پس از سالها همسفری با این خط، مسافران ثابت را کم و بیش می شناختم؛ غریبه بود، تا به حال ندیده بودمش.
جوانی بود با موهای مشکی کوتاه، قدِ بلند، بیست و چند ساله با ظاهری آراسته؛ تی شرت مشکی پوشیده بود با شلوار جین آبی؛ کتونی های کهنه اش عجیب تو چشم بود، انگار اهل رفتن بود نه ماندن.
ریشش پروفسوری، لبخندش محو و چشمهایش ... آه، یک جفت چشم درشت مشکی زیر ابروهای سیاه پرپشت و انبوه مژگان تابیده، بسانِ غزالی بود در علف زارِ وحشی مترصد صید و من گرفتار کمندش شدم وقتی که نگاهمان در هم گره خورد ؛ قلبم لرزید ، زمان ایستاد، دیوار فرو ریخت، دیگران رفتند، تنها یکی ماند ، فقط او و من ، تنها ما.
دقیقاً نمی دانم چند دقیقه بی پلک زدن به هم زل زده بودیم که قهقهه ی دخترکان و متلک مردان جوان مرا به خود آورد؛ گونه هایم از شرم برافروخته شد؛ تندی نگاهم را به سمت پنجره برگردانم؛ راه بندان بود، ماشین ها زیر آفتاب داغ خرداد می سوختند و راننده ها پشت فرمان کلافه بودند و من هیجان زده- شرمنده ؛ احساسات دوگانه ای داشتم؛ از سویی خودم را برای رفتار سبکم سرزنش می کردم و از سوی دیگر دلم می خواست از پیاله ی ناب چشمانش جرعه ای دیگر بنوشم.
اتوبوس نگه داشت، سرم را پایین انداختم و با متانت از اتوبوس پیاده شدم که شلیک خنده ی دختران بار دیگر بلند شد، دلقک ها، چرا می خندیدند؟
با گامهای بلند از اتوبوس فاصله گرفتم که متوجه شدم تنها نیستم، غریبه نیز کنارم گام برمی داشت، پس بی خودی نمی خندیدند.
اول خیال کردم دنبالم راه افتاده، قلبم به تپش افتاد،ولی رو نیمکت پارکِ سر کوچه که نشست با خاطری آسوده به سمت خانه روان شدم؛ ظاهراً هم محلی بودیم!
مامان گردن بند را که دید، مدتی هاج و واج نگاهش کرد، دست آخر گفت:« مامانی خیلی دوستت داره که گردن بند محبوبش را به تو بخشیده، مثل چشمات مراقبش باش.» چَشمی گفتم و رفتم سراغ طرح هایم، ولی چشم هایش همراه من بود و دمی از خاطرم محو نمی شد، دوباره می بینمش؟
فردا ظهر دوباره دیدمش و فرداهای بعد نیز؛ می نشست بر همان نیمکت چوبی پارک سر کوچه، تنها که نه رفیقش هم بود و آگهی های روزنامه را می خواند. طفلک! لابد دنبال کار می گشت.
هر بار که مرا از دور می دید، روزنامه را تا می کرد و با چشم های خمارش سیر مرا تماشا می کرد، وقتی که از کنارش رد می شدم ، می شنیدم که به دوستش می گفت:« خیلی خوشگله، نه؟ لنگه نداره.»
چند ماه به همین منوال سپری شد؛ عشق پنهانی ما روز به روز در قلبم بزرگ و بزرگتر می شد، احساس می کردم ریشه هایش محکم به خاک دلم چسبیده اند، آنقدر محکم که درآوردنش ممکن نبود. خواستگارم منتظر جواب بود و خانواده اصرار داشتند که زودتر بله را بگویم، مانده بودم چه بگویم ، ناگزیر با بهانه های الکی امروز و فردا می کردم.
سنا دوستم که چند بار پسرک را دیده بود، می گفت:« شک نکن، عاشقته، عشق مثل ستاره تو چشاش می درخشه.» پس چرا حرفی نمی زد، سنا می گفت:« حتماً روش نمی شه، خیلی سر به زیر و خجالتیه، غیر تو به هیچ دختر دیگری نگاه نمی کنه، بهش یه خرده فرصت بده.» شاید حق با سنا بود، عشق هدیه ی خداست، کبوتری به قلب هر کی سر نمی زند، وقتی آمد صبوری کن تا جَلد شود.
بالاخره حرف آخرم را به خواستگارم زدم و جوابش کردم، مامانم می گفت:« عجله نکن، یه کم دیگه فک کن-- داری لگد به بخت خودت می زنی، دختر... بعداً پشیمون می شی ، نگی نگفتم.»
بابام می گفت: « پسر به این خوبی و نجیبی رو ، رو هوا می زنن، چرا خل بازی درمیاری؟»
من می گفتم:« می دونم پسر خوبیه، ولی من که نمی شناسمش، دوستش ندارم چطوری زنش بشم؟»
داداشم می خندید:« عشق مال بچه گُربَس.»
مامانم داد می زد:« عشق؟ عشق چیه؟ عشق که برا آدم نون و آب نمی شه، اقلاً دلیل منطقی بیار، فکر کردم بزرگ شدی...»
تنها مامان بزرگ پام وایستاد و گفت:« زندگی؛ یعنی، عشق. عشق؛ یعنی، زندگی .... اگر عشق اصل نیست پس چی اصله؟»
M.T
0 comments:
Post a Comment