This blog is about books, eBooks , my memories .

Sunday, December 1, 2013

کافه شیمی


 
 

خاطرات دانشجویی یکی از وبگاههایی است که تقریباً هر روز آن را مرور می کنم. یکی از مهمترین ویژگی این وبگاه کوتاه بودن پست هایش است ، پست هایی که می توانی در کمتر از چند دقیقه آنها را بخوانی . موضاعات پست ها هم جالب و بامزه هستند . با خواندن این خاطرات من هم مصصم شدم که یکی از خاطراتم را بنویسم ، چون مدتی ست که کمی از دایره ی خاطره نویسی خارج شده ام ، البته خاطره ی من یک خاطره نیست و کوتاه هم نیست، جالب شاید




تیپ هایی از استاد شیمی
 


خاطره ی من درباره ی استاد شیمی ام است، برعکس دوران دبیرستان که رابطه ی من با دبیران شیمی ام عالی بود، من و استاد میانه ی خوبی با هم نداشتیم و هر جلسه با خود می گفتم : پس کی این کلاسها تمام می شود . تا من بتوانم کمی شیمی بخوانم. البته اشتباه برداشت نکنید ، استاد شیمی ما اصلاً استاد خشک، جدی و بداخلاقی نبود ، فقط زیادی بامزه بود


بهتر است قبل از گفتن خاطره ، بچه های کلاس را برایتان معرفی کنم: نوید ، تنها پسر کلاس ما ، یک پسر پاستوریزه ، خیلی مؤدب و با کلاس و البته خودمانی بود ، بچه محله ی کلاهدوز ( دولت) ، اگر چه کمی رو اعصاب بود ولی در مجموع پسر خوبی بود. دنا بهترین دوست من ، ارمنی و بچه ی کریمخان بود . چون من و دنا سه کلاس مشترک داشتیم ، با هم خیلی صمیمی شده بودیم. فرانک دختر قد بلند، جذاب و پر انرژی ، بچه ی میرداماد و خودم. ما چهار نفر عضو ثابت کلاس بودیم. البته کلاسمان چهار عضو غیر ثابت هم داشت، مریم از نیاوران و سمیرا بچه ی اکباتان ، ساکت ترین شاگردان کلاس بودند ، نام دو دوست دیگر را هم متأسفانه به خاطر ندارم. خب، همان طور که متوجه شدید، تمام شاگردان کلاس به جز من از طبقه ی مرفه جامعه بودند ، اما آن قدر بچه های خوب و دوست داشتنی بودند که من هیچ تفاوتی بین خودم و آنها احساس نکردم. استاد گرامی امان هم ظاهراً بچه نازی آباد بود، هر چند که گاهی می گفت خانه امان همین نزدیک است، خلاصه رو حرفهای استاد اصلاً نمی شد حساب کرد



لحظه ی دیدار

شروع کلاس ساعت 8 صبح بود. با وجود اینکه من قبل از ساعت 7 از خانه بیرون زده بودم ، اما با 20 دقیقه تأخیر به آموزشگاه رسیدم. در لحظه ی ورود به کلاس با دیدن قیافه ی اخمو و جدی استاد شوکه شدم و با شرمندگی روی یکی از صندلی های ردیف آخر نشستم. استاد حدود نیم ساعت از وقت شناسی، اهمیت به کلاس ، احترام به استاد و هم کلاسی ها و .. برای ما سخن گفت ، با شنیدن سخنان استاد خیلی عصبانی شدم. تقصیر من نبود ، من حساب ترافیک سنگین خیابان شریعتی، صف چند کیلومتری دانشجویان در میدان رسالت و اتوبوس های مرد سالار ( اتوبوس هایی که بیشتر ظرفیت شان مختص مردها بود ، در حالی که اکثر مسافران آن خط را دانشجویان دختر تشکیل می دادند ) نکرده بودم. تصمیم گرفتم جلسه بعد خیلی زودتر از خانه خارج شوم. در همین افکار غوطه ور بودم که استاد به من گفت : « تو خوابی ؟»  من با تعجب گفتم:« نه ، بیدارم !»  گفت : « حس می کنم ، خوابی ، بیا ردیف جلو » . راستش این استاد کم کم داشت روی اعصاب من راه می رفت . من در یکی از صندلی های جلویی نشستم و به او خیره شدم. چند دقیقه بعد یک سوال از من پرسید و من جواب برعکس دادم ( یعنی به جای از دست دادن الکترون گفتم به دست آوردن الکترون ) استاد که گویی منتظر این اشتباه بود ، پیروزمندانه گفت : « نگفتم ، به درس گوش نمی دی!»  من هم با خودم فکر می کردم ، این جوری نمی شه باید یک جوری روی این استاد را کم کنم

 

لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود

داستان دو مرغابی و یک لاک پشت را از کتاب دوم دبستان به خاطر دارید؟ دهان باز کردن لاک پشت همان و سقوط آزاد همان. گاهی دهان باز کردن های بی موقع من هم حسابی کار دستم می دهد.
اوایل کلاس شیمی امان خیلی خشک و خسته کننده بود . یکبار با دنا درباره ی جو کلاس صحبت می کردیم ، گفتم :جّوِ  کلاس معارفمان خیلی گرم و صمیمی است ، واقعاً استاد .. بی نظیر است و.. . از قضا استاد شیمی حرفمان را شنید و گفت :« شما نباید مرا با آقای ... و درس شیمی را با درس معارف مقایسه کنید ، من خیلی جوان هستم و نمی توانم با شاگردانم زیاد صمیمی شوم . در اکثر کلاسهایم مجبورم حلقه در دست کنم تا دخترها تصور کنند من نامزد دارم ، چون آن ها خیلی از من خوششان می آید و اگر بدانند من مجرد هستم ، سیل نامه هاست که به سویم سرازیر می شود . آقای ... سن و سالی ازشان گذشته است باید هم با شما گرم بگیرند. من با دهانی باز و چهره ای شبیه علامت تعجب به استاد زل زده بودم و فکر می کردم یعنی دی کاپریو هم این قدر طرفدار دارد ؟ طفلک استاد.. فقط سی و چند سال داشت .
وقتی در جلسات بعد استاد سعی کرد بامزه تر شود و جو کلاس را گرم تر کند ، از بر زبان آوردن این جمله بسیار پشیمان شدم

 



خالی بندی


یکی از ویژگی های برجسته ی استاد ما خالی بندی هایش بود . او هر روز داستان های درباره ی خودش و کارهای خارق العاده اش برای ما تعریف می کرد که ما از شنیدنشان در جا میخکوب می شدیم مثلاً می گفت : « بچه ها دیروز از بیمارستان که خارج شدم ( آخر دانشجوی پزشکی بود) یک ماشین به من زد. من 8 تا معلق زدم ، بعد بدون این که آسیب ببینم روی کاپوت ماشین افتادم. راننده سراسیمه  از ماشین پیاده شد و وقتی مرا سالم دید گفت » « خدا را شکر ، فکر کردم دیگه رفتی اون دنیا» من با خودم می اندیشیدم که بی شک استاد دیشب جکی چان را تماشا می کرده است
البته من که همواره در جستجوی سوتی گرفتن از استاد بودم ، همواره تمام خاطراتش را به دقت گوش می کردم و دفعه ی بعد که سعی می کرد ، داستان مشابه قبلی را تعریف کند ، می گفتم : اما شما قبلاً گفته بودید... استاد می گفت : « اصولاً خالی بندی یکی از ویژگی های مردان است، شما یک مرد راستگو به من نشان دهید.» با این توصیف من فهمیدم که نباید از مردان انتظار راست گویی داشته باشم



بحث آزاد


ما در کلاس تنها کاری که انجام نمی دادیم ، درس خواندن بود. مثلاً قرار بود صفحه ی 20 را بخوانیم ، کتاب را باز می کردیم ، استاد عنوان درس را روی تخته سیاه می نوشت ، چند دقیقه ای درس را توضیح می داد . بعد می گفت : « راستی بچه ها کتاب می خونید؟ چرا پدرها دختراشون رو بیشتر از پسراشون دوست دارند؟ نظرتون درباره ی عشق چیه ؟ چرا دخترای ایرانی این قدر آرایش می کنند؟ چرا دانشجویان پرستاری این قدر از دانشجویان پزشکی بدشان می آید؟ چرا دخترا این قدر بی معرفت هستن ؟ و... استاد بحث را شروع می کرد ، نوید ادامه می داد ، من هم همیشه سعی می کردم نظری دقیقاً برعکس نظر آنها بگویم و از نظریه ام دفاع کنم ، دنا و بقیه بچه ها سعی می کردند وارد مسائل حاشیه ای نشوند و بی طرف بمانند ، فرانک که البته نظراتش جالب و مفید بود. این طوری کلاس به پایان می رسید


مزایای دانشگاه رفتن

یکبار استاد درباره ی مزیت های درس خواندن سخنرانی می کرد ، سپس گفت :« مثلاً می دانید من که یک پسربا تحصیلات دانشگاهی هستم ، هرگز با دختری که تحصیلات عالی نداشته باشد ، ازدواج نمی کنم .»( من همان لحظه تصمیم گرفتم که ترک تحصیل کنم . ) سپس از من و یک نفر دیگر پرسید که چرا تصمیم به ادامه ی تحصیل گرفته ایم



امان از دختران بی ملاحظه  = دم دخترای بی ملاحظه گرم


استاد وارد کلاس درس می شود. استادش با عصبانیت به او می گوید :« واقعاً خجالت آور است !» شلیک خنده ی هم کلاسی هایش کلاس را پر می کند، او از اشاره ی دوستانش متوجه می شود که باید صورتش را پاک کند. آخ که من چقدر خندیدم ! حوله ای که استاد صورتش را با آن خشک کرده بود ، رژ لبی بود و صورت استاد .. حالا کی خواب بود من یا استاد؟

استاد آن روز برایمان درباره ی آمار حیرت آور مصرف لوازم آرایش در ایران صحبت کرد و گفت : « چرا باید ایران از نظر مصرف مواد آرایشی در خاورمیانه اول باشد؟ چرا بعضی دختران دانشجو رژ لبشان را روی آینه ، حوله ، دستگیره ی در و هر جای دیگری که اصلاً فکرش را نمی کنی می زنند؟ و پسران بیچاره ای مثل استاد به خاطر بی ملاحظگی آنان باید مورد تمسخر و سرزنش قرار بگیرند ؟ چرا؟ راستش اگر چه من خیلی خندیدم ، اما گاهی  با استاد موافق بودم




کتاب

بچه ها کتاب می خونید ؟ نه کتاب درسی ، کتابهای غیر درسی ؟ من گفتم : من می خونم و او با لحن تمسخر آمیزی گفت : حتماً کتاب داستان ، سپس با نوید زدند زیر خنده. من هم با خونسردی گفتم : البته کتابهای دکتر شریعنی را هم می خوانم . استاد گفت : « راستی می دونستید که ما با دکتر شریعتی یک نسبت فامیلی دور داریم »  راستش فکر می کنم این یکی رو راست گفته بود




کله پاچه


کدام کله پاچه ای رو بیشتر دوست دارید؟ هر کس نظری می داد . من اما سکوت کردم. من تقریباً گیاهخوارم و اصلاً کله پاچه و سیرابی را دوست ندارم. اما سکوت کردم ، که استاد گمان کند ، من هم عاشق کله پاچه هستم . چرا؟ چون اگر نقطه ضعفم را پیدا می کرد هر روز کلی داستان درباره ی کله پاچه های خوشمزه ای که با هم کلاسی هایش خورده است برایمان تعریف می کرد. سکوتم جواب داد.اما خوبی فیس بوک این است که من الان کلی با مسائلی که دوستشان ندارم ، روبه رو شده ام و می توانم بدون این که از بر ملاشدن عقیده ام ناراحت شوم ، بحث کنم




به وقت اهمیت بده، وقت به تو اهمیت می ده


پس از جلسه ی اول و تأخیر و متلک های استاد ، همیشه یک ربع زودتر به آموزشگاه می رسید. برعکس من استاد هر ساعتی که عشقش می کشید به کلاس می آمد ، هر روز دیرتر از روز قبل ، اول 8/5 بعدها گاهی 9 . دیگر شورش را درآورده بود. وقتی با قیافه ی عصبانی من رو به رو می شد، می گفت :« ببخشید ، بچه ها ترافیک سنگین بود ، دیر رسیدم



تلفن همراه

آن روزها هر کسی تلفن همراه نداشت. چند بار استاد با یک موبایل به کلاس آمد، گاهی موبایلش زنگ می زد، اما ظاهراَ کسی پشت خط نبود. یک روز دنا گفت : « راستی ، قضیه ی موبایل استاد را می دانی ؟ دیروز موبایل استاد از دست منشی بر زمین افتاد، نزدیک بود استاد سکته بزند، می گفت: « خدا کند چیزیش نشده باشد ، این موبایل دوستم است .» خدایی کارهای استاد واقعاً خنده دار بود



کافی شاپ


جلسات آخر ، کلاس ما کاملاً به کافی شاپ تبدیل شده بود. استاد می گفت : چه تعریفی از عشق دارید؟ ما که بسیار منطقی و با جنبه بودیم ، نظرات خودمان را بیان می کردیم ، البته من با عصبانیت گاه گداری کتاب شیمی ام را ورق می زدم و به ساعت نگاه می کردم. استاد خیلی خونسرد می گفت : « حالا نوبت کیه ما رو مهمون کنه ؟ » یک نفر کیک می خرید. خب، مسلماً یک نفر هم باید چای می آورد
نوید بدو بدو به سمت آشپزخانه می دوید و برایمان چای می آورد . سرعت عملش واقعاً خوب بود، قبل از این که تصمیم بگیریم ، چه کسی باید چای بیاورد ، او چای را آورده بود. سپس در حالی که چای را به ما تعارف می کرد می گفت :« من حوصله ی حرف و حدیث رو ندارم . می ترسم اگر یکی از این دخترها چای بیاورد ، بعداً برایم حرف در بیاورند.»  خدایی این نوید واقعاً مخش کار می کرد . آن وقت همیشه می گفت : « دخترها خیلی بچه هستند




تاکسی

پس از پایان کلاس برای رفتن به تجریش سوار تاکسی می شدیم . همیشه همه بودند غیر از نوید. یکبار هر چه ایستادیم ، تاکسی نیامد . آن وقت دیدیم نوید با ماشینش از کنارمان رد شد
ظاهراً این بار محاسبات آقای ریاضیدان درست از آب در نیامده بود. نوید هر روز ماشینش را در یکی از کوچه های اطراف پارک می کرد، برای این که مجبور نشود ما را برساند ، یک ربع صبر می کرد ، سپس ماشینش را روشن می کرد و به سمت خانه حرکت می کرد. آن روز برفی تاکسی آن قدر دیر آمد که دست نوید برایمان رو شد. البته ما که اخلاق نوید را می شناختیم ، فقط خندیدیم و اصلاً به رویش نیاوردیم که چه قدر زرنگ است




نظر سنجی

جلسه آخر استاد گفت : « نظرتان را درباره ی کلاس و من بنویسید ». گفتم : « حقیقت رو ؟ اگه حقیقت رو بگیم ناراحت می شید ؟ » گفت : « نه من ناراحت نمی شم » من سعی کردم ، نکات مهم را بنویسم : تأخیر ، بحث های اضافی ، اهمیت ندادن به درس و چند نکته ی دیگر . بقیه از استاد تعریف کرده بودند . وقتی استاد نظرات را می خواند به نظر من که رسید همه تعجب کردند ، بچه ها می گفتند :« کی اینها را نوشته ؟» من گفتم :« من » چه قدر رأی مخفی بود. خلاصه استاد هم پکر شده بود . با خودم گفتم : « خوب شد، همه ی نظراتم را ننوشتم. سپس گفت کلاس شیمی 2 از هفته دیگر شروع می شود، می آیی؟ گفتم : فکر نکنم
راستش اگر چه کلاس شیمی ما کافی شاپ خوبی بود، اما ترجیح می دادم در خانه بمانم و کمی درس بخوانم .وقت برای صحبت از عشق و مسائل اجتماعی و سیاسی همیشه وجود داشت و دارد. استاد هم البته زیاد مقصر نبود، این اولین کلاسش بود و او تجربه لازم را نداشت ، ضمن این که سعی می کرد استاد با نمکی باشد و این سخت بود



استاد فراری

روزهای آخری بود که به آموزشگاه می رفتم .با دوستم به سمت آموزشگاه می رفتیم که استاد را دیدم ، گفتم :« این همان استاد شیمی امان است که من و دنا درباره اش گفته بودیم .» دوستم با تعجب گفت :« همانی که همه ی دخترها عاشقش می شوند؟ واقعاً اعتماد به نفسش بالاست! »  البته استاد تا من رو از دور دید توی یک کوچه ی دیگر پیچید . من با خودم گفتم : یعنی از دست من فرار کرد؟ چقدر من جذبه دارم که استادم ازم فرار می کنه



با بهترین آرزوها برای استاد دیروز ، پزشک امروز
M.T




 








































































































































 
 

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com