« یه روز یه بــــاغبونی ... یه مرد آســــــــمونی
نــــــهالی کاشت میونه ... باغــــچه ی مهـــربونی
می گفت ســـــفر که رفتم ... یه روز و روزگاری
این بوته ی یــاس من .... می مونه یـــــــــادگاری
هر روز غروب عطر یاس تو کوچه ها می پیچید
میـــــون کوچه بـــــاغ ها بــوی خـــــــدا می پیچد»
سلام، سال نو مبارک
شهادت حضرت زهرا (س) همیشه سمنوی حضرت زهرا را به یادم میارد، حالا که هفت روز تا نشستن پای هفت سین باقی است ، فکر کردم اولین سین را با سمنو شروع کنیم.
ویکی پدیا می گوید: سمنو نماد فراوانی خوراک و غذاهای خوب و پر نیرو است و نیز نمادی برای زایش گیاهی و بارور شدن گیاهان است.
اگر شما هم مثل من یک هفته قبل گندم ها را ریخته باشید تو آب، الآن می توانید با آن شیره ی گندم یک سمنو خوشمزه بپزید، اوه، نه ، دست نگهدارید، یادم نبود که مردم معمولاً یک مشت گندم سبز می کنند، از یک مشت گندم طبیعتاً سمنویی به دست نمی آید. در ضمن، سمنو پختن کار آسونی نیست، و راستش تهیه اش در مقدار کم اصلاً مقرون به صرفه نیست، ( فکر کن چند ساعت باید پای اجاق وایستی که یک کاسه ی کوچولو سمنو تهیه کنی) ولی اگر مثل من اهل انجام کارهای بامزه هستید، سمنو پختن را امتحان کنید.
خوشمزه ترین سمنویی که من خوردم، سمنوی عمه لیلاست، که تو تهران خیلی معروف است، ما تقریباً هر ماه دست کم یک بار سمنو می خوریم، برای آن که مامانم هر وقت می رود زیارت معمولاً یک ظرف سمنو هم می خرد.
آره، الآن خوردن سمنوی خوشمزه خیلی آسونه، بچه که بودم این جوری نبود. یادمه از وقتی شروع کردیم به چیدن هفت سین برای تهیه ی سمنوی خوشمزه مشکل داشتیم، اکثر سمنوها زیاد خوشمزه نبود، و بیشتر حالت دکوری و تزیینی داشت.
یک بار یک سمنویی خریدم که حتی قهوه ای هم نبود، تقریباً رنگ آرد بود یک خرده پر رنگ تر.
امسال تصمیم گرفتم برای هفت سینم خودم سمنو بپزم، البته می دانستم کار خیلی سختیه، اما من کسی نیستم که از کار سخت جا بزنم :) ولی این بار بخت با من یار نبود، شاید هم بود و من زیادی پرتوقعم :(
یک کیلو گندم را به امید جوانه زدم ریختم تو کاسه ی آب، و هر روز ازش عکس می گرفتم، گندم ها طبق دستور عمل بزرگ شدند ولی یک سری هاشون اصلاً جوانه هم نزدند ( بدشانسی اول)، طبق محاسباتم باید یکشنبه دوشنبه یک سانت نقره ای می شدند، دیروز دیدم دارند سبز می شوند، و گندم برای سمنو نباید سبز بشود، اگر بشود سمنو تلخ می شود، پس من دیشب تصمیم گرفتم جلوی رشدشان را متوقف کنم ( ببینید امروز آن قدر رشد نکردند، ای گندم های ناقلا، حسابی سرکارم گذاشتند) و آمدم گندم ها را آسیاب کنم ، البته آنها باید چرخ بشوند، برادرم گفت یک قطعه ی چرخ گوشت گم شده است( باز بدبیاری) ، دستگاه یک دو سه را روشن کردم، یک مشت گندم ریختم داخلش، یک صدای قژی داد و متوقف شد، چه شانسی! یعنی، درست همان دیشب باید از کار بیفتد، آدم فکر می کند قسمت نیست سمنو بپزد، بعد گفتم نه، بهانه نیار، باید سر قولت وایستی.
هیچی دیگه، فکر کن با دست ( و پا) گندم ها را آسیاب کردم :) اولش خیلی احساس کردم کزت هستم، فقط ژان والژان نبود که مرا ببیند و سطلم را تا خانه ی تناردیه ببرد. خیلی احساس بیچارگی، غربت و تنهایی کردم، بعد یادم افتاد که تو کتاب نوشته خدا ما را در شرایط بحرانی امتحان می کند، برای همین تا صبح بیدار ماندم و سمنو هم زدم، یک بار که از آشپزخانه بیرون رفتم که گوشی را بیارم تا کلش بازی کنم، نصف قابلمه سر رفت، بله نصف مواد اولیه را از دست دادیم، توقع داشتم آخرش به یک کاسه سمنو برسم، البته از یک کاسه هم کمتر شد، ولی به قدری هست که سر هفت سین کوچولویم بگذارم.
شیرینه ولی به خوشمزگی سمنوی عمه لیلا نیست. درضمن، می توانست خیلی بیشتر بشود، من می خواستم رنگش پر رنگتر بشه، گذاشتم رو اجاق ماند، رنگش زیاد تغییر نکرد ولی خودش سفت تر و سفت تر می شد، خلاصه آخرش که دیدم قابلمه دارد می سوزد از خیر رنگ خیلی پر رنگ گذشتم و به همان قهوه ای رضایت دادم.
امیدوارم برای سال بعد، وقت سمنو پزان چنین مشکلاتی پیش نیاد.
دیروز، دوباره از همان گندم ها ریختم تو آب، شرط می بندم این بار بیشترشون سبز بشوند، آخر قرار نیست باهاشون سمنو بپزم :)
فقط هفت روز مانده، سال نو مبارک، شهادت حضرت زهرا (س) هم تسلیت
0 comments:
Post a Comment