همه دو پستان نرم و کوچک را که از میان ژنده های لباس لورنزو پدیدار شده بود مشاهده کردند، او همچون فرشته ای بود که در خاموشی در دروازه ی سانتالوچیا آرمیده باشد. نور قرمز آتش سوزی بر وی افتاده بود و بدان می ماند که در خون عیسی مسیح به هنگام مصلوب شدن غرفه است.
دیگر آن همه زیبایی و رعنایی را نمی شد از چهره ی سوخته ی لورنزو پنهان داشت. اگرچه هم چون ابری به نظر می رسید ولی لحظه ای بیش نپایید، همه دانستند که لورنزو پسر نبوده و دختری است . بلی لورنزو دختر بود.
بنگرید! برادران راهب در حالی که شعله های آتش را در پشت سر نهاده بودند به گرد لورنزو حلقه زدند و در حیرت و بهت بدان دختر شهید چشم دوختند. لورنزو که او را به اتهام نادرست از سانتالوچیا طرد کرده بودند دختر زیبایی از این کشور و چون دختر پیرمرد چترساز بود.
می گویند که آن لحظه الهام بخش شده بود و راهبان چونانکه آوای خداوند را از وراء پرده های پر اعجاب آسمان شنیده باشند سرها را چون خوشه های گندم که دستخوش باد شده باشد خم کردند و بر گرد لورنزو حلقه زدند . تنها چیزی که به گوش می رسید غرش زبانه های آتش که می خواست خود را به آسمان پرستاره برساند و صدای گریه بود. شاید صدای گریه از آن دختر چترساز پیر و یا سیمون بود که لورنزو را چون برادری دوست می داشت.
به زودی سکوت مردم با آواز تلاوت آیات مقدس که پدر روحانی، راهب اعظم به دستهای بلند کرده برمی خواند شکسته شد و چون تلاوت آیات به پایان رسید گفت :« لورنزو» و آن دختر زیبا چشم بگشود و در آرامش دم واپسین بر کشید.
تبسمی عفیف و پر از صفا بر لبانش نقش بسته بود و دیدگانش به شکوه ملکوت که در وراء سیاهی شب قرار داشت خیره شده بود. دیگر چیزی از زندگی این دختر دانسته نیست ولی مگر این مهم است؟ آن گاه که آدمی در راه پیمودن مدارج عالی انسانیت به لحظه ی گرانبهای پذیرش الهام رسد حیات خویش را ازرش زیستن می دهد و اگر در بالا، در میان آسمان پر ستاره ، موجی بلند پدید آرد و از حدود دلبستگی های تاریک جهان بگذرد ،در حباب بلورین کمال ، انوار قمرهایی را که هنوز هویدا نشده است ، آیینه وار منعکس می سازد. بنابراین آنان که لورنزو را تنها در پایان زندگانیش می شناختند کسانی هستند که او را سراسر عمر می شناخته اند.
شهید اثر ریونوسوکه آکوتاگاوا
برگردان از امیر فریدون گرکانی
0 comments:
Post a Comment