This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, December 25, 2015

مسیح فرزند انسان



پارمیس جان ، سلام

میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) را به تو تبریک می گویم، ، چه روزهای مبارکی! تقارن ولادت دو پیامبر بزرگوار، حضرت محمد (ص) ( به روایت اهل سنت) و حضرت مسیح (ع) . چه سالی بشود سال 2016! مسیح فرزند انسان به روایت انسان


 « به نظر من نه یهودیان و نه رومیان، هیچ یک مسیح را درک نکردند. حتی شاگردانش که امروز به نام او تبلیغ می کنند. 
رومیان او را کشتند و این گناه و لغزش آنان بود. اهالی الجلیل هم می خواستند از مسیح، خدایی بسازند که این کار آنان نیز اشتباه بود.

مسیح از قلب انسان برمی آمد. من خود با کشتی هایم ، دریاهای هفتگانه را پیمودم و با بسیاری از پادشاهان، امیران، حیله گران و فریب کاران در شهرهای دور معامله کردم، ولی کسی را ندیدم که همچون مسیح تاجران و بازرگانان را درک کند.

یکبار شنیدم که حکایتی را نقل می کرد و می گفت:
« بازرگانی به سوی سرزمینی دوردست سفرش را آغاز کرد.. او دو خدمتکار داشت و به هریک از آنها مشتی طلا داد و گفت : همان طور که من در پی سود به کشوری غریب می روم، شایسته است که شما نیز از اموال خود سودی کسب کنید. پس در داد و ستد با مردم بسیار دقت کنید.

سال بعد تاجر بازگشت و از خدمتکاران خود پرسید با طلای خود چه کرده اند؟
نخستین خدمتکار گفت: سرورم! بدان که من خرید و فروش کردم و سود بردم. تاجر به او گفت: این سود از آن توست زیرا کار خوبی انجام دادی و با من و خودت امانتدار و درستکار بودی.
سپس خدمتکار دوم برخاست و گفت: سرورم! ترسیدم اموالت را از دست بدهم، به همین دلیل خرید و فروش نکردم و همه ی سرمایه ات در همین کیسه ای است که به من دادی.
تاجر طلایش را از او گرفت و گفت: ای سست ایمان اگر تجارت می کردی و ضرر می دیدی، بهتر از آن بود که تنبل و بیکار بمانی. 
همان گونه که باد دانه ها را پراکنده می کند و منتظر میوه می شود، هر تاجری نیز باید چنین کند . پس بهتر است که بروی و به دیگران خدمت کنی. » 
مسیح چنین گفت و بدین ترتیب از راز تجارت پرده برداشت هرچند که خود تاجر نبود.
بالاتر از این حکایت های او همواره سرزمین های را در فکرم به تصویر می کشید که بسیار دورتر از سفرهایم و در عین حال به خانه و اموالم کاملاً نزدیک بود. اما جوان ناصری، خدا نبود و من رنج می برم که می بینم پیروان او می کوشند تا از این حکیم خدا بسازند. 
                                برقا، تاجری از شهر صور»




 « مسیح از ثروتمندان به خوبی یاد نمی کرد. روزی از او پرسیدم: سرورم، چه کنم تا سلامت روح را به دست آورم؟

پس به من فرمان داد که ثروت خود را به فقرا و نیازمندان ببخشم و از پیروان او باشم. او هیچ چیزی نداشت و به همین دلیل نمی توانست درک کند که دارایی ها تا چه اندازه می تواند در امنیت زندگی و تحکیم آزادی های فردی و احترام درونی و بیرونی مؤثر باشد.

من در خانه ام، صد و چهل بنده و خدمتکار دارم. که بعضی از آنها در مزارع من مشغول کارند و گروهی دیگر کشتی هایم را با پارو زدن به جزیره های دوردست می برند.

اگر من به سخن او گوش می دادم و اموال و دارایی ام را به نیازمندان می بخشیدم، برای بردگان و خدمتکاران من و زنان و فرزندان آنها چه اتفاقی می افتاد؟

بی شک، آنها نیز مانند او گدایانی می شدند که بر دروازه های شهر و مقابل معبد به گدایی می ایستادند. بله، آن مرد نیکوکار عمق رازهای نهفته در ثروت را درک نکرد و چون او و یارانش با تکیه بر بخشش ها و اعانات مردم زندگی می کنند، گمان می کرد که دیگران نیز باید مثل آنها باشند.

آیا ثروتمندان باید دارایی های خود را به تهی دستان ببخشند. همان نیازمندانی که اگر پیاله و قرص نان ثروتمندان بر سر سفره ی آنها نباشد، حتی نمی توانند از خود مسیح پذیرایی کنند؟!

این معمایی است که با گفته های مسیح تناقض دارد. اگر صاحب خانه نتواند از مشتریان خود پذیرایی کند، می تواند خود را ارباب زمین های خود بنامد؟

بنابراین، مورچه ای غذای خود را برای زمستان انبار می کند، داناتر از ملخی است که یک روز از سر سیری آواز می خواند و روز دیگر از شدت گرسنگی ناله سر می دهد.

شنبه ی گذشته، یکی از پیروان او را در میدان شهر دیدم که می گفت: در آستانه ی آسمان آنجا که مسیح کفش خود را می گذارد، شایسته نیست هیچ کس سرش را بگذارد.

اما من می پرسم، آن مرد سرگردان و ساده دل کفش خود را بر آستانه ی کدام در گذاشته است؟

او که نه خانه ای داشت و نه آستانه ای و نه حتی کفشی؛ زیرا بیشتر اوقات بی کفش و پابرهنه راه می رفت.

                                                  مردی ثروتمند»

 « سرش همواره بالا بود و در چشمانش نور خداوندی موج می زد. 
غالباً اندوهگین بود، اما غم و نومیدی او برای زخم های وحشت زدگان و غمگینان همچون مرهم بود.

وقتی لبخند می زد، لبخندش مانند اشتیاق به ناشناخته ها، غبار ستارگان فروافتاده روی پلک های کودکان و مثل تکه نانی در کام گرسنه ای بود.

غمگین بود، اما غمش طوری بود که روی لبها می نشست و به لبخند تبدیل می شد. همچون لباس طلایی رنگ درختان بیشه زار هنگام نزدیک شدن فصل پاییز و گاهی مانند پرتو مهتاب بود که بر ساحل دریاچه به چشم می آمد.

لبخند می زد، چنانکه لبانش دوست دارند در جشن عروسی آواز بخوانند و در عین حال اندوهگین بود، همچون پرنده ای که نمی خواهد بالاتر از یار همراهش پرواز کند.

                                                                            یکی از راهبه ها» 
مسیح فرزند انسان: جبران خلیل جبران



هفته ی وحدت مبارک
ایام به کام
M.T :)






0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com