www.campin.ir
رحلت پیامبر اکرم(ص) و امام حسن مجتبی(ع) و آفتاب هشتم امامت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) را تسلیت می گوییم
چهارشنبه
دیروز نامه ی دیگری نوشتم و همچون نامه ی پیشین در جیبم گذاشتم، از خیر بطری گذشته بودم . صبح قبل رفتن مامان صدایم زد و یک لیست خرید بلند بالا کف دستم گذاشت، کاغذ را تا زدم و در جیب بارانی ام چپاندم و با عجله از خانه بیرون زدم.
ظهر از اتوبوس که پیاده شدم خبری از باران نبود، تنها باد سرد پاییزی بود که در کوچه جولان می داد و برگها را به زمین می ریخت. قدم زدن زیر آفتاب بی رمق مهر ماه، آن هم بر روی سنگفرش باران خورده، نغمه های زیبایی را در خاطرم تداعی می کرد، عاشق ترم می کرد.
شتابان از روی برگ های زرد و نارنجی گذشتم، دم به دم سفیدتر شدم تا به نیمکت رسیدم، نامه را که روی نیمکت گذاشتم سرخ شدم و با همان شتاب، شاید حتی تندتر از آن جا فاصله گرفتم و به سمت خواربارفروشی محله رفتم. لیست خریدها را که روی پیشخان گذاشتم نیشش تا بناگوش باز شد، شستم خبردار شد که اشتباه احمقانه ای مرتکب شده ام.
احسان، پسر خواربارفروش، گفت:« ما بیشتر.»
نزدیک بود از عصبانیت منفجر شوم، خوشبختانه، پدرش آن جا بود و چنان هاج و واج به ما دو تا زل زده بود که احسان مجبور شد سریع اوضاع را راست و ریست کند، پرسید:« مثل همیشه دیگه؟»
سر تکان دادم و نگاهم را دوختم به سنگ های براق کف سوپرمارکت، غریبه درباره ی لیست خرید چه فکری می کرد؟
چشم مامان که به نایلون پر از خرید افتاد، دادش هوا رفت، با شرمندگی گفتم: « ببخشید، لیست خرید را گم کردم.»
چند دقیقه بعد زنگ در به صدا درآمد، پشت در کسی نبود، جز چند بسته رطب مضافتی بم، گلاب ربیع، چای دو غزال، پودر نارگیل و زعفران همراه با یک کاغذ تا خورده که همان لیست خرید مامان بود.
تا پارک دویدم، رفته بود، یخ کردم. دوباره تیرم به سنگ خورده بود، دلشکسته به خانه برگشتم.
پنج شنبه
احسان صبح سر راهم سبز شد و به عشق پاکش اعتراف کرد، آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم راجع به من اشتباه فکر می کند، با عصبانیت گفت:« پس آن نامه؟»
یاد سوده افتادم، گفتم:« آن را سوده نوشته .»
پرسید:« سوده ی کیه؟»
____:« دختر عموم دیگه، همان که سانتافه داره، چند بار آمده مغازه تون.»
سانتافه، واژه ی دلنشینی بود، برقی در چشمان احسان درخشید و گفت:« پس سوده خانم عاشق منه؟» و هیجان زده دور شد.
خانه ی مادربزرگ دیگر سوت و کور نبود، باغ پر شده بود از صدای خنده ی بچه ها و یاد و خاطره ی بابا بزرگ. قرار بود بعد از ظهر برویم سر خاکش . مامان بزرگ غمگین بود، اما لبخند جادویش لحظه ای از لبانش دور نمی شد، عاشق لبخند زیبایش بودم.
ساعت از دو گذشته بود، که ناچار شدم به خانه ی خودمان برگردم. بابا اصولاً آدم دقیق و منظمی بود، سابقه نداشت که چیزی را فراموش کند، عجیب بود که امروز قرص های قلبش را در خانه جا گذاشته بود. سر کوچه که رسیدیم، به سوده گفتم: « همین جا نگه دار، تندی می روم و بر می گردم.»
این بار تنها روی نیمکت نشسته بود، فقط این که نبود، خودش هم آدم همیشگی نبود، چیزی عجیبی در نگاهش بود ، می توانستم غم غریبی را در عمق چشمانش بخوانم. چه فرصت خوبی بود برای افشای عشقی که ماه ها در دل پنهان کرده بودم.حیف که منتظرم بودند باید می رفتم ، پس با گام های بلند از کنارش گذشتم.
چند قدم که دور شدم، صدای پایی را شنیدم ، گویی کسی دنبالم می دوید، برنگشتم و تا خانه یک نفس دویدم، ایستادم. دیگر صدایی نبود، برگشتم روبه رویم ایستاده بود، خدای من خودش بود، هزار بار این لحظه را در ذهنم مجسم کرده بود، می خواستم از شادی فریاد بزنم، اما نمی توانستم، کاملاً گیج و منگ بودم. برق عجیبی در چشمانش می درخشید، با ملایمت دستانش را پیش آورد، لبخند زد، چه لبخند آشنایی! دیگر غریبه نبود، گفت:« حقیقتاً زیباست!»
در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد، گردن بند از گردنم جدا شد و غریبه در هاله ای از مه ناپدید. به ساعتم نگاه کردم، دقیقاً سه و نیم بود، همان ساعتی که پدر بزرگ رفته بود.
مادر بزرگ هرگز راجع به گردن بند مسروقه از من نپرسید، آخر درست همان ساعت در باغ محبوبش جان سپرده بود. دیگر هیچ گاه غریبه را ندیدم. اما هر بار که از کنار نیمکت خالی می گذرم، محال است که به گردن بند فیروزه ای مرموز، چشمان سیاه ، مادر بزرگ ، پدربزرگ و عشق ابدیشان فکر نکنم.
M.T☺
تابستان و پاییز 94
0 comments:
Post a Comment