دانشآموزی به نام راحیل
آیا مسیح یک انسان بود یا یک اندیشه؟
مدتها در این فکر حیران ماندهام که آیا مسیح مانند ما انسانی ترکیب یافته از گوشت و خون بود یا اندیشهای، جدای از جسم بود، که در خیال انسان گذر میکرد؟
بارها به ذهنم خطور کرده است که رویایی بیش نبود که مردان و زنان بسیاری او را در عمیقترین خوابها و آرامترین سپیدهدمان در خواب دیدهاند.
گویی هر کدام از ما که این رویا را برای هم بیان میکنیم، آن را مانند حقیقتی میپنداریم که واقعاً رخ داده است چنان که از تصور خود به آن جسم و از اشتیاق خود به آن صدا میبخشیم و در پایان برای ماهیت وجودی خود برایش ذاتی حقیقی قرار میدهیم.
اما حقیقت آنست که مسیح یک رویا نبود، زیرا سی سال است که او را میشناسیم و با چشمان خود او را در درخشش نور نیمروز آشکارا دیدهایم. دستانش را لمس کرده و از جایی به جای دیگر در پیاش روان شدهایم.
سخنانش را شنیده و کارهایش را دیدهایم آیا هرگز به ذهن شما خطور کرده است که خود ما نیز اندیشهای در جستجوی دیگر اندیشهها یا رویایی گذران از سرزمین رویاها نیستیم!
حوادث بزرگ همیشه در زندگی روزانهی ما عجیب است. حتی اگر ماهیت طبیعی آنها با طبیعت سرشت ما آمیخته باشد.
آنها با اینکه ناگهان میآیند و میروند، اما جوهر حقیقیشان با سالها و نسلها همراه و همگام خواهد بود.
آن رویداد بزرگ، همین مسیح ناصری است. این مردی که پدر و مادر و برادرانش را میشناسیم. همان حادثهی شگفتآوری که در یهودیت اتفاق افتاد، بله، اگر همهی شگفتیهای او را در کنارش بگذاریم، بلندی آنها تا شانههای او نیز نمیرسد و همهی روزها در گذر زمان نمیتواند یاد او را از دلهای ما بیرون کند.
او در عینحال که کوهی سراسر آتش در دل شب بود، گرمای دلچسب در پشت تپهها بود و همانطور که طوفانی عظیم در آسمان بود، مانند مهی لطیف بر فراز دریا جریان داشت.
مسیح سیلی بنیانکن و خروشان بود که از کوهها به دشتها سرازیر شد تا هرچه بر سر راهش مییابد، نابود کند، اما در عین حال همچون لبخندی کودکانه لطیف بود.
هر سال منتظر بودم تا بهار به دیدار این دشت بیاید. هر سال منتظر دمیدن گلهای زنبق و بوی خوش بخور مریم بودم، اما غم و ناامیدی اعماق وجودم را فرا گرفته بود، همیشه مشتاق بودم که با بهار شاد شوم، اما نتوانسته بودم.
ولی زمانی که مسیح وارد فصلهایم شد، به راستی بهار رویاهایم شد و وعدههای تمام سالهای گذشته به حقیقت پیوست. دلم مملو از شادی شد و همچون بنفشهای شرمگین در روشنایی حضورش رشد کرده و تا امروز گردش روزگار نتوانسته است، زیبایی او را از جهان محو کند.
اما مسیح، یک رویا یا یک اندیشه- که رویاهای شاعران شود- نبود، بلکه انسانی بود مانند من و تو که از بینایی و شنوایی و لامسه بهره داشت و در میان همهی حوادث ماندگار، با ما تفاوتی آشکار داشت. او مرد شادیها بود و با شادی اندوه و بدبختی همهی مردم را شناخت و بر فراز غم و ناامیدیهای خویش به تماشای شادی و نشاط مردم نشست.
رویاهایی را که او میدید، ما ندیدهایم و صداهایی را که او میشنید، ما نخواهیم شنید. او با جماعتی ناپیدا سخن میگفت و بارها به واسطهی ما با اقوامی سخن گفت که هنوز متولد نشده بودند.
مسیح بیشتر اوقات تنها بود. او در میان ما بود اما یکی از ما نبود. او بر گسترهی آسمان قرار داشت و ما تنهایی او را -جز در زمانی که تنها بود- نمیتوانستیم ببینیم. او ما را با عشقی سرشار از مهربانی و دلسوزی دوست میداشت و قلب او همچون ساغری بود که من و تو آرزو داریم هر لحظه جامهای خود را نزد او ببریم و بنوشیم تا سیراب شویم.
معنای یک رفتار مسیح را درک نکردم، اینکه او با شنوندگان بسیار مزاح میکرد، آن هم با جدّیت تمام. به آنان نکاتی نغز میگفت و با کلمات بازی میکرد. سپس از اعماق قلبش میخندید، حتی زمانی که اندوه در چشمانش موج میزد و با طنین صدایش درمیآمیخت.
معنای هیچ یک از اینها را آن وقت نفهمیدم، اما اکنون میتوانم بفهمم.
بارها با خودم میاندیشیدم که زمین آبستن نخستین فرزند خود بود و وقتی مسیح به دنیا آمد فرزند زمین شد و وقتی که مرد، اولین مردی بود که میمیرد. مگر در آن جمعهی تاریک زمین در سکوت فرو نرفته بود و آسمانها بر ضد یکدیگر در نبردی سخت نبودند؟! و آیا زمانی که چهرهی او از دیدگان ما پنهان شد، احساس نکردی که ما چیزی جز خاطراتی مبهم در مه نبودیم؟
مسیح فرزند انسان: جبران خلیل جبران
برگردان: سیمین پناهیفرد
0 comments:
Post a Comment