This blog is about books, eBooks , my memories .

Monday, February 29, 2016

کمتر بحث کنید و بیشتر گوش بسپارید



آن چه شما خواسته اید؟!

مشتری ها از نظر پرداخت صورتحساب به دو دسته تقسیم می شوند: آن هایی که خوش حسابند و آن هایی که نیستند. و از نظر اخلاق هم به دو گروه تقسیم می شوند: بیشتر بد اخلاق و بهانه جو و کمتر خوش اخلاق و آنی پسند. وقتی سفارشی کار می کنید، این کاملاً طبیعی است که با مشتری هایی رو به رو شوید که از نتیجه نهایی راضی نیستند و ادعا می کنند این همانی نیست که سفارش داده بودند، در این موارد چه باید کار کرد؟ با مشتری دعوا کرد که این دقیقاً همونیه که شما می خواستید؟ یا او را از لیست مشتریان حذف کرد؟ یا قید سفارشی کردن را زد؟

بهتر است اول مشخص کنید که طرف خوش حساب است یا نه؟ اگر هست و شما دستمزد خوبی بابت کارتان دریافت می کنید، بهتر است از بحث کردن دست بردارید و کار را دوباره طبق خواسته ی مشتری انجام دهید. اما اگر طرف اهل پرداخت صورتحساب نیست، لازم نیست خودتان را به دردسر بیندازید، از او عذرخواهی کنید و بگویید بهتر از این نمی توانید انجامش بدهید. برای خدمات رایگان و کارهایی هم که برای دوستان و آشنایان انجام می دهید، چنین سیاستی را در پیش بگیرید، به آنها بگویید ببین ، وقتم پر است، من این کار را در وقت آزادم انجام دادم ،اگر خواهان کار با کیفیت تری هستی باید مثل بقیه ی مشتریان مبلغش را بپردازی. به این ترتیب هم مشتریان بهانه جو را راضی نگه می دارید، هم از شر مشتریان چترباز راحت می شوید و هم بی خودی اعصاب تان به هم نمی ریزد.





کمتر بحث کنید و بیشتر گوش کنید

 « یک بار عکاسی نیویورکی را ملاقات کردم که به سراسر دنیا سفر کرده بود و از مکان هایی که رفتن به آنجا گران قیمت و پر هزینه بود، عکس هایی برای مشتریان مشهوری چون رولون و لانکوم گرفته بود. او برایم توضیح داد که چگونه دقیقاً آنچه را مشتریانش می خواهند برایشان تهیه می کند و بعد وقتی می گویند که این عکس دلخواه آن ها نیست، گیج می شود.
 
او می گفت حتی اگر عکس اهرام ثلاثه ی مصر باشد، آن ها از او می خواهند آن را دور بیندازد. او می گوید اصلاً درست نیست حالت دفاعی به خود بگیرد یا با مشتریانش بحث کند. حتی اگر همه ی ویژگی های مورد نیاز آن ها را به طور کامل تهیه کرده باشد. در عوض، بالاخره او یاد گرفته-بعد از اینکه مبالغ هنگفتی از دست داده- تنها کاری که باید انجام دهد این است که بگوید: «خوب، بگذارید ببینم این را درست گرفتم یا نه. شما از این کمتر می خواهید و از آن بیشتر، درست است؟ باشد، من دوباره می روم و از آنجا عکس می گیرم و برایتان می آورم. آن وقت ببینید از آن خوشتان می آید یا نه.»
به عبارت دیگر، او یاد گرفته کمتر با مردمی که صورت حساب ها را می پردازند بحث کند، بیشتر به حرف آن ها گوش بسپارد و فقط به واکنش آن ها پاسخ بدهد تا راضی بشوند.»

مبانی موفقیت: جک کنفیلد









M.T☺


Sunday, February 28, 2016

I eat a little!





A group of happy children with four grownups are walking along the deserted road in the blazing June sun. Pedro is leading, Sister María  and the children are following him close, while Uncle Larry is walking slowly five yards farther. He has been dropping behind with his friend in tow.


The lonely road is glowing red, the noisy children are getting on its nerves, they are all talking and laughing aloud, apart from Tina. She is mute and so remote. Mino asks her, " What's the matter? Don't you like Hamburger? I'd rather pizza, but Hamburger is tasty, too."
Tina smiles, " Yes, it is. Plus, we are on the breadline." Mino's eyes widen in surprise, for the first time in her life Tina completely realizes their difficult situation! Mino admits her saying, " Yes, we are very lucky that Uncle Pedro has plenty of money, unless we would die of the hunger, he saved us."


Parmis objects to her, " No, if we wait till four o'clock, we can eat rice with bean at El Comedor."
Mino narrows her eyes at her, " Be fair! Don't you see that I am pale?"
Parmis purses her lips, " Sorry!"
Armis's eyes fall to Tina's rosy face and asks, " How can you live on a tortilla and egg?"
Tina, " I always eat a little."
A faint smile comes to Armis's lips, " I wish I could, how lucky you are!"

Tina sighs deeply, " Do you think that we will be home on holidays? I'll take a photo beside the Christmas tree with my parents again?"

Parmis laughs, " Why not? Uncle Sergey will be here before long, then we'll fly to Canada."
Armis, " I hope so, I miss my family, Mammana, Mommy, Daddy and my lovely sisters."
Mino clenches her fists in anger, " I'll show Mahta, It's all her fault that we are here, if she hadn't hanged up on me, we," suddenly the four of them burst into laughter, Parmis says, " I bet she is very worried about you." Mino nods, " I know, she loves me."


Tina looks as if she is going to cry, " Poor Mommy, Poor Daddy, Poor my lovely iPhone! Whenever I remember it, my eyes fill with tears. Uncle Pedro confessed to me that he dropped it in the desert when he broke out of the border patrols."

Mino, " Don't be silly! Soon you will get a brand-new iPhone from Uncle Cook."
Parmis laughs, " Yeah, September is drawing near, so a beautiful iPhone 6s will be sent to you. "

Armis, "Have you decided what color iPhone you want to get?"
Tina's cheeks turns rosier, " Yes, Rose Gold, it will be TD Touch, have you ever heard of it?" she sighs and resumes, " I liked my lovely iPhone, however."


Parmis, " Maybe someone finds you it."
Smirking, Tina says, " In the desert? you must be joking! Plus, Finders Keepers!"

Parmis takes the letters, then says, "I'm not worried about my tablet at all, it was insured. We all insured our tablets for $20." Armis and Mino nod, " That's right." Parmis continues, " Since my Nexus fell in the ocean, I've insured all my belongings even my pencils, because I always lose my pencils in the classroom. I don't know whether Uncle Sergey had insured the hot-air balloon or not?" she sighs, " I'm much concerned about my mom, where is she now? I wish I knew! Has she eaten lunch? Sometimes she forgets to have lunch."
Armis laughs, " And sometimes she eats lunch twice a day."
Mino's forehead wrinkles in a frown, " There were some chocolates in my suitcase. I hope Mahta hasn't found them until now."
Armis shakes her head sadly, " Oh, I'm disappointed with you Mino. Enemies made at least five attacks on my fort, and you are worried about a few chocolates?"

Tina asks, " What is your level?"
Armis, " 20."
Mino says with a big grin, " Mine is 50."
Parmis swallows hard, " I hope my mom doesn't cry a lot!"
Their eyes fill with tears, none of them talk anymore. They keep going in silence, while they are carrying the letters in turn.


Now, Uncle Larry is about seven yards away, he and his friend are also walking silently. The scorching sun is hanging overhead, the ground is hot beneath their feet, and clack-clack of the crutches on the ground fill the silence. All the way, Texas has kept silent, he looks down at his feet and thinks of Zaviera, his mother and farm. Uncle Larry sighs deeply, " If only I had called Sergey.", then wonders when Texas will break the long silence and tell the rest of his story?



Uncle Pedro and the children approach a busy street, the aroma of hamburger is swirling around them. Mino stops and looks around, then tells her friends, " Let's wait for Uncle Larry, I fear they lose the way." the four children agree and stop. Uncle Pedro gets into the street before the others, the rest of children follow him, they scream with excitement and race to the fast-food restaurant.




Best Wishes
M.T☺









M.T

Friday, February 26, 2016

انتخابات مجلس | من اگر بنشینم


« خانه بوی بهار می دهد و تو پر ز سفره های بی سینی
ساز سـاکت، سکوت سردرگم، سردی سایه های تزئینی»

پارمیس جان سلام،

بوی بهار را حس می کنی؟ هنوز تا بهار 22 روز باقیست، اما بوی بهار را می شود حس کرد. امسال زمستانی ندیدیم، یکی دو بار چند پرک برف بارید و دیگر هیچ! الآن دیگر دارد باور می شود به ضرب المثل ها نباید اعتماد کرد، با آن بهار طوفانی و پر باران توقع زمستانی پر برف را داشتیم اما نه سالی که نکوست از بهارش پیدا نیست، خدا را شکر، فقط از برف بی نصیب ماندیم و بقیه ی امور تقریباً روال عادی خودش را طی کرد.

در هر صورت، امیدوارم بارش های بهاری، تنبلی زمستان را جبران کنند تا تابستان با معضل کم آبی رو به رو نشویم. بهتر است این موضوع را فعلاً همین جا ببندیم و برویم سراغ موضوع اصلی، یعنی انتخابات.

« با خودت حرف های تازه بزن چند بار از خودت بهانه بگیر
با همین چـای تـــــلخ شـاعر شو تا ببینی چقدر شیرینی!


این جمعه با بقیه ی جمعه های سال فرق داشت، جمعه ی تنبلی و تا لنگ ظهر خوابیدن نبود، می دانستم که باید زودتر بیدار بشوم البته نه کله ی سحر، ساعت ۸یا ۹هم خوب بود، عجله ای که نداشتیم، قرار هم نبود صندوق رأی کم بیاید، پس ۸یا ۹برای بیدار شدن مناسب بود، خوب من هم همان حدودا بیدار شدم.

نشستم یک خرده فکر کردم، چند صفحه هم کتاب خواندم و ... تا به خودم جنبیدم ساعت ۱۲شده بود، وقت مناسبی بود، اصولاً میانه روز، برای امور اداری ساعت مناسب تری است البته به نظر من. دلیلم هم کاملاً منطقی است، هیچ کسی تمایلی ندارد در هوای گرم از خانه بزند بیرون، تازه وقت ناهار هم هست. برای همین بود که سر ظهر از خانه زدم بیرون، هوا طبق پیش بینیم آفتابی بود و خیابان ها هم خلوت خلوت، حوزه ی انتخابی هم شلوغ نبود.

البته وقتی به حوزه رسیدم و لیست کاندیداها را دیدم، یادم آمد که لیستم را نیاوردم، نمی خواستم الله بختکی یک چیزی بنویسم، به هر حال من مثل بعضی از بزرگترها نیستم که می گویند هدف این است که در انتخابات شرکت کنی و شناسنامه ات مهر بخورد، من به مهر شناسنامه احتیاجی ندارم نه کارمند دولتم نه محصل. هدفم هم مهر خوردن شناسنامه ام نبود پس به ناچار برگشتم تا لیستم را ببرم.


این بار حوزه یک خرده، فقط یک خرده شلوغ تر شده بود، با خودم فکر کردم چه خلوت! انتظار جمعیت بیشتری را داشتم، شاید چون سر ظهر بود تا این حد خلوت بود، شاید هم به این خاطر که اصولاً ایرانی ها ملت دقیقه نود هستند، یعنی دقیقاً ساعات پایانی انتخابات تصمیم می گیرند که رأی خودشان را به صندوق اخذ رأی بریزند، قدیم ها من هم دقیقاً همین مدلی بودم، ولی از انتخابات ریاست جمهوری قبل روندم را عوض کردم و اوایل روز را برای رأی دادن انتخاب کردم، حالا چرا؟


خوب قدیما خانوادگی پای صندوق می رفتیم، اما بعد از آن جریانات و رأی من کو؟ خلاصه، نصف خانواده انتخابات را کلاً تحریم کردند، بنابراین هر کسی به شرکت در انتخابات علاقه مند باشد ناگزیر است که خودش تنها به ستاد انتخاباتی برود و وقتی هم که تنها باشی ساعت مورد علاقه ی خودت را انتخاب می کنی، من هم به خلوتی ظهر رأی داده ام.



دیگران می پرسند چرا تو انتخابات شرکت کنیم؟ یا چرا تو شرکت می کنی که چی بشود؟ واقعاً نمی دانم چرا مردم در انتخابات شرکت می کنند یا نمی کنند یا چی می شود، ولی می دانم چرا خودم در انتخابات شرکت می کنم.


من فقط تو بعضی از انتخابات شرکت می کنم، آن هایی که به نظرم مهم هستند، مثلاً انتخابات ریاست جمهوری.

انتخابات مجلس، شورای شهر یا خبرگان برای من از درجه ی اهمیت کمتری برخوردارند، مثلاً هرگز در انتخابات شوراها شرکت نکرده ام، اما مجلس و خبرگان را چرا، موقع هایی که به نظرم اوضاع چندان شفاف نیست و احساس می کنم حتماً باید شرکت کنم، شرکت می کنم، مثل همین انتخابات. از یک ماه قبل تردیدی نداشتم که می خواهم بروم پای صندوق، جالب است که برای انتخابات ریاست جمهوری تا این حد مطمئن نبودم، حتی وقتی داشتم به سمت حوزه اخذ رأی می رفتم هنوز دودل بودم و دست و پام می لرزید، ولی برای این یکی نه، احساس می کردم سرنوشت این انتخابات ممکن سرنوشت کشور را تغییر بدهد، حالا چرا؟ خب این فقط یک حس کاملاً شخصی است و من به شهود خودم بیشتر از رسانه ها، آمارها و اطرافیان اعتماد دارم، اصولاً من شهودی تصمیم می گیرم.


و راجع به این که اصلاً چرا در انتخابات شرکت کنیم، نظر شخصی خودم این است که رأی دادن یک حق است ، حقی که به عنوان یک ایرانی دارم، می توانم از این حقم استفاده کنم و می توانم استفاده نکنم، من دوست دارم از حقم استفاده کنم، دوست ندارم کنار بکشم و دیگران را نظاره کنم، حتی اگر به صداقت انتخابات اطمینان نداشته باشم باز هم دوست ندارم از حق خودم دست بکشم. خوب خیلی ها با نظر من مخالفند و می گویند با تحریم انتخابات می توانیم به هدفمان برسیم. نظر این دوستان هم محترم است، شاید حق با آنها باشد، اما وقتی می بینم چه ما رأی بدهیم چه رأی ندهیم کرسی های ( = صندلی های ) مجلس پر می شود، چرا از حق خودم صرف نظر کنم، مگر این که همه با هم تصمیم بگیریم در انتخابات شرکت نکنیم و رقیب هیچ شانس پیروزی نداشته باشد، اما تا زمانی که رقیب امکان برد دارد شانس خودم را از دست نمی دهم.

و بعضی ها هم می گویند شرکت در انتخابات هیچ تغییری در اوضاع مملکت ایجاد نمی کند، ولی این فقط یک توهم است، اگر گذشته را با حال مقایسه کنیم متوجه می شویم که تغییرات زیادی در جامعه ی ما صورت گرفته است.

من خاطره ی اولین باری که در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کردم را برایت نوشتم و امیدهایی که بر باد رفت، اما از جوانه هایی که زده شد چیزی نگفتم، جریان های فکری که در جامعه شکل گرفت و آزادی بیانی که حاصل شد، اگر چه ما به آنچه که می خواستیم نرسیدیم دست خالی هم صحنه را ترک نکردیم، بذرهایی که آن سال در خاک ایران نشست، جوانه زده و دیر یا زود به ثمر خواهد نشست.

من به آینده خوش بینم و بدبین . خوش بینم به کسانی که میدان را خالی نمی کنند و بدبینم به سم های نومیدی که فضای جامعه ی ایرانی را آلوده کرده است، همه مستأصل، همه بلاتکلیف، همه بی تحرک نشسته اند بلکه معجزه ای رخ دهد، معجزه ها به وجود می آیند خود به خود موجود نیستند.


هیچ وقت به کسی شرکت در انتخابات را توصیه نکرده ام و هرگز هم این کار را نخواهم کرد، فکر می کنم مردم خودشان بهتر می دانند که در انتخابات شرکت کنند یا نه؟ من فقط مسئول شخص خودم هستم و باید برای خودم تصمیم بگیرم، به همین خاطر و به رغم نظر نامساعد دوستان و اطرافیان در این انتخابات شرکت کردم، ممکن است برای انتخابات بعدی نظر دیگری داشته باشم، ولی الآن با توجه به شرایط موجود چنین نظری دارم.


می دانی در تمام این سالها آرزو داشتم که مجلس و ریاست جمهوری مختص به طبقه ی خاصی نبود، خیلی دلم می خواست هر انسان خوب و متعهدی می توانست کاندید نمایندگی مجلس و یا پست ریاست جمهوری بشود، اما متأسفانه این آرزو هنوز محقق نشده است، وقتی فهرست نامزدهای خانم را می بینم اکثراً چادری هستند، هیچ خانم بدحجابی هنوز نماینده ی مجلس نشده است، در صورتی که تعداد بدحجاب ها از تعداد با حجاب ها در جامعه ی ما بیشتر است، این چه عدالتی است؟ کسی که نماینده ی مجلس است باید نماینده ی تفکر غالب بر جامعه باشد، البته من با خانم های با حجاب یا حجاب مشکلی ندارم، منظور من چیز دیگری است، منظورم این است که نمایندگان مجلس سفارشی هستند و برای همین است که مردم دل و دماغ شرکت در انتخابات را ندارند، اما دست رو دست گذاشتن، قهر کردن و گوشه نشینی اختیار کردن راه حل مسئله نیست، این طوری تا صد سال دیگر هم به خواسته های مشروع مان نخواهیم رسید، این که بخواهیم نماینده ی ملت برخاسته از ملت باشد خواسته ی مشروعی است اگر این خواسته مشروع نیست پس چه خواسته ای مشروع است؟


می خواهم نامه ام را به پایان ببرم ، اما حیفم می آید همین طور خشک و خالی تمامش کنم برای همین خاطره ای برایت روایت می کنم، تا به پرسشی که در ذهنم ورجه ورجه می کند پاسخی احساسی و منطقی داده باشم :« چرا می خواهی در انتخابات شرکت کنی؟»



آن سال تابستان، وقتم را به بطالت نگذراندم، برای کنکور هم درس نخواندم، وقت آزادم را با مونتاژ ترمینال برق پر می کردم، یکی از دوستان برادرم که تولیدی داشت قطعات را برای او می آورد، من هم آن ها را در خانه مونتاژ می کردم، کار ظاهراً ساده ای بود ولی خیلی پردردسر، پیچ ها یا کوچک بودند یا بزرگ باید کلی می گشتم تا پیچ مناسب را پیدا کنم، بستن پیچ ها هم کار سختی بود ولی به امید به دست آوردن درآمد این کار را انجام دادم، آخر تابستان ۷ هزار تومان کار کرده بودم، مبلغ کمی بود، اما از هیچی بهتر بود.

تصمیم داشتم این پول را به مادرم بدهم که تا کمک خرجش باشد، آن روزها هزینه ی زندگی ما با کار برادرم تأمین می شد و ما خیلی در تنگنا بودیم، خاطرم جمع بود که مانتوی مدرسه ام جور است، اواسط تابستان یکی از آشنایان بهم گفته بود مانتوت با من. ما تا نزدیک مهر، دقیقاً تا ۲۹شهریور صبر کردیم ولی آن آشنا اصلاً به روی مبارکش نیاورد که چنین قولی داده است بنابراین چاره ای نبود جز این که با پولم مانتو بخرم.

این اولین باری که برای خودم مانتو می خریدم، خیلی ذوق داشتم، از طرفی ناراحت بودم که چرا پولی که این قدر بهش نیاز داریم باید خرج مانتو بشود، به هر حال زندگی همین است دیگر، مشکل دوم این بود که چون آخر شهریور بود بیشتر جاها مانتوی مدرسه نداشتند، ما کل هفت حوض را گشتیم اما حتی یک مانتوی مشکی پیدا نکردیم، مانتوی طوسی یا سورمه ای هنوز موجود بود البته نه هر سایزی ولی دریغ از یک مانتوی مشکی.

نزدیک ظهر بود دیگر کاملاً ناامید شده بودم، اگر ۲۹شهریور نبود، اگر قرار نبود فردا به مدرسه بروم پارچه ی مشکی می خریدیم و مادرم مثل سالهای قبل برایم مانتو می دوخت، اما فرصتی باقی نمانده بود. مامانم پیشنهاد داد برویم تجریش، آن وقت ها ما زیاد امام زاده صالح می رفتیم، توی بازارچه یک مانتو فروشی دیده بودیم، رفتیم تجریش و از شانس خوبم یکی دوتایی مانتوی سیاه باقی مانده بود، که یکیش کاملاً اندازه ی من بود، فقط قدش یک خرده کوتاه بود، فروشنده می گفت: مشکلی نیست من کلی از این مانتوها فروختم. مامانم می گفت: مدرسه ایراد نگیرند؟ فروشنده می گفت: نه نگران نباش. من شکایتی نداشتم هیچ قند تو دلم آب شده بود که چنین مانتوی زیبایی دارم. چون این مانتو کاملاً سایز من بود و برخلاف مانتوی سال قبلم گل و گشاد نبود و تو تنم گریه نمی کرد، خلاصه با لب خندان از فروشگاه بیرون آمدیم ، این را یادم رفت بگویم این مانتو چقدر برایم آب خورد، دقیقاً همان اندازه ای که داشتیم حتی یک قرآن هم ته جیبم باقی نماند. فروشنده می گفت: مانتوهای سورمه ای یا توسی ارزان تر هستند، اما مانتوی مشکی گران تر است، برای آن که به ندرت مدرسه ای رنگ مشکی را برای روپوش انتخاب می کرد.


سرت را درد نیاورم، من با مانتوم مشکلی نداشتم، خانم ابراهیمی ، ناظم مدرسه، خانم مهربانی بود، نه تنها از مانتوی من ایرادی نگرفت، موقع نمره انضباط ثلث اول مرا جلوی نماینده های کلاس تحسین کرد و گفت : ببین درباره ی تو چی تو دفترم نوشتم، نوشتم این یکی از بهترین شاگردان مدرسه است. انتظار این تعریف را نداشتم، همیشه فکر می کردم چپ چپ نگاهم می کند.، اما ظاهراً اشتباه فکر می کردم، هر چند آن بنده خدا، مهربان و اهل مدارا بود، مدیر مدرسه نبود، البته من از این موضوع خبری نداشتم تا روزی که از مانتوی من ایراد گرفت.

ما تقریباً از بعد ثلث اول دبیر فیزیک نداشتیم، خانم الماسی معلم فیزیک ما فوق العاده بود، یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید، معنای فوق العاده را زمانی درک می کردید که فقط ده دقیقه سر کلاس این خانم بنشینید، چنان فیزیک را عالی درس می داد که بعد کلاس شکی نداشتید که آخر سال نمره ای کمتر از ۱۷،۱۸نمی گیرید. من واقعاً به تمام دبیران فیزیکم ارادت دارم، ولی بی هیچ اغراقی ایشان بهترین بودند. داشتم می گفتم، دبیر فیزیک ما مرخصی گرفت و ما وسط سال تحصیلی بی معلم ماندیم. البته مدیر مدرسه بسیار تلاش کرد که برای ما معلمی شایسته پیدا کند اما موفق نشد، یا کیفیت تدریس معلم پایین بود، یا مبلغ درخواستی زیاد بالا. سال تحصیلی که داشت تمام می شد یک دبیر خوب برایمان پیدا کرد، آن بنده خدا هم تلاش کرد مطالب ۶ماه را ظرف دو سه روز به ما یاد بدهد، البته ما هم خیلی با استعداد بودیم، از نمره ی فیزیک نهایی ما پیداست که واقعاً یک چیزایی از فیزیک حالیمون هست.


دوباره وارد مسائل متفرقه و فرعی شدیم، برویم تو جاده اصلی. بله، ما دبیر نداشتیم و معمولاً کلاس را روی سرمان می گذاشتیم، بد شانسی ما از دفتر مدیر تا کلاس فقط چند قدم راه بود و تا تقی به توقی می خورد، مدیر هلک هلک راه می افتاد ببیند چه خبر شده است و البته همیشه ما را از بیانات نه چندان گرمش بهره مند می کرد. آن روز هم چنین اتفاقی افتاد و حسابی به ما توپید که خجالت بکشید، هنوز بعد این همه سال یاد نگرفتید معلم ندارید مثل بچه ی آدم بشینید درس بخوانید حتماً چوب باید بالای سرتان باشد و ...

و یکی از بچه های خوشمزه ی کلاس هم دستش را برد بالا و گفت: خانم می دونید مشکل از کجاست؟ چنان قیافه ی جدی به خودش گرفته بود که ما فکر کردیم می خواهد فلسفی صحبت کند، اما وقتی گفت:خوب ما تجربی هستیم دیگر باید همه چیز را تجربه کنیم، ما پقی زدیم زیر خنده، مدیر هم که عصبانی تر شد گفت: بروید حیاط، بروید حیاط

خلاصه ما جلوی چشمش آرام وسایلمان را برداشتیم برویم حیاط، همین طور که سر به زیر از راهرو می زدم بیرون دیدم با دست به من اشاره کرد، گفت: تو بیا این جا. منو می گی قند تو دلم آب شد، گفتم می خواهد تشویقم کند. در دفترش باز بود می خواستم بروم رو صندلی بشینم ، مستخدمی که راهرو تی می کشید گفت: شما داری کجا می روی؟ گفتم: خانم مدیر گفت بیا اینجا. گفت: ایشان بگوید، شما صبر کن تا خودشان تشریف بیارند. من با خودم فکر کردم: مثل بچه های خطاکار با من حرف می زند، بگذار از در دفتر با یک لبخند بزرگ که آمدم بیرون حالش گرفته می شود. خلاصه مستخدم همین طور چپ چپ به من نگاه می کرد انگار جنایتی مرتکب شدم، من بی توجه به او به مسابقات شیمی فکر می کردم، همین ماه قبل به عنوان نماینده ی مدرسه در مسابقات شیمی منطقه ای شرکت کرده بودم، شاید تو این مسابقات امتیازی آورده بودم؟ هر چند که بعید بود، همه می گفتند برنده ی مسابقه دانش آموز همان مدرسه ای است که مسابقات در آن برگزار می شد، البته وقتی دبیر آدم برگزار کننده ی مسابقه باشد، چنین فکری کاملاً منطقی به نظر می رسد، پس مدیر برای چی منو خواسته؟ نه نومید نباش دختر، در همین افکار غوطه ور بودم که سایه ی مدیر در انتهای راهرو پدیدار شد، چند قدم عقب ایستادم، اول گفت: تو چرا اینجا وایستادی؟ گفتم: شما گفتید. یکی نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : آهان، بیا تو.

رفت رو صندلی مدیریت نشست و من هم رو به رویش ایستادم، بعد این که مدتی با قیافه ی عصبانی به من زل زد، از من پرسید: تو خجالت نمی کشی که این مانتو را می پوشی؟ من گفتم: نه، چرا خجالت بکشم، نصف بچه های مدرسه مانتوشان کوتاه تر از من است، من مانتوم ده سانت زیر زانوست، خیلی ها مانتوشان ده سانت بالای زانوست. دیگر حسابی قاطی کرد و نمی دانم چند دقیقه هر چی دلش خواست به من گفت. با این که من از آن آدم هایی هستم که اشکم همیشه به راه است و تا نازک تر از گل می شنوم می زنم زیر گریه، اصلاً گریه نکردم، چون عصبانی بودم برعکس با قیافه ای حق به جانب به مدیر زل زدم که این اوضاع را وخیم تر کرد و گفت: از فردا با این مانتو نمیای مدرسه. گفتم: دیگر مانتو ندارم. گفت: مانتوی پارسالت را بپوش. البته من هنوز مانتوی پارسالم را داشتم، می خواستیم به عنوان دستمال ازش استفاده کنیم چون رنگش حسابی رفته بود، ولی گفتم: مانتوی پارسالم را انداختم دور. و تو دلم گفتم حتی اگر مرا از مدرسه اخراج کنی، آن مانتو را نمی پوشم. مدیر که دید از پس من بر نمیاد، گفت: الآن که اسمت را نوشتم و از نمره انضباطت کم کردم، حالیت می شود، اسمت چیه؟ قیافت خیلی برام آشناست، قبلن دسته گلی به آب داده بودی؟نه؟

این دیگر مرا بیشتر سوزاند، چطور نمی دانست من کی هستم، من همین یک ماه قبل تو دفترش بودم، با لحن تمسخر آمیزی گفتم: قیافه ام آشناست چون ماه قبل از دفترتون به دفتر مدرسه ی رودباری زنگ زدم. این را که شنید، اولش هاج و واج نگاهم کرد، بعد گفت: دیگر بدتر، دیگر بدتر، اصلاً چرا شماها می خواهید بروید دانشگاه، چرا؟ برای این که آبروی من را ببرید؟ برای این که آبروی این مدرسه را ببرید؟

آن موقع به نظرم توهینی بزرگتر از این وجود نداشت: چرا می خواهی بروید دانشگاه، برای این که آبروی مدرسه ی ما را ببرید؟ اگر من یک دختر چادری بودم، آبروی مدرسه حفظ می شد، ولی چون مانتویی بودم آبروی مدرسه می رفت. از دفتر آمدم بیرون، مستخدم با دلسوزی به من نگاه کرد، از پله ها که پایین آمدم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.

بچه ها دورم جمع شدند و دلداریم دادند، خیلی عصبانی بودند، سعی کردند با شوخی آرام کنند، یکی از دوستانم گفت: مگر یادت نیست بار آخری که درباره ی دانشگاه صحبت کرد چی گفت.
آره یادم بود، مدیرمان گفته بود وقتی در مراسم اهدای جوایز شرکت کردم، رئیس آموزش و پرورش منطقه گفت: مدرسه ی صادقی خیلی دختر دانشجو تحویل جامعه داد، اما متأسفانه یک دختر دانشجوی محجبه تحویل جامعه نداد. مدیرمان می گفت: نزدیک بود من از خجالت آب بشوم بروم تو زمین. برای همین آن قدر از من، یا از بچه هایی که درسخوان بودند ولی چادری نبودند بدش می آمد. می گویم چادری چون حجاب از نظر ایشان فقط چادر بود، وگرنه آن سال مقنعه ی من چنان کیپ بود که حتی یک تار مویم هم پیدا نبود ( این به خاطر قولی که سال قبل به ناظم مان داده بودم، بود. وگرنه من واقعاً هیچ وقت از نظر ظاهری باحجاب نبودم، از نظر باطنی هم فقط خدا می تواند قضاوت کند و بس.) بله، آن لحظه خیلی سرلج افتادم گفتم اگر بمیرم هم دانشگاه نمیرم ، تا آدم هایی امثال مدیر مدرسه این طوری ما را سکه ی یک پول و بی آبرو نکنند. کسانی هم بودند که می گفتند بی خیال آنها دختر باحجاب می خواهند خوب ما تو دانشگاه چادر سرمان می گذاریم از در دانشگاه که آمدیم بیرون بدحجاب می شویم، یکی از دوستانم می گفت، دختر همسایه ی ما از در خانه با چادر می رود بیرون، سر کوچه مانتویی می شود، تو مدرسه چادری می شود، از مدرسه که می زند بیرون تا سر کوچه مانتویی است و از سر کوچه تا در خانه هم چادری است. دوست دیگرم می گفت: حقشان است ما باید مثل خودشان با این ها رفتار کنیم، این ها هستند که دورویی و ریا را تو جامعه گسترش می دهند. و دبیر مطالعات اجتماعی هم از دوگانگی و تضاد اجتماعی برایمان حرف می زد.

می دانی، من از مدیرمان کینه ای به دل ندارم، همان طور که خودش گفته بود به خاطر خجالت از رئیس رؤسا به ما سخت می گرفت، اما از همان سال به اصلاحات فکر می کردم، درست همان سال بود که بچه های مدرسه به اتفاق تصمیم گرفتند به آقای خاتمی رأی دهند، و اگرچه نتیجه ی مورد نظرمان حاصل نشد، هرگز از این انتخاب پشیمان نیستیم، حداقل من یکی که نیستم، خیلی ناامید شدم اما انتخاب بهتری نداشتم. حالا هم به آینده خوشبینم جامعه ی ایران زیرپوستی و آرام آرام دارد تغییر می کند، سطح فکر مردم نسبت به گذشته خیلی بالا رفته است و وقتی دانش و آگاهی مردم یک جامعه بالا رفت، آن جامعه خواه ناخواه تغییر می کند، هر چند که این تغییر کند باشد، هر چند این تغییر الآن به چشم نیاید ولی اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی، دگرگونی های زیادی را می بینی، پس چرا بنشینیم. من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی ، چه کسی برخیزد؟

« قــهوه خانه است یا رجز خوانی؟! آخر قصه را نمی دانی
روی سنگی سیاه می خوانی مرد شاعر : سـمانه نائینی»


                                                                                                                 M.T
       شعر: سمانه نائینی









M.T

Thursday, February 25, 2016

We think very highly of him!




As soon as his sentence is completed, all the children begin jumping around for joy. A sunny smile comes to his lips, Uncle Larry is very happy to see their happiness, he softly fingers the guitar strings, then says to Parmis, " Thank you for the guitar, it is fantastic! I really need this, you are very friendly, Parmis! Where have you been until now? Did you have a nice day?"

Her eyes shine with excitement, " Oh yes. Our friends don't speak English, but they know how to play Hide and Seek, we had a great time--" Mino interrupts her, " But Tina ruined our day as she disappeared."
Uncle Larry looks rather shocked, " What?"

Parmis laughs," Don't fear, she turned up! well, when we were playing hide-and-seek, Tina vanished. So we walked around the town and looked at the store-windows until we found the guitar and bought it. We were fully disappointed, we kept on searching for her, however. In the end, she turned up in front of a small television store. Tina was leaning against a big tree, amusing herself watching TV."

Uncle Larry frowns at Tina. Armis laughs, " We were not alone, Sister María also came with us."  Mino nods, " Yes, and all these children."
Tina shrugs her shoulders, " I only tried to find somewhere to hide, doesn't it mean hide-and-seek?"

Mino swallows hard, " You are getting on my nerves, Tina! We looked for you the whole town. We walked about two hour and got tired out. Now you say it is hide-and-seek? have a heart, I may die of the hunger!"
Tina, " I'm sorry, I didn't mean that."
Uncle Larry smiles at Mino, " Calm down! we'll soon call Uncle Sergey, then eat lunch."

Tina's watch is glistering brightly in the sunlight, Tina grins and reminds Mino of the time that dinning room starts serving food, " Wait just three hours!", it makes her cry. Mino stamps on the ground and shouts, " I'm hungry, I'm very hungry."

Uncle Larry's cheeks get red with embarrassment. Sister María strokes Mino's hair, " Calm down, you must do as your uncle tells you."
Mino replies, crying, " I'd like to be a nice girl, but I'm very hungry." Tina feels sorry for her, " We must go to a restaurant."
Armis narrows her eyes at her, " The best restaurant in the town?"
Tina shrugs, " I don't mind-- a Pizzeria or a fast-food restaurant are also fine. I'm not hungry, however."

Parmis stares at Mino with worried eyes, Uncle Larry tries to calm her down, " Look, we are nearing the telephone."

The little girls glance at the people in line and shake their heads sadly, then Tina says, Smirking, " I hope Mino will be alive after you would call home." her words make a good laugh. Mino jabs her with her elbow and shouts at her, " iPhone! Calm down, before I calm you down!"

Poor Uncle Larry lets out a loud sigh, once again he doesn't know what to do, at the same time his godfather appears at the telephone ministry, Texas shouts happily, " Guess who is coming here?"
Uncle Larry, " Do you know Pedro?"
Texas, " Yes, most Mexican immigrants know him. Man, he's amazing! we think very highly of him, he's devoted his lifetime to take Mexicans to the States," suddenly his face grows serious as a bitter smile emerges on Larry's face, he raises his voice, " Don't Smirk-- he isn't like a smuggler, he is a noble! Pedro's story is even more sorrowful than mine, when he was a little boy, his family left Mexico for America, it was a terrible summer, the heat of the sun was so unbearable that his mother couldn't endure that and died in the desert, the poor woman died young! Little Pedro was deeply affected by her death. Later, he got back to Mexico with a grand mission: saving immigrants' lives. Pedro helps them cross the border safely."
Uncle Larry, " Oh, what a nice man!"
Texas nods, " A real noble!"

Right at this moment, Pedro comes up to them, greets and says with excitement, " Good News! now we have a wonderful tunnel, so we'll be in Los Angels a week from now!"
Uncle Larry, " No, thank you. As soon as I'll call home, my brother will come here."
Texas smirks, " Don't be too hopeful, he won't come."

Mino asks, " Now that Uncle Pedro has come, we can go to the restaurant?" 
Immediately Pedro responds, " Why not? my friend's restaurant is near, let's go!" Larry's face is getting red, but his feeling of embarrassment vanishes rapidly as Pedro adds, " I treat you to a tasty lunch!"

Mino licks her lips when she heard of lunch, Parmis nods to her new friends and asks, " How about our friends? May they also come with us?"
Pedro, " Naturally! Can you guess what we're having for lunch?"
Armis, " Pasta?"
Tina, " Pizza?"
Parmis, " Rice with Bean?"
Mino, " Hamburger with French fries?"
Pedro, " Yes, you guessed right, Mino."

The little girls begin jumping up and down, they are really excited at thought of going to the restaurant. However, Uncle Larry is worried, he turns to Texas, " So I must wait until tomorrow."
Texas nods, " How great! I'm tired, too. Let's split up and meet back here tomorrow after breakfast."
Pedro asks, " Why don't you come with us?"
Texas hesitates for a few minutes, finally he changes his mind and accepts Pedro's invitation. Then they all set off for the restaurant.



Best Wishes
M.T☺










M.T

Wednesday, February 24, 2016

All things come to him who waited



Texas, Parmis? is she your daughter?"

Uncle Larry responds, " No, she is my niece. She--" the words hover on his mind as the air is filled with shrieks of laughter. Uncle Larry quickly looks around and notices a group of noisy children run around the yard, shouting with laughter, "Uncle Larry, Uncle Larry." Parmis is running ahead, she has a guitar in her hands. Tina is walking lazily last, she is carrying a pile of letters. Texas stares at Larry with startled eyes, " How many kids! Are they all your nieces and nephews?" Uncle Larry smiles, " Nope, I only know four of them, besides Sister María. "

The children form a circle around Uncle Larry, then start speaking to him all together. Parmis looks so excited, " Uncle Larry, I have a Surprise for you!" Pointing at the letters Armis asks, " May you sign these invitation letters, Uncle?" Mino says with a big grin, " These are  the Mexican children we made friends with." Parmis, " Look, I bring you something amazing- A Guitar! " she hands the guitar to him, " Can you like it, Uncle?"

Uncle Larry draws his eyebrows together in a frown, " No, whose guitar is this?"
Parmis's smile vanishes, " Yours, I exchanged my watch for the guitar." Uncle Larry swallows hard, " Your watch?" Parmis nods, " Yeah, we didn't need it any longer- it was five minutes fast." Uncle glows with embarrassment, " Thanks, but I needn't a guitar."
Tina, " Don't worry, Uncle Larry. I have still my watch." Mino admits her saying, " Yes, it can say to us the right time- we know it is lunchtime now."

Uncle Larry looks up at the blue sky, the golden sun is shining in the heart of the sky. The children are quite right to be hungry as it is midday. However, Uncle Larry wouldn't like to leave the line, then he says firmly, " Not now. We'll call Uncle Sergey first, and go to the dinning room afterward." Poor Mino goes pale, " No, I'm really hungry." Sister María stroke her hair softly, " You have to be patient, as El Comedor serves the next meal at 4 o'clock. Remember that all things come to her who waited."
Uncle Larry asks unbelievably, " Really?"
Texas laughs, " Didn't you know this? they provide meals for deportees twice a day."
Suddenly Mino's face grows serious, she glances at Tina's watch and begins crying aloud, " At 4 O'clock! you're pulling my leg, aren't you?"
 Sister María smiles, " Not at all."
Mino purses her lips, " Sister, Forget me, please think about Tina. This poor girl is much hungrier than I am, as she ate a light breakfast."

All eyes turn to Tina, the poor girl feels embarrassed and says, " Please, Don't worry about me! I'm OK. I'm not hungry at all, but I'm tired. Whose turn is to hold these letters?"
Armis smiles at her, " It's my turn, I guess. "
Parmis is surprised, " Are they too heavy to carry?"
Mino says," No, Tina has no energy because of hunger."
Uncle Larry asks, " What are those?"
Armis, " Invitation letters. We decided to invite our Mexican friends to America, as soon as we will get back to Google. Do you sign them for us?"

Uncle Larry somewhat nervously replies, " No, I don't know them."
Parmis frowns at him, " But we knew. All children have the right to be with their parents! these children have the same right, they only want to see their fathers again."

Uncle Larry stares at that angry child for a while, then turns his attention to that depressed man, Texas, and notices a teardrop shining in the man's eyes. Uncle Larry brings a bitter smile on his lips, " All right, tonight I'll decide whether I sign them or not." As soon as his sentence is completed, all the children begin jumping around for joy.














M.T

Saturday, February 20, 2016

The Autographed T-shirts



Texas smiles proudly, " I didn't make any mistakes, Larry. Although, I missed the other socks a few years ago, they were very special, too. In fact, my father had two pairs of special socks: a pair of striped socks and a pair of signed socks. No one in the village knows they are missing, even Salvador."

A sweet smile comes to Larry's lips, the autographed socks remind him of last winter, when Mino tried to deceive her classmates into buying the T-shirts autographed by Uncle Larry and Sergey. Neither Larry nor Sergey had signed them, Mino had printed their signatures on the t-shirts. Uncle Larry warned her off forgery, " Don't fake anyone's signing, or else you'll got into trouble with the police." Mino said, "As a young entrepreneur, I thought that it was an amazing idea. I only wanted to make some money, Uncle. I didn't want to bring shame on the family name. Now I what to do with all those autographed t-shirts of Bill Gates and Steve Jobs?". Texas asks sadly, " Are you bored with this boring story?" Larry shakes his head, "No, I enjoy. Keep on telling."

Texas, " Thanks, you are amazing! yes, when Queen Sofia of Spain traveled to Mexico in 1983, my father put a pair of new white socks in a pretty envelope and handed the Queen. He tried his luck to get the Queen's autograph. Although, the queen didn't like to sign, my father didn't give in. He persisted and persisted, until the Queen accepted," he sighs deeply, " I liked them very much. Unluckily, I lost them last fall as I was on a business trip to Guadalajara. They were in my suitcase that I've not yet known where missed."

Uncle Larry, " What, In 1983? I thought that you lived in America at that time?"

Texas, " Yes, we did, but we like Spain so much that we took a trip to Mexico to welcome the Queen of Spain. After greeting the queen and getting the autograph we quickly got back to Texas."

Uncle Larry hardly forces himself not to smile, " Oh, wherever I go, I meet interesting people. It's surprising for me that you both couldn't cross the border again!"

Texas shakes his head sadly, " No, Larry, it's not surprising at all. At first my father was long and the wall was too short, in fact invisible. Then the wall began growing fast, but my father began shrinking. While it was getting higher and higher, he was getting tinier and tinier, until he was invisible."

Uncle Larry feels sorry for Julio's father, " Poor man! how old was he when he passed away?"

Texas switches the topic, " What a pity that I missed the Queen's autograph!"

Grinning, Uncle Larry says, " Parmis never asks for an autograph, she gets a celebrity signature from Wikipedia. She always prints my signature on he invitation cards, this child is very nimble!"

Texas, Parmis? is she your daughter?"
Uncle Larry, " No, she is--"





M.T

احساس گناه



« از کرده ی خود پشیمانم/ جز توبه ره دگر نمی دانم.»

بارها و بارها در طی روز به سراغ مان می آید و نمی گذارد یک آب خوش از گلویمان پایین برود: وقتی سر به سر کسی می گذاریم؛ کلاه کسی را بر می داریم؛ چراغ قرمز را رد می کنیم؛ پشت سر کسی صفحه می گذاریم یا از زیر بار وظایف مان شانه خالی می کنیم، احساسش می کنیم.
تقصیر این وجدان لاکردار است که مثل خط کشِ ناظم همیشه بالای سر ماست و ما را عذاب می دهد.
برای بسیاری از اشخاص رهایی از احساس گناه به رویایی دست نیافتنی می ماند، به ویژه برای اشخاصی که بدون سر زدن خطا، با اخمی، تشری، بغضی، آهی یا اشکی دچار عذاب وجدان می شوند :)


« آری، چگونه می توانید مجازات کنید کسانی را که عذاب وجدان دارند و از گناه خویش پشیمانند؟ مگر پشیمانی و عذاب وجدان همان کیفری نیست که قانون تعیین می کند؛ همان قانونی که شما مسئول اجرای آن هستید. با این وجود، شما نمی توانید مرهم پشیمانی را بر دل بی گناهان حاکم کنید یا آن را از دل گناهکاران درآورید. او شب هنگام، زمانی که هیچ کس منتظرش نیست، می آید و مردم را از خواب غفلت بیدار می کند تا به اعمال و رفتار خود بیندیشند.»  خلیل جبران

چرا عذاب وجدان؟

یکی از ظهرهای آفتابی فصل پاییز بود. سرازیری خیابان را با هیجان پایین می رفتم تا برای مدرسه خوراکی بخرم، فرصت کمی داشتم، یک ربع دیگر زنگ مدرسه می خورد.
نزدیک خواربار فروشی دختری گریان توجهم را گرفت، انگار چیزی گم کرده بود، روی زمین مشغول جستجو بود. تا مرا دید، صدایم زد و خواست در پیدا کردن سکه یاورش باشم. پذیرفتم، یکی دو دقیقه ای فضای سبز را گشتم، اما سکه ای نیافتم. یک آن از خاطرم گذشت می توانم بیشتر کمکش کنم، خوراکی نخرم و پولم را به او ببخشم. شاید اگر روز دیگری بود، این کار را می کردم، اما نه آن روز نه،اصلاً امکان نداشت! مگر سالی چند بار از طرف مدرسه به سینما می رفتیم، فقط یک بار. تازه اگر دست خالی به مدرسه می رفتم، دوستانم شاکی می شدند. این شد که پا گذاشتم به فرار، دختر فریاد زد:« وایسا، داری کجا می ری؟»، بی آن که بایستم یا سربرگردانم، گفتم:« ببخشید دختر خانم، مدرسه ام دیر شده، باید برم.»
از بقالی که بیرون آمدم، چنان تیز و سر به زیر سر بالایی را بالا رفتم ، مبادا که نگاه شرمسارم به نگاه ملامت گرش بیفتد.
سر وقت به مدرسه رسیدم، اتوبوس هنوز نرفته بود، اما همه ی راه و حتی در سالن سینما فکر آن دخترک غمگین و پریشان دمی آرامم نگذاشت. بدتر از آن، سالها از آن ماجرا گذشت و از احساس پشیمانی و گناه سبک نشدم ، مدام از خودم می پرسیدم این احساس درست است یا اشتباه؟ و چرا چنین حسی دارم؟

احساس گناه، احساسی است که در اغلب اوقات شبانه روز تجربه اش می کنیم، هنگامی که همسر، والدین، خواهر و برادر، رئیس، همکار، همسایه، دوست ، غریبه و آشنا با قیافه ای ناراضی یا چشمانی غمگین به ما زل می زنند، وجدان به ما نهیب می زند که آگاه باش! خطایی از تو سر زده که باید بابتش شرمنده و پشیمان باشی. پرسشی که در اغلب مواقع برای ما مطرح می شود این است که آیا احساس درستی دارم؟ آیا اشتباه نمی کنم؟ یعنی، در برابر هر اخم، تشر، اعتراض و بغضی مسئولم و باید خود را مقصر بدانم؟

برای پاسخ به این پرسش اول باید بدانیم که چرا چنین احساسی در نهاد انسان وجود دارد؟ و وظیفه اش چیست؟ عذاب وجدان سنگ محکی است برای سنجش خلوص و هماهنگی درون انسان. در حقیقت، ندای وجدان مسیریاب انسان است، اوست که از ما می پرسد مطمئنی که راه درست را می روی یا نه؟ اگر محکم بله بگوییم از سر راه مان کنار می رود و راحت مان می گذارد، اما اگر به درستی مسیر ایمان نداشته باشیم، یقه امان را محکم می چسبد و هرگز رها نمی کند.

پس دفعه ی بعد که عذاب وجدان گرفتیم، مردانه از خودمان بپرسیم او حق دارد یا ندارد؟ اگر حق به جانب ماست، از این احساس قدردانی کنیم که صداقت ما را به یادمان آورد، بعد این احساس را رها کرده، مطمئن گام بر می داریم.
 ولی چنانچه بدانیم مقصریم و داریم بیراهه می رویم، دور می زنیم و معذرت می خواهیم تا لکه ی گناه بر قلب مان ننشیند.

مثال: صبح جمعه است. مرد قصد دارد با دوستانش به گردش برود، اما همسرش توقع دارد که او در منزل بماند و به وی کمک کند. مرد بی توجه به نگاه ملتمس همسر از خانه بیرون می زند، اما در راه، احساس گناه بر او چیره می شود. بهتر است به خانه برگردد یا به حرکت ادامه دهد؟
تصمیم ایشان بستگی به این دارد که تا چه اندازه خودش را مسئول ناراحتی همسرش بداند. اگر او، مردی است که به قدر کافی برای همسرش وقت گذاشته و به او توجه داشته است، می تواند با آسودگی به رانندگی ادامه دهد تا به دوستانش بپیوندد. اما در صورتی که مرد خودش را مقصر بداند، خودرو را نگه می دارد، تا با همسرش تماس بگیرد. خدا را چه دیدید شاید هم به خانه برگشت و به همسرش کمک کرد تا اشتباهش را جبران کند.


ریشه یابی

عوامل زیادی احساس گناه را در انسان برمی انگیزند، «از دست دادن» یکی از عوامل زمینه ساز احساس گناه است که به حس ارزشمند بودن انسان بر می گردد. آن هنگام که در چشم دیگران خوار و خفیف می شویم؛ محبت و عشق همسر، خانواده یا دوستی را از دست می دهیم؛ زمانی که مقام، منزلت، شهرت یا اعتبار از ما سلب می شود، یا زمانی که سکه ی یک پول می شویم و بی آبرو ، احساس گناه بر ما مستولی می شود، بلکه بتواند آن چه را رفته به ما باز گرداند، ولی « اون که رفته دیگه هرگز نمیاد.» پس چسبیدن به این حس نه تنها سودمند نیست، بلکه خود مانعی برای پرداختن به آینده است.
بهتر است خالصانه برای از دست رفته عزاداری کرد، بعد رخت عزا را از تن درآورد ، جای خالی را دید ، چاره ای اندیشید و به استقبال فرصت های تازه رفت. در اصل باید فقدان را فهمید و درک کرد؛ یعنی:

۱- قدردان و شکرگزار موهبتی که مدتی فرصت تجربه اش را داشتیم، باشیم.
۲
- بپذیریم که شرایط تغییر کرده است.
۳- بر امکانات و فرصت های ممکن تمرکز کنیم.


مواقعی نیز احساس گناه به سبب اشتباهی است که مرتکب شده ایم. مثل اوقاتی که دلی را شکسته ایم؛ کلاهی را برداشته ایم؛ آبرویی را برده ایم و ... در چنین مواردی کافی است گناه را به گردن گرفته، تأسف مان را ابراز کنیم، اگر ممکن است خطا را جبران کنیم و گرنه خودمان را ببخشیم و برای همیشه از قید گناه آزاد شویم:«درست است که مرتکب این اشتباه شدم، اما خودم را به طور تمام و کمال می پذیریم!» بعد پاک کن سحر آمیز را برداریم و در تخیل خطایمان را تصحیح کنیم.

ریشه ی احساس گناه را در بازتاب جهان بیرون باید جست، زمانی که مردم می گویند که از فلان رفتار ما آزرده شده اند، احساس گناه را در ما به وجود می آورند. ما چطور با این احساس رو به رو شویم؟ آن را بپذیریم؟ حالا پاسخ این پرسش را می دانیم.

 در مواجهه با چنین اظهار نظری صادقانه و بی طرفانه رفتارمان را بررسی می کنیم اگر موردی برای رنجش نیافتیم که هیچ، اما در صورتی که دریافتیم اعتراض شخص به جا و منطقی است از او معذرت می خواهیم و تأسف عمیق خود را اعلام می کنیم:«متأسفم، که تو را رنجاندم، مرا ببخش، واقعاً متأسفم!»

این که شخص ما را ببخشد یا نبخشد، دیگر به خودش بستگی دارد، یک بار عذر خواهی کافی است، لازم نیست هر بار که شخص را دیدیم تأسف خویش را ابراز کنیم و با تقویت احساس گناه، شیطان را پروار کنیم.

حتی اگر مطمئنیم شخص آزرده، هرگز از ما راضی نخواهد شد، پس از ابراز تأسف خالصانه، پشیمانی و احساس گناه را فراموش می کنیم.زیرا «ما جوابگو و مسئول احساس آزردگی که فرد دیگری آن را می پروراند نیستیم.»، می شود از شخص رنجیده خاطر پرسید :«من مقصرم که تو را رنجاندم، اما تو چرا این احساس را به خودت راه دادی؟ چرا دژ محکمی در برابر حملات بیگانگان برای خودت نساختی؟ چرا از قلعه ی قلبت خوب محافظت نکردی تا دشمن واردش نشود؟ تو به اندازه ی من، بلکه بیشتر  مقصر نیستی؟ من به تو حمله کردم ،ولی قبول کن که تو هم جنگجوی خوبی نبودی.»


آدرس بهشت
 
راستی چرا تا این حد به احساس گناه وابسته ایم؟ چرا از گناه خودمان و دیگران به راحتی نمی گذریم و کینه به دل می گیریم؟ بی شک در این شیوه ی سودی برای ما نهفته است، این طور نیست؟

البته! از همین روست که واژه ی «بخشش» بر لب مان جاری است، ولی بر قلب مان واژه ی «نمی بخشم» حک شده است. ما آگاهانه و ناآگاهانه دیگران را در احساس گناه نگه می داریم، شاید به بهشت نزدیکتر شویم و خویشتن را در احساس گناه نگه می داریم، تا به خود یادآور شویم که کامل و بی نقص نیستیم. بلکه با انجام کارهای نیک خود را بسازیم و بنده ی شایسته ی خدا شویم.

متأسفانه، آدرس اشتباهی بهشت را گرفته ایم، با انتظار نیکی از گناه و تقویت شیطان هرگز به حوالی بهشت نیز نخواهیم رسید، بهتر است بانک مان را عوض کنیم و سود را در راستی قلب و خلوص نیت ببینیم. دست و پا زدن در مرداب احساس پشیمانی، حاصلی ندارد جز نگرانی ، غم ، افسردگی و کناره گیری از زندگی.


راه مستقیم و درست برای رهایی این پرسش است:«چرا هنوز به این احساس چسبیده ام؟» یافتن پاسخ این پرسش، همان رهایی است. بیایید از احساس گناه فاصله بگیریم، زیرا انرژی انسان به همان جا می رود که او توجهش را به آن معطوف کرده است.


« با احساس گناه شیطان را پروار می کنیم!»

زندگی در اینجا و اکنون: پروفسور کورت تپرواین
 M.T :)


Thursday, February 18, 2016

You know the rest of the Story


" It was in the closing minutes of the game, when I scored the winning goal. Gonzalo passed the football to me, and I quickly kicked it into the goal, yes with the same the green, white and red stripped socks. And at the same time I saw your mother."

A small smile plays across Texas's lips, " Larry, you know the rest of the story, Love blossomed between the two of them, and they married. On the wedding day, my father presented my mother those striped socks. The pair of socks were with mother until father was deported. About two weeks later, a letter came from mother with one of the socks. My mother had written to him, " Honey, bring me back to life." The sock remained here, because Poor dad," Texas bursts into tears, " he wasn't able to cross the border."

Uncle Larry, " Oh, how romantic! Anyway, if I were you, I would hand her the sock earlier."

Texas, " No, I believe that it's unlucky to give someone only one sock. I hoped that we would marry until my mother would attend our wedding ceremony, next I, " his eyes shine, " I could have presented Zaviera the pair of socks as a ring."

A wry smile creeps over Larry's face, as if he discovered a big error, he says, " Okay, I agree with you that the striped socks are out of the ordinary, but you also accept that you made a mistake, when you wrote to her that you had two odd socks! if one was quite out of the ordinary, the other one was quite the ordinary, wasn't it?"

Texas smiles proudly, " I didn't make any mistakes, Larry. Although, I missed the other socks a few years ago, they were very special, too. In fact, my father had two pairs of special socks: a pair of striped socks and a pair of signed socks. No one in the village knows they are missing, even Salvador."




--

M.T

Wednesday, February 17, 2016

یک توضیح


جاده در دست ساخت است


سلام

نمی دانم چند هفته پیش، داستانی را منتشر کردم با عنوان « داستان آن دسته اسکناس»؟ البته به صورت نیمه کاره.

راستش، داستان رو کاغذ کامل بود، بعد که نوبت به تایپ داستان رسید، داستان  سایز صفحه ی ایمیلم نبود :) ،شوخی  کردم صفحه ی ایمیل مثل کش لقمه قابلیت کشسانی دارد، ولی گاهی (به ندرت) درست در وسط نامه تنظیماتش به هم می ریزد، غروب آن روز زمستانی هم چنین اتفاقی افتاد و من گفتم بی خیال، هفته ی بعد باقی داستان را تایپ می کنم و یک هفته گذشت.

و نمی دانید تو یک هفته سر یک داستان چه بلاهایی که نمیاد، مثلاً نویسنده تصمیم می گیرد یک بخشی را حذف کند، یک بخشی را اضافه کند و ... خلاصه، به چهارشنبه که رسیدم حجم داستان افزایش یافته بود و کی حوصله ی تایپ را داشت؟ آن هم وقتی که حدس می زدی ممکن است وسط کار دوباره اینترنت قطع بشود یا تنظیمات جی میل به هم بریزد، بنابراین گفتم بی خیال، هفته ی بعد باقی داستان را تایپ می کنم و یک هفته گذشت.

این بار تا آمدم داستان را بازنویسی کنم، دیدم شب شد و فقط دو صفحه ی A4 نوشتم و هنوز به وسط داستان هم نرسیده ام، گفتم بی خیال، هفته ی بعد.

این طوری یک هفته و یک هفته و یک هفته گذشت تا امروز و بی خیال هنوز هفته ی بعد باقی است.

فکر نکنید آدم غیر مسئولی هستم. نه، اصلاً آدم بی وجدانی نیستم، ولی وقتی یک هفته می گذرد فکر می کنم داستان باید با کیفیت تر باشد، و برای همین ویرایشش می کنم که کلی وقت می برد. شاید بگویید از تو که ایده ی داستانهای ۱۵ دقیقه ای را پیشنهاد کردی بعید است! آره، هنوز هم گاهی داستانهای ۱۵ دقیقه ای می نویسم، ایده ی این داستان هم از یکی از همین نوشته های آزادم به دست آمد، ولی نسبت به گذشته یک کمی سخت گیرتر شدم و چند تا مشکل دیگر هم دارم، مثلاً من این مدلی هستم که وقتی ذهنم مشغول یک داستان است کار کردن روی  داستانی دیگر تمرکزم را به هم می ریزد و چون الآن تمرکزم رو داستانهای انگلیسی ام هست، وقتی برای داستانهای فارسی ندارم، این واقعیت است.

و شاید بعضی ها فکر کنند که این بی احترامی به زبان فارسی است، در صورتی که این طور نیست، من خیلی بیشتر از بعضی ها که ادعای احترام به زبان فارسی را دارند، این زبان را دوست دارم و برای فردوسی، حافظ، سعدی و همه ی نویسندگان، شاعران، هنرمندان و دانشمندان ایرانی و کلاً فارسی زبانان احترام قائل هستم، و اگر روزی بخواهم یک اثر ارزنده بنویسم، مطمئناً به زبان فارسی می نویسم. 

اما یکی از مهم ترین دلایلی که انگلیسی می نویسم این است که با این زبان راحت تر می توانم عقایدم را بیان کنم. راستش، نوشتن به یک زبان بیگانه خیلی سخت است، مخصوصاً اگر آن زبان را صحبت نکنی، یا با اصطلاحاتش آشنا نباشی، علی الخصوص اگر در آن کشور زندگی هم نکنی، نوشتن مثل یک شکنجه می ماند، چون هر بار که سعی داری آن چه را که تو ذهنت می گذرد رو کاغذ بریزی نمی توانی، زبانت در برابر احساساتت کم میارد درست عکس زبان مادریت ؛ آره، اگر بخواهی همان جمله ها را به زبان خودت بیان کنی، دامنه ی گسترده ای از لغات فرا روی توست، آن قدر ضرب المثل و اصطلاح بلدی که بتوانی یک جمله را به صد شکل مختلف بنویسی و حتی اگر درباره ی اصطلاحی شک داشته باشی، اینترنت، کتاب و حتی مردم دیگر ( هم زبان ها) در دسترست هستند. درباره ی یک زبان بیگانه به این راحتی نیست، گرچه اینترنت، کتاب، فرهنگ لغت و مردم ( معلم، دوستان و ...) در اختیارت هستند، اما هنوز تو تردید داری یا می گویی این دقیقاً معادل آن چیزی نیست که من مد نظر داشتم، به هر حال مثل کودکی که تازه زبان گشوده دایره ی محدودی از واژگان در اختیار توست، پس چرا این همه رنج را به جان می خرم؟

گاهی از خودم این سئوال را می پرسم و هر بار به نخستین روزی برمی گردم که این وبلاگ را به دنیای مجازی معرفی کردم و اولین پستم را به انگلیسی نوشتم.

چرا انگلیسی؟ چرا بلاگر؟ چرا وبلاگ؟ 

خب، شاید پاسخ همه ی این سئوالها را در دو کلمه بتوان خلاصه کرد: خجالت و عشق. من نوشتن را دوست داشتم و در تنهایی خودم می نوشتم، البته فقط یادداشت های روزانه و گاهی داستان های کوتاه، اما خودم را نویسنده نمی دانستم و علاقه ای هم به نویسندگی نداشتم؛ البته از دوران کودکی یکی از آرزوهای بزرگم این بود که رمان بنویسم، هرشب قبل از خواب در ذهنم داستانی دنباله دار را مرور می کردم، اما هیچ وقت این داستانها را روی کاغذ نمی آوردم ( شاید هم هرگز نیاورم) چون فکر می کردم اولاً، این داستانها خصوصی هستند و ثانیاً، برای نویسندگی به تجربه ی بیشتری نیاز دارم، خودم را خام و بی تجربه می دانستم، فکر می کردم بعد از کلی سفر، ماجراجویی و کسب تجربه بهترین فرصت برای نویسندگی است. 

سالهای زیادی با این تصور گذشت، و من هرگز باتجربه تر و پخته تر نشدم و به سفرهای دور و دراز هم نرفتم، اما داستانهایی در ذهنم داشتم. وقتی بلاگر در ایران خیلی معروف بود، چند بار وسوسه شدم که وبلاگی بزنم و بنویسم، اما از این که دیگران مطالب مرا بخوانند خجالت می کشیدم، برای همین می گفتم سال دیگر وقتی که باتجربه تر شدم ، تا این که بلاگر تحریم شد و افسوس خوردم که چرا دست دست کردم، اما دیگر دیر شده بود.

آن سالها آلمانی هم می خواندم، یک بار که خیلی ناراحت بودم، با کلماتی که می دانستم یک شعر کوتاه نوشتم و احساس خوبی بهم دست داد، انگار رازی را کشف کرده بودم، از آن به بعد شروع کردم به نوشتن احساساتم به آلمانی، البته خوب، تعداد واژگانم خیلی محدود بود، غلط هم زیاد داشتم اما اهمیتی نمی دادم، کسی نمی توانست نوشته های مرا بخواند، انگار با زبان بیگانه آنها را قفل کرده بودم.

دقیقاً به همین خاطر به بلاگر پیوستم و به انگلیسی نوشتم تا احساسات آشکارم پنهان بمانند. آره، من به انگلیسی می نوشتم، تا احساساتم را بیان کنم اما در عین حال آن را از چشم دوستانم مخفی کنم. فکر می کنم برای خجالتی ها نوشتن به یک زبان بیگانه، یا آموختن نقاشی ، موسیقی یا هنرهایی که به سادگی برای سایرین قابل رمزگشایی نیست عالیه.


واقعیتش، من زیادی خوشبین بودم، درست همان روزی که وبلاگم را مخفیانه تأسیس کردم، خیلی ها آن را دیدند و اگر چه مستقیماً به روم نیاوردند اما با گوشه و کنایه به من فهماندند که اصلاً هم مخفی نیستم و تازه توی چشم آمده ام، به هر حال من اهمیتی ندادم. ولی گاهی فشارها به حدی می شد که آرزو می کردم کاش از اول این وبلاگ را نزده بودم.

نوشتن آسان نیست، مخصوصاً داستان نویسی ؛ هر بار که می نویسی دیگران کلی آنالیزت می کنند، می خواهند بدانند این داستان از کجا ریشه گرفته است، اگر داستانی عشقی بنویسی زندگیت را زیرورو می کنند تا ردپای عشق های سابقت را پیدا کنند، اگر داستانت به کسی بربخورد به بی ادبی متهمت می کنند، اگر از اوضاع مملکت بنویسی تو را سیاسی می دانند، خلاصه گاهی می مانی که از چه بنویسی، دلت نمی خواهد یک نوشته ی بی سر و ته بنویسی، می خواهی نوشته هایت بازتاب جامعه و خودت باشد، اما داوری دیگران روزگارت را تلخ می کند. خداییش گاهی تصمیم می گیرم بزنم تو سبک .... و نوشته ای پر از نماد و تصاویر عجیب و غریب و کلمات قلنبه و ... بنویسم و از ساده نویسی دست بردارم، تا همه نویسنده به حساب بیایم و هم کسی به من خرده نگیرد، که چرا چنین و چنان می نویسم.

وقتی نویسندگان محبوبم را در نظر می آورم فکر می کنم اینها چطوری داستانشان را نوشتند جامعه و اطرافیان ذهن باز و آزادی داشتند یا خودشان قلب بزرگی داشتند؟ به نظرم دومی« تکیه بر جای بزرگان نزد به گزاف / مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی.» حق با حافظ است، هر چه بیشتر می نویسم راحت تر در برابر  سرزنش ها و نقدهای روانکاوانه ای که به داستان هایم می شود تاب می آورم. با این همه هنوز زبان بیگانه برای بیان آزادانه ی احساساتم مناسب تر است، نمی ترسم که دیگران ملامتم کنند، تصور می کنم که می گویند دانشش از انگلیسی آن قدر وسیع نیست، نمی شود ازش توقعی داشت او که یک انگلیسی زبان نیست و حرف هایی از این دست.این تصورات مثل آبی بر آتش است، به آدم قوت قلب می دهد که جلو برود و از نوشتن هرقدر بد هم نترسد، چون می داند دارد با واژگانی بیگانه خودش را بیان می کند.

امیدوارم توضیحم قابل قبول باشد، اما مطمئن باشید که ادامه ی داستانم را تا پایان سال منتشر کنم، بگذارید این انتخابات بگذرد و سرعت اینترنت بالاتر برود و سر من هم یک کمی خلوتر بشود.

امیدوارم این جوجه نویسنده ی پر اشتباه را به بزرگواری خودتان ببخشید.


 M.T :)


 

Tuesday, February 16, 2016

The Golden Potao


Uncle Larry, " What did you write to her?"
Texas laughs, " It wasn't long like my story." Dear Zaviera, The wedding is off, because I'm off to California after Sunrise. Now I needn't a day off. :(
I have two odd socks, I present one of them to you. Please, Come to California to see me."
I folded the paper and put it with that sock in an envelope, then slept."
Uncle Larry's eyebrows are raised in surprise, " An odd sock as a gift! You are very Odd, Texas! why? did you try to make a fool of her?"
Texas draws his bushy eyebrows quickly together, "No way! I tried to make her happy-- I love Zaviera and she loves stockings and socks. Once, her grandfather owned the greatest socks manufacture in Mexico city, and now she owned the greatest stockings-socks collection in the world."
Uncle Larry, " How funny! so why didn't you present her both?"
A grin spreads across his face, " Well, I try every trick in the book in order not to miss her. In fact, I didn't have two odd socks, I had only one sock."
Uncle Larry can't help laughing, " Ha ha ha! They you tried to fool her into coming after you? who goes abroad just for a sock?"
Texas pauses and takes a deep breath, " Zaviera, she may travel around the world in search of a special sock, and that sock with green, white and red strips is quite out of the ordinary, everyone in the country knows this."
Uncle Larry, " Really?"
--, " Yes, the pair of socks, which belonged to my father, remind us of our team's glory days in 1970s, when we beat our neighbor in the football match and won the Golden Potato for the first time. They brought our country and my father Glory and Riches."
--, " Was your father a soccer player?"
Texas's eyes sparkle with excitement, "Yeah, he was. Father is all time highest goalscorer in our country with 1 goal," he lets out a small sigh, " well, the people of my country are very fond of soccer, but our team is really poor... Father told the story of his own goal several times,
" Julio! It was raining. Lots of people, about one hundred, packed into the stadium to watch the match. I put on my new socks and brown slippers, and ran into the football field. "
"The first half passed without a signal score, our team and fans were very happy, because we had not lost to my strong team yet. It was raining non-stop."

" When the second half began, the field was full of puddles, and so slippery that I slipped and fell down, my slippers were fully muddy, I removed them and kept on chasing the football until I stole the Golden potato."
" It was in the closing minutes of the game, when I scored the winning goal. Gonzalo passed the football to me and I quickly kicked it into the goal, yes with the same the green, white and red striped socks I got into the goal. And at the same time I saw your mother."


Best Wishes
      M.T



M.T

Monday, February 15, 2016

بازار پذیرا

      
مدپکرز

شاید تصور کنید که بازار مطلوب شما تمام دنیاست، اما موفق ترین تجارت ها آن هایی هستند که قلقِ یک بازار پذیرا را پیدا می کنند و محصول یا خدماتی طراحی می کنند که مناسب این بازار باشد. شگفت انگیز است که چند صد فکر بزرگ در بازار دانشگاهی پذیرفته شده اند. 
 
هسته ی اصلی فکر بزرگ «برایان آلتومار» که دانشجویان را در داخل و خارج از دانشگاه تکان داد، از تجربه ی خودش متولد شده بود. وقتی او وارد دانشگاه شد، خروارها وسیله ی مختلف داشت که ناچار به حمل آن ها به اتاق شبانه روزی اش بود. والدین برایان وسایل او را تا سقف اتومبیل چیدند و برایان به راه افتاد. اما در میان راه لاستیک اتومبیل پنچر شد، یکی از هزاران حادثه ای که در جاده ها رخ می دهد.
 
در حالی که برایان غرق در غم و اندوه در کنار جاده نشسته بود و منتظر رسیدن اتومبیل امداد بود، در عالم رویا وسایلش را می دید که به گونه ای معجزه آسا به جانب ساختمان شبانه روزی دانشگاه در حرکت بودند. اما فکر او تا چهار سال بعد تحقق نیافت؛ زمانی که او از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در این فکر بود که با زندگی اش چه کند. در آن زمان بود که به طور جدی به فکری که در روز پنچر شدن اتومبیلش در جاده از ذهنش گذشته بود، اندیشید؛ روش ساده ای برای حرکت دادن دانشجویان و وسایل شان به داخل و خارج از ساختمان شبانه روزی.
 
او به یکی از شاگردان دانشگاه پول داد تا وب سایتی برایش تهیه کند و سپس برای تبلیغ کارش به مدرسه های مختلف تلفن کرد. همه فکر او را دوست داشتند، اما برای حمایت از برنامه ی او اکراه داشتند، تا زمانی که برایان راه حلی عملی برای حمل و نقل ارائه کرد. این مسئله زمانی حل شد که  «یونیور سال اکسپرس» که یک شرکت حمل و نقل است، حاضر شد با او سهیم شود. از همان جا، محصول برایان که «مدپکرز» نام نهاده بود، معروف شد و به بازار راه پیدا کرد. محصولی که تاکنون میلیون ها دلار به حساب بانکی برایان آورده است.

 
  توصیه ی دانی: تمرکز، تمرکز، تمرکز
 
بزرگ ترین مانعی که بر سر راه تجارتی که آماده ی رشد است قرار می گیرد، این وسوسه است که در شاخه های مختلف گسترش یابد و تمرکز خود را از دست بدهد. شما باید این پرسش های اساسی را بپرسید: برای چه هدفی می خواهید شناخته شوید؟ به چه گروهی خدمت می کنید؟ با خودتان و هدفتان روراست باشید.
 
پیش از آن که به کسی زنگ بزنید، باید هدف خودتان را به دقت تعریف کنید. مفهومش پاسخ دادن به این سه پرسش است: چرا این کار را می کنید؟ چه می کنید؟ چگونه آن را انجام می دهید؟ چرا و چه و چگونگی هدفتان، خط مشی شما را تعیین خواهند کرد.


فکر بزرگ : دانی دویچ



 











M.T☺

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com