This blog is about books, eBooks , my memories .

Friday, February 26, 2016

انتخابات مجلس | من اگر بنشینم


« خانه بوی بهار می دهد و تو پر ز سفره های بی سینی
ساز سـاکت، سکوت سردرگم، سردی سایه های تزئینی»

پارمیس جان سلام،

بوی بهار را حس می کنی؟ هنوز تا بهار 22 روز باقیست، اما بوی بهار را می شود حس کرد. امسال زمستانی ندیدیم، یکی دو بار چند پرک برف بارید و دیگر هیچ! الآن دیگر دارد باور می شود به ضرب المثل ها نباید اعتماد کرد، با آن بهار طوفانی و پر باران توقع زمستانی پر برف را داشتیم اما نه سالی که نکوست از بهارش پیدا نیست، خدا را شکر، فقط از برف بی نصیب ماندیم و بقیه ی امور تقریباً روال عادی خودش را طی کرد.

در هر صورت، امیدوارم بارش های بهاری، تنبلی زمستان را جبران کنند تا تابستان با معضل کم آبی رو به رو نشویم. بهتر است این موضوع را فعلاً همین جا ببندیم و برویم سراغ موضوع اصلی، یعنی انتخابات.

« با خودت حرف های تازه بزن چند بار از خودت بهانه بگیر
با همین چـای تـــــلخ شـاعر شو تا ببینی چقدر شیرینی!


این جمعه با بقیه ی جمعه های سال فرق داشت، جمعه ی تنبلی و تا لنگ ظهر خوابیدن نبود، می دانستم که باید زودتر بیدار بشوم البته نه کله ی سحر، ساعت ۸یا ۹هم خوب بود، عجله ای که نداشتیم، قرار هم نبود صندوق رأی کم بیاید، پس ۸یا ۹برای بیدار شدن مناسب بود، خوب من هم همان حدودا بیدار شدم.

نشستم یک خرده فکر کردم، چند صفحه هم کتاب خواندم و ... تا به خودم جنبیدم ساعت ۱۲شده بود، وقت مناسبی بود، اصولاً میانه روز، برای امور اداری ساعت مناسب تری است البته به نظر من. دلیلم هم کاملاً منطقی است، هیچ کسی تمایلی ندارد در هوای گرم از خانه بزند بیرون، تازه وقت ناهار هم هست. برای همین بود که سر ظهر از خانه زدم بیرون، هوا طبق پیش بینیم آفتابی بود و خیابان ها هم خلوت خلوت، حوزه ی انتخابی هم شلوغ نبود.

البته وقتی به حوزه رسیدم و لیست کاندیداها را دیدم، یادم آمد که لیستم را نیاوردم، نمی خواستم الله بختکی یک چیزی بنویسم، به هر حال من مثل بعضی از بزرگترها نیستم که می گویند هدف این است که در انتخابات شرکت کنی و شناسنامه ات مهر بخورد، من به مهر شناسنامه احتیاجی ندارم نه کارمند دولتم نه محصل. هدفم هم مهر خوردن شناسنامه ام نبود پس به ناچار برگشتم تا لیستم را ببرم.


این بار حوزه یک خرده، فقط یک خرده شلوغ تر شده بود، با خودم فکر کردم چه خلوت! انتظار جمعیت بیشتری را داشتم، شاید چون سر ظهر بود تا این حد خلوت بود، شاید هم به این خاطر که اصولاً ایرانی ها ملت دقیقه نود هستند، یعنی دقیقاً ساعات پایانی انتخابات تصمیم می گیرند که رأی خودشان را به صندوق اخذ رأی بریزند، قدیم ها من هم دقیقاً همین مدلی بودم، ولی از انتخابات ریاست جمهوری قبل روندم را عوض کردم و اوایل روز را برای رأی دادن انتخاب کردم، حالا چرا؟


خوب قدیما خانوادگی پای صندوق می رفتیم، اما بعد از آن جریانات و رأی من کو؟ خلاصه، نصف خانواده انتخابات را کلاً تحریم کردند، بنابراین هر کسی به شرکت در انتخابات علاقه مند باشد ناگزیر است که خودش تنها به ستاد انتخاباتی برود و وقتی هم که تنها باشی ساعت مورد علاقه ی خودت را انتخاب می کنی، من هم به خلوتی ظهر رأی داده ام.



دیگران می پرسند چرا تو انتخابات شرکت کنیم؟ یا چرا تو شرکت می کنی که چی بشود؟ واقعاً نمی دانم چرا مردم در انتخابات شرکت می کنند یا نمی کنند یا چی می شود، ولی می دانم چرا خودم در انتخابات شرکت می کنم.


من فقط تو بعضی از انتخابات شرکت می کنم، آن هایی که به نظرم مهم هستند، مثلاً انتخابات ریاست جمهوری.

انتخابات مجلس، شورای شهر یا خبرگان برای من از درجه ی اهمیت کمتری برخوردارند، مثلاً هرگز در انتخابات شوراها شرکت نکرده ام، اما مجلس و خبرگان را چرا، موقع هایی که به نظرم اوضاع چندان شفاف نیست و احساس می کنم حتماً باید شرکت کنم، شرکت می کنم، مثل همین انتخابات. از یک ماه قبل تردیدی نداشتم که می خواهم بروم پای صندوق، جالب است که برای انتخابات ریاست جمهوری تا این حد مطمئن نبودم، حتی وقتی داشتم به سمت حوزه اخذ رأی می رفتم هنوز دودل بودم و دست و پام می لرزید، ولی برای این یکی نه، احساس می کردم سرنوشت این انتخابات ممکن سرنوشت کشور را تغییر بدهد، حالا چرا؟ خب این فقط یک حس کاملاً شخصی است و من به شهود خودم بیشتر از رسانه ها، آمارها و اطرافیان اعتماد دارم، اصولاً من شهودی تصمیم می گیرم.


و راجع به این که اصلاً چرا در انتخابات شرکت کنیم، نظر شخصی خودم این است که رأی دادن یک حق است ، حقی که به عنوان یک ایرانی دارم، می توانم از این حقم استفاده کنم و می توانم استفاده نکنم، من دوست دارم از حقم استفاده کنم، دوست ندارم کنار بکشم و دیگران را نظاره کنم، حتی اگر به صداقت انتخابات اطمینان نداشته باشم باز هم دوست ندارم از حق خودم دست بکشم. خوب خیلی ها با نظر من مخالفند و می گویند با تحریم انتخابات می توانیم به هدفمان برسیم. نظر این دوستان هم محترم است، شاید حق با آنها باشد، اما وقتی می بینم چه ما رأی بدهیم چه رأی ندهیم کرسی های ( = صندلی های ) مجلس پر می شود، چرا از حق خودم صرف نظر کنم، مگر این که همه با هم تصمیم بگیریم در انتخابات شرکت نکنیم و رقیب هیچ شانس پیروزی نداشته باشد، اما تا زمانی که رقیب امکان برد دارد شانس خودم را از دست نمی دهم.

و بعضی ها هم می گویند شرکت در انتخابات هیچ تغییری در اوضاع مملکت ایجاد نمی کند، ولی این فقط یک توهم است، اگر گذشته را با حال مقایسه کنیم متوجه می شویم که تغییرات زیادی در جامعه ی ما صورت گرفته است.

من خاطره ی اولین باری که در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کردم را برایت نوشتم و امیدهایی که بر باد رفت، اما از جوانه هایی که زده شد چیزی نگفتم، جریان های فکری که در جامعه شکل گرفت و آزادی بیانی که حاصل شد، اگر چه ما به آنچه که می خواستیم نرسیدیم دست خالی هم صحنه را ترک نکردیم، بذرهایی که آن سال در خاک ایران نشست، جوانه زده و دیر یا زود به ثمر خواهد نشست.

من به آینده خوش بینم و بدبین . خوش بینم به کسانی که میدان را خالی نمی کنند و بدبینم به سم های نومیدی که فضای جامعه ی ایرانی را آلوده کرده است، همه مستأصل، همه بلاتکلیف، همه بی تحرک نشسته اند بلکه معجزه ای رخ دهد، معجزه ها به وجود می آیند خود به خود موجود نیستند.


هیچ وقت به کسی شرکت در انتخابات را توصیه نکرده ام و هرگز هم این کار را نخواهم کرد، فکر می کنم مردم خودشان بهتر می دانند که در انتخابات شرکت کنند یا نه؟ من فقط مسئول شخص خودم هستم و باید برای خودم تصمیم بگیرم، به همین خاطر و به رغم نظر نامساعد دوستان و اطرافیان در این انتخابات شرکت کردم، ممکن است برای انتخابات بعدی نظر دیگری داشته باشم، ولی الآن با توجه به شرایط موجود چنین نظری دارم.


می دانی در تمام این سالها آرزو داشتم که مجلس و ریاست جمهوری مختص به طبقه ی خاصی نبود، خیلی دلم می خواست هر انسان خوب و متعهدی می توانست کاندید نمایندگی مجلس و یا پست ریاست جمهوری بشود، اما متأسفانه این آرزو هنوز محقق نشده است، وقتی فهرست نامزدهای خانم را می بینم اکثراً چادری هستند، هیچ خانم بدحجابی هنوز نماینده ی مجلس نشده است، در صورتی که تعداد بدحجاب ها از تعداد با حجاب ها در جامعه ی ما بیشتر است، این چه عدالتی است؟ کسی که نماینده ی مجلس است باید نماینده ی تفکر غالب بر جامعه باشد، البته من با خانم های با حجاب یا حجاب مشکلی ندارم، منظور من چیز دیگری است، منظورم این است که نمایندگان مجلس سفارشی هستند و برای همین است که مردم دل و دماغ شرکت در انتخابات را ندارند، اما دست رو دست گذاشتن، قهر کردن و گوشه نشینی اختیار کردن راه حل مسئله نیست، این طوری تا صد سال دیگر هم به خواسته های مشروع مان نخواهیم رسید، این که بخواهیم نماینده ی ملت برخاسته از ملت باشد خواسته ی مشروعی است اگر این خواسته مشروع نیست پس چه خواسته ای مشروع است؟


می خواهم نامه ام را به پایان ببرم ، اما حیفم می آید همین طور خشک و خالی تمامش کنم برای همین خاطره ای برایت روایت می کنم، تا به پرسشی که در ذهنم ورجه ورجه می کند پاسخی احساسی و منطقی داده باشم :« چرا می خواهی در انتخابات شرکت کنی؟»



آن سال تابستان، وقتم را به بطالت نگذراندم، برای کنکور هم درس نخواندم، وقت آزادم را با مونتاژ ترمینال برق پر می کردم، یکی از دوستان برادرم که تولیدی داشت قطعات را برای او می آورد، من هم آن ها را در خانه مونتاژ می کردم، کار ظاهراً ساده ای بود ولی خیلی پردردسر، پیچ ها یا کوچک بودند یا بزرگ باید کلی می گشتم تا پیچ مناسب را پیدا کنم، بستن پیچ ها هم کار سختی بود ولی به امید به دست آوردن درآمد این کار را انجام دادم، آخر تابستان ۷ هزار تومان کار کرده بودم، مبلغ کمی بود، اما از هیچی بهتر بود.

تصمیم داشتم این پول را به مادرم بدهم که تا کمک خرجش باشد، آن روزها هزینه ی زندگی ما با کار برادرم تأمین می شد و ما خیلی در تنگنا بودیم، خاطرم جمع بود که مانتوی مدرسه ام جور است، اواسط تابستان یکی از آشنایان بهم گفته بود مانتوت با من. ما تا نزدیک مهر، دقیقاً تا ۲۹شهریور صبر کردیم ولی آن آشنا اصلاً به روی مبارکش نیاورد که چنین قولی داده است بنابراین چاره ای نبود جز این که با پولم مانتو بخرم.

این اولین باری که برای خودم مانتو می خریدم، خیلی ذوق داشتم، از طرفی ناراحت بودم که چرا پولی که این قدر بهش نیاز داریم باید خرج مانتو بشود، به هر حال زندگی همین است دیگر، مشکل دوم این بود که چون آخر شهریور بود بیشتر جاها مانتوی مدرسه نداشتند، ما کل هفت حوض را گشتیم اما حتی یک مانتوی مشکی پیدا نکردیم، مانتوی طوسی یا سورمه ای هنوز موجود بود البته نه هر سایزی ولی دریغ از یک مانتوی مشکی.

نزدیک ظهر بود دیگر کاملاً ناامید شده بودم، اگر ۲۹شهریور نبود، اگر قرار نبود فردا به مدرسه بروم پارچه ی مشکی می خریدیم و مادرم مثل سالهای قبل برایم مانتو می دوخت، اما فرصتی باقی نمانده بود. مامانم پیشنهاد داد برویم تجریش، آن وقت ها ما زیاد امام زاده صالح می رفتیم، توی بازارچه یک مانتو فروشی دیده بودیم، رفتیم تجریش و از شانس خوبم یکی دوتایی مانتوی سیاه باقی مانده بود، که یکیش کاملاً اندازه ی من بود، فقط قدش یک خرده کوتاه بود، فروشنده می گفت: مشکلی نیست من کلی از این مانتوها فروختم. مامانم می گفت: مدرسه ایراد نگیرند؟ فروشنده می گفت: نه نگران نباش. من شکایتی نداشتم هیچ قند تو دلم آب شده بود که چنین مانتوی زیبایی دارم. چون این مانتو کاملاً سایز من بود و برخلاف مانتوی سال قبلم گل و گشاد نبود و تو تنم گریه نمی کرد، خلاصه با لب خندان از فروشگاه بیرون آمدیم ، این را یادم رفت بگویم این مانتو چقدر برایم آب خورد، دقیقاً همان اندازه ای که داشتیم حتی یک قرآن هم ته جیبم باقی نماند. فروشنده می گفت: مانتوهای سورمه ای یا توسی ارزان تر هستند، اما مانتوی مشکی گران تر است، برای آن که به ندرت مدرسه ای رنگ مشکی را برای روپوش انتخاب می کرد.


سرت را درد نیاورم، من با مانتوم مشکلی نداشتم، خانم ابراهیمی ، ناظم مدرسه، خانم مهربانی بود، نه تنها از مانتوی من ایرادی نگرفت، موقع نمره انضباط ثلث اول مرا جلوی نماینده های کلاس تحسین کرد و گفت : ببین درباره ی تو چی تو دفترم نوشتم، نوشتم این یکی از بهترین شاگردان مدرسه است. انتظار این تعریف را نداشتم، همیشه فکر می کردم چپ چپ نگاهم می کند.، اما ظاهراً اشتباه فکر می کردم، هر چند آن بنده خدا، مهربان و اهل مدارا بود، مدیر مدرسه نبود، البته من از این موضوع خبری نداشتم تا روزی که از مانتوی من ایراد گرفت.

ما تقریباً از بعد ثلث اول دبیر فیزیک نداشتیم، خانم الماسی معلم فیزیک ما فوق العاده بود، یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید، معنای فوق العاده را زمانی درک می کردید که فقط ده دقیقه سر کلاس این خانم بنشینید، چنان فیزیک را عالی درس می داد که بعد کلاس شکی نداشتید که آخر سال نمره ای کمتر از ۱۷،۱۸نمی گیرید. من واقعاً به تمام دبیران فیزیکم ارادت دارم، ولی بی هیچ اغراقی ایشان بهترین بودند. داشتم می گفتم، دبیر فیزیک ما مرخصی گرفت و ما وسط سال تحصیلی بی معلم ماندیم. البته مدیر مدرسه بسیار تلاش کرد که برای ما معلمی شایسته پیدا کند اما موفق نشد، یا کیفیت تدریس معلم پایین بود، یا مبلغ درخواستی زیاد بالا. سال تحصیلی که داشت تمام می شد یک دبیر خوب برایمان پیدا کرد، آن بنده خدا هم تلاش کرد مطالب ۶ماه را ظرف دو سه روز به ما یاد بدهد، البته ما هم خیلی با استعداد بودیم، از نمره ی فیزیک نهایی ما پیداست که واقعاً یک چیزایی از فیزیک حالیمون هست.


دوباره وارد مسائل متفرقه و فرعی شدیم، برویم تو جاده اصلی. بله، ما دبیر نداشتیم و معمولاً کلاس را روی سرمان می گذاشتیم، بد شانسی ما از دفتر مدیر تا کلاس فقط چند قدم راه بود و تا تقی به توقی می خورد، مدیر هلک هلک راه می افتاد ببیند چه خبر شده است و البته همیشه ما را از بیانات نه چندان گرمش بهره مند می کرد. آن روز هم چنین اتفاقی افتاد و حسابی به ما توپید که خجالت بکشید، هنوز بعد این همه سال یاد نگرفتید معلم ندارید مثل بچه ی آدم بشینید درس بخوانید حتماً چوب باید بالای سرتان باشد و ...

و یکی از بچه های خوشمزه ی کلاس هم دستش را برد بالا و گفت: خانم می دونید مشکل از کجاست؟ چنان قیافه ی جدی به خودش گرفته بود که ما فکر کردیم می خواهد فلسفی صحبت کند، اما وقتی گفت:خوب ما تجربی هستیم دیگر باید همه چیز را تجربه کنیم، ما پقی زدیم زیر خنده، مدیر هم که عصبانی تر شد گفت: بروید حیاط، بروید حیاط

خلاصه ما جلوی چشمش آرام وسایلمان را برداشتیم برویم حیاط، همین طور که سر به زیر از راهرو می زدم بیرون دیدم با دست به من اشاره کرد، گفت: تو بیا این جا. منو می گی قند تو دلم آب شد، گفتم می خواهد تشویقم کند. در دفترش باز بود می خواستم بروم رو صندلی بشینم ، مستخدمی که راهرو تی می کشید گفت: شما داری کجا می روی؟ گفتم: خانم مدیر گفت بیا اینجا. گفت: ایشان بگوید، شما صبر کن تا خودشان تشریف بیارند. من با خودم فکر کردم: مثل بچه های خطاکار با من حرف می زند، بگذار از در دفتر با یک لبخند بزرگ که آمدم بیرون حالش گرفته می شود. خلاصه مستخدم همین طور چپ چپ به من نگاه می کرد انگار جنایتی مرتکب شدم، من بی توجه به او به مسابقات شیمی فکر می کردم، همین ماه قبل به عنوان نماینده ی مدرسه در مسابقات شیمی منطقه ای شرکت کرده بودم، شاید تو این مسابقات امتیازی آورده بودم؟ هر چند که بعید بود، همه می گفتند برنده ی مسابقه دانش آموز همان مدرسه ای است که مسابقات در آن برگزار می شد، البته وقتی دبیر آدم برگزار کننده ی مسابقه باشد، چنین فکری کاملاً منطقی به نظر می رسد، پس مدیر برای چی منو خواسته؟ نه نومید نباش دختر، در همین افکار غوطه ور بودم که سایه ی مدیر در انتهای راهرو پدیدار شد، چند قدم عقب ایستادم، اول گفت: تو چرا اینجا وایستادی؟ گفتم: شما گفتید. یکی نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : آهان، بیا تو.

رفت رو صندلی مدیریت نشست و من هم رو به رویش ایستادم، بعد این که مدتی با قیافه ی عصبانی به من زل زد، از من پرسید: تو خجالت نمی کشی که این مانتو را می پوشی؟ من گفتم: نه، چرا خجالت بکشم، نصف بچه های مدرسه مانتوشان کوتاه تر از من است، من مانتوم ده سانت زیر زانوست، خیلی ها مانتوشان ده سانت بالای زانوست. دیگر حسابی قاطی کرد و نمی دانم چند دقیقه هر چی دلش خواست به من گفت. با این که من از آن آدم هایی هستم که اشکم همیشه به راه است و تا نازک تر از گل می شنوم می زنم زیر گریه، اصلاً گریه نکردم، چون عصبانی بودم برعکس با قیافه ای حق به جانب به مدیر زل زدم که این اوضاع را وخیم تر کرد و گفت: از فردا با این مانتو نمیای مدرسه. گفتم: دیگر مانتو ندارم. گفت: مانتوی پارسالت را بپوش. البته من هنوز مانتوی پارسالم را داشتم، می خواستیم به عنوان دستمال ازش استفاده کنیم چون رنگش حسابی رفته بود، ولی گفتم: مانتوی پارسالم را انداختم دور. و تو دلم گفتم حتی اگر مرا از مدرسه اخراج کنی، آن مانتو را نمی پوشم. مدیر که دید از پس من بر نمیاد، گفت: الآن که اسمت را نوشتم و از نمره انضباطت کم کردم، حالیت می شود، اسمت چیه؟ قیافت خیلی برام آشناست، قبلن دسته گلی به آب داده بودی؟نه؟

این دیگر مرا بیشتر سوزاند، چطور نمی دانست من کی هستم، من همین یک ماه قبل تو دفترش بودم، با لحن تمسخر آمیزی گفتم: قیافه ام آشناست چون ماه قبل از دفترتون به دفتر مدرسه ی رودباری زنگ زدم. این را که شنید، اولش هاج و واج نگاهم کرد، بعد گفت: دیگر بدتر، دیگر بدتر، اصلاً چرا شماها می خواهید بروید دانشگاه، چرا؟ برای این که آبروی من را ببرید؟ برای این که آبروی این مدرسه را ببرید؟

آن موقع به نظرم توهینی بزرگتر از این وجود نداشت: چرا می خواهی بروید دانشگاه، برای این که آبروی مدرسه ی ما را ببرید؟ اگر من یک دختر چادری بودم، آبروی مدرسه حفظ می شد، ولی چون مانتویی بودم آبروی مدرسه می رفت. از دفتر آمدم بیرون، مستخدم با دلسوزی به من نگاه کرد، از پله ها که پایین آمدم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.

بچه ها دورم جمع شدند و دلداریم دادند، خیلی عصبانی بودند، سعی کردند با شوخی آرام کنند، یکی از دوستانم گفت: مگر یادت نیست بار آخری که درباره ی دانشگاه صحبت کرد چی گفت.
آره یادم بود، مدیرمان گفته بود وقتی در مراسم اهدای جوایز شرکت کردم، رئیس آموزش و پرورش منطقه گفت: مدرسه ی صادقی خیلی دختر دانشجو تحویل جامعه داد، اما متأسفانه یک دختر دانشجوی محجبه تحویل جامعه نداد. مدیرمان می گفت: نزدیک بود من از خجالت آب بشوم بروم تو زمین. برای همین آن قدر از من، یا از بچه هایی که درسخوان بودند ولی چادری نبودند بدش می آمد. می گویم چادری چون حجاب از نظر ایشان فقط چادر بود، وگرنه آن سال مقنعه ی من چنان کیپ بود که حتی یک تار مویم هم پیدا نبود ( این به خاطر قولی که سال قبل به ناظم مان داده بودم، بود. وگرنه من واقعاً هیچ وقت از نظر ظاهری باحجاب نبودم، از نظر باطنی هم فقط خدا می تواند قضاوت کند و بس.) بله، آن لحظه خیلی سرلج افتادم گفتم اگر بمیرم هم دانشگاه نمیرم ، تا آدم هایی امثال مدیر مدرسه این طوری ما را سکه ی یک پول و بی آبرو نکنند. کسانی هم بودند که می گفتند بی خیال آنها دختر باحجاب می خواهند خوب ما تو دانشگاه چادر سرمان می گذاریم از در دانشگاه که آمدیم بیرون بدحجاب می شویم، یکی از دوستانم می گفت، دختر همسایه ی ما از در خانه با چادر می رود بیرون، سر کوچه مانتویی می شود، تو مدرسه چادری می شود، از مدرسه که می زند بیرون تا سر کوچه مانتویی است و از سر کوچه تا در خانه هم چادری است. دوست دیگرم می گفت: حقشان است ما باید مثل خودشان با این ها رفتار کنیم، این ها هستند که دورویی و ریا را تو جامعه گسترش می دهند. و دبیر مطالعات اجتماعی هم از دوگانگی و تضاد اجتماعی برایمان حرف می زد.

می دانی، من از مدیرمان کینه ای به دل ندارم، همان طور که خودش گفته بود به خاطر خجالت از رئیس رؤسا به ما سخت می گرفت، اما از همان سال به اصلاحات فکر می کردم، درست همان سال بود که بچه های مدرسه به اتفاق تصمیم گرفتند به آقای خاتمی رأی دهند، و اگرچه نتیجه ی مورد نظرمان حاصل نشد، هرگز از این انتخاب پشیمان نیستیم، حداقل من یکی که نیستم، خیلی ناامید شدم اما انتخاب بهتری نداشتم. حالا هم به آینده خوشبینم جامعه ی ایران زیرپوستی و آرام آرام دارد تغییر می کند، سطح فکر مردم نسبت به گذشته خیلی بالا رفته است و وقتی دانش و آگاهی مردم یک جامعه بالا رفت، آن جامعه خواه ناخواه تغییر می کند، هر چند که این تغییر کند باشد، هر چند این تغییر الآن به چشم نیاید ولی اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی، دگرگونی های زیادی را می بینی، پس چرا بنشینیم. من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی ، چه کسی برخیزد؟

« قــهوه خانه است یا رجز خوانی؟! آخر قصه را نمی دانی
روی سنگی سیاه می خوانی مرد شاعر : سـمانه نائینی»


                                                                                                                 M.T
       شعر: سمانه نائینی









M.T

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com