This blog is about books, eBooks , my memories .

Wednesday, August 19, 2015

چشم های فیروزه ای



یکشنبه


سوده، آسوده رو مبل جلوی تلویزیون ولو شده بود و تندتند چیزهایی می نوشت، کنارش نشستم، دست زدم زیر چانه و دقایقی متفکرانه به تماشایش نشستم :« بازم که سریال کره ای می بینی؟»

دفتر را بست، پشت چشمی نازک کرد:« آره ... البته این سریالِ کره ای نیس، بلکه داستان موفقیته؛ این مجموعه های آموزنده پر از درس و نکتس برای کسب و کارای کوچیک ... البته بعضیا فقط باهاشون سرگرم می شن عین سرکار علیه ولی نخبه ها،» به خودش اشاره کرد:« اسلوبش رو کپی می کنن--- باید ببینیش، فوق العاده س! دختره در اوج ناامیدی به صدتا شرکت ایمیل زد و نامه فرستاد؛ خلاصه، شانسش زد و یک شرکت کله گُنده طرحش رو پسندید و باهاش یه قرارداد توپ بست؛ نه تنها شرکتشون رو از ورشکستگی نجات داد ، مدیر عامل شرکتم شد-»

تو حرفش پریدم:« گفتی نامه؟»
-- :« آره، نامه، مگه چیه؟»

نگاهم را گردانم سمت تلویزیون؛ دختر و پسری عاشقانه به چشم های هم زل زده بودند،  راهش همین بود، نامه، چرا به فکر خودم نرسیده بود، این کره ای ها عجب مخی دارند. نیشم تا بناگوش باز شد:« هیچی، عالیه، عالی-- ممنون سوده جون، آسوده بشین سریالتو ببین ، خب؟! آسوده ی آسوده.»

سوده بُراق شد، دفترش را لوله کرد و ژست حمله به خودش گرفت، کم نیاوردم گارد دفاعی برداشتم و با یک خیز بلند خودم را به در اتاق رساندم، قاه قاه خندیدم:« سوده ، آسوده ، سوده ی آسوده.» چند تا شکلک و فرار.


به اتاقم رفتم ، پشت پنجره ایستادم به تماشای برگ ریزان: پاییز بود و فصل جدایی؛ برگ های رنگی؛ زرد و سرخ و نارنجی از شاخساران رها شده، با نسیم می رقصیدند و پای درخت به خاک می افتادند.

دیدم که نامه بسان کبوتری از دستانم پر کشید، در دستان باد این سو و آن سو رفت، از برابر یک جفت تیله ی سیاه براق گذشت ، پروانه وار گردمان چرخید و چرخید تا به معشوق رسید و روی برگهای رنگ پریده ،کنار کتونی های خسته به خاک افتاد؛ مرد منتظر نماند، بی درنگ نامه را از دستان برگ ربود، اشک در دیدگانش لرزید، عطر یار پیچید، نامه را بویید و بعد هزار بار بوسید...


پشت میز کامپیوتر نشستم و ترکیب « نامه ی عاشقانه » را در گوگل جستجو کردم ، بی شمار نامه ی عاشقانه یافتم، بی شمار! اما دل ساده ام بر نداشت از آن نامه های طناز ادیبانه نسخه بردارم؛ آخر حرف دل ما نبودند؛ او ساده بود و من هم. برای اقرار دلباختگی دو سه واژه کافی است، هر چند دل و جرئت می خواهد بیان همان دو سه واژه.


مثل بید می لرزیدم؛ ضربان قلبم را می شنیدم، کم مانده بود منصرف شوم؛ عاقبت خودکار را برداشتم، چشم ها را بسته، آب دهان را قورت دادم، به خود جرئت داده، شتابزده روی برگ دفتر با دستانی لرزان نوشتم:« دوستت دارم.»

عملیات تمام شد، نفس راحتی کشیدم و نامه را با دو تا قلب قرمز به هم چسبیده امضا کردم.


رو میز تحریر دنبال پاکت نامه می گشتم که چشمم خورد به کتاب « پیغامی در بطری »، فکر کن نامه در بطری، آه، چه رمانتیک!

غریبه رو نیمکت پارک سر کوچه می نشست و رو به روی جدول؛ یعنی نیمکت تا جوی آب کمتر از نیم متر فاصله داشت.



ما بطری با در چوب پنبه ای نداشتیم؛ فقط نوشابه خانواده می خوردیم ، گاهی هم دلستر. نامه تو بطری خانواده، بیشتر مفهوم یک خانواده را القا می کرد، ولی زیادی تابلو نبود؟ به قول مامانم :« ما جلوی در و همسایه آبرو داریم.»، این شد که اندیشه ام پر زد به سمت بطری های کوچکتر که زیاد به چشم نیاد؛ مثل شیشه ی شربت، اتفاقاً دیروز شربت سرفه ام تمام شده بود، شادیم خیلی زود با دیدن شیشه ی کدر رنگ باخت؛ شفاف نبود هیچ، زیادی هم تیره بود، نامه اصلاً توش دیده نمی شد.

شیشه ی مربا چطوره؟ یا ترشی، شور، روغن زیتون، آستون؟ باقی آستون را از پنجره ریختم تو حیاط که سوده تو اتاق سرک کشید، آنقدر هول شدم، که شیشه از دستم افتاد تو حیاط و شکست.

--:« چی کار می کنی؟»
--:« هیچی .»

--:« این بوی چیه؟»
--:« آستون.»

چشمانش را ریز کرد و با تردید به من خیره شد:« آستون برای چی؟ »

پوزخندزنان گفتم:« چه سؤال مسخره ای! خب برای لاک ناخن.»

آرام آرام به من نزدیک شد:« دیگه کسی برای لاک پاک کردن از آستون استفاده نمی کنه، پد لاک پاکن که هس ... راسش بگو، الکل می خوردی؟»

بُراق شدم:« چی داری می گی؟»
از پنجره آویزان شدم و خرده شیشه ها را از حیاط جمع کردم، ریختم رو میز تحریر:« نگا کن، خوب نگا کن، برچسب آستون را می بینی، بوشم که خیلی واضحه ... سوده! تو درباره ی من چه فکری می کنی؟»

--:« ببخشید، دس خودم نیس، یکی از کارمندام هر روز از داروخانه الکل طبی می خره، می گه آستونه .»

-- :« خب که چی؟ مگه من کارمندتم؟»

لبخند کجی زد:« نه، راستش اومده بودم نظرت رو بپرسم.»

--:« نظرم؟! راجع به؟»
--:« نامه.»

رنگم پرید، دستپاچه شدم. چشم هایش ریزتر شد:« چرا جا خوردی؟ امروز خیلی مشکوک می زنی، خبراییه؟ ... نکنه عاشق شدی؟  ... به هر حال  می خوام فعالیت شرکتم رو گسترش بدم، به نظرت بهتره به رقبام ایمیل بزنم یا تلفن؟ ملاقات حضوری چطوره، بهتر نیس؟»

-- :« صد البته ملاقات حضوری بهتره، ولی ... خب بعید می دونم بپذیرنت، همون ایمیلو بزن.» و غش غش خندیدم.

عینهو لبو سرخ شد:« خیلیم دلشون بخواد، افتخار نمی دم، حسود! داری دق می کنی برا خودم شرکت زدم و تو هنوز داری برای بابات کار می کنی و درجا می زنی؟»

-- :« حسودی؟ به تو؟ شوخی می کنی؟ همه می دونن تنها دلیلی که طراحی خوندم این بود که تو شرکت بابا مشغول شم، تازه این شرکت اول و آخرش مال خودمه.»

سوده پوزخندی زد:« زکی، شرکت برای سامانه.»
--: « نه، برای من و سامانه، می دونی که بابام روشن فکره، می گه دختر و پسر برام هیچ فرقی ندارن، قراره شرکت به طور مساوی بینمون تقسیم شه.»


لبخند یخی زد:« خوبه، مبارکه ، هر چند شرکت حق سامانه ... گفتی ایمیل بزنم بهتره، آره؟» و بی آنکه جوابم را بشنود، راهش را کشید و رفت.


سراغ نامه برگشتم، خرده شیشه های رو میز دستم را برید، دو قطره خون روی نامه چکید، از دست این دختر! سوده ، حسابی رو اعصابم بود و چاره ای جز تحملش نداشتم؛ تنها یک هفته مهمان ما بود درست تا سالگرد بابا بزرگ و بعد برمی گشت سر کسب و کار کوچکش.

روبانی قرمز بستم دور نامه، بعد آن را چپاندم تو یک شیشه ی عطر که یادگار دوست عزیزم محبوبه بود و زمزمه کردم:« ای نامه که می روی به سویش/ از جانب من ببوس رویش.»

از خجالت سرخ شدم، بطری را تو جیب بارانیم گذاشتم تا فردا ظهر که از اتوبوس پیاده شدم، آن را جلوی پای غریبه بیندازم.


آن لحظه ای را تصور کردم که نامه را خوانده، فریاد می زد:« منم دوستت دارم، آره ، عشق منی، چه جوری بهت بگم؟! عاشقتم دیونه وار، از عشقت مجنونم و آواره ای دختره ی دیوانه! کم مونده سر به بیابون بذارم، می خوام تو عشقت گم شم تا خودمو پیدا کنم.»


   M.T☺







M.T☺

0 comments:

Post a Comment

Recent Posts

My Blog List

Blog Archive

Powered by Blogger.

Text Widget

Copyright © iIslandbooks | Powered by Blogger

Design by Anders Noren | Blogger Theme by NewBloggerThemes.com