جاده در دست ساخت است
سلام
نمی دانم چند هفته پیش، داستانی را منتشر کردم با عنوان « داستان آن دسته اسکناس»؟ البته به صورت نیمه کاره.
راستش، داستان رو کاغذ کامل بود، بعد که نوبت به تایپ داستان رسید، داستان سایز صفحه ی ایمیلم نبود :) ،شوخی کردم صفحه ی ایمیل مثل کش لقمه قابلیت کشسانی دارد، ولی گاهی (به ندرت) درست در وسط نامه تنظیماتش به هم می ریزد، غروب آن روز زمستانی هم چنین اتفاقی افتاد و من گفتم بی خیال، هفته ی بعد باقی داستان را تایپ می کنم و یک هفته گذشت.
و نمی دانید تو یک هفته سر یک داستان چه بلاهایی که نمیاد، مثلاً نویسنده تصمیم می گیرد یک بخشی را حذف کند، یک بخشی را اضافه کند و ... خلاصه، به چهارشنبه که رسیدم حجم داستان افزایش یافته بود و کی حوصله ی تایپ را داشت؟ آن هم وقتی که حدس می زدی ممکن است وسط کار دوباره اینترنت قطع بشود یا تنظیمات جی میل به هم بریزد، بنابراین گفتم بی خیال، هفته ی بعد باقی داستان را تایپ می کنم و یک هفته گذشت.
این بار تا آمدم داستان را بازنویسی کنم، دیدم شب شد و فقط دو صفحه ی A4 نوشتم و هنوز به وسط داستان هم نرسیده ام، گفتم بی خیال، هفته ی بعد.
این طوری یک هفته و یک هفته و یک هفته گذشت تا امروز و بی خیال هنوز هفته ی بعد باقی است.
فکر نکنید آدم غیر مسئولی هستم. نه، اصلاً آدم بی وجدانی نیستم، ولی وقتی یک هفته می گذرد فکر می کنم داستان باید با کیفیت تر باشد، و برای همین ویرایشش می کنم که کلی وقت می برد. شاید بگویید از تو که ایده ی داستانهای ۱۵ دقیقه ای را پیشنهاد کردی بعید است! آره، هنوز هم گاهی داستانهای ۱۵ دقیقه ای می نویسم، ایده ی این داستان هم از یکی از همین نوشته های آزادم به دست آمد، ولی نسبت به گذشته یک کمی سخت گیرتر شدم و چند تا مشکل دیگر هم دارم، مثلاً من این مدلی هستم که وقتی ذهنم مشغول یک داستان است کار کردن روی داستانی دیگر تمرکزم را به هم می ریزد و چون الآن تمرکزم رو داستانهای انگلیسی ام هست، وقتی برای داستانهای فارسی ندارم، این واقعیت است.
و شاید بعضی ها فکر کنند که این بی احترامی به زبان فارسی است، در صورتی که این طور نیست، من خیلی بیشتر از بعضی ها که ادعای احترام به زبان فارسی را دارند، این زبان را دوست دارم و برای فردوسی، حافظ، سعدی و همه ی نویسندگان، شاعران، هنرمندان و دانشمندان ایرانی و کلاً فارسی زبانان احترام قائل هستم، و اگر روزی بخواهم یک اثر ارزنده بنویسم، مطمئناً به زبان فارسی می نویسم.
اما یکی از مهم ترین دلایلی که انگلیسی می نویسم این است که با این زبان راحت تر می توانم عقایدم را بیان کنم. راستش، نوشتن به یک زبان بیگانه خیلی سخت است، مخصوصاً اگر آن زبان را صحبت نکنی، یا با اصطلاحاتش آشنا نباشی، علی الخصوص اگر در آن کشور زندگی هم نکنی، نوشتن مثل یک شکنجه می ماند، چون هر بار که سعی داری آن چه را که تو ذهنت می گذرد رو کاغذ بریزی نمی توانی، زبانت در برابر احساساتت کم میارد درست عکس زبان مادریت ؛ آره، اگر بخواهی همان جمله ها را به زبان خودت بیان کنی، دامنه ی گسترده ای از لغات فرا روی توست، آن قدر ضرب المثل و اصطلاح بلدی که بتوانی یک جمله را به صد شکل مختلف بنویسی و حتی اگر درباره ی اصطلاحی شک داشته باشی، اینترنت، کتاب و حتی مردم دیگر ( هم زبان ها) در دسترست هستند. درباره ی یک زبان بیگانه به این راحتی نیست، گرچه اینترنت، کتاب، فرهنگ لغت و مردم ( معلم، دوستان و ...) در اختیارت هستند، اما هنوز تو تردید داری یا می گویی این دقیقاً معادل آن چیزی نیست که من مد نظر داشتم، به هر حال مثل کودکی که تازه زبان گشوده دایره ی محدودی از واژگان در اختیار توست، پس چرا این همه رنج را به جان می خرم؟
گاهی از خودم این سئوال را می پرسم و هر بار به نخستین روزی برمی گردم که این وبلاگ را به دنیای مجازی معرفی کردم و اولین پستم را به انگلیسی نوشتم.
چرا انگلیسی؟ چرا بلاگر؟ چرا وبلاگ؟
خب، شاید پاسخ همه ی این سئوالها را در دو کلمه بتوان خلاصه کرد: خجالت و عشق. من نوشتن را دوست داشتم و در تنهایی خودم می نوشتم، البته فقط یادداشت های روزانه و گاهی داستان های کوتاه، اما خودم را نویسنده نمی دانستم و علاقه ای هم به نویسندگی نداشتم؛ البته از دوران کودکی یکی از آرزوهای بزرگم این بود که رمان بنویسم، هرشب قبل از خواب در ذهنم داستانی دنباله دار را مرور می کردم، اما هیچ وقت این داستانها را روی کاغذ نمی آوردم ( شاید هم هرگز نیاورم) چون فکر می کردم اولاً، این داستانها خصوصی هستند و ثانیاً، برای نویسندگی به تجربه ی بیشتری نیاز دارم، خودم را خام و بی تجربه می دانستم، فکر می کردم بعد از کلی سفر، ماجراجویی و کسب تجربه بهترین فرصت برای نویسندگی است.
سالهای زیادی با این تصور گذشت، و من هرگز باتجربه تر و پخته تر نشدم و به سفرهای دور و دراز هم نرفتم، اما داستانهایی در ذهنم داشتم. وقتی بلاگر در ایران خیلی معروف بود، چند بار وسوسه شدم که وبلاگی بزنم و بنویسم، اما از این که دیگران مطالب مرا بخوانند خجالت می کشیدم، برای همین می گفتم سال دیگر وقتی که باتجربه تر شدم ، تا این که بلاگر تحریم شد و افسوس خوردم که چرا دست دست کردم، اما دیگر دیر شده بود.
آن سالها آلمانی هم می خواندم، یک بار که خیلی ناراحت بودم، با کلماتی که می دانستم یک شعر کوتاه نوشتم و احساس خوبی بهم دست داد، انگار رازی را کشف کرده بودم، از آن به بعد شروع کردم به نوشتن احساساتم به آلمانی، البته خوب، تعداد واژگانم خیلی محدود بود، غلط هم زیاد داشتم اما اهمیتی نمی دادم، کسی نمی توانست نوشته های مرا بخواند، انگار با زبان بیگانه آنها را قفل کرده بودم.
دقیقاً به همین خاطر به بلاگر پیوستم و به انگلیسی نوشتم تا احساسات آشکارم پنهان بمانند. آره، من به انگلیسی می نوشتم، تا احساساتم را بیان کنم اما در عین حال آن را از چشم دوستانم مخفی کنم. فکر می کنم برای خجالتی ها نوشتن به یک زبان بیگانه، یا آموختن نقاشی ، موسیقی یا هنرهایی که به سادگی برای سایرین قابل رمزگشایی نیست عالیه.
واقعیتش، من زیادی خوشبین بودم، درست همان روزی که وبلاگم را مخفیانه تأسیس کردم، خیلی ها آن را دیدند و اگر چه مستقیماً به روم نیاوردند اما با گوشه و کنایه به من فهماندند که اصلاً هم مخفی نیستم و تازه توی چشم آمده ام، به هر حال من اهمیتی ندادم. ولی گاهی فشارها به حدی می شد که آرزو می کردم کاش از اول این وبلاگ را نزده بودم.
نوشتن آسان نیست، مخصوصاً داستان نویسی ؛ هر بار که می نویسی دیگران کلی آنالیزت می کنند، می خواهند بدانند این داستان از کجا ریشه گرفته است، اگر داستانی عشقی بنویسی زندگیت را زیرورو می کنند تا ردپای عشق های سابقت را پیدا کنند، اگر داستانت به کسی بربخورد به بی ادبی متهمت می کنند، اگر از اوضاع مملکت بنویسی تو را سیاسی می دانند، خلاصه گاهی می مانی که از چه بنویسی، دلت نمی خواهد یک نوشته ی بی سر و ته بنویسی، می خواهی نوشته هایت بازتاب جامعه و خودت باشد، اما داوری دیگران روزگارت را تلخ می کند. خداییش گاهی تصمیم می گیرم بزنم تو سبک .... و نوشته ای پر از نماد و تصاویر عجیب و غریب و کلمات قلنبه و ... بنویسم و از ساده نویسی دست بردارم، تا همه نویسنده به حساب بیایم و هم کسی به من خرده نگیرد، که چرا چنین و چنان می نویسم.
وقتی نویسندگان محبوبم را در نظر می آورم فکر می کنم اینها چطوری داستانشان را نوشتند جامعه و اطرافیان ذهن باز و آزادی داشتند یا خودشان قلب بزرگی داشتند؟ به نظرم دومی« تکیه بر جای بزرگان نزد به گزاف / مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی.» حق با حافظ است، هر چه بیشتر می نویسم راحت تر در برابر سرزنش ها و نقدهای روانکاوانه ای که به داستان هایم می شود تاب می آورم. با این همه هنوز زبان بیگانه برای بیان آزادانه ی احساساتم مناسب تر است، نمی ترسم که دیگران ملامتم کنند، تصور می کنم که می گویند دانشش از انگلیسی آن قدر وسیع نیست، نمی شود ازش توقعی داشت او که یک انگلیسی زبان نیست و حرف هایی از این دست.این تصورات مثل آبی بر آتش است، به آدم قوت قلب می دهد که جلو برود و از نوشتن هرقدر بد هم نترسد، چون می داند دارد با واژگانی بیگانه خودش را بیان می کند.
امیدوارم توضیحم قابل قبول باشد، اما مطمئن باشید که ادامه ی داستانم را تا پایان سال منتشر کنم، بگذارید این انتخابات بگذرد و سرعت اینترنت بالاتر برود و سر من هم یک کمی خلوتر بشود.
امیدوارم این جوجه نویسنده ی پر اشتباه را به بزرگواری خودتان ببخشید.
M.T :)
0 comments:
Post a Comment